چه خبری باشکوهتر از اینکه بدانیم هیچ انسان دیگری، جهان را آنگونه که تو میبینی نخواهد دید. تو نظارهگر منحصر به فرد این هستی، هستی آنچنان که من و دیگران چنین هستیم. گویی ما به تعداد تمام آدمیان، جهان داریم و اگر هرکس نقاشی ذهنی خود را ترسیم کند؛ مشابه ترسیم دیگری نیست
گزیده تجربه کنید
ما تمام رخدادهای آینده را با استفاده از تجربیات گذشته درک خواهیم کرد. هیچ تجربه ای از وجود ما قابل محو نیست و با هر تجربه ای که کسب میکنیم، درک ما از آینده نیز تغییر خواهد کرد. شاید به همین سبب است که بسیاری از مشرب ها و مکاتب اخلاقی ما را به گزیده تجربه کردن دعوت میکنند.
آهنگ ها به ترتیب استفاده در پادکست
قطعه ای از محمدرضا شجریان در آلبوم خزان
شعری از مارگوت بیکل با ترجمه و صدای احمد شاملو
آهنگ دلت دریاست به هنرمندی یاس
و بانگ با شکوه پایانی، شعر حافظ «سالها دل طلب جام جم از ما میکرد» به صدای داریوش
بارقه اولیه اپیزود پنجم پادکست انسانک در لوله تاریک ام.آر.آی پدید آمد! چند ماه قبل بود که به درون آن لوله سیاه مشرف شدم. نیم ساعت حضور در آن حفره تاریک به قدری برایم سخت و دشوار بود که تا چند دقیقه بعد از اتمام کار منگ و گیج بودم. همان شب چند سطری نوشتم و انگار یکبار دیگر از گور برخاسته باشم. واقعا ام_آر_آی چیز پیچیده و مخوفی نداشت اما نمیدانم چرا انقدر برای من اتفاق مهمی بود.
[su_highlight background="#000000" color="#ffc801"]با خود نشستن[/su_highlight]
محور گفتگو در این پادکست واژه «خود» است. همچنان محتوای ارائه شده متاثر از ماجرای کروناست و اشارههایی به امروز و اکنون شده. موسیقیهای استفاده شده در این اپیزود به ترتیب شنیدن اینچنین است:
موسیقی ابتدایی: برداشتی است از Dancing My Song به هنرمندی Daal Band
از کرخه تا راین: به هنرمندی مجید انتظامی
کلاغ سفید از آلبومی به همین نام از دال بند
صدای سهیل نفیسی در آهنگ Came To Dance / رقصم گرفته بود
بیخود شدهام به هنرمندی رضا یزدانی
قسمتی از مجموعه «کاشفان فروتن شوکران» سروده و به صدای احمد شاملو
و موسیقی پایانی رباعی شیخ سعید ابوالخیر به صدای ماندگار فرهاد مهرداد
این اپیزود از آنهایی است بسیار بحث گفتنی و نکته افزودنی دارد که در روزهای آینده به ذیل همین پست اضافه خواهم کرد. لطفا شما هم برداشت و ملاحظاتی که دارید را با من در میان بگذارید. بسیار دل انگیز است اگر از حس و حالتان، پس از شنیدن این اپیزود باخبرم کنید.
[su_highlight background="#000000" color="#ffc801"]پی نویس اول: معدل (14 فروردین نود و نه)[/su_highlight]
در این اپیزود گفته شد «ما به میزان معدل خوشحالی جامعه پیرامون خود خوشحالیم» در باره این گزاره دو نکته قابل توجه است اول اینکه در نسبت نقش «فردیت» با این گزاره نیازمند فکر بیشتر هستم و به نظر میرسه گزاره نقد پذیری است. دوم اینکه غرض از معدل در این جمله، همان معدل ریاضی به معنای حاصل جمع کلیه مقادیر تقسیم بر تعداد کل اجزا نیست. اینجا معدل از ماخذ عدل است و تناسب با شایستگی داره که البته خود شایستگی نیازمند تامل بیشتره.
[su_highlight background="#000000" color="#ffc801"]پی نویس دوم: خودخواهی و ارزش به خود (15 فروردین نود و نه)[/su_highlight]
خودخواه بودن که در این اپیزود مذمت شده مترادف با ارزش به خود نیست. به نظر می رسه این واژه نیازمند توضیح بیشتری است. شاید نزدیکترین معادل به آن «منیّت» باشه اما همچنان تو تله جایگزینی لغت بجای لغت یا سوال با سوال نیفتیم. امیدوارم در آینده امکان عمق یابی بیشتر در این واژه باشیم.
دقیقه
مهمان نامشخص
اپیزود چهارم پیرامون جمله معروف ژان پل سارتر است؛ جمله ای که او گفت اما ویلما رادولف آن را زیست. این اپیزود از انسانک را تقدیم میکنم به تمام زنان و مردانی که در این روزها رنجور و دردمند از ویروس کرونا هستند. تفاوتی نمی کند به عنوان بیمار، پرستار، مراقب یا هرکس دیگر.
این اپیزود یک پیام نهفته دارد: باورمان را زندگی می کنیم
خواستن نه؛ اما باور توانستن است!
ویلیما رادولف زندگی عجیب و خواندنی دارد. همزمانی زندگی او با دوره شکوفایی ژان پل سارتر و نظریه پردازی او در خصوص فلسفه اگزیستانسیال مرا به این گمان ِقوی رسانده است که سارتر مثالی که در مورد قهرمانی و معلولیت آورده، متاثر از تجربیه زیسته ویلما است اگرچه هیچ کجا صراحتا به آن اشاره ای نکرده است.
اگر به خاطرتان باشد در نخستین اپیزود از پادکست فارسی انسانک پیرامون باور گفته بودیم و حالا داستانی را خواهید شنید که باور را از جنسی دیگر و زاویه ای دیگر نگاه می کند. داستان ما پیرامون زندگی این دختر بچه است. ویلما رادوف دخترکی است که گزاره خواستن توانستن نیست که در اپیزود سوم شنیدید را با چالش روبرو خواهد کرد.
انگار برای خودم به یک ملاحظه و دغدغه جدید رسیده ام. به مرور دوباره باور هایم. ما به شکل عجیب و غریبی به سمت باورهایمان حرکت خواهیم کرد حتی اگر آنچه به زبان آوریم خلاف باورمان باشد اما در باطن با خودمان صادق هستیم و به سوی باورمان حرکت خواهیم کرد. آیا جهان هم متناسب با باورمان به ما پاسخ خواهد داد؟
باور را در کودکان ببینید
در این اپیزود یک مثال جالب در خصوص باور گفته ام که برداشت از آخرین یادداشت های ویتگنشتاین است. موضوع باور نیازمند بحث هایی بیشتر از این است که امیدوارم در اپیزودهای بعدی به آن برسیم.
لطفا اول اپیزود را بشنوید و بعد این ویدیو را تماشا کنید
موسیقی این پادکست نیز اثری از علی عظیمی است و در انتها نیز صدای خوش صدیق را خواهیم شنید. امیدوارم از این پس و به طور منظم هر پنجشنبه اپیزود جدیدی از انسانک را منتشر کنم.
[su_highlight background="#000000" color="#ffc801"]پاورقی اول: سرانجام ویلما (نه فروردین نود و نه)[/su_highlight]
در اپیزود چهارم از ویلما رادولف گفتم؛ حتی بعد از انتشار اپیزود هم در مورد ویلما ذهنم مشغول بود و جستجویی کردم. در برخی منابع ویلما را فرزند هفدهم معرفی کردند که من در اپیزود به فرزند بیستم اشاره کردم که از منبع دیگری دیده بودم.
ویلما در سن هفده سالگی باردار می شود و ناگزیر میشود که یکسال از ورزش دور بماند. در سالهای آتی نیز او مادری با چهارفرزند است که البته مانع از فعالیتهای ورزشی و اجتماعی او نیست طوری که در سال 1963 موفق به اخذ مدرک دانشگاهی شده است. او زندگی پر فراز فرود اما نه چندان بلندی دارد و نهایتا در سن پنجاه و چهار سالگی در اثر ابتلا به سرطان مغز درمیگذرد. این چند اسلاید را ببینید.
متن کامل اپیزود 4 انسانک | باورمان را زندگی میکنیم
همۀ ما تجربه کردهایم که بعضی از خاطرات در لایههای عمیق ذهن ما جا خوش کرده است و انگار به هیچ وجه نمیتوان آن را پاک کرد به خصوص اتفاقات و صحنههایی که در بچگی تبدیل به خاطره شدهاند. این خاطرات ممکن است یک تصویر، بو، عطر، آوا یا موسیقی باشد یا صحنهای از فیلم یا کارتون باشد. برای خیلی از هم سن و سالهای من شاید شنیدن موسیقی شهر موشها همین اتفاق باشد. یعنی به محض اینکه تیتراژ را بشنویم به همان خاطراتی که آن سالها تجربه کردهایم میرویم و کپل و اسمش را نبر و غیره. یکی از صحنههایی که عجیب در ذهن من رسوخ کرده است و باقی مانده مربوط به یک کارتون است. نمیدانم این کارتون چه بود. فقط این صحنه در ذهن من مانده است که دوربین زاویه ساحلی را نشان میدهد و از ساحل دریا را میبینیم. موجها آرام آرام میآیند و به صفحه ساحل میرسند و برمیگردند. در مرکز تصویر چیزی را میبینیم که برای خودش بر موج تلوتلو میخورد. جلوتر که میآید میبینیم یک بطری است. بطری را برمیداریم، چوبپنبه سرش را باز میکنیم و داخل آن یک نامه است. از اینجا به بعد یکسری خطوط به هم ریخته است که من نمیدانم متن نامه چیست.
واقعاً نمیدانم این تصویر چه دارد که در ذهن من ماندگار شده است. در بچگی که به آن فکر نکردم اما در بزرگسالی هر وقت این تصویر به ذهنم آمده است، بیشتر از زاویۀ نگاه کسی که این نامه را فرستاده است موضوع را دیدهام. همیشه هم برایم سؤال بوده است که آخر این چه کاری است؟ وقتی ما نامهای را میفرستیم یعنی میخواهیم موضوعی را به مخاطب مشخصی بگوییم و انتظار جواب داریم. وقتی کسی نامهای را داخل بطری ارسال میکند اولاً برای مخاطب مشخصی نمیفرستد و ثانیاً نمیتواند انتظار پاسخی داشته باشد. یعنی انگار فلسفۀ چنین نامهنگاریای آن چیزی نیست که ما از نامه انتظار داریم.
این معما و سؤال همانطور کنج ذهنم تا این روزها باقی مانده بود. واقعیت این است که زمانی، سی و چهار الی پنج روز پیش، همین ساعتهای هفت و هشت شب کولهام را جمع کردم و از محل کارم بیرون آمدم. مسافت چهل و پنج دقیقه الی پنجاه دقیقۀ معمول تا خانه را که میآمدم یک سؤال در ذهنم چرخ میخورد و آن این بود که حالا باید چه کنم؟ در خانه باید چگونه بگذرانم؟ چه جوری میتوان برای مدت مدیدی در خانه خوشحال بود؟
در این چند دقیقهای که به خانه برسم به پاسخهای متعددی فکر کردم و الان انسانک، این روزها طعمش به کامم نشسته است. این روزها وسط کارهایی که برای خودم تراشیدهام یک گوشۀ ذهنم از اینکه یک وقتی باز میکنم و میکروفونم را به لپتاپ وصل میکنم و در همین فضای آماتوری که برای خود آماده کردهام مینشینم و با شما گپ میزنم، خوشحالم. بعد این را مانند یک نامه میگذارم در بطریِ فایل و به امواجِ اینترنت میسپارم تا به دست مخاطبهایی که نمیدانم کی هستند و کجا میخوانند برسد. فقط همین که احساس میکنم کسی صدایم را میشنود، انگار بر یک درد مرهم میگذارد. حالا انگار دارم حال آن آدمی را که تنها در یک جزیره دورافتاده نشسته و دوست دارد که احساس کند هنوز به زنجیرۀ آدمها متصل است درک میکنم.
