مهمان نامشخص

احتمالاً همه ما شنونده پندهایی از این دست بودیم که «در حال زندگی کن»؛ «گذشته‌ها گذشته»؛ «دم غنیمت است» و... اما آیا واقعا گذشته‌ها گذشته؟ آیا توصیه به «درحال زندگی کردن» توصیه آشکاری است؟ ما می‌تونیم برداشت دقیقی داشته باشیم که «حال» چیست و کجاست؟

[su_audio url="https://shenoto.com/service/api/play/4bb94929-a7ad-11ec-883b-0242ac130005.mp3" width="100"]

برای دست یابی به حال خوب، نیاز داریم که در ابتدا تعریفی از حال داشته باشیم که قابلیت «خوب ساخته شدن» را داشته باشد. اپیزود سی و هشتم انسانک چیزی نزدیک به بداهه گویی به مناسبت نوروز هزار و چهارصد و یک است به این امید که بهانه‌ای باشد برای درنگی درباره «حال خوب» ...

متن کامل اپیزود سی‌وهشتم

  پادکست انسانک را می‌شنوید؛ به روایت من، حسام ایپکچی. پادکست انسانک مجموعه‌ای از جستارهای صوتی است که در آن تجربیات زیسته و روزمرگی‌هایمان را با عمقی کمی بیش از معمول روایت می‌کنم. اپیزود نطلبیده مراد است! اگر حال و حوصله دارید چند دقیقه حرف بدون برنامه‌ریزی، متن نوشته و دورخیز قبلی بشنوید، این دقایق پیش‌کش شما‌‌! اینکه می‌گویم بدون برنامه‌ریزی، واقعا بدون شوآف و تعارف است؛ مست بوی عید بودم و مشغول کارِ خانه... بوی عید که می‌دانید چیست؟ بوی عید می‌شود بوی شیشه‌شوی، وایتکس و جوهرنمک و برخی مواد لازم، احتمالا مستی این بوها بوده است که این چرت‌وپرت‌ها به سرم زده است. داشتم خودم را نصیحت می‌کردم، بعد دیدم که چقدر در این نصیحت چرت می‌گویم و یک درگیری شخصی بین من و من برقرار بود. میانه کار با خودم گفتم که میکروفون را روشن و ضبط کن. اگر چیز آبرومندی از آن درآمد، تقدیم به اهل انسانک؛ اگر هم درنیامد، مثل انبوهی از اپیزودهای منتشرنشده، می‌ماند برای خودم...   خب الان چه تاریخی است؟ الان شنبه 28 اسفند سال صفر است. دیگر دارد تمام می‌شود و ساعت را هم دقیق خدمت‌تان بگویم؛ ساعت رأس 1 ظهر است. خب همان چرت‌وپرت‌هایی که به خودم می‌گفتم چه بود؟ داشتم حسام را نصیحت می‌کردم. می‌گفتم ببین پسرم، گذشته‌ها گذشته است. آب رفته هم به جوی برنمی‌گردد. همین‌قدر ملیح که دارم برای شما تعریف می‌کنم با خودم می‌گفتم. آخر ببینید الان سواد، یک تعریف جدید پیدا کرده است. به توانِ با ملاحت و محترمانه چرند گفتن هم می‌شود گفت سواد؛ مثلا اگر شما خیلی شیک بپوشید و لپ‌تاپ جلوی خودتان بگذارید و خیلی با طمأنینه مزخرف بگویید، احتمالا یک عده‌‌ای به شما می‌گویند: آو! چقدر عمیق! حالا من هم داشتم این‌طوری با خودم حرف می‌زدم. می‌گفتم: ببین پسرم! گذشته که گذشته‌‌! تمام شد رفت. آب رفته که به جوی بازنمی‌گردد. آینده هم که هنوز نیامده است. در واقع تو الان بین دو ساحت، که از اراده تو خارج است، ایستادی. یکی آن گذشته‌‌ای که در اراده تو نیست و یکی آینده‌‌ای که هنوز نیامده است که تو بخواهی آن را بسازی. از این صغری و کبری استنتاج کنیم که همین حال را دریاب! اصلا زیستن یعنی اکنونی زیستن و زندگی یعنی در حال بودن‌‌! پس بیا این آخر سالی دست از نشخوار گذشته بردار، از سودای آینده هم بیرون بیا. حال را زندگی کن. به‌به‌‌! و وسط این نطقی که برای خودم می‌کردم، دیگریِ خودم [چون می‌دانید ما می‌توانیم برای خودمان دیگری باشیم، دیگر اصلا مهارت خروج از خود به ما این امکان را می‌دهد که دیگری خودمان باشیم] به حسام گیر داد و گفت: استاد این نطقی که می‌فرمایید و این‌قدر رفتی بالای منبر... نه، بالای نردبان و داری این نطق‌‌‌ها را می‌کنی، خب این «حال» چیست؟ تو که می‌گویی در حال زندگی کن، دقیقا یعنی در کجا زندگی کن؟ بعد آمدم سریع آن یکی شدم و گفتم ببین پسر! در حال زیستن یعنی در حال زیستن دیگر، یعنی مدام گذشته را زیرورو نکن و مدام در آینده هم خیال نباف. حال را زندگی کن. دوباره دیگری برگشت به روی خودم گفت‌‌: بزرگوار‌‌! به تکرار ادعا که نمی‌گویند استدلال، تو همان حرف‌‌‌‌های قبلی را دوباره گفتی. این حال چیست که من بروم در آن زندگی کنم اصلا من می‌خواهم حرف تو را گوش کنم. این حال یعنی من بروم در کجا زندگی کنم؟ چطور زندگی کنم؟ چه کار کنم می‌شود در حال زیستن؟ اصلا تو می‌توانی حال را به من نشان دهی؟ دیگریِ چرندگوی فضل‌فروشِ بر نردبان نشسته هم پاسخ داد که حال یعنی اینکه... آن دیگریِ تخس پرید وسط حرف او و گفت همین که تو به آن اشاره می‌کنی، شد گذشته. آقا! خانم! هر آن چیزی که تو می‌توانی به آن اشاره کنی و من به آن نگاه کنم و از آن ادراک داشته باشم، فرایندی طی شده است دیگر؛ ادراک حاصل سپری‌شدگی است. من هرآن‌چیزی که می‌فهمم، گذشته است. به هر چیزی اشاره می‌کنم، گذشته است. اصلا حال کجاست که من بروم در حال زندگی کنم؟ اصلا‌‌ ای همایونی! ‌‌ای عالی‌مقامِ بر نردبان نشسته! اگر من به تو بگویم که حال یک خط فرضی و ذهنی بین گذشته و آینده است؛ اصلا چیزی به نام حال نداریم. تا می‌خواهیم بگوییم این شد حال، یعنی گذشته است. مثل آن بزرگواری که گزارشگر فوتبال بود و البته هست؛ در اعلام زمان مسابقه، نمی‌دانم چرا محبت می‌کرد و ثانیه را هم می‌گفت. مثلا می‌گفت‌‌: حالا در دقیقه 38‌ام بازی هستیم؛ دقیقا بگویم؛ 38 دقیقه و 11، 12، 13 ثانیه، 14 ثانیه... خب چرا دنبال ثانیه می‌دوی؟ تو هر ثانیه‌‌ای که می‌آیی به من بگویی گذشت، به هر حالی که اشاره می‌کنیم گذشته شده است. بزرگوار! ما را به کجا دایورت (divert) کردی؟ در حال زندگی کن یعنی در کجا زندگی کن؟ خوب گیری به او دادم؛ نه؟‌‌! بعد آن بالای نردبان نشسته هم گفت‌‌: دیر اومدی نخواه زود برو! اصلا بازی‌‌‌‌های ذهن را می‌بینی؟! می‌بینی نمی‌خواهی از پترن (الگو)های رفتاری‌ات دست برداری؟ می‌بینی؟ بازی‌‌‌‌های ذهنت را می‌بینی؟ وقتی نمی‌خواهی از عادت‌هایت دست برداری و از گذشته با کنکاش در کلمات... حقیقت را بفهم! خب مرد حسابی، زن حسابی! حقیقت کو؟ جنگ بالا گرفت، جنگ بالا گرفت، بزرگوار از نردبان پایین آمد و قرار شد یک چای بزند و من یک چند کلمه‌‌ای برایش حرف بزنم، شاید ما او را به راه کج خودمان هدایت کردیم؛ نه؟‌‌! چند دقیقه‌‌ای را که گفتم الان خدمت شما به یادگار تقدیم می‌کنم. [صدای طبیعت و موسیقی و دکلمه شمس لنگرودی] بیایید قبل از آنکه به سراغ هر کتاب و نوشته و پند و اندرز بیرونی برویم، به سراغ تجربیات زیسته برویم. تجربیات زیسته یعنی آن چیزی که من آن را چشیده‌ام، زیسته‌ام، زندگی کرده‌ام و الان به‌عنوان یک اندوخته در من است. این اندوخته چنان در من است که وقتی به خودم اشاره می‌کنم در واقع دارم به مجموعه آن تجربه‌‌‌ها اشاره می‌کنم. خب شما وقتی تجربه زیسته‌تان را مرور می‌کنید، آیا واقعا نسبت شما و گذشته مثل نسبت ماشین با یک لاستیک فرسوده است که می‌شود یک قطعه و یک لاستیک را باز کرد و دور انداخت و جدیدش را گذاشت؟ بگوییم مثلا 1400 که سابیده شد و رفت؛ حالا 1401 می‌اندازیم. اصلا آن هم که رفت که رفت و دیگر به من متصل نیست. آیا این‌گونه است؟ بیاییم حال را با همه اغماض‌‌‌ها نگاه کنیم. بگوییم آن گیرهایی که آن پسر تخس به آن عالی‌جناب بر نردبان نشسته داد، خیلی مته به خشخاش گذاشته بود. آقا! نیا بگو که هرآن‌چیزی که تو ادراک کردی گذشته است. من بالاخره وقتی خودم با خودم تأمل می‌کنم، یک چیزکی در ذهنم می‌آید از طورِ بودنم، از احوالاتم که من الان به یک چیزی می‌گویم حال، الان را می‌گویم حال، فرض کنید با اغماض، آن حالی که من و تو به آن می‌گوییم حال، آیا در همین حال، گذشته نیست؟ چیزهایی که خواندی، چیزهایی که دیدی، جاهایی که رفتی، حرف‌هایی که شنیدی، وصل‌ها، فصل‌ها، لذت‌ها، رنج‌ها و دردها همه در هم جمع می‌شود؛ یک چیزی اکنون هست که من به آن می‌گویم حال. الان بین این دو، شما کدام حال را به تجربه خودتان نزدیک‌تر می‌بینید؟ حال به معنای قطعه و بریدۀ کاملا منفک از گذشته، یا حال به معنای عصاره و معدل تمام آنچه که تا الان گذشت؛ کدام بر‌‌ای شما زیسته شده است؟ خودتان الان به خودتان نگاه کنید. به کدام از این دوتا می‌گویید حال؟ من در مورد شما قضاوت ندارم ولی راجع‌به خودم می‌دانم که برای من این دومی‌، حال است و همه گذشته نزد من حاضر است ولو آنکه صدتا کتاب و صدتا سخنران و ده‌تا فرهیخته بر نردبان نشسته بگویند: گذشته‌‌‌ها گذشته؛ آب رفته هم به جوی برنمی‌گردد. خب من در تجربه خودم دارم یک‌جور دیگر می‌فهمم. جناب شوپنهاور خیلی باحال به برخی از آدم‌‌‌ها می‌گوید «گاگول»، حالا کلمه‌اش دقیقا گاگول نیست؛ ولی یک چیزی در همین مضامین. یعنی ترمینولوژی خیلی علمی نیست. در کجا گفته؟ در کتاب جهان همچون اراده و تصور؛ در کتاب اول است. اگر الان بروم دنبالش و بخواهم رفرنس بدهم و دقیق بگویم، می‌نشینم سر خواندن آن و دیگر بلند نمی‌شوم و پادکست کلا به فنا می‌رود. آنجا چرا به آن‌ها می‌گوید گاگول؟ خیلی جالب است استدلالش؛ می‌گوید آدم‌هایی هستند که وقتی چیزهایی را بنا به فهم و فردیت خودشان درمی‌یابند، زندگی کرده و به چیزی رسیده‌اند، این یافته را از خودشان نمی‌پذیرند. سعی می‌کنند بروند ببینند که آیا این یافته فردی او، به یک فرمول جمعی، عمومی‌ و همگانی انطباق پیدا می‌کند یا خیر. این یافته را در معادله فهم عامه می‌گذارند ببینند صدق می‌کند یا خیر. اگر ببینند همه همین را می‌گویند، و یک فرمول قبلی وجود دارد که آن هم تأییدش می‌کند، تجربه خودشان را از خودشان می‌پذیرند. اگر ببینند تجربه‌شان با آن چیزی که همه می‌گویند مخالف است، این را رها می‌کنند و می‌روند سراغ حرف همه‌‌! الان با این توضیحی که من از حرف شوپنهاور عرض کردم، انصافا خیلی از ما گاگول‌وار زندگی کردیم و می‌کنیم. آقا خودت یک چیزی را دریافتی، حالا همه دارند یک چیزی غیر از آن را می‌گویند. من نمی‌خواهم به یک دگماتیسم مبتلا شویم و بگوییم پس من در یافته خودم تردید نکنم؛ ولی می‌گویم یک حد میانه‌‌ای دارد بین اینکه ابدا در یافته‌‌‌‌های خودم تردید نکنم و آن سمتِ بوم که ابدا هیچ تجربه‌‌ای را از خودم نپذیرم؛ مگر اینکه بقیه بگویند تو راست می‌گویی. بابا جان! من در زندگی خودم، گذشته‌ام در همین حال حاضر است و نمی‌توانم بفهمم گذشته را رها کن یعنی چه. در گذشته زندگی نکن یعنی چه، در حال زندگی کن یعنی چه و نمی‌توانم این جمله را مطلق بپذیرم. یک کسی بگوید در گذشته زندگی نکن، در حال بمان و زندگی کن. اطلاقش را نمی‌فهمم مگر اینکه بنشینی و برایم توضیح دهی و ببینم تعبیری از حال داری و تعبیری از گذشته داری که به‌خاطر تنگنای لفظ داری این‌گونه با من صحبت می‌کنی. خب آن موقع باید توضیح دهی و الّا مطلق اینکه کسی بگوید در حال زندگی کن، بی‌معنی است؛ یعنی در کجا زندگی کن؟ و گذشته‌‌‌ها گذشته... کجا گذشته‌‌‌ها گذشته؟ گذشته قابل ویرایش است. عجب... این دیگر چه حرفی بود؟‌‌! گذشته قابل ویرایش است؟ مگر می‌شود همچین چیزی؟ ببینید وقتی ما می‌گوییم گذشته در حال حاضر است، یعنی داریم مسیر خطی زمان را انکار می‌کنیم و می‌گوییم همه‌چیز در آن و در حال حضور دارد؛ پس باید این احتمال وجود داشته باشد که همان‌طور که گذشته در اکنون بازتاب دارد، اکنون هم بتواند گذشتۀ ما را ویرایش کند. هیجان‌انگیز شد نه؟‌‌! حالا برایتان می‌گویم چطور! [موسیقی] رفقای من! این چند دقیقه‌‌ای که خدمت شما تقدیم شد، واقعا حاصل گفت‌وگوی درونی من با من بود و شاید نزدیک به بداهه با کمی تأمل خدمت شما تقدیمش کردم. چه شد که تصمیم گرفتم با شما در میان بگذارم؟ به‌خاطر اینکه هرچه فکر در این معانی پیش‌تر رفت، احساس کردم که حال بهتری را دارم تجربه می‌کنم و الان می‌خواهم این حال را برای شما توصیف کنم. به این امید که شاید این یک‌ربع، بیست دقیقه در احوال شما هم مؤثر باشد؛ که اگر چنین بود، به‌عنوان عیدی از من بپذیرید و اگر فکر کردید کس دیگری هم با شنیدن این کلمات ممکن است بتواند حال بهتری برای خودش بسازد، لطفا شما به او پیش‌کش کنید دست‌به‌دست دهید برود جلو... خب گفتم گذشته ویرایش‌پذیره؛ یعنی چه؟! بگذارید یک مثال برایتان بزنم. در گفت‌وگوهای خودمانی وقتی پای صحبت بزرگ‌تر یا فردی که به نظر شما حرفی برای گفتن داشته، نشستید یا بعضا در برنامه‌‌‌‌های تلویزیونی و این تاک‌شوها (Talk shows)، دیدید که کسی مشغول صحبت شده است و از گذشته‌‌ای گفته که چه‌بسا گذشته تلخ و سیاهی بوده است. مثلا گفته: من اعتیاد داشتم، من شکست خوردم، از من جرم و جنایتی سر زد، خطایی کردم، یک باختگی عاطفی یا اقتصادی داشتم و مدام به آن اشاره کرده... اما موضوعش آن است که برایتان توضیح دهد که چطور از آن وضعیت ناخوب گذر کرده است و امروز را دارد چنان زندگی می‌کند که از نظر شما این زیستن، زیستن ارزنده و برجسته‌‌ای است. ممکن است اصلا این فرد خودتان باشید. آیا در این فرض، وقتی دارید به گذشته چنین فردی نگاه می‌کنید، باز هم آن را یک گذشته سیاه و تاریک می‌بینید؟ یا دیگر تاریکی دور این گذشته، مثل تاریکی دور ریشه‌‌ای است که از آن یک تنه استوار برآمده است و برگ‌‌‌‌های سرسبزی دارد و چه‌بسا به میوه نشسته است؟ یعنی آن چیزی که پس از آن گذشتۀ تلخ و تاریک اتفاق افتاده است، در معنایی که ما از گذشته برداشت می‌کنیم مؤثر است؛ می‌توانم منظورم را برسانم؟‌‌! به عکس آن هم می‌توانید فکر کنید. کسی که می‌بیند در گذشته انسان فداکار و ایثارگر و مهربانی بوده است و گویا فضائلی داشته است که الان در ذهن شماست، اما اکنون از او چیزهایی سرزده است که وقتی شما به آن گذشته نگاه می‌کنید، مدام فکر می‌کنید خب آن هم دیگر معنا ندارد. معنا باخته است و همه آن کارهایی که کرده است دیگر گذشته است و امروز چیزی است که دیگر آن گذشته را ارزنده نگاه نداشته است. قبول دارید که امروزِ ما در معنادهی به گذشته مؤثر است؟ یعنی ما گذشته شکست‌خورده و تلخ انسانی که حال شیرینی دارد را شیرین درک می‌کنیم. چون آن گذشته می‌شود مقدمه خوبی، مقدمۀ خوبی هم خوب است. معکوس آن، گذشتۀ روشن فردی را هم که امروز تاریک و سیاه و چرک زندگی می‌کند، چرک تعبیر می‌کنیم. چون مقدمۀ شر بوده است. اسباب تزویر شده برایش، نردبان سقوط شده برایش... پس حال به گذشته معنادهی می‌کند. شما اگر امروز تصمیم بگیرید که معنای گذشته‌تان را تغییر دهید، می‌توانید تغییر دهید. گذشته قابل محو نیست کما اینکه هیچ آنی قابل محو نیست؛ به همین خاطر ـ کمی جلوتر برویم، بیشتر توضیح می‌دهم ـ باید گزیده تجربه کرد. ولی این بدان معنا نیست که نمی‌شود گذشته را معنادهی یا بازآفرینی کرد. من می‌خواهم یک معنا از حال ارائه دهم. من به این می‌گویم حال. من حال را چنین فهمیده‌ام. شما هم ببینید آیا این معنای خوبی است؟ به‌نظر شما درست می‌آید؟ یا نسبت به قبل به درست نزدیک‌تر شده‌ایم یا نه؟ می‌گویم حال، یک کیفیت است، یک طورِ بودن است. کمیت نیست که روی ساعت نشانش دهم و بگویم این حال است. حال یک کیفیت است. کیفیت، تدریجی‌الحصول است. ذره‌ذره جمع و ساخته می‌شود. یک نقطه نیست که به آن بگوییم حال؛ حال یک معدل است. حاصل مجموعه‌ای از اجزا که کنار هم چیده شده، تاروپودش درهم‌تنیده شده و همچنان در حال بافته‌شدن است. این کیفیت تدریجی‌الحصولی را که مدام آن را زندگی می‌کنیم، حال می‌نامیم. در این معنا، حال اعمّ از گذشته است؛ یعنی آن چیزی که ما به آن می‌گوییم «گذشته»، صرفا نسبت به ردیف بالایی خودش، گذشته است. همین الان که من این توضیح را دادم، باز این توضیح نسبت به جمله بعدی که الان دارم می‌گویم، می‌شود گذشته. رج‌به‌رج می‌سازیم اسم آن را می‌گذاریم گذشته؛ ولی همۀ گذشته، تاروپود همین حال است. از این تعریف چه نتیجه‌ای برمی‌آید؟ اینکه؛ اول ـ حال، یک «آن» نیست. حال، آنات است. مجموعه‌ای از «آن»هاست. ما داریم هر لحظه حال می‌سازیم، حال می‌سازیم و این مدام است. دوم ـ ردیف‌‌‌‌های بعدی، دارند ردیف‌‌‌‌های قبلی را معنادهی می‌کنند. پس هرآن‌چیزی که ما به‌عنوان گذشته ساختیم، هنوز به معنای پایانی خودش نرسیده است؛ چون تو همچنان داری رج بعدی را می‌سازی. نه اگر همه آن چیزی که پشت سرت می‌بینی و برایت خوشایند است به این معنی است که تمام شد و خوش است؛ و نه اگر برایت بدآیند است به این معناست که الان همه‌چیز تمام شده؛ بلکه حال برآیند تمام این‌هاست. معدل آن است. پس باید دائم مراقب بود. از این جهت که بدانیم هرکدام از این دانه‌هایی که می‌گذاریم، اولا دیگر قابل برداشتن نیست. هر قدمی که برداشتیم، برداشتیم. هر چیزی که خوردیم، خوردیم. هر چیزی که دیدیم، دیدیم. هیچ تجربه‌ای قابل هضم نیست. ثانیا گرچه قابل هضم نیست؛ اما با قدم بعدی، آن قدمِ قبلی هم قابل تعریفِ مجدد است. بنابراین می‌توان گفت حال خوب، در مسیر ساخته‌شدن است. ما قدم‌قدم و تدریجا داریم حال خوب را می‌سازیم. سوم ـ ما چیزی را یهویی نمی‌شویم ولی همه‌چیز را یواش‌یواش می‌توانیم بشویم. همه آن کارهایی را که یک‌باره نمی‌توانیم بکنیم، کم‌کم می‌توانیم بکنیم. همه آن چیزهایی که یک‌باره نمی‌شویم، تدریجی می‌شویم. ما یک‌باره دیو نمی‌شویم؛ ولی یواش‌یواش می‌شویم. ما یک‌باره انسان خوب و وارسته نمی‌شویم، انسان فرزی یا فرزانه‌زی نمی‌شویم؛ اما یواش‌یواش می‌شویم. ما یک‌باره هنرمند نمی‌شویم ولی تدریجی می‌شویم. این تدریج را اگر از عالم برداری، یعنی با هستی بیگانه‌ای؛ هستی همه‌چیزش را تدریجی دارد می‌شود. الان چند ساعت دیگر بگویی ابتدای قرن جدید، خب فرقی نکرده با قبل آن... ما دکمه‌ای نداریم که یک آن پس از آن، به دیگرچیز تبدیل شویم؛ ولی می‌توانیم از همین الان اراده کنیم که قدم‌‌‌ها را یواش‌یواش طوری برداریم که هم به گذشته معنای جدید بدهیم و هم آینده خوبی بسازیم و به حاصل همه این‌ها بگوییم «حال خوب»! و چند جمله به‌عنوان ختم عرض؛ رفقای من‌‌! آن‌طوری که من می‌فهمم و عقلم می‌رسد، نوروز نقیض روزمرگی است. روزمرگی یعنی زیستن بر مبنای فهم همواره و همیشه... چیزی را که از زندگی فهمیده‌ایم، تکرار می‌کنیم. خروج از این روال همیشگی و نقض فهم گذشته، دستیابی به فهم نو، مقدمه روز نو است. اگر الان با یک رج تاریک و تیره از زندگی روبه‌رو هستیم، چه‌بسا این رج، قسمتی از نقش بزرگ حال خوب و قالیِ حالِ خوبی است که در حال بافته‌شدن است. نه اینکه خودش بافته شود؛ ما ببافیم! رج بعدی و بعدی و بعدی را طوری بگذاریم که این قالی، معنای خوبی داشته باشد. وقتی به‌جای اینکه حال خوب را نقطه ببینیم، آن را در ذهنمان به یک صفحه تبدیل کنیم، دیگر موکول نمی‌شود به انتهای جاده زندگی. از همین الان می‌توان آن را زیست. می‌شود آن را ساخت و می‌شود آن را از یک وقفه کوتاه‌مدت به یک مدامِ همیشگی بدل کرد. بدین معنا برای خودم و برای شما حال خوب آرزو دارم. بیایید همت کنیم و سعی کنیم برای کمک‌کردن یکدیگر در ساختن حال خوب! چگونه کمک کنیم؟‌‌ با نو شدنِ فکر و اندیشه. [موسیقی ـ ترانه « به خود آی»]