خلاصه از همه ممنونم بهخاطر اینکه چوبپنبۀ بطری را برمیدارید و پیغام داخل آن را که برایتان سوغات فرستادهام، میخوانید. من این هفت الی هشت روزی که انسانک جدیتر فعالیت میکند یک حس خوبی را تجربه میکنم که برایم حال نابی است اما حالا میخواهم حال خوب این قسمت را به گروهی تقدیم کنم که فکر میکنم این روزها کمتر از آنها یاد میشود. ما در روزهای کرونازدهای هستیم که هر پیامی را باز میکنیم یکی توصیه میکند: «دستت رو اینطور بشور، در خانه بمان، قرنطینه رو رعایت کن.» و... همه هم حرف درستی است.
بعد از این هم سراغ قدم بعدی تشکر میرویم و از تیم پزشکی و پرستارها و بهیارها و همۀ کسانی که در بیمارستان واقعاً از جان و دل مایه میگذارند، تشکر میکنیم. بعد از این هم که بگذریم به سراغ ضلع سیاه ماجرا میرویم مثلاً جانباختهها و دوستان و عزیزانی که از دست دادهایم. از این لایه هم که بگذریم به سراغ غرهای سیاسیاش میرویم که همهجای دنیا دولتمردان از مردم خواهش میکنند: «لطفاً در خانه بمانید.» اما اینجا ما خواهش میکنیم از دولتمردان که بیا و یکبار رک و راست بگو: «تعطیل هستیم، ادارات تعطیلاند و شرایط بحرانی است پس در خانه بمانید.» اما وسط همۀ این اضلاعی که برایتان تعریف کردهام، قسمت مهمی از قلم افتاده است.
آن هم خود آن آدمهایی هستند که الان به کرونا مبتلا هستند و در حال جنگ با این بیماریاند. چه بسا روزهای سخت و مضطربی را هم میگذرانند. حتماً همه با هم همنظر هستیم که نمیشود مبتلای به کرونا را مقصر دانست. اصلاً بیمار را بهعنوان مقصر تعبیر کردن، تعبیر نابجا و نادرستی است. بعضی در شرایطی نبودهاند که بتوانند قرنطینه را رعایت کنند و یا زمانی آلوده شده بودند که اصلاً در این سطح اطلاعرسانی نشده است. بعضی یک کارفرمای نادان و سودجو داشتند که به آنها فرصت قرنطینه نداده است. چه بسا که بعضی همۀ نکات ایمنی را رعایت کردند ولی واقعاً این ویروس چغر بدبدن است که بالاخره خودش را به ریۀ این افراد رسانده است. از همه مهمتر اینکه این آسیاب به نوبت است. واقعاً نمیتوان گفت که اگر من تا به الان مبتلا نشدهام پس از الان به بعد هم در امان خواهم بود اما در همۀ پیامها و صحبتهایی که میشود این قشر مورد توجه نیستند و اینکه واقعا هستۀ اصلی ماجرا هستند.
به همین خاطر تصمیم گرفتم این اپیزود را که در ششمین شب فروردین ماه 1399 ضبط میشود، به آن عزیزانی که در این روزها دست به گریبان با کرونا هستند تقدیم کنم. فرقی نمیکند خود شما مبتلا هستید یا پرستار فرد مبتلا هستید یا کسی از عزیزانتان به این ویروس مبتلاست. هرکسی که هستید و از این ویروس به درد آمدهاید، این قسمت تقدیم به شماست. میخواهم داستانی را روایت کنم که امیدوارم، امیدواریای که در این داستان پنهان شده است، به قلب و جان شما اثر کند و حال بهتری را تجربه کنید.
داستانی درباره ویلما رادولف
داستانی که میخواهم تعریف کنم مربوط به سال 1940 است. باید با هم به یکی از ایالتهای جنوبی آمریکا به نام ایالت تنسی برویم. خانوادۀ فقیری در آلونکی زندگی میکنند که خانوادۀ پرجمعیتی هستند. شخصیت اصلی داستان که میخواهیم راجع به آن صحبت کنیم فرزند بیستم خانواده است. یعنی پدر بزرگوار هیچ اعتقادی به کنترل جمعیت نداشتهاند زیرا این فرزند بیستم آخرین فرزند نیست و دو فرزند دیگر هم بعد از او اضافه میشود. این خانواده به قدری تنگدست است که اگر تکفرزند هم بودند، معضلات باقی بود اما دخترک قصۀ ما فرزند بیستم این خانواده میشود.
این اول قصه است زیرا دخترک قصۀ ما زودتر از موعد به دنیا میآید و به دلیل زایمان زودهنگام مادرش دچار ضعف است و بنیۀ ضعیفی دارد. در زندگینامهاش اینطور نوشتند که در همان ابتدا دکترها گفته بودند این دختر اصلاً باقی نخواهد ماند و زنده نمیماند اما روزها میگذرد و دخترک زنده میماند. در دورهای که از آن صحبت میکنیم، بیماریهایی اپیدمی بوده است که امروزه کمتر برای ما خطرناک یا وحشتناک است. بیماریهایی مثل ذاتالریه، تب سرخ، مخملک، آبلهمرغان و فلج اطفال که الان در دنیا محدود یا ریشهکن شده، آن روزها شایع بودهاند. دست بر قضا این دختر در سن 4 سالگی دوتا از این بیماریها را با هم میگیرد. او هم تب سرخ و هم ذاتالریه را میگیرد. شرایط به قدری سخت بوده است که بار دیگر تا آستانۀ مرگ میرود و نهایت کوشش پزشکی به اینجا میرسد که او زنده میماند اما تقریباً فلج میشود. یعنی از کمر به پایین دچار نقص حرکتی میشود و بعدها هم که کمی ترمیم میشود باز هم ناتوان حرکتی باقی میماند. یعنی وقتی شما عکسش را نگاه میکنید پاهایش دِفرمه است.
تو میتوانی
برای اینکه بتوانند کمک کنند تا لااقل این دختر قدم از قدم بردارد و راه رفتن را تجربه بکند، برای او مفاصل و پابند فلزی درست میکنند و او با همین پابندها شروع به حرکت میکند اما آن نقطهای که شاید ابتدای برگشت ماجرا باشد این است که این دخترک در سن نه سالگی یعنی پنج سال بعد از تجربۀ راه رفتن با پای فلزیاش تصمیم میگیرد که پابندهای خود را باز کند و مثل بچههای دیگر راه برود. تصمیمی که تنها مادرش از آن حمایت میکند.
روزهای زیادی زمان میبرد که او بتواند بدون استفاده از این پابندها راه برود اما نکتۀ شگفتانگیز ماجرا این است که این دختر تصمیم میگیرد در کاری مهارت پیدا بکند.
من وقتی این داستان را میخواندم با خودم گفتم علیالقاعده کاری که او میخواهد انجام بدهد این است که برود نقاش، موزیسین، محقق یا پژوهشگر بشود. برای چنین آدمی با این زمینه و سابقۀ زیستن به چیزهای مختلفی میتوان فکر کرد اما دیدهاید که برخی از آدمها ناگهان لجشان میگیرد تا همان کاری را بکنند که بقیه میگویند اصلاً نمیتوانی؟ و در نقطهای موفق شوند که همه میگویند محال است. لحظهای زنده بمانند که همه میگویند میمیری! انگار ناگهان به رگ غیرتشان برمیخورد. ویلما که اسم دختر ماست ناگهان تصمیم میگیرد دونده شود! شما تصور کنید او اصلاً نمیتواند راه برود بعد اصرار میکند که دونده شود و مادرش هم میگوید: «تو میتوانی.»
مزۀ یکی مانده به آخر شدن
او در سن سیزدهسالگی تصمیم میگیرد که در مسابقات دوومیدانی مدرسهاش شرکت کند. سرگرمی جالبی هم داشته است زیرا او در مسابقات شرکت میکرد و آخر میشد. دوروبریها، دوستان و آشناها خیلی به او اصرار میکردند و میگفتند: «دست از سر این دیوانگی بردار. چقدر میخواهی آخر شوی؟» او آنقدر این کار را ادامه میدهد تا در مسابقهای یک موفقیت جالب کسب میکند. او یکی مانده به آخر میشود! انگار همینکه میتواند ریتم ثابتِ آخر شدن، آخر شدن و آخر شدن را بشکند، به او انگیزه میدهد که پس دوتا مانده به آخر هم میتوان شد، سه تا مانده به آخر هم میتوان شد. از اینجا به بعد انگار در سراشیبی داستان وارد میشویم. ویلما با همین سرسختی ادامه میدهد و در سن هفده الی هجدهسالگی وارد دانشگاه ایالتی میشود. آنجا یک مربی به اسم اد-تنپل او را میبیند و سرسختی ویلما برایش قابل توجه است پس شروع به آموزش و تمریندادن به او میکند.
از ناتوانی در حرکت تا قهرمانی دوومیدانی المپیک
حالا یکبار دیگر داستان را مرور کنید. ما دربارۀ ویلما رادولف صحبت میکنیم که در سن چهار سالگی تقریبا فلج شده است. دچار ناتوانی حرکتی شده است و تا نه سالگی با کمک مفاصل فلزی حرکت کرده است. تا مدتها در مسابقات مدرسه هم نفر آخر میشد تا نهایتاً توانسته یک دوندۀ خوب در سطح مدرسه شود. با مربیاش تمرین دو صد متر، دو دویست متر و چهارصد متر میکند تا بتواند در مسابقات قهرمانی شرکت کند. شما میتوانید فیلم مسابقات ویلما المپیک 1960 را در وبسایت انسانک ذیل همین فصل ببینید. وقتی این آدم میدود و به فاصله یازده ثانیه به خط پایان میرسد، باورتان نمیشود که این آدم یک روزی نمیتوانست راه برود. یک دوندۀ جوان آلمانی به اسم جوتا هین بود که تا آن روز هیچکس شکستش نداده بود ولی ویلما او را شکست میدهد و مدال طلا میگیرد. همچنین برای اولین بار در سه مسابقۀ دوومیدانی در همان المپیک، مدال طلا میگیرد و این یک رکورد است. نحوۀ دویدنش آنقدر خاص بوده است که «غزال سیاه» صدایش میزدند و او قهرمان المپیک میشود.
سارتر و غلظت آزادی انسان
یک جمله معروف از ژان پل سارتر ـ فیلسوف بزرگ اگزیستانسیال ـ وجود دارد. نگاه اگزیستانسیال ژان اینگونه بوده است که انسان باید مسئولیت تمام اعمال خودش را بپذیرد چون او آزاد است و اختیار مطلق دارد. لزوماً همۀ اندیشمندان و فیلسوفان اگزیستانسیال چنین نگاهی ندارند اما غلظت اختیار در نگاه سارتر واقعاً مثالزدنی است. او جملهای دارد که میگوید: «اگر کسی واقعاً معلول مادرزاد بود و قهرمان دوومیدانی جهان نشد، خودش مقصر است و نمیتواند بگوید تقدیر مرا اینگونه کرد.» این جمله، جملۀ بسیار معروفی است. این جمله را خیلی جاها از ژان میشنوید و نقل شده است اما کسی شاید زمینۀ این جمله را نگفته باشد. البته خود او هم جایی نقل نکرده است که این گزاره را به استناد چه تجربۀ زیستهای میگوید ولی المپیکی که ویلما در آن قهرمان شده المپیک 1960 است؛ یعنی دقیقاً در زمانی که سارتر این نظریات را اشاعه میدهد، راجع به آنها صحبت میکند و قهرمانی ویلما در آن سال در دنیا صدا کرده است پس قطعاً به گوش ژان پل سارتر هم رسیده است. بنابراین اگرچه خود او تصریحی نکرده است اما من با جمیع این قرائن میگویم که این داستان و این تجربۀ زیستۀ ویلما رادولف زمینهای بوده تا آن جملۀ معروف و تاریخی بر زبان سارتر جاری شده است.
باورِ ویلما
از ویلما میپرسند: «چه اتفاقی افتاد که حس کردی میتوانی دونده شوی؟ تو حتی نمیتوانستی مانند دیگران راه بروی.» پاسخی که میدهد پاسخ قابل توجهی است. او میگوید: «مادرم به من گفت تو میتوانی و من باور کردم!» اگر فصل اول یعنی موضوع باور را شنیده باشید، آنجا گفتیم که باور یعنی یکیشدن با یک گزاره و جملاتی را از ویتگنشتاین در خصوص باور نقل کردیم. ویتگنشتاین میگوید: «شاید بارزترین مصداق باور آن پذیرشی است که کودک نسبت به مادر دارد.» اگر در مخاطبان ما والدینی باشند که فرزندداری کردهاند یا تجربه مواجهه با کودک را دارید حتما نحوۀ باور کردن کودکان را دیدهاید. عجیبغریب است. نمیدانم این را دیدهاید یا نه که یکدفعه خودش را از یک بلندی سمت شما پرت میکند و شک ندارد که شما او را میگیرید. یک جایی خود او شک ندارد اما ما دستپاچه میشویم و میگوییم: «تو با چه عقلی به ما اعتماد کردی و پریدی؟ اگر نمیگرفتیمت چی؟» ولی او اصلاً در ذهنش اگر و نشد ندارد. تو ده بار مرا گرفتهای و همیشه مرا خواهی گرفت و من به تو باور دارم پس میپرم. در واقع مادر ویلما این نقش را برایش بازی کرده است. او گفته تو میتوانی و ویلما چنان مادرش را باور داشته است که توانسته است.
باور توانستن نیست؟
حالا از فصل یک به فصل سوم بیاییم. یادتان هست که در فصل سه گفتیم خواستن لزوماً توانستن نیست؟ و همچنان هم به نظرم گزارۀ درستی گفتیم اما جا دارد درنگی را اضافه کنیم. باور چطور؟ باور توانستن نیست؟ به رسم همیشه میخواهیم سؤال خلق کنیم. جواب حاضر و آماده نداریم و باید به آن فکر کنیم. شاید واقعاً باور توانستن باشد. من نمیدانم شما در کجا و در چه شرایطی انسانک را میخوانید، چه دغدغهای دارید، چه آیندهای را برای خود تصور کردید و چه برای خودتان میسازید، من از همۀ اینها بیخبرم اما هرچه هستید و هر کسی هستید همین که الان این کلمات را میخوانید یک معنی دارد و آن معنی میتواند مولد یک باور باشد. آن معنی این است که هنوز وقت هست. هنوز زندگی هست.
اینکه شما این کلمات را میخوانید یعنی المنة لله که درمیکده باز است. در میکده باز است.
دقیقه
مهمان نامشخص
اپیزود خواستن توانستن نیست ماحصل یادداشتهای روز اول فرودین سال نود و نه است. تجربه اولین عید در قرنطینه و سپری کردن ناشبیهترین روز به نوروز! شاید اگر نبود ذوق علی در چیدن سفره هفت سین، حتی همین سفرهای که در ساعتهای پایانی سال چیدیم هم ضرورتی نداشت.
سال نود و هشت سخت شروع شد و سال نود و نه سختتر اما آیا سخت بودن به معنای نحس بودن است؟
نحوست، صفت رفتار آدمی است نه ایام
در این اپیزود از فریبی به نام «سال نحس» گفته ام. پس از چند دقیقه خودگویی و وصف حال رسیدیم به این سوال که آیا واقعا خواستن توانستن است؟ آیا این گزاره را میتوان سختی عمیق و حکیمانه دانست؟ چند دقیقه ای در پاسخ به این سوال سپری شده است. این اپیزود را همکنون بشنوید:
اما موسیقی های متنوع این اپیزود را مدیون هنرمندی علی عظیمی و حسام الدین سراج هستیم! این دو هنرمند آنقدر در سبک متفاوت هستند که متوجه خواهید شد، کدام قطعه متعلق به کدام عزیز است و البته موسیقی ابتدایی همانند دو اپیزود قبلی به هنرمندی گروه دال بند است که در ذیل اپیزود اول معرفی کردم. موسیقی علی عظیمی از آلبوم عشق و شیاطین دیگر انتخاب شده است و هنرمندی سراج را نیز میتوانید در اینجا بشنوید.
اختیار همچون فیروزه
ما در انبوهی از جبر به دنیا آمدهایم، در انبوهی از جبر خواهیم زیست و به مرگی جبرآلود از دنیا خواهیم رفت. بر این اساس است که میگویم خواستن توانستن نیست اما آیا این به معنای بی ارزشی و بی اهمیت بودن اراده و انتخاب ماست؟ پاسخ این سوال را هم میتوانید در این اپیزود بشنوید
مانند همیشه، نقد، پرسش و یا ملاحظات شما را مشتاقانه خواهم خواند. شما میتوانید در کامنتهای ذیل هر اپیزود، نظرات خود را مطرح کنید. در اپیزود بعدی به داستانی شنیدنی در موضوع «باور» خواهم پرداخت. پادکست فارسی انسانک را از اغلب پادگیرها میتوانید بشنوید.
[su_highlight background="#000000" color="#ffc801"]پاورقی اول: نخواستن مترادف با رکود است؟ (13 فروردین نود و نه)[/su_highlight]
مساله قابل تاملی است که اگر انسانی نخواهد، به چه سویی باید حرکت کند؟ در اپیزود این گزاره آمده است که نخواستن فرمول رسیدن به رهایی است اما جای تشکیک وجود دارد که آیا نخواستن به رهایی ختم خواهد شد یا به رکود؟ به شادمانی یا به نشستن؟ بنابراین گزاره مطرح شده در این اپیزود نیازمند تعمق بیشتر است.
متن کامل اپیزود سوم
امروز آخرین روزِ یک ماه قرنطینۀ من است. یعنی از فردا وارد ماه دوم میشوم. از سوم اسفند تا الآن ( دوم فروردین ماه ) در خانه ماندم. آن هم منی که فوق العاده آدم پر مشغلهای بودم و شاید در هر روز بیش از شش الی هفت ساعت جلسه داشتم. یادم میآید که چه صبحهایی سرکار میرفتم، غر میزدم و میدیدم برنامهام را بیخ تا بیخ چیدهاند و گاهی زمانهایم روی هم افتاده است. نمیدانستم باید چه کار کنم.
در چنین شرایطی ناگهان وارد یک خلأ شدید شدیم. گرم و سرد شدیم و از این سمت ماجرا ترک برداشتیم. یک ماه عجیبی بود اما تقریبا میتوانم بگویم که به جز دیروز همۀ روزها را به نوعی سرِ حال گذراندم. دیروز روز مزخرفی بود. شاید اگر قرار بود مثلا من در نقش یک سوپرمن یا معلم صحبت کنم باید میگفتم: «به به! روزها خوب میگذرد. پر انرژی باشید.» از این مدلهای سر صبحی رادیو که اعصابمان را خرد میکرد ولی واقعیتش این است که نه من معلم هستم و نه شما شاگرد هستید. مخاطب اول انسانک هم خودم هستم یعنی به نوعی بلند بلند فکر میکنم.
بنابراین به ذهنم آمد به قراری که گذاشتیم وفادار بمانم و طول مسیر را با شما به اشتراک بگذارم. دیروز فکر کردم که چرا حالم خوب نیست؟ و چرا برخلاف همۀ روزهایی که گذشت و تقریبا فعال و بابرنامه هم گذشت، دیروز اینطور نبود؟ بعد در حاشیه هم کمی ذهنم به سمت عید رفت و به کلمۀ عید فکر کردم و چند خطی نوشتم تا با شما به اشتراک بگذارم.
چرا دیروز روز خوبی نبود؟ البته الآن برای شما گفتم چرا دیروز روز خوبی نبود اما در دفترم نوشتهام چرا امروز روز خوبی نیست؟ بعد جلوتر از آن نوشتهام: «چرا حال من امروز خوب نیست؟» این جمله بهتر است. چرا این تصحیح را انجام دادم؟ ببینید نسبت دادن حال به ایام یک فریب است. یک فریب و تکنیکی است که ما هم در آن مهارت داریم.
مثلا در بعضی پیامها میخوانم که میگویند: «سال نحس نود و هشت.» یعنی موضوع را به چیزی بیرون از خودمان نسبت میدهیم. وقتی نحوست به سال برگشت شانۀ من سبک میشود و میگویم: «به من چه. سال بود که نحس بود!» پس برای سال بعد برنامهات چیست؟ و میگوید: «ان شالله سال بعدی، سال خوبی باشد!». ببینید سال ظرف است. ورق سفید است.
بیایید همین سال 98 را ببینیم. سال 98 چه کاری باید میکرد که نکرد؟ از اول سال که با یک دامن پر برکت، با یک آسمان پرباران آمد و زمین تشنه را سیراب کرد. صحبت از خشکسالی ایران بود اما آنقدر بارید که رودهای خشکمان را زنده کرد. حالا ما در محل عبور آب، جاده ساختهایم، این نحوست نود وهشت است یا نحوست آدمیزاد؟ آخر سالش هم ویروس کرونا بود. کرونا که تقصیر سال نیست. حتی تقصیر خود کرونا هم نیست.
زمین میزبانی است که میلیونها سال با سخاوت سفرۀ پذیراییاش باز است. از هیچ موجودی غذا دریغ نکرده است. آن نهنگی که باید چند تن ماهی هم بخورد سیر میشود، آن پشهای هم که قرار است به کمتر از قطرهای شکم پر کند هم سیر میشود. بنابراین زمین بخلی ندارد. غذا برای آدم کم نبود. این آدم بود که رفت ناغذا را به جای غذا خورد و ویروسی را به جان خود میزبان انداخت که پادزهری برایش نداشت وگرنه این ویروس در جای خود زندگیاش را میکرد، زهری بود و پادزهری داشت. این هم نحوست سال نیست.