دقیقه

مهمان نامشخص

[su_audio url="https://shenoto.com/service/api/play/50d49559-7520-11ec-9a3e-0242ac120006.mp3" width="100"] تجربه زیسته‌ای که در اپیزود سی و هفتم انسانک با عمقی کمی بیشتر از معمول به آن می‌پردازم، تجربه کوه‌پیمایی است. نخستین ملاقاتم با کوه بعد از نزدیک به دو سال قرنطینه با یادداشت‌هایی همراه بود که در این دقایق برایتان روایت می‌کنم. در یکی از نوبت‌هایی که برای استراحت و یادداشت‌برداری روی تخته‌سنگی نشسته بودم، الاغی به سمتم آمد و از نهر باریکی که جاری بود آب خورد. کاور این اپیزود عکسی است که با موبایل از همان صحنه گرفتم. موسیقی‌های به کار رفته در این اپیزود تدریجا در کانال تلگرام انسانک منتشر خواهد شد: t.me/ensanak

متن کامل اپیزود سی‌وهفتم

پادکست انسانک را می‌شنوید؛ به‌روایت من، حسام ایپکچی. پادکست انسانک مجموعه‌ای از جستار‌‌‌‌‌های صوتی است که در آن تجربیات زیسته و روزمرگی‌هایمان را با عمق کمی بیش از معمول روایت می‌کنم. ما وقتی یک چیزی را بلدیم، دیگر نیاز نداریم برای بلد شدن آن تلاش و تقلا کنیم، چون آن را دانسته تصور کردیم. رسیدیم و آرام گرفتیم در یک مقصدی... دیگر کجا حرکت کنم، به چه سمتی بروم؟‌‌‌! ما همیشه حرکت می‌کنیم به‌سمت کشف مجهولات و دانستن نادانسته‌ها؛ به همین خاطر بعضی از معلمان و اساتید، این‌طور پیشنهاد می‌دهند و می‌گویند‌‌‌‌:‌‌‌‌ اگر می‌خواهی راجع‌به یک چیزی فکرکنی، آن را باید جزو ندانسته‌هایت بیاوری. حتی اگر نسبت به آن علم داری، تمام قضاوت‌‌‌‌ها و آگاهی‌های قبلی‌ات را در یک براکت یا پرانتز بگذار، آن را ندانسته تصورکن و بعد به آن فکر کن. بگذار یک‌بار دیگر خودش را بر تو آشکار کند چنانی که او می‌خواهد بر تو آشکار شود؛ نه چنانی که تو پیش از این جزو دانسته‌هایت آورده بودی. جناب هوسرل که استاد هایدگر بوده است، کلمه «اِپوخه» را برای این کار برگزیده است. ( این کلمه را از یونان باستان برگرفته است.) پس «اپوخه کردن» یعنی چه؟ یعنی یک چیزی را که می‌دانیم، ندانسته فرض کنیم. اگر بخواهم برایتان مثال بزنم؛ در ویندوز دیده‌‌اید یک جا‌‌‌‌‌هایی نیاز ندارید آنتی‌ویروستان کار کند؟ آنتی‌ویروس را غیرفعال می‌کنید. اگر شما آگاهی‌تان را نسبت به چیزی غیرفعال کنید و به تعلیق درآورید، می‌گویند اپوخه کردن. کلمه‌اش یک‌کم سخت است اما فکر می‌کنم با توضیحی که دادم، دیگر خیلی دشوار نیست؛ اما عمل‌کردن به آن خیلی سخت است. حالا چرا این را برایتان گفتم؟‌‌‌! به‌خاطر اینکه این اتفاقِ اراده‌شده و تعلیق آگاهی از روی برنامه قبلی، یک کار نظری است که اهل تحقیق انجام می‌دهند؛ اما یک وقت‌‌‌‌‌هایی زندگی، ما را در این وضعیت قرار می‌دهد. یعنی فکر می‌کنیم که می‌دانیم؛ اما اتفاقی می‌افتد که می‌فهمیم این آن نیست که می‌دانستیم. زندگی قرار نبود این‌جوری شود. آدمی هست که ما او را می‌شناسیم و مطمئنیم که او کیست؛ اما یک‌دفعه رویی از خود نشان می‌دهد که با حیرت می‌گوییم واقعا این بود؟‌‌‌! این واقعیتش است؟ من اصلا نمی‌دانستم‌‌‌! این اتفاق است که باعث می‌شود که ما زندگی را بارها و بارها برای خودمان معنا کنیم و هربار چیزی بفهمیم که با آن چیزی که سابق بر آن می‌دانستیم تفاوت کند. همه ما اگر زندگی‌هایمان را هم بزنیم، از این تجربه‌‌‌‌ها با شدت و ضعف متفاوت داریم. من یادم می‌آید این تجربه برای من در سن 27سالگی رخ داد؛ در سال 1388، و قبل از آن باوری داشتم. [ما اکثرا با آگاهی سراغ زندگی می‌رویم؛ در حالی‌که زندگی با آگاهی ما پیش نمی‌رود] آگاهی‌ای که به من داده بودند چه بود؟ گفته بودند‌‌‌‌:‌‌‌‌ ببین درست را بخوان، مشق‌هایت را بنویس، بچه خوب و حرف‌گوش‌کنی باش، مؤدب زندگی کن و یک‌سری پارامتر‌‌‌‌‌ها برای بچه خوب و حرف‌گوش‌کن در دستم بود که اگر آن‌ها را رعایت می‌کردم، از جامعه مقبولیت و تشویقی می‌گرفتم. خب من همه این‌ها را پاس کرده بودم و انگار وقتی این نردبان را بالا رفتم و رسیدم به آن عرصه، دیدم آنی نبود که من منتظرش بودم. یادم می‌آید دقیقا چند ماه بعد از جلسه دفاعم، اتفاقات خیلی تأثیرگذاری برای من افتاد. جلسه دفاع خیلی خوبی داشتم، نمره خوبی گرفتم، تشویق شدم و آمده بودم در صحن زندگی، کارم را هم پیدا کرده بودم. کار خوبی هم بود. [گفتم:] «زندگی! من رسیدم! اینجا باید سرزمین خوشبختی باشد» همه چیز‌‌‌‌‌هایی را که گفته بودند باید برای خودت بیاوری، آورده بودم. اما بازی یک‌دفعه چیز دیگری درمی‌آید. زندگی شکل دیگری می‌شود. تمام آن اگاهی‌هایم نه‌تنها می‌رود داخل براکت، بلکه می‌رود داخل سطل آشغال و اصلا به درد هم نمی‌خورد. در یکی از این اپیزودهای انسانک (شانزدهم: استاد یالوم، اجازه؟) تعریف کردم این تجربه را... یکی از روز‌‌‌‌‌های سختی که زندگی گلویم را بیشتر فشار می‌داد، آمدم روبه‌روی کتاب‌هایم ایستادم و واقعا بغضم‌ ترکید و اشک می‌ریختم. به این کتاب‌‌‌‌ها می‌گفتم‌‌‌‌:‌‌‌‌ لامروت‌‌‌‌ها من خیلی برای شما زحمت کشیدم. من شما را جلدبه‌جلد خریدم. برای خریدن خیلی از شما ناگزیر بودم بخشی از مسیر را پیاده بروم و بیایم تا اگر کرایه 50 تومان بود این را ذخیره کنم تا شما را بخرم. عمر گذاشتم به خواندنتان، سطربه‌سطر خواندم‌تان... آن چیست که قرار است مرا در لحظه نجات دهد؟‌‌‌! آن چه بود که من باید با خودم می‌آوردم و نیاوردم و حالا زندگی دارد برای من این روی بازی را نشان می‌دهد؟ حالا چه شد که این قصه برای من تداعی شد و دوباره برایتان تعریف کردم؟ ماجرا از این قرار است که بعد از بیست و دو ماه قرنطینه توانستم واکسن بزنم و امکان خروج از منزل را پیدا کردم. روزی از روزهای آذرماه، پایان پاییز، رفتم کوه؛ بعد از نزدیک به دو سال. اینجا انگار اپوخه و آن تعلیق آگاهی به‌شکل غیرارادی برای من اتفاق افتاده بود. این کوه، آن کوهی نبود که من هربار می‌آمدم و فکر می‌کردم خب اینکه دم دست ماست دیگر. تا خانۀ ما هم راهی نیست و هروقت بخواهم می‌آیم. این‌بار انگار که باید تمام مسیر را از نو می‌دیدم و از قضا، من، عوض شده بودم. من حسام ورژن 98 نبودم؛ نه فقط از نظر ظاهری. ریخت و قیافه‌‌‌‌‌ام عوض شده بود. شبیه باباکوهی‌‌‌‌‌هایی شده بودم که در کوه زندگی می‌کنند. ادراکم هم از فضا تغییر کرده بود. فرصتِ از نو فهمیدن، به من امکان تعمق می‌داد. حالا دیگر صدای شرشر آب برایم جذابیت داشت. می‌ایستادم و چند دقیقه به صدا گوش می‌دادم. مشخصا در این اپیزود هر صدایی می‌شنوید، صدای آب، صدای رود، صدای آدم، صدای زنگولۀ حیوان، همه این صداها واقعا مال کوه‌پیمایی آن روز من است و افکت نیست. ضبط کردم و برای خودم ذخیره کردم که دوباره به آن گوش کنم. چون برایم تازگی داشت. دیگر فقط منظره نبود که جذبم می‌کرد تا دوربین دربیاورم و عکس بگیرم. صداها را هم دوست داشتم ذخیره کنم و بنشینم در خلوت خودم مرور کنم. از جمله تجربیات جدید این کوه‌پیمایی، این بود که به کوله‌ام دفترچه یادداشت و خودکار هم اضافه شده بود. قبلا نداشتم. چند قدم که راه می‌رفتم، می‌نشستم و دو سه خطی می‌نوشتم و اگر چیز‌‌‌‌‌هایی به ذهنم می‌آمد، همان جا یادداشت می‌کردم. آنچه در این اپیزود 37‌‌‌‌ ‌ام می‌شنوید حاصل یادداشت‌‌‌‌‌های اولین کوه‌پیمایی بعد از قرنطینه است. [صدای طبیعت] جانم برایتان بگوید که من آن روز در کوه قدم می‌زدم، کنار نهری را گرفته بودم و می‌رفتم بالا و فکر می‌کردم. دقیق‌تر بخواهم بگویم، این است که فکر می‌کردم دارم فکر می‌کنم. راستش این است که من و خیلی‌‌‌‌ها مثل من نمی‌دانیم تفکر یعنی چه... یعنی اگر از ما بخواهند که تفکر را تعریف کنیم، تعریفی برایش نداریم. نمی‌دانیم چه‌کاری می‌کنیم؛ ولی زیاد از آن استفاده می‌کنیم. الان چه کار می‌کنی؟ در فکرم! آها... راستش داشتم فکر می‌کردم به... یا تا صبح خوابم نبرد، فکرم مشغول بود. ما کلمه را متعارف می‌کنیم. کلمه که متعارف می‌شود، استفاده از آن از روی عادت می‌شود و دیگر تعمقی در آن نداریم و خیر ببیند منطق صوری که به ما سیری کاذب می‌دهد! یعنی مدام به دست ما تعریف می‌دهد. انسان چیست؟ حیوان ناطق! فکر چیست؟ حرکت از مبادی معلوم به‌سمت مجهول! بعد که به تو می‌گویند: می‌دونی تفکر چیست؟ می‌گویی بله، این هم تعریفش، بارم: 2 نمره! ولی ما نمی‌دانیم تفکر چیست. لااقل من نمی‌دانم تفکر چیست. همان‌طور که در انسانک قاعده است [ما اینجا دور آتش تجربه زیسته جمع شدیم و داریم با هم گپ می‌زنیم] می‌توانم چیزی را از تجربه‌ام از زیسته‌‌‌‌‌‌ام روایت کنم. من در مواجهه با بعضی از چیزها، حالی را تجربه کردم شبیه انبساط و بزرگ‌تر شدن، حالی شبیه غوطه‌خوردن در چیزی. من به‌اندازه مهارتم در کلمات سعی می‌کنم آن حال را برای شما توصیف کنم؛ ولی واقعیتش این است که آن تجربه است. تو تجربه کردی یا من تجربه کردم. در مواجهه با چه چیزهایی؟ مثلا در رویارویی با مرگ... من وقتی چشمم به مرگ یا مناسک مرگ می‌افتد، یک حالی است در من. در مواجهه با طبیعت، وقتی که پهنه دریا را نگاه می‌کنم یا اگر شب باشد و چشمم در تاریکی غرق باشد ولی گوشم دارد صدای امواج را می‌شنود. در این لحظه است که انگار چیزی در من تکان می‌خورد. انگار یک حرکتی ایجاد شده است. به‌شرط آنکه به دریا متوجه باشم، یعنی ماهیگیری که توجهش به تورش است یا خانمی که توجهش به آفتاب‌گرفتنش است، آقایی که توجهش به آفتاب‌گرفتن اوست، این دیگر توجهش به دریا نیست. کسی که توجهش به دریاست، انگار انبساط و یک شکفتنی را در خودش تجربه می‌کند. تماشای آسمان و افلاک این‌طور است. کسانی که تجربه رصد دارند، احتمالا این را زیسته‌ند. رنج هم همین‌طور است. یعنی رنج هم اقتضایش همین است که ما را سیر و حرکت می‌دهد. حالا البته یک چیز‌‌‌‌‌هایی هست که دعوت‌کننده است. من تفکر را چنان که تا امروز، به وسعتی که تا الان می‌فهمم، این است که یک دعوت و فراخوانی بیرون از من صورت می‌گیرد و من اجابتگرم و می‌پذیرمش. پذیرش چگونه است؟ با توجه رو می‌کنم به آن دعوت‌کننده و راهی می‌شوم. من هم در آن لحظات، گویی با چنین دعوتی روبه‌رو بودم. یعنی وقتی که این صخره‌‌‌‌‌های بلند سنگی را نگاه می‌کردم... (باریکه نهر پایین دره بود) من بالای سرم، انگار خودم را در آغوش صخره‌‌‌‌ها می‌دیدم و از باریکه بالای صخره‌‌‌‌ها، آسمان آبی بود. البته هوای تهران آن روزها خیلی تمیز نبود ولی کوه تمیزتر از میانه شهر بود. آسمان از آنجا که من بودم، آبی دیده می‌شد و لکه‌‌‌‌‌های ابر بود و من به تماشا مشغول بودم. یک جمله‌ای هست که آن را خیلی با خودم تکرار می‌کنم؛ یعنی برای من انگار که اسم‌رمز تأمل بوده و برایم کار کرده، از آب گذشته است. به شما هم می‌گویم یادگاری [داشته باشید] اگر دوست داشتید، نوش جانتان. من هر وقت که در یک دشت یا کوه، در جایی که به آسمان یا به افق یا وسعتی نظر دارم قدم برمی‌دارم، تا این بزرگی و عظمت را می‌بینم، تهِ ذهنم به خودم می‌گویم «ما غبارسواریم؛ ما سوارانِ غباریم». یعنی چه؟ من این جمله را ازکجا آوردم؟ ببینید الان که دارم این اپیزود را برای شما ضبط می‌کنم هفته دوم دی‌ماه سال صفر است؛ یعنی تلسکوپ «جیمز وب» تازه پرتاب شده و هنوز به مدار نرسیده. در آینده، زمانی این اپیزود را خواهید شنید که امیدوارم این تلسکوپ مستقر شده باشد و بزرگ‌ترین تصویری را که تاکنون انسان از افلاک داشته است، برایمان مخابره کرده باشد. ببین رفیق من‌‌‌! صحبت از میلیارد سال است؛ یعنی قرار است جیمزوب اجرامی را ببیند و مخابره کند که عمری برابر با چند میلیارد یعنی یک میلیارد و اندی سال دارند و وسیع‌ترین گستره‌ای را به انسان نشان دهند که تاکنون دیده است. نزدیک‌‌ترین اجرام به بیگ‌بنگ را (به آن چیزی که بر اساس دانش فیزیک امروز، سرآغاز بودن این جهان است) برای ما مخابره کند. خب در چنین نقاشی بزرگی، در میان میلیون‌‌‌‌ها کهکشان، یکی از این کهکشان‌ها راه‌شیری است که این کهکشان راه‌شیری چند میلیارد ستاره دارد که از این چند میلیارد ستاره، یکی از آن‌ها خورشید است و دور این خورشید، یک غبار لاجوردی در جریان است. یعنی اگر خیلی بزرگ هم ببینیم، گویی بر روی یک غبار سواریم که این غبار خودش جزء مختصری از لکه شیری‌رنگ این افلاک است. آن روز هم که قدم می‌زدم و عظمت آن کوه و آسمان را می‌دیدم، این جمله در ذهنم تداعی می‌شد که ما غبارسواریم و اگر بخواهند limit (حد) ما را بگیرند، در این عرصۀ بودن، به صفر میل می‌کنیم. [موسیقی] حالا ماجرای غبارسواری را که گفتم، یک اشاره دیگر هم خدمت‌تان عرض کنم. وقتی از تفکر صحبت می‌کنیم، حاصل این تفکر را چه می‌دانیم؟ شناخت؛ بعد شناخت را چه می‌دانیم؟ عمدتا احاطه عقل شناسا بر یک شیء بیرونی را شناخت می‌گوییم. یعنی اگر من فاعل شناسا هستم (آن کسی هستم که می‌شناسد) بعد یک چیزی را شناختم و بر آن احاطه پیدا کردم، به این احاطه می‌گویم شناخت. الان می‌خواهم به این تعریف ساده اکتفا کنم. حالا یک تلنگر یا یک سؤال عرض کنم. رفقای من‌‌‌! ممکن است بازی برعکس شود؟ ممکن است که اصلا این ما نباشیم که بر چیزی احاطه داریم؟ بلکه ما در احاطۀ چیزی باشیم؟ ممکن است تفکر، این نباشد که من چیزی را احاطه می‌کنم بلکه تفکر، آگاهی من نسبت به آن چیزی است که من را احاطه کرده است. یعنی نه تنها من فاعل شناخت نیستم، بلکه من مفعولِ شناختم. این تفاوت از کجا پیش می‌آید؟ اگر اهل تحقیق هستید، در حد چند کلمه کلیدی می‌گویم تا با هم به آن فکر کنیم. خب من هم الان مدعی نیستم که دارم نظر پخته‌ای را می‌گویم. من هم راهی هستم و دارم مسیرم را طی می‌کنم. عمدتا وقتی از تفکر صحبت می‌کنیم، از نسبت میان انسان و موجود صحبت می‌کنیم؛‌‌‌‌ همان چیزی که هایدگر به آن می‌گوید «نگاه آنتیک». بعد او این نگاه آنتیک را نقد می‌کند؛ می‌گوید ما باید بتوانیم «آنتولوژیک» نگاه کنیم یعنی درباره نسبت میان انسان و هست (وجود) بیاندیشیم. بله، فرض کنید من می‌توانم به موجود احاطه پیدا کنم. فرض کنید من یک برگ ریحان را می‌شناسم؛ چون بر او احاطه پیدا کرده‌ام. این تفکر در مفهوم آنتیک است ولی در تفکر به معنای آنتولوژیک، من در وجودم، من آنی هستم که احاطه شده‌ام و اگر چنین باشد، من مخاطبم. کسی صدایم می‌کند و تفکر آنجاست که من این صدا را بفهمم. این مسئله دشواری است. بزرگ‌‌‌‌ها هم این مسئله را نفهمیدند. جناب سارتر فلسفه هایدگر (کتاب هستی و زمان) را می‌خواند و ذوق می‌کند. بعد متأثر از این کتاب، خودش هم کتاب «هستی و نیستی» را می‌نویسد؛ بعد می‌گوید «آقایان و خانم‌ها‌‌‌! من و هایدگر اگزیستانسیالیست هستیم». هایدگر اما هدیه را بازنکرده، پس می‌فرستد و می‌گوید‌‌‌‌:‌‌‌‌ «داداش اصلا تو نفهمیدی من چه می‌گویم!». به‌گمان من، این دوراهی «تفکر به وجود» یا «تفکر به موجود» است که می‌تواند ما را خیلی متحول کند. خلاصه داشتم به این حرف‌‌‌‌‌های گل‌درشت فکر می‌کردم و می‌گفتم‌‌‌‌:‌‌‌‌ خب ای هستی‌‌‌! اگر من مخاطبم، صدایم کن. من در همین جملات مشغول بودم و برای خودم از کوه بالا می‌رفتم که گویی از جانب هستی فراخوانده شدم. صدایی آمد... ـ به کجا فراخوانده شدی حسام؟‌‌‌! ـ به کاروان خران! [صدای کاروان] خلاصه با خودم گفتم که قربان شکل ماهت. هستی که هستی. برای یکی از آن بالا کفتر می‌آید و برای یک نفر دلبر می‌آید و برای ما هم خر می‌آید؛ این هم شانس ماست! واقعا در آن لحظه برای خودم هم در دفترم با خنده یادداشت کردم که: گفتا که خر و کفتر و دلبر همه رزق است آسوده حسامی است که با هرسه بسازد کاروانی از الاغ‌‌‌‌ها می‌آمدند. چون وسط هفته بود، حدس من این است که داشتند برای آخر هفته، برای جماعتی که به کوه می‌آیند، سوروسات می‌بردند. روی خرها کپسول گاز بود و مواد غذایی و از این جور چیزها؛ راهی بودند، خر برو و من برو... خرها طفلک‌‌‌‌ها می‌رفتند، چوپان هم پشتشان هی‌هی می‌کرد و من هم در این کاروان جلو می‌رفتم. نمی‌دانم تا حالا در چشم خر نگریسته‌اید یا نه؛ اما واقعا چشم ملیحی دارد. اصلا این چشم، نجابت و پذیرش محض است. انصافا اگر فرصت شد، خر را به چشم یک مشتری ببینید. انگار هر حیوانی در چشمش یک معنایی دارد. مثلا گربه را که می‌بینید، بُراق است انگار که همیشه در پی آتش‌سوزاندن و کشف و فضولی و فهمیدن است. چشم خر برای من سمبل پذیرش و افتادگی بود. این طفلک‌‌‌‌ها و زبان‌بسته‌‌‌‌ها شانه داده بودند به این بار سنگین و مسیرشان را صاف می‌رفتند بالا؛ نه اینکه شما فکر کنید من حالا دارم به‌انضباط برایتان تعریف می‌کنم و آن موقع هم این‌قدر عمیق فهمیده بودم؛ ولی اصلا حواسم به‌نوعی به این صحنه خرچرانی و خررانی پرت شد. بعد به ذهنم آمد که الان این طفلک‌‌‌‌ها را ببین‌‌‌! این‌همه بار، مثلا (دقیق یادم نیست) پنج شش الاغ بالا می‌رفتند و این‌همه بار به دوش‌شان است و این خرچران هم یک چوب دستش است و پشت‌سرشان دِلِی‌دِلِی راه خودش را می‌رود. فرض کنید این خرها بیشتر از آنی که می‌فهمیدند، می‌فهمیدند؛ مثلا یکی از آن‌ها می‌گفت دیگر نمی‌خواهم خریت تو را بکنم، من به بحران میان‌سالی رسیدم، می‌خواهم بروم به معنای زندگی بیندیشم، دیگر به بار تو و کار تو و این‌ها کاری ندارم، یا مثلا یک خربچه‌ای می‌گفت‌‌‌‌:‌‌‌‌ آقا این باری که تو می‌دهی و ما بالا می‌بریم و به ما یک جو و یک طویله می‌دهی، برای ما صرف نمی‌کند؛ می‌خواهم بروم تریدر شوم و کریپتو بزنم بر بدن و... برای ما نمی‌صرفد. اگر چنین اتفاقی می‌افتاد، واقعا این انسان عاجز بود. یعنی این راهی که این‌ها می‌روند و باری که می‌برند، شما با چیز دیگری نمی‌توانستید ببرید. نه تسمه‌نقاله دارد، نه موتور می‌رود بالا، نه هیچ‌چیز. عکس این قضیه هم هست. یعنی فرض کنید این خر، چنان خر بود که آن را که الان می‌فهمد، نمی‌فهمید. ما یک وقت‌هایی در محاوره به زبان هتک و تحقیر از لفظ خر استفاده می‌کنیم. در صورتی‌که این حیوان، حیوان دانایی بود. اینکه من می‌دیدم جلوتر از من داشت راه می‌رفت، دانا بود... چه‌بسا داناتر از من. من چهار پنج‌بار سکندری خوردم ولی او راهش را می‌رفت. خرچران هم به او نمی‌گفت که این سُمت را بگذار اینجا و آن یکی را بگذار آنجا‌‌‌!... مراقب باش لیز نخوری، دستت را به من بده‌‌‌! این‌طوری نبود که... تذکر نمی‌داد که مثلا: راننده کپسول سمت راست! حرکت کن یا آهسته حرکت کن. او خودش اگر هم در باریکه به‌دقت می‌رفت، امن می‌رفت. این‌جوری نبود که هرچند قدم وِیزش را نگاه کند، مثلا به او بگویند سمت راست حرکت کن یا به‌سمت چپ حرکت کن. قشنگ مقصد را بلد بود. این خرچران تشریفاتی پشت سرش می‌آمد. پس اگر دارم آگاهی خر را می‌گویم، می‌گویم از یک حدی بیشتر نمی‌فهمید، ابدا به‌قصد هتک یا سمبل نافهمی از او نام نمی‌برم. او می‌فهمید اما به‌اندازه می‌فهمید. راه را می‌رفت و چاه را می‌شناخت، باریکه را می‌فهمید، بارش را رد می‌کرد اما همین‌‌‌! دیگر متعرض انسان نبود که این بار را به دوش نمی‌برم. اینجا بود که در ذهنم انگار پنجره‌ای باز شد، یک pop-up باز شد که آیا می‌شود این قاعده را تعمیم داد به تک‌تک اجزایی که من دارم در اطراف خودم می‌بینم؟ آیا می‌توانم بگویم در این مسیری که من دارم حرکت می‌کنم، هرآن چیزی که می‌بینم، به‌اندازه لازم می‌فهمد و اگر بیش از این یا کم از این شعور داشت، تمام این انضباط و نظام به‌هم می‌خورد؟ بیایید شعور را تعریف کنیم. خب حسام شعور چیست؟ تو که الان داری به شعور فکر می‌کنی، منظورت چیست؟ من این‌طور برای خودم تعریف کردم و همان موقع که داشتم می‌رفتم، در دفترچه یادداشتم هم یادداشت برداشتم. گفتم من به قابلیت بازتابش جهان پیرامون می‌گویم شعور. یعنی آفتابی می‌تابد، بادی می‌وزد، بارانی می‌بارد، ابر و آسمانی بالای سر است، زمینی زیر پا فرش است. همه این‌ها برای همه ما در این کوهی که داریم می‌رویم مشترک است. اما یکی شده صخره، یکی شده الاغ، یکی شده خرچران، یکی شده حسام، یکی هم شده نهر... به این‌ها تنوع شعور بدهند؛ به‌جای اینکه بیاییم بگوییم که یک حسام باشعور، یک انسان باشعور در میان یک هستی بی‌شعور مشغول زندگی است. این‌ها همه شعور دارند اما شعورهایشان به میزانی است و اگر این قاعده به‌هم بخورد، مثال خر را تعمیم بدهم به همه. اگر سنگ شعوری مثل درخت داشت، [در مسیر من درخت انار بود، درخت گردو بود، یک درختی هم بود که اسمش را بلد نبودم، میوه نداشت «مثمر» نبود ـ الان فکر کردم عبارت «مثمر نبود» چقدر می‌تواند محل نقد باشد؛ هر چیزی را که خودم نخورم می‌گویم بی‌ثمر‌‌‌! امان از این انسان ـ خب چه عرض می‌کردم؟‌‌‌] اگر این کوه هم در معرض تابش خورشید، رشدی به سرعت گیاه داشت، آن‌وقت یک نم باران می‌زد و سنگ‌‌‌‌ها جوانه می‌زدند! نه راه باقی می‌ماند،‌‌‌‌ نه خانه‌ای ساخته می‌شد نه اینجا اصلا جای زیستن بود. یعنی شعور درخت را نمی‌شد بدهیم به سنگ؛ شعور سنگ را هم اگر می‌دادیم به درخت، برایش بهار و خزان و تابستان و زمستان علی‌السویه بود. نه ثمر می‌داد، نه برگی می‌ریخت. همین بود و تکانی نمی‌خورد. چون اگر قرار بود به‌اندازه سنگ، متأثر از این جهان باشد که گیاه نبود. حالا شعور خر را اگر می‌دادیم به گیاه، باز گرفتار می‌شدیم. شما فکر کنید اگر هر یک دانه اناری را که می‌خواستیم بکَنیم، شیهه‌اش بلند می‌شد. می‌خواستی از زمین سبزی بکنی، جیغ می‌کشید. من که دارم صدای خش‌خش پایم را روی زمین می‌شنوم و راه می‌روم، به‌جایش این زمین عربده می‌کشید: آی ستون فقراتم؛ آی استخوانم‌‌‌!... اصلا جهان زیستنی نبود‌‌‌! پس انگار من تماشاچی طیف متنوعی از شعور، ادراک و بازتابش جهان، مشغول زیستنم. گوناگونی اجزای طبیعت به‌سبب گوناگونی‌شان در ادراک جهان پیرامون است. هرچه بیشتر متأثر از جهان پیرامون باشند، من آن‌ها را شعورمندتر می‌شناسم. همچنان با فاصله از الاغ‌ها در این فکرها بودم. من سرعتم با آن‌ها یکی نبود؛ با فاصله، صدای دلنگ و دولونگ خران می‌آمد. رسیدم به پاتوقی از جوان‌‌‌‌‌های از من جوان‌تر و بروبچه‌‌‌‌‌‌های باحال؛ آمده بودند جوجه بزنند و لبی تر کنند و سری گرم کنند و... داشتند می‌زیستند. آن‌ها هم مشغول زیستنشان بودند و اینجا سؤال دیگری در ذهن من نشست. [صدای طبیعت و جوانان و موسیقی] سؤالی که در آن لحظه در ذهن من شکل گرفت، این بود که خب من این تماشایی که دارم می‌کنم و جهان پیرامونی را که دارم در این مسیر کوه‌پیمایی می‌بینم، دارم دسته‌بندی می‌کنم. می‌گویم این‌ها گروه خران‌اند، این سلسله‌جبال و کوه است، این مجموعه گیاه‌اند. من به این سیر پیاپی قطرات، می‌گویم نهر یا رود. آیا درباره انسان هم، ما با یک کلیت هم‌سنگ و برابر روبه‌رو هستیم؟ یعنی ببین تا اینجا پذیرفتیم که این چیدمان جهان، سطح واکنش و بازتابش نسبت به جهان پیرامونش متفاوت است؛ پس شعور متفاوت است. حالا در خود انسان چطور؟ آیا همه انسان‌ها هم‌شعورند یا انسان‌ها هم شعورهای متنوعی دارند؟ سؤال پیچیده‌ای به نظر نمی‌آید. ما ناهمگونی انسان‌ها را زیسته‌ایم؛ بالاخص در فلسفه اگزیستانسیال. البته که اکثر کسانی که از فلسفه اگزیستانسیال صحبت می‌کنند، از «اگزیستانسیِل» صحبت می‌کنند. اما حالا در فلسفه اگزیستانسیال، این تنوع انسان را پذیرفتیم. مثال رایجی وجود دارد. می‌گویند توله‌خرس وقتی به دنیا می‌آید، می‌دانید که یک خرس بالغ می‌شود. توله‌گرگ، گرگ می‌شود و جوجه‌کلاغ، کلاغ؛ ولی نوزاد انسان را نمی‌دانی که گرگ می‌شود یا بره یا کلاغ یا آدم‌‌‌! یعنی در لحظه‌ای که قنداق بچۀ آدم را بغل گرفته‌ای ـ ولو اینکه بچه خودت باشد ـ مرددی که در آینده چه خواهد شد. او هرچه بزرگ‌تر می‌شود، می‌بینی عاجزتری از اینکه او را شبیه آرزوهای خودت کنی؛ چون او دارد خودش می‌شود. پس نه‌تنها در تمام این جهان یک طیف وجود دارد، بلکه در خود انسان هم گونه‌گونی در فهم و تمایز در شعور وجود دارد. این جمله که من دارم می‌گویم، تهی از ارزش است؛ من نمی‌گویم «خوب» و «بد». وقتی به سنگ می‌گویم سنگ و به خر می‌گویم خر، به درخت گردو می‌گویم گردو؛ دارم تمایز را می‌گویم وگرنه صحبت از این نیست که سنگ بد است، الاغ خوب است، الاغ بد است، انسان خوب است. بحث این است که خوبی در همین تنوع و ناهمگونی است. آنچه که هست، خوب است. اگر جز این بود نزیستنی بود. خب جامعه انسانی هم همین است و ما مشغول شنیدن یک سمفونی در این عالم هستیم که این سمفونی، قائم به چیست؟ شما هیچ نُتی را نمی‌توانید بگویید «نت خوب». کدامش خوب است؟ دو، رِ یا می‌؟ مگر می‌شود به این سؤال جواب داد؟ شما به عالی‌‌ترین موزیسینی که در اطرافتان می‌شناسید بگویید «نت محبوب» تو چیست؟ مگر ما نت محبوب داریم؟ محبوبیت در تونالیته است، محبوبیت در چیدمان است، محبوبیت در فراز و فرود است، در گام‌برداشتن بر روی این پله‌هاست، محبوبیت در خروجی‌ای است که شما می‌گیرید. تونالیته یعنی چه؟ یک نت مرکزی می‌گیری و در این نت مرکزی، توالی‌ای از اصوات، شدت و ضعف‌‌‌‌ها و بسامدها داری که این‌ها تُن دارند و نسبت این‌ها با هم یک تونالیته به ما می‌دهد که می‌شود بر اساس آن یک سمفونی نوشت. من همان جا در کوه داشتم به این‌ها فکر می‌کردم و در ذهنم آمد که گویی این جهان یک سمفونی است که با تونالیته‌ای از شعور در حال نواختن است. بعد افسوس خوردم که چرا وقتی که وقت مطالعه‌اش بود، من ساز به دست گرفتم و میلم به دلنگ و دولونگ مطربی‌اش بود. کاش بیشتر می‌خواندم. من اگر مووْمان و سمفونی و سونات و این‌ها را دقیق‌تر بلد بودم، حتما الان در درک سمفونی این هستی، برای شما حرف‌‌‌‌‌‌های گفتنی‌‌تری داشتم. نقاشی هم همین است. در نقاشی هم شما تونالیته را تجربه کرده‌اید. تونالیته در نقاشی چگونه است؟ من آماتور هستم و دوستان حرفه‌ای بهتر می‌توانند توضیح دهند و به من هم یاد دهند. ما می‌آییم تونالیته‌ای از رنگ‌‌‌‌ها را براساس شدت بازتابش نور تدارک می‌بینیم. این‌ها اجرامی هستند که بازتابش نورشان برای ما متفاوت است. آن رنگ، نور را در من به‌نحوی می‌تاباند که من در ذهنم به آن گفتم بنفش. به آن‌یکی گفتم سبز. به آن‌یکی گفتم زرد... و اگر قرار بود تمام بوم نقاش یک‌رنگ باشد، نقاشی شکل نمی‌گرفت. نقاشی برای همین کنتراست است، نقاشی برای تونالیته است، نقاشی برای نقطه‌های ناهمگون است و همین توانایی متمایز در بازتابش نور، اینکه اجرام، سهم متفاوتی از نور دارند، باعث شده که رنگ‌‌‌‌‌های متفاوتی شکل بگیرند و نقش داشته باشند. نمی‌دانم ذوق و شعف من در کوه‌‌‌‌ها یا در قالب این کلمات قابل‌انتقال به شما هست یا نه‌‌‌! ولی این‌قدر برایتان بگویم که تصور می‌کنم تا این لحظه، لااقل چنین می‌فهمم که ما برای به صلح رسیدن با خودمان و جهان و آدم‌‌‌‌‌های دیگر، ناگزیریم از باور به این تونالیته شعور؛ قبول کنیم که هرکسی سر ساز خودش نشسته است. هرکسی دارد ادراک خودش را کوک می‌کند و به‌قدر فهم خودش می‌نوازد. اصلا اقتضای این تصویر یا نقاشی، در گوناگونی ماست. مثل یک عکس که پیکسل‌پیکسلِ آن هویت دارد. ممکن است الان شما کد رنگی را که در یک پیکسل می‌بینی، در پنجاه پیکسل دیگر هم ببینی؛ ولی نمی‌توانی بگویی من چون از این پنجاه‌تای دیگر دارم، پس بقیه را سیاه یا کات می‌کنم. تصویرت خال می‌افتد! کد رنگ هم اگر مشابه باشد، هویت این پیکسل در آن تصویر متفاوت است و هرکس مشغول نمایشِ بودِ خودش است و باید چنین باشد. حتی آنان که به‌نظر ما آلوده و شر هستند، آن‌ها هم ضرورتا باید باشند. جلال‌الدین‌خانِ بلخی، حمام را مثال می‌زند؛ می‌گوید این حمام یک تون (مخزنی که در آن آتش درست می‌کنند) دارد. عده‌ای هم باید بروند در آن آتش را درست کنند که این حمام گرم و مجال پاکیزگی شود که بالاخره عروس از حمام خارج شود. آن انسان پاکیزه و نظیفی که از نظر ما عروس عصر خودش است و برهه‌ای از تاریخ به خودش بالیده که چنین انسانی در دامنش پرورش یافته، هم‌او پاکیزگی‌اش را مدیون آن آلوده‌‌‌‌‌هایی است که در تون داشتند آتش درست می‌کردند. اگر همه برویم آتش درست کنیم، همه آلوده می‌شویم. اگر هم همه بگوییم من سراغ آتش نمی‌روم، دیگر حمامی گرم نمی‌شود تا عروسی از آن دربیاید. در همین، مفهوم تونالیته شعور است که من برای اینکه ارزندگی ساز خودم را بدانم، نیازی به مشابهت با تو ندارم. من گله ندارم که چرا همه دارند می‌نوازند ولی الان من ساکتم‌‌‌! سمفونی این‌جوری است. در سمفونی، سکوت، نت است. سکوت بیکاری و بی‌عاری نیست، غفلت نیست. سکوت هم نواختنِ ننواختن است. سکوت هم بیان است؛ فقط مخاطبش متفاوت است. پس من غبطه نمی‌خورم به سکوتِ اکنونِ خودم. نوبت تک‌نوازی من هم خواهد شد و من در همین که هستم، برای خودم حظی دارم. وقتی به این فهم برسیم، دیگری اگر با شما جنگ داشته باشد شما با او جنگ ندارید. چون می‌دانید او دارد بازی شعور خودش را انجام می‌دهد. باز هم به‌قول جلال‌الدین خان بلخی: تو مگو همه به جنگ‌اند و ز صلح من چه‌ آید / تو یکی نه‌ای هزاری، تو چراغ خود برافروز که یکی چراغ روشن، ز هزار مرده بهتر / که به است یک قدِ خوش ز هزار قامت کوز اگر آتش است یارت تو برو در او همی سوز / به شب فراق، سوزان، تو چو شمع باش تا روز [موسیقی]