این ویروس پا نداشته است راه بیفتد و باد، طوفان و خاک آن را نیاورده است. پس این کرونا به هیچکدام از اینها منتسب نمیشود. خودمان در حلق خود و در چمدانمان گذاشتهایم و دور تا دور دنیا را مبتلا کردهایم. این از سرِ نود و هشت و از آخرِ نود وهشت. این وسط هم بقیۀ قشقرقهایی که کردهایم، خطای انسانیِ نود و هشت نبوده است. بنابراین نحوست از سال نیست. پس جملهام را تصحیح کردم. امروز روز بدی نیست، چرا حال من خوب نیست؟
مهمترین شاخصی هم که برای ارزیابی داشتم این بود که امروز چه فرقی با روزهای گذشته داشت؟ بهرحال که من روز خوب هم تجربه کردهام. روز خوبم را از روز ناخوب کم کنم و ببینیم حاصل تفاضل آن چیست و این وسط چه اتفاقی افتاده است؟ به یک خروجی جالب رسیدم اما باید مقدماتی رو بگویم تا به خروجی برسم. یک مقدمۀ مفروض داریم و این است که در شرایطِ خوبی نیستیم. نمیخواهیم که واقعیتها را جعل کنیم.
در وضعیت ناخوبی هستیم بنابراین عجیب نیست که حال ناخوبی را هم تجربه کنیم. این مقدمۀ اولی بود که برای خودم پذیرفتم اما بهرحال در این وضعیت احوال خوبتر از آنچه که امروز هم داریم وجود دارد. سراغ قیاس خودمان با دیگری نمیروم. یعنی نمیخواهم بگویم دیگری در این شرایط حال بهتری دارد پس تو هم میتوانی بهتر باشی! شاید این جمله را شما از زبان یک روانکاو، مشاور، رواندرمانگر بشنوی اما من هیچکدام از اینها نیستم، به این جمله هم نقد دارم.
یعنی فرض این جمله غلط است. دیگری، دیگری است و او مجموعهای از رخدادها و رویدادها و تجربۀ زیسته است که دیگری شده است و نمیتوان آدمها را اینگونه قیاس کرد که بگویید: «ببین دخترخالهات حالش خوبه.» او دخترخاله است. آدم دیگری است یا مثلا میگویند: «ببین برادرت چقدر سرحاله.» نه. برادر، آدم دیگری است ولو از یک آدم زاده شدهاید. اگرچه افراط هم نباید کرد.
بهرحال نمیشود از بیخ و بن گفت که ما موجودات متفاوتی هستیم چون انسآنها زمینههای ذهنی، روانی، ادراکی و حواس مشترکی دارند. پس تعادل را حفظ کنیم. مشترکاتی هم وجود دارد که مبنای علوم تجربی است و تفاوتها هم به قدری جدی است که نمیتوان گفت لزوما آدمها قرار است در موقعیتهای یکسان، رفتارهای یکسانی نشان دهند اما خودمان را که میتوانیم با خودمان مقایسه کنیم. من که میتوانم بگویم همین من در روزهای سپری شده احوال بهتری داشتهام اما امروز دست بر قضا حال بهتری را تجربه نمیکنم.
بنابراین دو مقدمه شد:
اول آنکه: انکار نمیکنیم در وضعیت غیرمطلوب، احوال ماهم احوال مطلوبی میشود.
دوم آنکه: نمیخواهیم خود را با دیگران قیاس کنیم اما در تطبیق خودمان با خودمان میتوانیم بفهمیم که با همۀ بضاعت کنونی و با همین شرایط ما توانستهایم حال بهتری را تجربه کنیم. بنابراین وقتی به تجربۀ متفاوت میرسیم معقول است که به دنبال چراییاش بگردیم.
از این مقدمات که بگذریم خلاصۀ چرایی آن این است که اتفاقی افتاده است و آن تزاحم خواستهها است. گول کلماتش را نخورید زیرا مطلبش خیلی ساده است. یعنی خواستهای در ما با خواستۀ دیگری در ما، تزاحم دارد. تزاحم به این معنا که مزاحم هم هستند و روی پای هم تکل میروند. علیه هم نیرو وارد میکنند.
حال خواستن چیست؟ نمیدانیم. میخواهیم فکرکنیم. سریع نمیگوییم: «خواستن را بلدیم. میدونیم چیه.» خواستن هرچیزی که هست یقینا توانستن نیست. این جملۀ خواستن، توانستن است شاید یک جملۀ ادبی متوسط باشد اما قطعا یک جملۀ حکیمانۀ خردمندانه نیست.
ما در انبوه جبر هستیم. بیشتر به یک تعبیر فانتزی شبیه است که انسان در روزی خارج از ارادۀ خودش، از والدینی خارج از ارادۀ خودش، در بستری خارج از ارادۀ خودش، در جغرافیایی خارج از ارادۀ خودش، در شکل و رنگ و قیافهای خارج از ارادۀ خودش، در خانوادهای خارج از ارادۀ خودش و حتی به نامی خارج از ارادۀ خودش زاییده شده و با انبوهی از اتفاقهایی خارج از ارادۀ خودش زندگی میکند و در نهایت هم در روزی خارج از ارادۀ خودش، به گونهای خارج از انتخاب خودش خواهد مرد!
بعد در انبوه این جبر ما بگوییم خواستن، توانستن است؟ نیست زیرا انبوهی از این جبر وجود دارد که وجودش را کتمان نمیکنیم و دنبال جملات فانتزی هم نمیرویم و خواستن هم میدانیم که توانستن نیست. ما بسیاری از چیزهایی که میخواهیم را نمیتوانیم. ما همه میخواستیم که شرایط جامعه و جهانمان اینگونه نبود ولی نمیتوانیم کاری کنیم. مجبوریم خودمان را در انزوا فرو ببریم اما با همۀ اینها نقش اراده و انتخاب خودمان را هم نمیتوانیم صفر در نظر بگیریم.
بالاخره چیزهایی هم هست که من انتخابش میکنم. من همیشه درباره اختیار تعبیرم این است که میگویم اختیار ما در زیستن از بس ناچیز است که قدردانستنی است. مانند فیروزه که در انبوهی از سنگ و کلوخ، ذرهای فیروزه میشود استخراج کرد. شما کوهی را تراش میدهی و به اندازۀ چند قلوه فیروزه دستت میآید. از بس که کم هست ارزنده است پس به فهم من تا به امروز اینگونه میآید که ارادۀ ما از بس ناچیز است که قدردانستنی است.
اما تزاحم خواسته یعنی چه؟ اتفاقی که در اول فروردین ماه تجربه کردم و به نظرم دردناک بود و البته شاید امروز که روز دوم عید هست باز هم در سطحی تکرار میشود، درد ترک عادت است. یادتان میآید در بخش قبلی دربارۀ عادت صحبت کردیم؟
به شکل نهانی در زمینۀ ذهنی و در خاطرات من اینگونه ثبت شده است که این روزها روزهای دیدن است، روزهای بازدید است. تجربۀ تاریخی و اندوختۀ خاطرات من اینگونه پیام میدهد که در چنین روزی تو باید تجربههای گذشتهات را تکرار کنی. به دید و بازدید بروی. حداقل به دیدن پدر و مادری که چند هفتهای آنها را ندیدهای، خانواده و دیگران بروی. این یک خواسته است و خواستۀ دیگری هم در سمت دیگر ماجرا وجود دارد و آن این است که میخواهم مقید و وفادارانه ایام قرنطینه را بگذرانم. وفادارانه به چه؟ به اینکه من پذیرفتهام باید این دستور پزشکی را رعایت کنم.
نمیخواهم برای خودم فریبهای درونی سرِهم کنم وگرنه یک ماسک و اسپری الکل را همه در خانه داریم و جبری هم حاکم نیست، من میتوانم ماشینم را سوار شم و راه بیفتم. کسی هم گفت: «از قرنطینه بیرون آمدی؟» بگویم: «ببین این ماسک و این هم اسپری الکل است.» انگار آنهایی که در خانه ماندهاند و قرنطینه را رعایت کردهاند با کمبود ماسک و الکل رو به رو بودهاند. نه جبری نیست. انتخاب و خواستهام این بوده است که مقید باشم به قرنطینه و تجویزی که انجام شده است.
پس چه چیزی در برابر چه چیزی قرار گرفته است؟ خواسته در برابر خواسته قرار گرفته است. خواستۀ دید و بازدید، خواستۀ بازگشتن به عادتها، خواستۀ تکرار تجربیات سابق یک سمت و خواستۀ مقید بودن به قرنطینه و حفظ موقعیت موجود و پرهیزهایی که به ما توصیه شده است یک سمت دیگر است. یک جنگ درونی در من برقرار است که در روزهای گذشته برقرار نبوده است.
طبیعتا من در روزهای آخر اسفند چنین خواستهای که بخواهم به دید و بازدید بروم یا بیرون بروم تا از هوای بهاری لذت ببرم داشتهام. ممکن است دیگری در آن ایام برایش چنین اتفاقی افتاده باشد.
بنابراین جمعبندی و عصارۀ همۀ این مقدماتی که تا اینجا گفتهایم به نظر میآید اینطور است که حال ناخوب ما گاهی محصول جنگ خواستههایمان است. از این چه برداشت میکنید؟ یعنی من اگر بتوانم بر خواستنهایم مسلط بشوم احتمالا حال دیگری را تجربه خواهم کرد. علیالاصول با مقدمههایی که گفتیم در موقعیتی که کسی چیزی نمیخواهد غصهای هم ندارد. فعلا بر روی کاغذ فرمول دارد اینگونه جواب میدهد. در چه لحظهای میشود به غایت رهایی رسید که از هر غصهای آزاد باشیم؟ جواب این است که در موقعیتِ نخواستن محض است.
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود ز هرچه رنگ تعلق بگیرد آزاد است
دقیقه
مهمان نامشخص
اپیزود دوم انسانک با عنوان در نقد عادی شدگی زندگی اولین خروجی انسانک در سال نود و نه است. این اپیزود در روز شنبه دوم فروردین ماه ضبط شده یعنی دقیقا در پایان اولین ماه از قرنطینه خانگی به لطف عالیجناب کرونا. در اپیزود سابق به موضوع ناباوری به عنوان یکی از سه عامل بازدارنده در رسیدن به افق های جدید پرداختیم و این اپیزود به عامل دوم، یعنی عادت خواهد پرداخت.
برخلاف تمام یکماه گذشته که روزها را عمدتا با نشاط و برنامه روزانه سپری میکردم، اول فرودین بسیار دلگیر بود. ناشبیه ترین روز به نوروز را سپری کردم و همین شد بهانه که کمی تامل کنم در اینکه چرا امروز مثل روزهای سابق نبود و چرا انقدر دلگیر گذشت؟ در واقع محور گفتگو پاسخ به همین سوال بود که «چرا حالم خوب نیست»
در این اپیزود اشاره ای هم به نحوست سال داشتم با ذکر این پرسش که آیا واقعا سال میتواند نحس باشد؟ آیا اونچه که ما در سال نود و هشت تجربه کردیم متاثر از چیزی خارج از انتخاب و اراده ما، مثل نحس بود سال بود؟ آیا اگر بنا باشد در سال جاری سال بهتری را تجربه کنیم، به یُمن و مبارکی سال بر میگردد؟
مثل تمام اپیزودهای قبلی، موسیقی ابتدایی پادکست از آلبوم گذر از اردیبهشت دال بند استفاده شده. موسیقی متن نخست به هنرنمایی علی عظیمی است و موسیقی پایانی اپیزود به صدای خوش حسام الدین سراج و شعر ماندگار حافظ.