دقیقه
اپیزود سی و ششم انسانک

مهمان نامشخص

[su_audio url="https://shenoto.com/service/api/play/ef266880-3e74-11ec-9ecf-0242ac120005.mp3" width="100"]

این پنجره را می‌بینید؟ همین پنجره کوچک در تصویر کاور... این پنجرۀ زیرزمینی است که چند صد روز در آن با شما به صحبت نشسته‌ام. ماجرای این اپیزود از یک «ای کاش» شروع شد. کاش پنجره بزرگ‌تری بود. پنجره‌ای رو به یک منظره سبز بی‌دیوار... در «پنجره» چیست که دلتنگش می‌شویم؟ این پرسش شد جرقه اپیزود سی‌وششم پادکست انسانک. مثل همیشه، موسیقی‌های استفاده‌شده در اپیزود، تدریجا در کانال تلگرام انسانک منتشر خواهند شد

متن کامل اپیزود رو در روزهای به زحمت دوستان انسانکی تایپ و تقدیم خواهد شد.

متن کامل اپیزود سی‌وششم

می‌دونین پنجره چیه؟ آخ چقدر وزنِ این می‌دونم رفته بالا. اصلا آدم می‌خواد بگه می‌دونم، تن و بدنش می‌لرزه. واقعا می‌دونم؟ امتحانش سخت نیست؛ می‌شود چیزی را که از پنجره می‌دانیم را الان یک گوشه بنویسیم یا در ذهنمان ضبط کنیم، بعد ببینیم چند دقیقه بعد، معنای پنجره برایمان کجا می‌ایستد. اینجا وقتی از پنجره صحبت می‌کنیم غرضمان لغت‌نامه‌ای دیدن نیست؛ و الا لغت‌نامه را باز می‌کنی و می‌بینی نوشته است: درچه یا دریچه‌ای گشوده‌شده در دیوار، حالا به هر شکلی، مستطیل، مربع، دایره... ما به دنبال اکتفای به لغت نیستیم. اینجا انسانک است؛ وقتی می‌گوییم «می‌دانی چیست؟» یعنی می‌پرسیم: «تو پنجره را چگونه زیستی؟» یا «پنجره، چنان‌که تو او را یافتی چیست؟». اگر بنا بود اکنون خودت را در کنار پنجره‌ای تصور کنی، آن پنجره چه باید می‌بود؟ دلتنگ کدام پنجره هستی؟ چرا دلتنگش هستی؟ آن پنجره در تو چه اثری دارد که آن را می‌جویی؟ پنجره، موضوع خیلی از اشعار، تابلوهای نقاشی و آثار هنری بوده است. خیلی از شعرا درباره‌اش طبع‌آزمایی کرده‌اند. ما هم در اپیزود سی‌وششم انسانک، می‌خواهیم پنجره‌ای بر پنجره باز کنیم. [دکلمه حسین پناهی] می‌دانید رفقا، اگر من می‌گفتم بیایید دور هم جمع شویم و راجع به هستی یا معنای زندگی یا بحران میان‌سالی و انزوا و تنهایی و... حرف بزنیم، خیلی عجیب نبود. ولی آخر پنجره هم موضوع اندیشیدن می‌شود؟ از شما چه پنهان، من که دو ماه پیش سر این کلمه گیر افتادم، خودم آن زمان در ذهن و خیالم نبود که این‌همه حرف در قفای این کلمه نهفته است. با یک حادثه هم ذهنم جلب شد. برایتان تعریف می‌کنم حالا، چون بنای ما در انسانک، گفتن از تجربه زیسته است. چنان‌که قبلا گفته‌ام و می‌دانید، جایی که من انسانک را ضبط می‌کنم، زیرزمین خانه‌مان است. سهم من از پنجره اینجا، به اندازه دو لنگه مستطیل چهل‌سانتی کنار هم است با ارتفاع یک کتاب، حدود سی ـ چهل سانت. این پنجره، تنها روزنه بین من و فضای بیرون از این زیرزمین است. بالای کتابخانه، چسبیده به سقف؛ چون من زیر زمینم. من ناگزیرم که اینجا را با چراغ مطالعه و این‌جور چیزها روشن کنم. تقریبا تاریک است و با خودم فکر می‌کردم چقدر خوب می‌شد من لااقل یک پنجره بزرگ‌تر داشتم. (جای بزرگ‌تر نمی‌خواهم). بعد با خودم گفتم این پنجره چه دارد که تو دوست می‌داری بزرگ‌تر باشد؟ اول گفتم: نور. نور می‌آید. بیرون را می‌بینم. بعد صدای پرنده‌ها را که می‌شنوم، خودش را هم می‌توانم ببینم و... شروع شد ماجرا و رسید به امروزی که دارم برای شما تعریف می‌کنم. یعنی کِی؟ یعنی یازدهم آبان سال صفر. به شما وعده می‌دهم که در انتهای این دقایق، نه لزوما به دانایی، بلکه به حیرت خواهیم رسید. یعنی می گوییم: واقعا این‌همه حرف اینجا بود؟ یعنی این‌قدر موضوع اندیشیدنی اینجا بود؟ و تازه این حیرانی چنانی است که من یافتم. شاید شما اگر توصیف کنید با همدیگر برسیم به حیرانیِ شما. این حیرانی و پریشانیِ من است. خب، به قول وحشی‌خان بافقی: دوستان! شرح پریشانی من گوش کنید... داستان غم پنهانی من گوش کنید... قصه بی‌سروسامانی من گوش کنید... گفت‌وگوی من و حیرانی من گوش کنید... اما گفت‌وگوی من و حیرانی من راجع‌به پنجره از اینجا آغاز شد: آغاز پنجره کجاست؟ پنجره در چه چیزی معنا پیدا می‌کنه و در چه چیزی به بود می‌رسد؟ آیا اگر دیوار نبود، باز هم پنجره معنا داشت؟ یا پنجره، فرع بر دیوار تعریف می‌شود؟ فرع یعنی شاخه. ما بخواهیم شجره پنجره را به عقب برویم و ببینیم نسبش به کی می‌رسد می‌بینیم می‌رسد به دیوار. و این منشعب شده است بر پدیده‌ای به نام دیوار. خب حالا دیوار چیست؟ آیا از ابتدای بودن انسان، دیوار هم بوده؟ یا دیوار به این شکلی که الان جلوی ماست و چاردیواری که من درون آنم، از برهه‌ای به بعد پدید آمده است؟ در واقع زمانی بوده است که انسان، آن‌سوی دیوار می‌زیسته. دقیق‌تر اگر بخواهیم بگوییم، آن‌سو هم نیست. چون وقتی که چیزی نیست، آن‌سوی آن چیز هم معنی ندارد. بلکه انسان فراسوی دیوارها می‌زیسته. چون دیواری نبوده! خب آدم! چه شد که رفتی برای خودت دیوار کشیدی؟ اولین چیزی که به ذهن ما می‌رسد و ساده‌ترین راه، مقایسه است. بگوییم: دیوار برای انسان، چنان است که لانه برای حیوان. چطور حیوانات و حشرات به دنبال لانه‌سازی رفتند؟ انسان هم رفت به دنبال خانه‌سازی و در این خانه‌سازی نیازمند دیوار شد؛ برای اینکه خود را از گرما، سرما، گزند حیوانات و شکارچیان و... در امان بدارد، برای خودش در جایی لانه ساخته، دیوار کشیده، و در آن دیوار زاد و ولد کرده، زیسته و آرام گرفته. پس انسان به سراغ دیوار رفته برای اینکه خودش را در امان بدارد. یعنی کارکرد دیوار، امانگاه ساختن برای آدمی است. این جواب خوبی هم هست و اقناع‌کننده است اما آیا توقع بیش از این داریم؟ یا همین کافی است؟ توقع یعنی چه؟ یعنی واقعیت بیشتری هم هست که بتواند برای ما آشکار شود یا نه؟ این سوال فقط همین مهم است. ما خیلی وقت‌ها به چیزی فکر می‌کنیم و به جوابی هم می‌رسیم. بعدش مهم است که از خودمان سوال کنیم که آیا فقط همین؟ من در جلسات طوفان فکری و ایده‌پردازی به دوستان و کسانی که با هم مشورت می‌کنیم می‌گویم. یعنی اولین چیزی که به ذهن تو رسیده احتمالا به ذهن بسیاری از آدم‌های دیگر هم رسیده است. بیا بگذاریمش کنار؛ ببینیم دیگر چه؟ دومی و سومی و... چیست؟ لایه به لایه برویم جلوتر. به نظر می‌آید که فقط همین نیست. چون انسان هی به دنبال قلمروگشایی است. هی می‌خواهد دیوار زمین‌های خودش را ببرد بزرگ‌تر و بلندتر بسازد. در صورتی که ما برای در امان ماندن به ابعاد کوچکی از دیوار می‌توانستیم اکتفا کنیم. انگار دیوار، برشی است که من در هستی ایجاد می‌کنم و می‌گویم: این بخش از هستی را از آنِ خود کرده‌ام. دیوار، ابزار ِ از من‌شدگی است. خانه می‌توانست فقط همان دیوارهای بیرونی باشد؛ اما امروز می‌آییم داخلش را تفکیک و اتاق‌اتاق می‌کنیم. بسیاری از شما به دنبال این هستید که فضایی مطلقا از آنِ خودتان داشته باشید. پس انتظار شما از دیوار این است که چنان امنیتی به شما بدهد که گویی بخشی از این هستی، تنها و تنها از آن توست. تنها از آن تو بودن، یعنی تو در آن چنان آزادی که دیگران در آن، چنان آزاد نیستند. یا تو در آن، چنان آزادی که بیرون از این چارچوب، چنین آزاد نیستی. این مثلِ چاردیواری، اختیاری به همین جا برمی‌گردد. حالا بخشی از این آزادی، عبارت است از حق بازگشت و رجوع به آن جهانِ بیرونی. هم می‌خواهم میان من و جهان، مرزی باشد چنان‌که بخشی از آنِ من بشود؛ هم نمی‌خواهم این مرز، چنان بی‌استثنا باشد که من نتوانم دیگر به جهان برگردم و با دیگری در تعامل باشم. پنجره، استثنایی است بر دیوار... این برای زندگی هم دستاورد دارد. اگر شما در امنیت، روزنه ایجاد نکنید، خفقان آفریده‌اید. پدر و مادری که می‌خواهد برای فرزند خود امانگاه ایجاد کند، اگر هی دیوار را قطورتر کند امنیت را افزوده اما آزادی را سلب کرده. انسانِ خزیده به خلوت و امانگاه، نیازمند پنجره‌ای شده که به جهان پیرامون خود بازگردد؛ و به آن نهادی که از او برخاسته و برآمده، برگردد. این حرف اول و منزل اول در باب پنجره بود. [موسیقی ـ به شب و پنجره بسپار که برمی‌گردم] تا اینجا از مفهوم پنجره با هم حرف زدیم. این مفهوم، مقابل تأمل است. می‌شه ازش سوال‌های دیگری هم پرسید. اگر ما پذیرفته باشیم که تعریف پنجره، یک استثنا وسط اقتدار و یکپارچگی دیوار است، سوال پیش می‌آید که آیا هرآنجا که دیوار و مرزی رسم شد، باید بر آن پنجره‌ای دید یا نه؟ اگر بله، پس آنگاه در نهادی مثل نهاد خانواده، می‌آییم عقد می‌کنیم. دیواری به نام زوجیت می‌کشیم. اینکه در ادبیات دینی، به زن یا مردی که همسر دارد می‌گوییم مُحصِن یا محصنه، یعنی این‌ها در «حِصن» و دیوار و قلعه دیگری هستند. خب این دیوار پنجره می‌خواهد یا نه؟ اگر پنجره نمی‌خواهد، آیا چنین دیوارِ منهای پنجره‌ای موافق با طبع بشری است؟ یا خیر، اگر پنجره می‌خواهد، پنجرۀ موافق با مقتضای این عقد، چه می‌تواند باشد؟ شما را با این سوال خانمان‌برانداز تنها می‌گذارم و به ادامه بحث می‌رسم. از مفهوم پنجره می‌خواهم بروم سراغ مصادیق پنجره. آیا پنجره فقط همین مستطیل و دایره وسط دیوار است؟ این مربعی است که ما از داخل خانه‌مان می‌توانیم ببینیم؟ یا نه، هر آن چیزی که می‌تواند من را با فضای بیرون مرتبط کند، از مرزهای کنونی خودم خارج کند، این هم پنجره است؟ برای مثال، اگر من دارم صفحه موبایلم یا مونیتور یا تلویزیون را نگاه می‌کنم، این‌ها هم پنجره محسوب می‌شوند؟ به نظر می‌آید این‌ها هم پنجره‌اند، زیرا روزنه‌ای ایجاد می‌کنند تا من بتوانم از این روزن، آنچه بیرون از من است تماشا کنم. آیا کتاب هم پنجره است؟ چرا که نه! صفحه کتاب را که باز می‌کنیم، با جهانی از اندیشه‌های دیگری آشنا می‌شوم. این هم به تعریف ما از پنجره می‌خورد. پس مصادیق پنجره قابل بسط و گسترش است. حتی می‌توانیم در این مصادیق با وسواس پیش برویم. اگر کتاب می‌خوانم، چه چیزِ این کتاب پنجره است؟ شیرازه و جلد و کاغذش پنجره است؟ حتی بر دیوار خانه‌ام هم همین است. آیا این چارچوب و شیشه است که اینجا را پنجره کرده؟ آیا صِرف یک مونیتور روشن پنجره است؟ یا نه، پنجره وقتی پنجره است که معنا و حسی از بیرون به من منتقل شود و من امکان ِ ربط بین خودم و چیزی در آن سوی پنجره پیدا کنم؟ اگر «امکان ربط» را بردارید، پنجره دیگر پنجره نیست. خب دارد هیجان انگیزتر می‌شود ماجرا. ربط بین من و جهان بیرون را چه چیزی برقرار می‌کند؟ صفحه کتاب، چیزی به‌جز کلمه دارد برای ربط دادن من با جهان بیرون از من؛ که معنای پنجره در او صدق بکند؟ آیا می‌توانیم بگوییم که این کلمه است که پنجره است؟ یعنی هر واژه و هر کلمه، در خود پنجره‌ای است که به واسطه این کلمه، من به جهان دیگری منتقل می‌شوم. منظره جدیدی به رویم باز می‌شود. الان چه چیزی در شما میل و ذوق شنیدن ایجاد می‌کند؟ شما به تماشای صدای من نشسته‌اید که از منظره این کلمات، بتوانید چیزی را ببینید. اینجا پنجره‌ای ایجاد شده در یکنواختی جهان اکنون شما. شما الان داشتید راه می‌رفتید، می‌خوابیدید، در ترافیکید، نمی‌دانم کجا دارید می‌شنوید... هرجا که هست، فضای پایداری بوده که شما میل کردید در آن پنجره‌ای باز کنید به سوی دیگری. این کلمات، در نقش پنجره، شما را به سوی دیگری متصل می‌کند. دیدید در ابتدای صحبت، عرض کردم که ما می‌توانیم به اولین معنایی که می‌رسیم، بنشینیم یا می‌توانیم جلوتر برویم و بیشتر بخواهیم بشنویم. ما نیز همین کار را کردیم. پنجره اول یک چارچوب بود در وسط دیوار. گفتیم نه. از این بیشتر می‌خواهم. آمدیم جلوتر و گفتیم هر وقفه‌ای است که در حصار امنیت ایجاد می‌کنید و می‌خواهید فرصت بازگشت و رجوع به جهان پیرامون برای خودمان ایجاد کنیم. خیلی خوب بود. آمدیم جلوتر. رسیدیم به اینجا که می‌گوییم کلمه پنجره است. رفقا! بنشینیم؟ یا باز هم سفر را ادامه دهیم؟ [دکلمه حسین پناهی] من اندیشیدن را تشبیه می‌کنم به غارنوردی. یعنی فضایی تاریکی که با فانوسی آن را سپری می‌کنیم. انتهای آن را هم نمی‌بینیم. همی‌طور که حرکت می‌کنیم، شعاع محدودی پیرامون ماست و می‌توانیم تماشا کنیم. و سفر مخوفی است. تو از یک جایی به بعد، از باورهای نخستینت فاصله گرفته‌ای اما به مقصدی هم نرسیدی. همین وسط مانده‌ای. باور نخستین کدام بود؟ همین که پنجره، یک چیزی بود وسط دیوار. همین. ما یک عمر داشتیم زندگی‌مان را می‌کردیم، پنجره را هم باز و بسته می‌کردیم. [والا به خدا، اصلا پنجره دوشواری نداشت. به قول همشهری‌های ما نهایتا پنجره دن داش گلیر. کار نداشتیم باهاش که!] اما الان دیگر پنجره آن نیست. ما سفر کردیم در پنجره. حقیقت سفر این است دیگر. برای اینکه آدم‌ها لوکیشن عوض ‌کنند؛ امروز در نقطه A بودی مثلا در گوگل‌مپ، حالا تو را در نقطه B نشان مي‌دهد، سفری مشترک بین انسان و حیوان است. غاز هم این سفر را می‌کند. سفر انسانی یعنی تو در بودنی هستی که از آن به بودنی دیگر هجرت می‌کنی. در بود جدید، مفاهیم، پدیده‌ها و رخدادها برای تو طعم و عمق دیگری دارند... و ما راهی سفر در پنجره‌ایم. خب، رسیدیم به جایی که دیدیم کلمه پنجره است. این کلمه به روی کجا باز می‌شود که پنجره است؟ یا منظرۀ پسِ این پنجره چیست؟ زیرا گفتیم پنجره، پنجره‌بودنش را به این مدیون است که ما را به چیزی در آن سو ربط می‌دهد. آن سوی کلمه چیست؟ اینجا می‌شود قائل به تفکیک بود؛ بستگی دارد شما در نگاه درون‌دینی ببینید یا در نگاه برون‌دینی. من هردو را می‌گویم، شما هرکدام را که میل داشتید بردارید. در نگاه برون‌دینی، کلمه انسان است. اگر انسان نبود کلمه نبود. انسان زیسته و تکامل یافته و در خود نیاز دیده برای به اشتراک‌گذاری جهانش با دیگری و تفهیم فهمش به غیر. ابزاری که به خدمت گرفته و این ابزار، تدریجا به تکامل رسیده، شده «زبان». انسان موجودی است که توانسته اندیشه خود را به ساحت زبان بیاورد و با دیگری به اشتراک بگذارد. در اپیزود قبلی، زلفار، هم درباره این صحبت کردیم. گفتیم انسان قوۀ نامیدن اشیا را دارد و به‌خاطر همین به او می‌گویند حیوان صاحب‌سخن یا صاحب‌کلمه یا ناطق. نگاه درون‌دینی یک‌کم فرق دارد. این فرق کوچک این است که انسان همچنان با کلمه است اما مخاطب کلمه است نه مبدأ کلمه. حسام، از کجا آوردی این حرف را؟ برمی‌گردیم به اسطوره آفرینش (یا داستان آفرینش). [این که می‌گویم «اسطوره»، قصدم هتک نیست. می‌توانید آن را آیات آفرینش بنامید.] در عمده ادیان هم، این تصاویر و تعریف‌ها از آفرینش انسان به هم شبیه‌اند. تفاوت‌هایشان بسیار مختصر و جزئی است. خداوندگاری بود تنها، خواست تا خود را ببیند آشکار، انسان را آفرید. حالا آیا ناقص بوده که انسان را آفریده؟ توضیح می‌فرمایند که نه، ناقص نبوده، «اومد لب بوم قالیچه تکون داد؛ قالیچه خاک نداشت، خودشو نشون داد»، آمد خودی نشان دهد. خب انسان را آفرید. از همان آنِ آفرینش، انسان با او وارد تکلم شده؛ گویی که او اصلا به دنبال هم‌صحبت بوده. مگر غیر از این است که به محض اینکه آدم آمده، می‌گوید: ببین آدم! من خدای توام که حاکم بر توام. تو هم آفریدۀ منی. این هم بهشتی است که تو در آن هستی. این هم همسرت است. خوب و خوش و خرم بنشین زندگی کن. فقط از آن [درخت] نخور. بعد من شیفتۀ مرام آدمی‌ام. دمش گرم! یعنی در کل این عالم، یک معصیت داشتیم. همین یک دانه، آن هم اینکه همین یکی رو نخور. آدم هم رفت همان یکی را خورد! یعنی تمام معاصی عالم را با هم مرتکب شد. بعد آمد جبران کند. جبرانش با چه بود؟ با کلمه. به او کلماتی یاد دادند و گفتند این کلمات را بخوان و جبران کن. بازی بازی کلمات است. حالا فرق درون‌دینی و برون‌دینی در این است که در آنجا، انسان مبدأ کلمه است اما در این یکی، مخاطب کلمه است. ولی در هردو حالت، جهان بی‌انسان به کلمه نیاز نداشت. می‌شود این‌طور گفت که لااقل کلماتی در این عالم مطرح بوده‌اند که جز انسان موجودی نمی‌توانست آن‌ها را بشنود. بنابراین انسان مخاطبی است برای کلمات، آن‌سان که هیچ موجود دیگری مخاطب کلمات نیست. و حالا در این منزل، در این پیچ از سفر، می‌رسیم به این جمله که: انسان پنجره است. هم‌سفرهای من! این به ظاهر دوـ‌سه کلمه است اما حرف ساده‌ای نیست. انسان پنجره است یعنی چه؟ یعنی کل انسان، بر یک موضوع پنجره است؟ یا هر انسانی گشوده می‌شود بر منظره اختصاصی خودش؟ شما در زندگی خودتان و در تجربه زیسته خودتان، چه چشیدید و چه دیدید؟ تجربه نکردیم یه آدم‌هایی که از آن‌ها منظره‌ای معلوم است که انگار از هیچ جای دیگری نمی‌شود آن منظره را دید. گویی که اگر این آدم نبود در صحنه عالم، یک گوشه‌ای از این جهان برای همۀ خلق کور بود و آن را نمی‌دیدیم. اگر این جمله، این زاویه نگاه، این تحفه امروز دست آدمیزاد مانده به‌خاطر آن است که فلانی در این عالم زیسته. اصلا نبریم مثال را درشت کنیم. بابا در همین زندگی‌های خودمان، دیدید یک آدم‌هایی هستند که نقش‌شان از جان ما پاک نمی‌شود؟ ممکن است این نقش خوشایند باشد و ممکن است بدآیند باشد. من کاری ندارم که بگویم لزوما خوب. ولی بعضی از آدم‌ها هستند که نقش آن‌ها از صفحه جهان ما پاک نمی‌شود. این منظره مال این آدم بوده. این روزها که خوش‌روزی هستیم و دامن‌مان از باران تَر است، این بیت‌های حمید مصدق زیاد به یادم می‌آید که می‌گفت: شیشه پنجره را باران شست از دل من اما، چه کسی نقش تو را خواهد شست؟ پاک نمی‌شود این نقش. این توی تویی. خب سوال این است: چه می‌شود که انسان‌ها بر مناظر متفاوتی گشوده می‌شوند؟ چه می‌شود که در قاب آدمیان، نقش‌های متفاوتی شکل می‌گیرد؟ چرا ما هرچه به دنبال جواب می‌رویم، سوالمان بیشتر می‌شود؟ آخر این چه سفری است؟ [موسیقی وای باران باران... خواننده: ...] یادتان است جمله‌های اول اپیزود، داشتیم کوله‌مان را جمع می‌کردیم بزنیم به جاده این سفر، عرض کردم که از یک جایی به بعد، وارد حیرت می‌شویم؟ از اینجا به بعد، در گردنه حیرانِ جاده‌ایم. گفتیم پنجره اگر پنجره است، از آن سبب است که به‌سوی منظره‌ای باز می‌شود. ربط میان ما و چیز دیگری برقرار می‌کند. آمدیم جلوتر و به این جمع بندی رسیدیم که انسان پنجره است. حالا این دوتا را با هم جمع کنیم. انسان به روی چه منظره‌ای باز می‌شود که پنجره است؟ چون اگر رو به منظره‌ای باز نشود، پنجره نیست. جواب این است: انسان پنجره‌ای است که به‌سوی جهان گشوده می‌شود. اگر انسان نبود، چیزی نبود ما باز کنیم و آن‌سو را ببینیم. من هستم که گشوده می‌شوم و چیزی را به نام جهان می‌شناسم و می‌گویم این جهان است. اگر منِ انسان نبودم، معنایی به نام جهان هم نبود. انسان، آن پنجره‌ای است که به‌سوی جهان باز می‌شود. چطور به‌سوی جهان باز می‌شود؟ حالا می‌رسیم به اصل واژۀ پنجره. یادتان می‌آید در اپیزود «مرز من، بدن» عرض کردم که این بدن، این جداره ای که ما داریم که من را از جز من جدا می‌کند، مشهورترین مرزی است که می‌توانیم دور آدم فرض کنیم. اما مرز انسان گسترده‌تر از این‌هاست. این مرز، حداقلی است. مرز حداکثری را در جرعه‌های پادکست می توضیح داده‌ام. مشخصا در جرعه 24 گفته‌ام ولی قبلی‌ها را اگر نشنیده باشید، جرعه 24 هم برای شما بی‌معناست. پس یک دیوار به دور من هست. من برای اینکه از این دیوار بگذرم و به جهان بیرون از خودم گشوده بشوم، راه‌هایی نیاز دارم. حداقل پنج راه برای ارتباط بین من و جهان بیرون می‌شناسیم. آن هم پنج حس ماست. چرا می‌گویم حداقل؟ چون امروز صحبت از حواس بیشتری هم هست. اما این پنج حس، حداقلی هستند. این پنج حس و این پنج‌راه، که می‌شود «پنج‌ره» که می‌شود «پنجره»، ارتباط بین من و جهان است. پنجره چرا پنجره است؟ چه چیزِ پنج‌تایی در آن است؟ پنج‌ضلعی و پنج‌لایه که نیست. این پنجِ پنجره از کجا می‌آید؟ به قدری که من تا امروز می‌فهمم، این پنج‌راه حس ماست که می‌شود پنجره. اما این پنج راه، صرف دریافتش کفایت نمی‌کند. سیب‌زمینی و لپه و گوشت و برنج برای طبخ قیمه ضرورت دارد. بالاخص قسمت سیب‌زمینی‌اش! ولی الزاما هرکس که همه این ابزار را داشته باشد نمی‌تواند قیمه بار بگذارد. مهارتی می‌خواهد که ما بتوانیم این‌ها را خوب و با نسبت صحیح و به ترتیب درستی ادغام کنیم. صرف داشتن این پنجره، کفایت ندارد. و الا خیلی از موجودات هستند که در هر کدام از این حواس، از ما پیشرفته‌ترند. بویایی و شنوایی و چشایی بهتری دارند. چیزی که انسان را انسان می‌کند، قابلیت پردازشی است که از بین دریافت‌ها دارد. ما همه پشت این پنجره ایستاده‌ایم اما در پس این پنجره، قوه‌ای که می‌تواند این‌ها را در هم بیامیزد، گویی در انسان بیش از دیگر موجودات است. البته که در انسانی به انسان دیگر هم متفاوت است. هیجان‌انگیز نشد؟ یک چیز دیگر هم انسان‌ها را از هم متمایز می‌کند. بگذارید این‌طور بپرسم: آیا ماها که پنجره هستیم، لزوما همه‌مان رو به یک منظره باز می‌شویم؟ این یک ذره دقت می‌خواهد. [دستم به دامن‌های گل‌گلی‌تون! چند وقتی بود دستم رو به دامن‌هاتون متبرک نکرده بودم خوب شد یادم افتاد!] آیا ما می‌توانیم منظره‌مان را «اراده» کنیم؟ ببینید من کلا در ساختار فکری و اندیشیدنم انسان را موجود بسیار مجبوری می‌بینم. ما خیلی در جبر و گرفتار چیزهایی هستیم که اراده من در او نقشی ندارد. هرجا هم وقت پیدا می‌کنم، سیخونکی می‌زنم به این ماجرای اراده انسان. ولی انصافا به نظر می‌رسد که اینجا جزو معدود مواردی است که راستکی راستکی ما اراده داریم. دوستانی که عکاس هستند، این مثال من را خوب می‌فهمند. فرض کنید ما به یک اردوی عکاسی رفته‌ایم. جمعی دست به دوربین، رفته‌ایم در محفلی عکاسی کنیم. یا در یک رویداد. رویداد ثابتی در جریان است اما این ما هستیم که تصمیم می‌گیریم کدام کراپ از این واقعیت را به تصویر بکشیم. شما فول‌فریم‌ترین دوربین جهان را هم در اختیار داشته باشید، نمی‌تواند تصویر تمام جهان را ضبط کند. هر عکاس، صرفا یک منظره و یک کراپ از این جهان را می‌گیرد. حتی در منظره واحد، با عمق میدان متفاوت، با زاویه متفاوت، با نقطه زوم متفاوت، با ترکیب‌بندی متفاوت... این‌طور است که هر عکاس، عکس منحصربه‌خودش را می‌گیرد و هر انسان، جهان منحصربه‌فرد خودش را دارد. یک کلمه هم اینجا یادگار می‌گذارم و بعدا اگر وقت شد درباره‌اش بیشتر صحبت می‌کنیم. این اراده‌ای که ما داریم، در انتخاب منظره‌ای که بر آن گشوده می‌شویم، بهش می‌گوییم «توجه». توجه از ریشه «وجه» یعنی رو کردن به جایی یا چیزی. این منظره‌ای که ما به آن رو می‌کنیم، یعنی به آن متوجهیم. انسان‌ها در پی توجهاتشان به جهت‌های متعددی حرکت می‌کنند. شما هروقت که پنجره را به‌سوی خودتان باز کنید، عیار توجهاتتان را به دست می‌آورید. چرا؟ ما مجموعه‌ای هستیم از کتاب‌هایی که خوانده‌ایم، فیلم‌هایی که دیده‌ایم، حرف‌هایی که زده‌ایم، کسانی که با آنان معاشرت کرده‌ایم. این تصاویر، شده «من». این دقایقی که شما شنیدید، «من‌ساز» بود. یعنی آن منی که قبلا بود با این منی که الان هست فرق دارد. هر چیز دیگری هم که می‌دیدید و می‌شنیدید هم در شما تغییر ایجاد می‌کرد. مهم است که شما پنجره‌تان را رو به کجا باز کرده‌اید. و این‌ها تدریجا هویتی می‌سازد به نام من، به نام تو. مجموعه گشودگی‌های ما به جهان می‌شود من و تو. حالا یک وقت‌هایی ما می‌رویم و آن سمت پنجره می‌ایستیم و درون خودمان را تماشا می‌کنیم و تعجب می‌کنیم. این‌ها را چه کسی آورده و ریخته اینجا؟ اگر کسی بخواهد طعمش عوض شود باید سوی توجهاتش را هم عوض کند و عجب قشنگ گفته سهراب سپهری... شهر رویایی‌اش را که توصیف می‌کند می‌گوید: پشت دریاها شهری است که در آن، پنجره‌ها رو به تجلی باز است آن شهری آرمان‌شهر است که شهروندانش پنجره‌هایی گشوده به سوی تجلی باشند. بعد در آن شهر چه می‌شود؟ دست هر کودک ده‌سالۀ شهر، شاخۀ معرفتی است مردم شهر به یک چینه چنان می‌نگرند که به یک شعله، به یک خواب لطیف... وقتی پنجره رو به تجلی باز است، اتاق خِرد انسان آفتابگیر و روشن می‌شود. یک نور تمیز و دبش می‌تابد به میانۀ بودنِ ما. [موسیقی ـ دکلمه همین شهر سهراب با خسرو شکیبایی] تبار انسانک! اهل انسانک! هم‌سفران من! سلام به شما! سلام افتاد آخرش. اشکال نداره؛ سلام گاهی می‌تونه وداع و انتهای گفت‌وگو باشه دیگه. اگر روزی به من بگویند انسان را تعریف کن، در میان این کاغذهایی که ورق زده‌ام، تعریف دلچسب جامع و مانعی برای انسان ندیده‌ام... و چه‌بسا راست می‌گویند که انسان غیرقابل‌تعریف است. اما آن تعریفی که خیلی به دلم نشست این یک جمله است: انسان یک امکان است. که انسان امکانِ گشوده‌شدن، امکانِ شدن است. وقتی امروز به ما خبر ولادت انسانی را می‌دهند، نمی‌توانیم بگوییم قطعا او چنین خواهد شد؛ ولی می‌توانیم بگوییم که قطعا او امکان دارد که خیلی چیزها بشود؛ از چیزهای خیلی خوب تا چیزهای خیلی بد. این امکان هم امتیاز ماست هم دشواری انسان بودن. من در موقعیتی متولد می‌شوم؛ موقعیتی که در اراده من نیست و پر است از چیزهایی که من در انتخاب آن‌ها نقشی نداشته‌ام. اما اینکه پنجرۀ بودنم را به‌سوی کجا باز کنم، انتخاب من است. جهان آن‌قدر گسترده است که برای هر سویی که تو اراده کنی، منظره‌ای برای نمایش داشته باشد. پس در آخر صحبت که به اینجا رسیدیم که پنجره تویی، مراقبت کن که این پنجره را رو به کجا باز می‌کنی. من چند روز پیش جایی یادداشتی نوشته بودم که: با همه سختی‌ها و دشواری‌هایی که زیستن دارد، من لبریزم از اشتهای زندگی کردن. خیلی دوست دارم زندگی را. خیلی‌ها! با همه سختی‌ها و دشواری‌هایش. بعد کسی پرسیده بود: خب اگر این‌قدر دشواری دارد، تو چرا لبریز از اشتهایی؟ جوابی که آنجا عرض کردم اینجا خدمت شما هم می‌گویم: محض کشف! من حظ می‌بردم از کشف‌کردگی. از باز شدن پنجره به‌سوی چیزهایی که تا کنون ندیده بودم. و این که مال من نیست؛ مال همه ماست. آن شاخه‌به‌شاخه‌شدن‌ها و تنوع‌طلبی‌هایی که من و شما به آن مبتلاییم، در حقیقت میل به همین کشف است. آرتور شوپنهاور در کتاب حکمت زندگی مفصل بحث می‌کند درباره چیزهایی که بر سرنوشت انسان مؤثرند. باز تبلیغ کنم؛ دوست داشتید بروید در پادکست می بشنوید. آدرس وب‌سایت می Mey.ir است و لينک‌هایی که از آنجا می‌توانید پادکست را بشنوید، در فوتر سایت هستند. شوپنهاور می‌گوید انسان 3 مؤلفه دارد که بر سرنوشتنش مؤثرند. 2 تا از آن‌ها عبارت‌اند از: آنچه که من دارم و آنچه که من هستم. بعد می‌گوید اغلب آدم‌ها به دنبال این‌اند که به «آنچه من دارم» بیفزایند تا بتوانند خوشبختی را تجربه کنند. در حالی‌که سهم حداکثری برای خوش‌وقتی و خوش‌بختی آنچه هستم است. و آنچه هستم، به فهم ما تا اینجا و امروز که در باب پنجره اندیشیدیم، این است که خواهان گشوده کردنِ هستیِ خود باشیم. باز برگردم به شعر سهراب سپهری: قایقی خواهم ساخت خواهم انداخت به آب دور خواهم شد از این خاک غریب که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق قهرمانان را بیدار کند قایق از تور تهی و دل از آرزوی مروارید همچنان خواهم راند... این مسیر گشودگی انسان است. توری برای اضافه کردن به «آنچه من دارم» همراهت نیست. سفرت به سودای مروارید نیست. هم قایقت از تور تهی است هم دلت از آرزوی مروارید. یعنی هم تور نداری هم خودت در تور هوسی نیستی. وارسته از هر وابستگی. چه می‌گوید در ادامه‌اش: نه به آبی‌ها دل خواهم بست نه به دریا پریانی که سر از آب به در می‌آرند و در آن تابش تنهایی ماهیگیران می‌فشانند فسون از سر گیسوهاشان. این‌ها کار من نیست. من به این‌ها کاری ندارم. همچنان خواهم راند. همچنان خواهم خواند. دور باید شد، دور. [موسیقی ـ محمد اصفهانی ـ پنجره‌ها]