متن کامل اپیزود دوم
در اینکه در چه ساعتی، در چه ساحتی و در چه نقطهای از تاریخ و جغرافیا این صدا ضبط میشود تعمد دارم زیرا ما میوهای هستیم که بر درخت زمانۀ خودمان میروییم. شنیدید بعضی به کنایه و بعضی به افسوس میگویند که زمانۀ ما حافظ ندارد، مولوی ندارد، سعدی ندارد؟
قرار نیست که زمانۀ ما چنین داشته باشد. هر فصلی میوۀ خود را دارد. حافظ و سعدی میوۀ قرن هفت و هشت هستند. قرار نیست ما در این قرن میوهای از جنس قرن هفت و هشت داشته باشیم. ما عصارۀ عصری هستیم که در آن زندگی میکنیم.
اگر این سال پرحادثۀ 98 نبود، اگر این اسفند منزوی قرنطینه نبود، اگر این حادثۀ عظیم و تأملبرانگیز کرونا نبود، شاید این جملاتی که بین من و شما رد و بدل میشود شکل دیگری بود. بنابراین ما فرزند زمانۀ خودمان هستیم. این جمله به این معنی است که کاملا مستقل و منفک از تاریخ هستیم؟ صد البته که نه.
در فصل قبل داستانی را برای شما تعریف کردم که ورژن 2020 سال قبل از میلاد مسیحش با ورژن 2020 سال بعد از میلاد مسیحش اشتراکات تأملبرانگیزی داشت. انگار نشنیده گرفتن پند و اندرزهایی که نخبگان به ما میدهند یک میراث آباواجدادی است. مانند همین عصر کرونا و همین روزگاری که تجربه میکنیم.
به شکل نادری، همۀ نخبگان جامعۀ پزشکی متفقالقول بر یک کلام هستند که خانهمانی مثلِ در کشتی نوح نشستن است و ما را از بلا نجات میدهد اما فوجفوج آدمهایی را میبینیم که بیخیال از کنار این همه پند، تذکر و نشانه میگذرند پس سؤال کردیم که چطور اینگونه میشود؟ چرا سالیان سال است که آدمیزاد به این شیوه زندگی میکند؟
جوابی داشتم که در فصل قبلی به باور پرداختم و الان میخواهم به بخش دیگری بپردازم ولی قبل از آنکه به عامل دوم برسم میخواهم سؤالی مطرح کنم تا به آن فکر کنیم.
در مقدمه گفتم: «عصر و زمانه انسانساز است.» اما آیا ممکن است که عکس آن هم صادق باشد؟ ممکن است که ما زمانهای درخورِ خود بسازیم؟ آیا ما روزهایی را تجربه میکنیم که شایستگیاش را نداریم یا اتفاقا روزگاری درخور لیاقت خودمان ساختهایم و هستی آینهای گرفته تا ما بازتاب رفتار و شیوۀ زندگیمان را تماشا کنیم؟
به عامل دوم برسیم. نظرتان چیست اگر بگوییم ما آدمها به شدت تابع و وابستۀ عادتها هستیم؟
ممکن است الان شما در خیابان بروید و از مردم بپرسید: «آیا شما شنیدهاید که نباید در خیابان حاضر شوید؟ نباید تردد کنید؟ آیا به گوشتان خورده است؟» پاسخ میشنوید: «بله.» باز میپرسید: «آیا شما خودتان صاحب رأی هستید یا از حیث علمی توصیۀ پزشکان را رد میکنید؟ به نظر شما توصیهای که میکنند توصیه مهملی است؟» و احتمالا پاسخ میشنوید: «خیر.»
پس چرا هم شنیدید، هم نقیض ندارید و هم از آن تمرد میکنید؟ احتمالا از اینجا به بعد مخاطب شما به بهانهتراشی میافتد یا پاسخهای بیربط به سؤال میدهد.
اگر مخاطب منصفی باشد غافلگیر میشود مثل کسی که در خواب راه افتاده است و ناگهان زمانی وسط خیابان به خودش میآید. یکباره تعجب میکند که من چرا اینجا هستم و این تعجب از سر ادا و اطوار نیست. او واقعا شگفتزده خواهد شد. میدانید چرا؟ زیرا این رفتار نشان میدهد ماحصل قصد و انتخاب نیست.
گاهی با خود فکر میکنم اگر بنا باشد یک آیین و خدای دروغین را نام ببریم که بیشترین پیروان را دارد باید از خدای عادت نام ببریم. عادت یعنی چه؟ کلمه عادت از ریشۀ عود است. یعنی بازگشتن. مثل زمانی که میگویند فلانی بیماریاش عود کرده است. عادت چه معنایی دارد که از ریشۀ عود استفاده میکنیم؟
اگر فقط در این الفاظ تعمق کنیم معانی شگفتانگیزی به دست میآید. حقیقت عادت این است که ما یکبار، یک حادثه را زندگی میکنیم و از قصد آن را برمیگزینیم و هزاران روز دیگر بدون انتخاب مجدد فقط برمیگردیم و به انتخاب سابق عود میکنیم و همان را تکرار میکنیم. مایی که براساس عادت زندگی میکنیم از آن ملول میشویم و میگوییم امان از روزمرگی، امان از تکرار! زیرا این ملال به یک رنج وجودی برای ما تبدیل میشود. یعنی چیزی که عمدۀ انسانها با آن درگیر هستند.
دیدهاید آدمهایی که هر روز به محل کار خود میروند و رفتاری تکراری انجام میدهند و شرح خدمات تکراری انجام میدهند؟ آدمهای ثابتی را میبینند. از آنها سؤال میکنی: «امروز چرا میروی؟» میگوید: «خب باید برم دیگه.»
او یکبار سر سال تصمیم گرفته است که 365 روز باید برود. یک تصمیم است و 365 روز تکرار. اگر از او بپرسی که آیا از اینگونه زندگی راضی هستی؟ میگوید: «نه!» و اگر بیشتر با او گفتوگو کنی و بگویی: «این چه چیزی را از تو میگیرد که از آن ناراضی هستی؟» میگوید: «آزادی!»
و ما میدانیم که از دست دادن آزادی یکی از چهار رنج اگزیستانسیال (رنج وجودی) انسان است. پس عمل به عادتها ما را مسلوبالاراده میکند. عادت قوۀ انتخاب را از ما میگیرد.
چرا در خیابان هستی؟ چون من عادت دارم در خیابان باشم.
چرا دیشب که چهارشنبهسوری بود و توصیۀ پزشکی کردند تا اجتماع نداشته باشید، دور هم جمع شدید و طوری سپری کردید که انگار نه انگار؟ چون من عادت کردهام چهارشنبهسوریام را اینگونه بگذرانم.
چرا در خانه نمیمانی؟ من عادت ندارم در خانه بمانم.
ویروس کرونا پا ندارد. اگر از جایی به جای دیگری رفته سوغات آدمیزاد بوده است. چرا این زهر کشنده را در چمدانت گذاشتهای و به سفر میروی؟ چون من عادت کردهام که هر عید به سفر بروم.
میبینید عادت چه مقولۀ شگفتانگیز و بهتآوری است؟ اگر واقعا در هر کدام از ساحتهای رفتاری انسان (سیاست، عبادت، رفتار زناشویی و رفتار کاری و شغلی) کلمه کلیدی عادت را جستوجو کنیم و درباره آن فکر کنیم به نتایج شگفتانگیزی خواهیم رسید. کافی است دقت کنیم که چه مقدار از آن ماحصل قصد است و چه مقدار ماحصل عادت؟
برای نمونه در روابط زناشویی بخش قابل توجهی از معضلاتی که بین زوجین وجود دارد بهخاطر این است که همزیستیشان به عادت تبدیل میشود و عادت زایلکنندۀ قصد است. در چیزی که بهقصد نباشد لذت هم نیست.
در عرصۀ سیاست هم مصداق دارد. برای مثال یک رجل سیاسیِ پوپولیست را فرض کنید. پوپولیسم چه میخواهد؟ پوپولیسم شهروند نُنُر میخواهد. شهروند نُنُر با قاقالیلی راضی خواهد شد زیرا مطالبهگر و نخبه نیست.
مثل والدی است که بچۀ سبکخواهی دارند و با یکی دو هدیه موضوع حل خواهد شد. والد فرزندی که اندیشۀ والدینش را با چالش روبهرو میکند و تفکرات و سبک زندگیشان را به چالش میکشد، کار دشواری دارد ولی فرزند لوس و نُنُر را راحت میتوان راضی کرد.
یک رجل سیاسی پوپولیست مجبور است مردم را به عادتهایشان برگرداند. اگر با بحران روبهرو شود به مردم نمیگوید: «ای مردم! بحران است و با بحران به گونهای متفاوت زندگی کنید.» بلکه به شما میگوید: «نگران نباشید. بهزودی شرایط عادی میشود.»
عادی میشود یعنی چه؟ کلمۀ عادی یعنی چه؟ یعنی دوباره شما را به عادتهایتان برمیگردانیم. چیزی تکان نخورده است و همانی که بودید باقی میمانید. به همان خدای دروغین عادت برمیگردیم.
در تسلادهیهای عامیانۀ خود نگاه کنیم. کسی دچار مشکل است. رنجی میبیند و در این رنج قرار است آبدیدهتر و انسانتر شود ولی ما وقتی میخواهیم تسلا دهیم به او چه میگوییم؟ میگوییم: «نگران نباش. مثل روز اول میشود.»
ولی اصلا قرار نیست ما مثل روز گذشته شویم. قرار نیست این همه بلا ببینیم و بعد برگردیم به روزهایی که هیچ بلایی ندیدهایم. ما قرار است از این بلاها طلا دربیاوریم. قرار است آبدیده شویم.
عادت را در حوزۀ عبادت ببریم. از منظر دروندینی نگاه کنید. به این فکر کردهاید که چرا هیچ عبادتی بدون نیت قبول نیست؟ چرا نیت رکن است؟ یعنی شما اگر در سکنات و رفتار عبادی شکی بکنید، راه ترمیم دارد ولی در نیت اگر شک کنید راه ترمیم وجود ندارد و عبادت، عبادت نیست زیرا عادت شده است.
من و شما نمیتوانیم عبادت را مانند رانندهای که گاز، کلاچ و ترمز را از روی عادت فشار میدهد و دنده را از روی عادت عوض میکند پیش ببریم. لحظه به لحظهاش نیاز به قصد دارد وگرنه عبادت نیست.
از دین بیرون بیاییم و به مراقبه برویم. در یوگا و تکنیکهای مراقبهای که بسیاری از اساتید با آن تمرین میدهند مگر جز این است که میگویند به تنفستان آگاه باشید؟ در موجود زنده عادتگونهترین رفتار، دم، بازدم، تنفس و حفظ ریتم حیات است اما برای مراقبه توصیه و تأکید میکنند که عادتگونهترین رفتار زندگی را هم با قصد انجام دهید و متوجه شوید.
نظیر این مثالها بسیار است. به همین دلیل است که میگویم دومین و جدیترین عاملی که مقابل انسان و هزاران سال حیات خردمندانه ایستاده است تا او نتواند زندگی جدیدی را تجربه کند و نتواند عمیقتر زندگی کند، عادت است. انسآنها به عادتها رضایت میدهند. اگر ما به عادتهایمان اکتفا کنیم و به محوریت عادتهایمان زندگی کنیم اینطور نیست که بزرگتر شده باشیم زیرا ما 365 روز زندگی نکردهایم، ما یک روز زندگی را 365 بار تکرار کردهایم.
فرق مرد 40 سالۀ نپخته و مرد 40 سالۀ پخته در این است که یکی از آنها سالها را روزانه زندگی کرده و دیگری یک سال را دهبار زندگی کرده است.
وقتی کسی 20 سال سابقه کاری دارد اما دریغ از خلاقیت، آفرینش و نوآوری به این خاطر است که سالها روز اول کارش را تکرار کرده است. او عادتها را زندگی میکند و عادت ما را دچار توهم میکند که عمر میکنیم در صورتی که ما عمری نکردیم و چیزی نساختیم.
چرا ما اعتیاد را بهعنوان معضل میشناسیم و گاهی به آن بیماری میگوییم؟ مگر اعتیاد چیزی جز تکرار عادتهاست؟ اما قسمت تلخ ماجرا این است که جامعه فقط اعتیادهایی را غلط میگیرد که خودش به آن مبتلا نباشد. شما اگر وسط جماعت سیگاری باشید، شما را برای سیگاری بودن ملامت نمیکنند اما اگر جماعت ورزشکاری باشند که اهل دخانیات نیستند، وقتی شما را در دود و دم میبینند به شما تذکر میدهند.
اگر عادتی باشد که همۀ جامعه به آن مبتلا هستند دیگر کسی به شما تذکر نمیدهد. در جامعهای که همه معتاد یک شیوۀ زندگی هستند اگر سه وعده غذا خوردن اعتیاد رایج شد، کسی در دنیا من و شما را به دلیل این اعتیاد ملامت نمیکند چون خودش معتاد است.
خودمان را از عادیشدگی زندگی، از عادی زندگی کردن و از تکراری زندگی کردن بیم دهیم.
با این حرفها بیایید یک بار دیگر مقولۀ ساعت تحویل را ببینیم، آیا ساعت تحویل هم یک عادت است؟ من پاسخ به این سؤال را به خود شما میسپارم. اما یک تلنگر را بهعنوان سوغات از من بپذیرید.
در مسیر دوَرانی هر نقطهای آغاز و هر نقطهای پایان است. یعنی چه؟ یعنی امشب و اکنون و در همین ثانیه، نسبت به نقطۀ متناظر خودش در سال قبل، ساعت تحویل محسوب میشود. یعنی من همین الآن سالَم نو شد، الآن دوباره نو شد و حال، دوباره نو شد.
هر ثانیهای نسبت به ثانیه متناظر سال قبلش این دایره را کامل میکند. پس آیا من میتوانم با قصد خودم، انتخاب کنم که کدام لحظه، لحظۀ تحویل و نو شدن من است؟ اگر به این معنا برسیم که انتخاب ماست برای اینکه کدام لحظه را، لحظۀ نو شدن بدانیم لذت آن برای ما لذت مستمر است زیرا هر لحظهای را که اراده کنیم عید ماست. عیدتون مبارک! J
دقیقه
مهمان نامشخص
پساکرونا
زمستان نود و هشت و ماههای نخستین سال دو هزار و بیست میلادی، جهان ِبشری با حادثه ای بی مانند روبرو شد. در مدت زمان کوتاهی، از شرق و غرب عالم، میلیاردها نفر انسان به درد مشترک رسیدند. نخستین بار است که دردی میان تمام اقشار، نژادها، ادیان و اقوام به صورت یکپارچه «درد» شناخته میشود. به راستی زندگی انسان پساکرونا چطور خواهد بود؟
حکایت کرونا، صرفا یک حادثه بالینی نیست. بلکه رخدادی اجتماعی، انسانی و فلسفی است که میتواند بهانه تاملات بسیاری در انسان شناسی و هستی شناسی باشد. در فصل نخست از پادکست انسانک به همین تاملات پرداختیم و در هر اپیزود، موضوعی برای اندیشیدن مطرح می شود.
یک دستان در دو موقعیت
در اپیزود اول از پادکست انسانک، یک داستان را در دو موقعیت زمانی مرور میکنیم. داستان ناباوری انسان در چند هزار سال قبل از میلاد مسیح و چند هزار سال پس از میلاد مسیح. به طرز شگفت انگیزی خواهیم دید که آدمیزاد رنج و خصایص مشترکی دارد که در گذر سالها، تنها نمود آن تغییر خواهد کرد.
در پادکست فارسی انسانک قصد دارم به رخدادهای پیرامون با تاملی بیشر از معمول نگاه کنم. این اپیزود در هفته پایانی اسفندماه نود و هشت و در روزهای قرنطینه و کروناگریزی ضبط و منتشر شده و محتوای آن نیز متاثر از همین رخدادهاست. روزهای متمادی است که به جهان پساکرونا فکر میکنم و تغییری که باید در زندگی ما رخ دهد.
موسیقی استفاده شده در این اپیزود بریدهای از هنرمندی گروه دال بند است. دو آلبوم گذر از اردیبهشت و کلاغ سفید را بشونید و لذت ببرید.
متن کامل اپیزود اول: ناباوری، رنج چندهزارساله انسان
یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربان هیچکس نبود. قصد دارم قصهای را تعریف کنم که کهنه و تکراری است و حتما شنیدهاید. هزاران سال است که بین اقوام مختلف بشر، نسل به نسل این قصه روایت میشود. دورترین منبعی که من میشناسم تورات است اما شاید منابع دیگری هم داشته باشد که من بلد نیستم.
قصه از این قرار است که چندصد سال قبل از تولد موسی طایفهای زندگی میکردند که بسیار بیمبالات و اهل جور بودند. فرادستان به فرودستان ظلم میکردند و در بدکاری مقید به هیچ حصاری نبودند. هرکاری را که دوست داشتند انجام میدادند.
در این طایفه پیرمرد پرهیزگاری بود. این پیرمرد مردم را پند میداد که اهل اخلاق باشید، آدم باشید، دست بردارید از این شیطنتها، از بیراهه برگردید و به راه بیاید.
این مرد چند ویژگی عجیب دارد که داستانش در تمام کتب آسمانی بعد از موسی هم تکرار شده است. با هر آیینی و با هر لحنی روایتش کردهاند ولی اصول داستان همین است که روایت میکنم.
از جملۀ این ویژگیها این است که این پیرمرد، چندصد سال مردم را پند میداد و آنها را دعوت به خیر و صلاح میکرد اما آن جماعت گوششان بدهکار نبود. آنقدر عجز و لابه و مویه کرد برای اینکه مردم به راه بیایند و دست از این جنایت و ظلم بردارند که بنا به عقیدۀ اسلامباوران، بهسبب همین نوحهگری، نامش «نوح» شد.
قصه لو رفت و حالا همه میدانید قصه چیست. آنطور که گفتند و دانید، نوح پند داد و مردم نشنیدند. میگویند سیاهی به آسمان زد؛ یعنی ابرهای طوفان در آسمان پیدا شد. نوح گفت: «ببینید ابر هم آمد و وعدۀ من اتفاق میافتد. بیایید و سوار کشتی شوید.» اما مردم نپذیرفتند.
ماحصل صدها سال دعوت او کمتر از صد نفر ایمانآورنده بود. تا آنجایی که در آخرین دقایق چشمانتظار پسرش بود و او هم نپذیرفت و گفت که اگر سیل و بارانی هم بیاید، من بر بلندی میایستم.
سرانجام طوفان آمد و جز معدودی از ایمانآورندگان و جمعی از حیوانات، کسی جان سالم به در نبرد. برای ما تفاوتی نمیکند که شما این قصه را آنچنان که خداباوران قبول دارند بهسبب آنکه در کتاب آسمانی آمده یک مستند یا یک قصۀ صادق بدانید یا آنکه آنچنان که خداناباوران نگاه میکنند بگویید این داستان بهعنوان یک مستند تاریخی مورد قبول ما نیست اما یک اسطوره است. اسطورهای که هزاران سال سینه به سینه نقل شده است. در هردو دیدگاه کار ما راه خواهد افتاد و برای ما فرقی ندارد که جزو کدام دسته باشید.
من سالها و بارها به این قصه فکر کردهام و از زاویۀ قوم نوح هم قصه را تماشا کردهام. همیشه سؤالی در ذهنم بیجواب بود که آخر جماعت! دو گزینه داریم و بر دو کفۀ ترازو میگذاریم. یک سمت ماجرا این است که وعدههای این پیرمرد دروغ باشد؛ چه اتفاقی میافتد؟ ما سوار بر کشتی میشویم و کمی وقتمان تلف میشود و بعد از آن پیاده میشویم. کشتی، کشتی تفریحی نبوده برای آنکه خوش بگذرد اما بیش از این هم آسیبی به ما نمیرسید.
کفۀ دیگر ترازو این است اتفاقی که او میگوید پیش بیاید و مابهازای آن ازبینرفتن است. عقل سلیم در بین این دو کفه، ازبینرفتن را انتخاب نمیکند. یعنی بر سرِ «بودن» قمار نمیکند. چرا آن زمان شما حرف این پیرمرد را جدی نگرفتید؟
آخر هم به جواب روشنی نرسیدم و با بهانهتراشی سؤال را بایگانی کردم. با خودم گفتم: «آنها قوم نوح بودند و چندهزار سال قبل از میلاد مسیح زندگی میکردند؛ اگر قرار بود امروز این اتفاق بیفتد حتما خردمندانهتر ماجرا را میسنجیدند و یا از پیامبر خود بَیِّنههای روشنتری میخواستند.»
این بایگانی گذشت تا به امروز رسیدیم و در حال تجربۀ صحنهای هستیم که در تاریخ حیات بشر بیبدیل است. من چنین اتفاقی را سراغ ندارم که در زمانی به این کوتاهی، دردی چنین فراگیر، شرق و غرب عالم را همبلا کند. یعنی مردمان متعددی از جنس، قوم، نژاد، اعتقاد و جغرافیای متفاوت در یک بلا مشترک باشند.
ما در ورژن 2020 قصۀ نوح با وعدهای احتمالی در آینده روبهرو نیستیم بلکه بلایی قطعی بر روی زمین شناور است. در ورژن 2020 ماجرا هم با پیامبری که دیگران را به تنهایی بیم دهد روبهرو نیستیم بلکه هزاران نفر پیامبرانی هستند که مردم را بیم میدهند.
از قضا در ورژن 2020 این پیامبر مورد انکار مردم هم نیست. یعنی مردم نمیگویند که تو باطلی. چهبسا خودشان چندماه قبل پیش همین پیامبر، عالم و بیمدهنده رفته باشند و دردشان را گفته باشند، نبضشان را گرفته باشد و برایشان تجویزی کرده باشد. پزشکان را عرض میکنم. یعنی آنها محل وثوق مردماند. این جماعتِ محلِ وثوقِ مردم باز در ورژن 2020 به همه نمیگویند بیایید سوار کشتی ما شوید؛ میگویند هرکسی کشتی خودش را سوار شود.
جمعبندی ماجرا چیست؟ انگار بعد از هزاران سال بلای دیگری برقرار است که پیامبران دیگری و بیمدهندگانی به مردم خبر میدهند که ایندفعه به شرط چاقو است. روی زمین میبینیم که این کشتههایش، مبتلاهایش و درد و رنجش است. هرکسی میخواهد در امان باشد، به خانۀ خود پناه ببرد. یعنی خانۀ هرکسی کشتی اوست.
این شگفتانگیز است که بعد از چندهزار سال، مردم همان الگوی رفتاری سابق را تکرار میکنند. یعنی در برههای که نوح، مردم را بیم میداد و آنها هلاکت را انتخاب کردند اما در دعوت نوح درنگ نکردند امروز هم میلیونها آدم در اقوام مختلف، در جنسهای مختلف، در سطوح اقتصادی و چهبسا دانشیِ مختلف همان کار را کردند.
این جماعتی که به واسطۀ کرونا کسبوکار خود را تعطیل نکردند و قرنطینه را رعایت نکردند، همه جماعت بیسواد، گرسنه و کفِ هرم نبودند. خیلی از آنها نخبه، صاحب کار یا متولی هستند. چرا همان الگوی رفتاری را نشان میدهند که چندهزار سال قبل هم اتفاق افتاده است؟
آیا اینجا بزنگاهی نیست که توقف کنیم و کمی میکروسوپمان را دقیقتر کنیم تا با درنگ نگاهش کنیم؟ آیا میتوانیم به DNA روانی و معرفتی جدیدی برسیم؟
ما در انسانک مطمئن نیستیم که به جواب برسیم اما قرار قطعیای با هم داریم آن هم این است که به سؤال برسیم. یعنی مدعی نیستیم که ظرف چند دقیقه میتوانیم مسئله حل کنیم. برعکس، آنچه هدف ماست ایجاد مسئله است.
میدانید فرق اندیشمندان با آدمهای عامی و رهگذران بیخیالِ زندگی چیست؟ اندیشمندان در کنار رخدادها میایستند و تأمل میکنند. اگر روزی از یک درخت سیبی بر سر آدم نادان بیفتد اگر فحش ندهد احتمالا راهش را میکشد و میرود یا نهایتا سیب را بردارد و گاز بزند اما سیبی که بر سر دانشمند میافتد تبدیل به نظریه میشود.
گمان هم نکنید که آنهایی که اندیشمند و عالم هستند به مسائل عجیبوغریبی فکر میکردند. خیر، همین رخدادها و حوادث زندگی را با تأمل نگاه میکردند.
ما اگر بخواهیم بر همین قاعده مسئله خلق کنیم به سؤالی میرسیم. مقدمهای که گفتم برای رسیدن به همین سؤال بود. راستی چرا مردم توجهی به این اخطارها ندارند؟ چرا خود را در معرض هلاک قرار میدهند اما بیم و پرهیزی که نخبگان میگویند در آنها اثری ندارد؟
من برای این سؤال سه جواب دارم یا یک جواب سهوجهی دارم اما لزوما پاسخها، پاسخ قطعی ماجرا نیست و من هم معلم نیستم. من برای خود حق خطا کردن قائلم.
پاسخ اول این است: انسان موجودی ناباور یا سختباور است. میدانید باور چیست؟ فرض کنید پرسشگری در یک سالن اجتماعات بزرگ که چندصد نفر نشستهاند، پشت میکروفون بگوید هرکس نمیداند باور چیست دستش را بلند کند. احتمالا دستی بالا نمیرود. احتمالا از هرکس بپرسید: «میدونی باور چیه؟» میگوید: «بله، باور؟ باور، باوره دیگه.»
ما معمولا سر همین چیزهایی که فکر میکنیم میدانیم در تله میافتیم. واقعیت این است که باور مسئله پیچیدهای است. تا جایی که من میدانم هیوم اولین دانشمند و فیلسوفی است که در زمینه تحلیل باور کار کرده است.
علیالظاهر هم نمیتواند در نهایت به تعریف متقن و دقیقی از باور برسد. در آخرین سطرهای باقی مانده از ویتگنشتاین در دفترچه یادداشتش همین چالش مطرح است که چقدر درک بیدلیل باورها مشکل است. یعنی باور مسئله دشواری است.
اینکه میگوییم انسان نمیتواند باور کند یعنی چه؟ به این سؤال فکر کنید. به نظر میآید باور به معنای یکی شدن با چیزی است. یعنی ما مقوله و گزارهای را چنان میپذیریم که با او یکی میشویم. برای همین، باور به آگاهی ربط دارد اما آگاهی نیست. اصلا خودِ باورِ موجه موضوع است که اگر اهل تحقیق بیشتر باشید میتوانید دربارهاش جستوجو کنید.
چرا انسان به باور نمیرسد؟ پاسخ احتمالا این است: اگر بپذیریم که باور به معنای یکی شدن با یک گزاره یا موضوع است، بنابراین یکی شدن با یک موضوع جدید یا رسیدن به یک باور جدید، لازمهاش دست کشیدن از باور قبلی است. ما تا زمانی که نتوانیم باور قبلی را کنار بگذاریم و از چیزی که قبلا با آن یکی شدهایم عبور کنیم نمیتوانیم به باور بعدی برسیم.
مشکل اصلیای که در طول تمام این چندهزار سال باقی است چیست؟ یعنی هم انسان دوهزار سال قبل از میلاد مسیح و هم انسان دوهزار سال بعد از میلاد مسیح گرفتارش است و قوم، نژاد، جنس، طایفه و قبیله هم ندارد. عموما انسانها نمیتوانند از باور کنونی خود برای رسیدن به یک باور جدید دست بکشند.
این روزها دیدهاید که دسترسی به مکان مقدسِ یک قوم یا جمعی را برای عدم سرایت بیماری محدود میکنند و بعد میبینید که چه رفتارهای هیجانی و آشوببرانگیزی از آنها سر میزند؟ فکر میکنید چرا این اتفاق میافتد؟ دقیقا ریشۀ این اتفاقات همین جملاتی است که ما دربارۀ آن صحبت کردیم.
آنها با حادثۀ دردناکی روبهرو شدند. یعنی کنده شدن از چیزی که با آن یکی شدند. یعنی بریدن از باوری که سالهای سال با آن زیستهاند و از آن امنیت گرفتهاند. حالا مجبور شدند از این باور فاصله بگیرند و باور جدیدی را بپذیرند.
یعنی چه؟ یعنی جماعتی که یک جغرافیا، یک حدود مشخصی از عرصۀ زمین را برای خود مجال عافیتیابیِ محض میدانستند، حالا با این گزاره روبهرو شدند که اینجا نروید چون بیمار میشوید. یعنی اگر میگفتند اینجا نروید چون در حال مرمت هستیم کسی صدایش درنمیآمد اما چون میگویند: «اینجا نرو چون بیمار میشوی» عربدۀ خلق به هوا میرود. چرا؟ چون باورش را از او میکَنی.
این مصداق همین ماجراست. پس بریدن از باور کنونی مقدمۀ رسیدن به باورهای بعدی است. این چالشی است که انسان در طول هزاران سال زیستن نتوانسته است از عهدۀ آن بربیاید و این چالش قرنها قربانی گرفته است.
امیدوارم گفتوگویی که با هم داریم سبب خارش عقل شود. یعنی ذهنمان گزگز کند برای اینکه برویم و جستوجو کنیم و دچار مسئله شویم. ما روزهایی را میگذرانیم که درگیر قرنطینه و خانهمانی هستیم. جدای از ضلع طبی و پزشکی ماجرا که بسیار مهم است و به آن خیلی میپردازند، داستان کرونا یک وجه تعقلی و اندیشهطلب دارد.
دقیقه
اپیزود 0 - از حادثه تا انتخاب مهمان نامشخص
بعدالتحریر:
زمانی که این پادکست را ضبط می کردم بنا داشتم که از خوانش کتاب آغاز کنم. یک کتاب فاخر مانند فیه ما فیه و یا گلستان سعدی را انتخاب کنم و در هر فصل گزیده خوانی از آن ارائه بدهم که همین موضوع را در پادکست هم اعلام کردم اما واقعیت این شد که نتوانستم متاثر از تاریخ و گستره ای که در آن زندگی میکنم نباشم. نتوانستم بی خیال به حوادث عجیب و غریب کرونا، سرگرم گلستان بمانم و به همین جهت در ادامه، راه دیگری را طی کردم.
ما آدمها با بقیه موجوداتی که بر روی این کره خاکی زندگی میکنند، تفاوتهای زیادی داریم اما میدانید مهمترین یا حتی شاید خوشمزهترین تفاوتی که ما با بقیه همزیستان خود بر روی این کره خاکی داریم چیست؟ ما قوه خیال داریم. قوه خیال مثل دیگ است. دیگی که ما میتوانیم همه چیزهایی که دیدهایم را درونش بریزیم تا با آن چیزی را طبخ کنیم که تا حالا ندیدهایم.
به عنوان مثال میتوانیم در خیال خودمان شبی از شبهای انسان نخستین را تصور کنیم. خیال کن یکی از اجداد ما در دوره انسان نخستین بیخوابی به سرش زده است. در دنجی جلوی غار و بر روی تختهسنگی نشسته است.آسمان را نگاه میکند. نقطهنقطههای روشنی در آسمان است ولی آن لکه روشن امشب نیست. او لکهای را میبیند که شبهایی کامل است و شبهایی مثل سیب گاز زده، نیمخورده است.
دست برقضا امشب از آن شبهایی است که آن لکه نیست. تاریکی است اما چه تاریکیای؟ اصلا میتوانی تاریکیای را که انسان نخستین تجربه کرده است، تصورکنی؟ تاریکی بدون غلوغش و بدون هیچ نور مزاحمی. تا چشم کار میکند سیاهی است. درواقع تا چشم کار میکند، چشم کار نمیکند!
از دور و بر صدا میآید. صدای موجوداتی که بعضیها را میشناسد و بعضی را نمیشناسد. صداهایی که ما امروزه به آن زوزه، کوکو، صدای خزندگان و صدای پرندگان شب میگوییم. چطور چنین شب تاریکی را سحر کرده است؟
من میگویم شاید دستی در همان دور و بر تختهسنگ چرخانده، چند ریزهسنگ پیدا کرده، در مشتش گرفته و با آنها بازی کرده است. شکل و شمایلش را با هم دیده است. گاهی آنها را تق و توق به هم زده و یک صدا شنیده است. بعد ناگهان چیزی دیده است که نمیدانیم چه صدایش کرده است. شاید آن موقع گفته است :«اَو.» ولی ما امروز به آن «جرقه» میگوییم.
تا اینجا همهچیز حادثه است. همهچیز اتفاقی رخ داده اما او یک مهارتی دارد و آن مهارت، رام کردن حوادث است. رام کردن حوادث یعنی چه؟ یعنی درست است که جبر بودی و درست است که اتفاق افتادی بدون آن که من بخواهم اما من تصمیم میگیرم آن شکلی که میخواهم از تو استفاده کنم.
چرا میگویم رام کردن؟ چون دقیقا شبیه رفتاری است که با یک اسب سرکش میکند. میخواهیم آن را به اَرابۀ ارادۀ خودمان ببندیم. پس چه کرده است؟ دوباره سنگها را به هم کوبیده است. دوباره جرقه زده است. حالا با این جرقه چه کرده است؟ چه کارهایی که نکرده است. آتش به پا کرده است.
او توانسته اولین موجود روی این صحنه خاکی در عصر خودش باشد. آنقدر تاریخ اولین و آخرینِ مبهم دارد که هروقت میخواهم از صفتِ «ترین» استفاده کنم دست و دلم میلرزد. لااقل اینطور تصور کنید که اولین موجودی بوده است که توانسته طعم خلق کند. یعنی توانسته مزۀ غذا، گوشت، گیاه و حبوباتی که تا به حال خام تجربه کرده است را بر روی این آتش به شکل دیگری در بیاورد. جنس دیگری از آنها بسازد. خیلی هیجانانگیز است.
ما از زاویه چه کسی نگاه میکنیم؟ از زاویه جد نخستینمان در دوره قبل از تاریخ. کار دیگری هم توانسته است بکند. توانسته است فرم خلق کند. عجب شگفتانگیز است. یعنی تا به قبل از این، سنگ به شکل ثابتی بوده است که آن شکل ثابت حاصل اراده او نبوده است. او به سختی میتوانست چوب را تراش بدهد اما حالا به مدد این آتش میتواند سنگ را ذوب کند، میتواند آهن را شکل دهد و مصنوعاتی داشته باشد که همان شکلی است که او دلش میخواست. به همان فرمی است که او دلش میخواست.
همۀ این زنجیره از کجا شروع شد؟ از یک حادثه، از یک اتفاق. او قبلش فقط رعد را دیده بود؛ برق را دیده بود و آتش جبریای را که با این رعد و برق ایجاد میشود.
یک ذره تاریخ را جلوتر بیایم. بزرگواری در دشت زیر درختی نشسته است. به سبزی روبهروی خود چشم دوخته است و صفا میکند. دست بر قضا از این درخت یک سیب نانجیبی به فرق شریف این بزرگوار میافتد. حالا سیب از درخت افتاده است. تاوانش را چه کسی میدهد؟ ما در امتحان فیزیک میدهیم!
او با یک حادثه قانونی را کشف میکند که جهان علمی را قدمی به پیش میبرد. رفیق من، خانمجان، آقاجان! میدانی در طول این تاریخ چقدر سر، به جسم سخت و چه بسا جسم سخت بر سر برخورد کرده است؟ فکر میکنی آن اولین سیبی بود که افتاد؟ اولین سری بود که طعم سیب سقوطکرده را چشید؟ نه والله. این نیوتون بود که در آن لحظه اراده کرد و انتخاب کرد از این حادثه، آغاز بسازد!
باز این قصه را جلوتر بیاییم. ناچار هستیم که سراغ فیلم کلیشهایهای رمانتیک برویم. فلانی و فلانی از دو جهت مخالف هم راه میروند که این یکی شانهاش به آن یکی میخورد و جزوۀ آن یکی بر روی زمین ولو میشود. او سر بلند میکند تا با خشم و غضب نگاه کند و بگوید: «چه خبرته؟» اما نگاه میکند و میبیند چه خبره!
و به همین سادگی، عشق آغاز شد. اگر پای خاطرات خیلی از این عاشق و معشوقها بنشینی اولش حادثه است. یک سؤال هست که خیلی سؤال بیریختی است. اگرچه این سؤال متداول است ولی نچسب است. میگویند: «چطوری باهم آشنا شدید؟» این «چطوری» خیلی وقتها حادثه است. ارزش تعبیری هم ندارد، ارزش فلسفی هم ندارد. اتفاق بوده است. حادثه است. خارج از اراده ماست. مهم انتخاب پس از حادثه است.
این که شنیدید قرار بود مقدمه باشد ولی شبیهِ مؤخره است. بههرحال کشت دیم است و اینطوری درمیآید ولی چرا این روضه مفصل را خواندم؟ چه میخواستم بگویم؟ خواستم بگویم ما در تجربه زیسته خود سرشار از حوادثی هستیم که توانستهایم آنها را به آغاز تبدیل کنیم.
امروز دوازدهم اسفند 98 است. قریب به هفت الی هشت روز هست که من هم مثل خیلی از شما در خانه و قرنطینه هستم. به دلیل اینکه یک عالیجناب میکروسکوپی به نام کرونا ویروس یقه بشریت را گرفته و گفته: «بشین خانه که اگه بیرون بیای میخورمت.»
این مقدمه بلند برای رسیدن به این جمله بود که خبر از یک تصمیم دهم. تصمیم این است که این سکوت، تنهانشینی و خلوت روزهای قرنطینه را به یک آغاز تبدیل کنم و با همین جملات ساده خبر دهم که «انسانک» آغاز شد.
حتما این ادعا گزاف است اگر مدعی باشم که واژه انسانک را ابداع کردهام و یک کلمهآفرینی است. کلمۀ انسانک پیش از این هم استفاده شده است اما شاید ناروا نیست اگر ادعا کنم در معنایی این کلمه را استفاده میکنم که چنین کاربردی برایش مستعمل و متداول نیست.
عمدتا با دو کارکرد کلمه انسانک را میتوانید جستوجو کنید. زمانی خطاب تحقیر است یعنی میخواهند به انسانی بگویند انسان کوچک مثل دخترک، پسرک، مردک و حالا بگوییم انسانک. یعنی کاف تصغیر بیاوریم اما زمانی هم کاف ضمیر هست. یعنی انسانَک نیست ، انسانَکَ است. در این دوتا کارکرد کلمه انسانک را پیش از این استفاده کردهاند.
اما آنچه که ما به آن انسانک میگوییم برای شما مفهوم ناآشنایی نیست اما با کلمۀ دیگری صدایش میکنید. آنچه که عرض میکنم شما با نام دیگری میشناسید سوراخ و حفره است. حفرهای که کجا واقع شده است؟ وسط عنبیۀ چشم. کارش چیست؟ کارش این است که تهی و خالی باشد. خالی باشد که به چه کاری بیاید؟ خالی بودنش از این جهت است که مسیر باشد؛ یعنی بتواند نور را از خود عبور دهد.
این چیزی که گفتم را شما با چه اسمی صدا میکنید؟ بله، انسانک همانی است که شما به آن «مردمک» میگویید اما من به یک ملاحظهای از کلمه مردم استفاده نکردم و به جای آن از کلمه «انسان» استفاده کردم. به این دلیل که دغدغه «فردیت» دارم. مردم واژهای است که مفرد ندارد؛ یعنی خودش افادۀ جمع میکند. وقتی شما میگویید «مردم»، منظورتان کثرتی از آدمهاست اما من دوست داشتم کلمهای باشد که فردیت در آن لحاظ شده باشد پس اسمش را انسانک گذاشتم.
این بسیار قابل تأمل و قابل تعمق (این کلماتی که استفاده میکنم برای این نیست که ردیف و قافیهاش جور دربیاید ، واقعا معنایی مدنظرم هست. تعمق یعنی باید در عمقش برویم، باید در آن شنا کنیم و درآن شیرجه بزنیم) است که به این فکر کنیم؛ بین اینهمه اعضای بدن چرا اسم این ناحیه انسانک یا مردمک است؟ چرا به مغز نگفتند؟ چرا به زبان نگفتند؟ چرا به گوش نگفتند؟ چرا به این حفرۀ تهی که سلامتش در تهی بودن و حفره بودن است مردمک میگویند؟
چرا به این انسانک میگوییم؟ چرا به چیزی انسانک میگوییم که بلعنده و خورندۀ نور است؟ یعنی مادهای که این حفره از آن تغذیه میکند نور است. این حفره است که نور جذب میکند. در تاریکی هم که قرار میگیرد آنقدر خودش را بسیط و پهناور میکند تا بتواند سهمش را از محیطِ نور بردارد. اگر در آن چیزی اضافه باشد این جزو کسالت و بیماریهایش است زیرا وقتی حالش خوب است که تهی باشد.
اگر به اینها فکر کنیم و بعد ببینیم چنین عضو شگفتانگیزی اسمش انسانک است آن وقت میفهمیم آبا و اجدادی که تصمیم گرفتند به این ناحیه مردمک بگویند با فهم عمیقی صدایش کردهاند. انگار در همۀ این هستی پهناورْ یک موجودی به اسم انسان هست که وظیفهاش تماشاگری و دیدن هستی است. یک موجودی هست که باید نور جذب کند و از جذب این نور درک محیط پیدا کند.
آنقدر عملکرد این موجود شبیه به عملکرد این حفرۀ وسط چشم است که اسمش را مردمک گذاشتهاند و اسمش را انسانک گذاشتهایم. این وجه تسمیۀ انسانک است و من خودم این کلمه را خیلی دوست دارم. امیدوارم که بخشی از هیجانانگیز بودن ماجرا و شوقی که به این کلمه دارم را با این توضیحات به شما منتقل کرده باشم.
19:44 دقیقه
مهمان نامشخص
غروب دوم اسفندماه نود و هشت، زمانی که بنا به دستور پزشکی متوجه شدم که باید تا مدت نامعلومی را در خانه بمانم و به سبب شیوع کرونا ناگزیر به یک حبس خانگی خواهم بود، در گیجی مبهمی به سر میبردم. صبح فردا – شنبه – به شرکت اعلام کردم که امکان همراهی ندارم و آنها که از سوابق موضوع با خبر بودند فقط شنیدند و پذیرفتند.
شاید به عمد در جمع کردن وسایلم تعلل داشتم. حتی همه وسایلم را هم برنداشتم و فقط یه قدر یک کوله، دفتر و کتاب و لپ تاب و آنچه که ضروری است. از جمله میکروفون ارزان قیمتی که چهارشنبه قبل خریده بودم و تمام مسیر برگشت به خانه (که حدود چهل و پنج دقیقه طول کشید) به این فکر میکردم که چطور باید این مدت نامعلوم را در خانه سپری کرد.
دو هفته طول کشید تا کارکردن با نرم افزارهای ویرایش صدا را یاد بگیرم. آنهم به حد اجمالی وفقط در این حد که بتوانم نویز صدا را بگیرم. برای اولین تجربه یک دکلمه ضبط کردم. بعد یکی دو روزی زمان برد تا بتوانم موسیقی زمینه به آن اضافه کنم. ضبط اپیزود صفر پادکست انسانک نزدیک یک هفته زمان برد! یعنی برای هر دقیقه، بیش از چند ساعت و این یک زمانبندی افتضاح بود.
طراحی کاور پادکست انسانک نزدیک به سه روز زمان برد. البته بیشتر ایده پردازی بود که وقتم را گرفت و الا پیاده سازی آن یک صبح تا ظهر انجام شد. سرانجام رسیدیم به قسمت بسیار طافت فرسای ماجرا. انتشار پادکست برای من که هیچ چیزی از آن نمیدانستم واقعا بغرنج تر از چیزی بود که فکرش را میکردم. شاید نزدیک به یک هفته وقت صرف شد تا بتوانم به جمعبندی برسم و در پادگیرها شناخته شوم که البته هنوز هم در این مسیر کاستی هایی باقی است.
حالا همه چیز مهیا بود اما انسانک نیازمند یک وب سایت هم بود. دامین انسانک را از قبل خریده بودم اما نه برای پادکست یعنی اصلا قرار نبود که انسانک به یک پادکست تبدیل شود. دو سه روزی زمان برد تا بتوانم ایندکس سایت را سر و سامان بدهم و البته هنوز هم سایت کامل نیست. طبیعتا وقتی همه کارها را یکنفره انجام بدهیم خیلی چیزها ایده ال نیست اما این ایام نیازدارم که یاد بگیرم و صرف وقت در کارهای پادکست برایم لذت بخش، یا شاید تسکین بخش است.
این پست را به مرور در روزهای بعد نوشتهام اما به یاد سوم اسفند که سرآغاز خانه گزینی بود، تاریخ انتشارش را سوم اسفند تنظیم کردهام. تجربیات بعدی ام را به مرور اضافه خواهم کرد.