دقیقه

مهمان نامشخص

کلمهٔ زُلفار معادل فارسی پیشنهادی، برای کلمه‌ای‌ست که حسام ایپکچی در این اپیزود پیرامون آن صحبت می‌کند. پیش از رسیدن به زلفار، مقدمات مهمی طرح شده است که شنیدن آن‌ها به درک نقش زبان و کلمه کمک می‌کند. در این اپیزود از هنرمندی عالیجنابان، مهدی اخوان ثالث، ایرج بسطامی، علیرضا قربانی، اسحاق انور، هادی حدادی و حامد عسکری بهره برده‌ شده است.

[su_audio url="https://shenoto.com/service/api/play/c3bd2a77-2127-11ec-9090-0242ac120005.mp3" width="100"]

متن كامل اپیزود سی‌وپنجم

سلام ای اهل انسانک سلام بر شما رفقای من، خانم‌ها، آقایان مفتخرم،‌ غرق حظم از اینکه مجال هم‌صحبتی و هم‌نفسی با شما را دارم. قابل می‌دانید می‌شنوید. جهان پر از هم‌قفس است اما قحطی هم‌نفس است آقا، قحطی هم‌نفس است خانم. هم‌نفس یافتن کار ساده‌ای نیست. دلتنگ بودم برای افشایی از جنس انسانک، برای اظهاری، برای واکاوی‌ای از جنس انسانک. مثل ماهیگیری که قلاب انداخته و مدت‌های مدیدی نشسته اما هیچ چیزی به این قلابش گیر نیفتاده. تا اینکه امروز رسید.که کی باشد؟ پنج‌ شنبه یازدهم شهریور ماه سال صفر. قول و وعده‌مان چه بود در انسانک؟ برویم چیزی پیدا کنیم از زیر غبار چه بسا از زیر آوار عادات و تکرار آن را بیرون بکشیم،‌ نگاه کنیم،‌ فوتی به جانش کنیم و کیف کنیم از دوباره دیدنش، از کمی فقط کمی عمیق‌تر دیدنش. زیاده‌گویی نکنم در مقدمه. در این اپیزود گفتنی زیاد دارم با شما و فقط ابتدای عرض لازم بود که از دلتنگی‌ام بگویم و شاید همین دلتنگی خودش بهانه خوبیست برای شروع صحبت. رفقای من عجب شانسی آوردیم،‌ عجب خوش اقبالیم که ما در عصری، در دوره‌ای از تاریخ مشغول زیستنیم، نوبت بودن وقتی به ما رسیده که آدمیزاد کلمه‌ای دارد به نام دلتنگی. آیا تصور کرده‌اید آدمی از بدو بودن از نخستین گونه‌ای که او را به عنوان آدم می‌شناسیم برای این احوال، برای این‌طور بودن نام داشته باشد و آن را می‌شناخته؟ این‌طور نبوده که. گاهی به قصه‌ها به کلمه‌ها فکر می‌کنم. به آن اولین کسی که حس می‌کرده در جهانش چیزی چنگ می‌زند و این چنگ بوده تا وقتی که کسی می‌آمده و نگاهی به بروبالای آن کس می‌کرده و آرام میگرفته. باز آن‌کس از او فاصله می‌گرفته و میشوریده جانش. بعد هی در خودش جنگ داشته که طوری این حالش را به مخاطبش بگوید که آقا، خانم، عزیز من، تو نیستی من چیزیمه! من یه حالیم! بعد اون هم هی گیج نگاهش می‌کرده که چه حالی هستی؟ و فرض بکنیم لحظه‌ای به ذهنش آمده بگوید دلم تنگ شده و شاید مخاطب حیران نگاه کرده که کجات تنگ شده؟ دل تنگ شده؟ یعنی چی دلم تنگ شده؟ و او هی توضیح داده که اینطوری میشم،‌ اینطوری میشم، اینطوری و مخاطب هم میگوید آهاا منم میشوم پس به این چه بگوییم از این به بعد بگوییم دلتنگی؟ و این وا‌ژه سوغات مانده. سال‌های سال، نسل به نسل، دست به دست آمده و امروز که من به شما می‌گویم دلم تنگ شده شما نمی‌گویید یعنی چه. کلمه برایمان آشناست. کلمه برایمان کاشف است بر نوعی از بودن. من می‌گویم دلتنگی، تو در می‌یابی که در چه حالم. کم شانس و اقبالی است که ما برای این احوال کلمه داریم؟ همین عاشقی که من به تو می‌گویم عاشقتم و تو در می‌یابی که من چه می‌گویم عمر گذشته تا این واژه کشف شده. هزاران سال، هزاران هزار آدم زیسته‌اند بدون اینکه واژه‌ای داشته باشند، کلمه‌ای داشته‌باشند که بتوانند این حال را اشاره کنند و نشان بدهند و عجیب‌ این است که کلمه‌گذارها در تاریخ پنهان‌اند. ما نمی‌دانیم اولین بار چه کسی گفت عاشقیم. ما نمی‌دانیم اولین بار چه کسی این واژه را انتخاب کرد برای توضیح این حال. در هر زبانی می‌خواهد باشد. گاهی در ذهنم خیال می‌کنم که انسان شکارچی بوده که در دلش چیزی فروریخته. با نگاهی، با تماشایی ولی برایش اسم نداشته و چه بسا روزی، تنگ غروبی، لب دریایی نشسته و در این ذهن کاویده، با این فکر کلنجار رفته که بروم بگویم چه حالم؟  من چگونه منم را توصیف کنم؟‌ و برای وصف حال خودش از تمام رخدادهای طبیعی استعاره گرفته تا بتواند «من عاشقم» را توصیف کند. *** یک مقدمه عرض کنم خدمتتان؟ کمی هم احتیاج به توجه و تمرکز دارد. این گردنه را باهم ردکنیم بقیه‌اش دشت و دمن است. ببینید وقتی از زبان صحبت می‌کنیم از چه حرف می‌زنیم؟ می‌رویم کلاس زبان چه می‌آموزیم؟ می‌رویم با آداب و مهارت‌هایی درباره بهره‌گیری از کلمات آشنا می‌شویم برای اینکه بتوانیم منظور خودمان را به دیگران برسانیم. وقتی می‌گوییم دستور زبان،‌ منظورمان چه دستوری است؟ دستوری که از متن یک جامعه برآمده. یک جامعه‌ای در طول سالیان متمادی، پذیرفته که با یک آدابی،‌ با یک چینشی،‌ با یک انضباطی،‌ کلمات را به هم ببافد تا یک معنای موردنظرش را بتواند به دیگری انتقال دهد. خب حسام تو داری از این زبان صحبت می‌کنی؟ نه داداشم، نه آبجی من. من یک مرحله از این عقب‌ترم. عقب‌تر یعنی ریشه‌ای تر. ببین عزیز، من و توی آدمی قابلیتی داریم که می‌توانیم چیزهایی را از یکدیگر متمایز کنیم و آن‌ها را بنامیم. این قوه بهره‌مندی از زبان چیزی است که من انسان را، انسان کرده. ما وقتی جهان مقابل را می‌بینیم، بین چیزها تفاوت‌هایی را می‌بینیم و وقتی بر اساس تفاوت‌ها، مشاهدات خودمان را از هم جدا می‌کنیم، برای اینکه این جداشدگی را به رسمیت بشناسیم،‌ به آن هویت ببخشیم، روی آن نام می‌گذاریم. شاید امروز برای من و شما حتی تخیلش مشکل باشد ولی واقعا روزگاری بوده که آدمیزاد این سقف آبی بالای سرش را که نگاه می‌کرده، به یک چیز توجهش جلب می‌شده. رفته رفته آن لکه سفید وسط صفحه آبی را گفته ابر. حالا در هر گویشی، گفته باشد ابر یا گفته باشد کلود ( cloud ) . توجه به این لکه سفید به مرور اتفاق افتاده. اما از لحظه‌‌ای که آدمی متوجه این تمایز شده و این تمایز را به رسمیت شناخته، او را چیزی نامیده که پیرامونش را دیگر به آن نام صدا نمی‌کرده. به این صفحه آبی میگفته آسمان و به آن لکه وسطش می‌گفته ابر. از همان روزی که آدمی می‌زیسته، هوایی می‌جنبیده و برگی تکان می‌خورده اما عمری سپری شده که توجه آدمی به این جلب شده و گفته آهااان من به این می‌گویم باد! و بعد بادهای مختلف را نام‌گزاری کرده براساس زاویه وزش، شدت وزش،‌ نحوه وزش. به بعضی گفته طوفان، به بعضی گفته نسیم، به بعضی گفته باد، به بعضی گفته گردباد. این نام‌های متعدد را برای چه گذاشته؟ چون تمایز کشف کرده. حالا زبان در این معنا، به معنای آن قواعد دستوری برای چینش کلمات نیست؛ بلکه قوه فهم است. شانه به شانه شناخت نشسته. این همان چیزی است که مفهوم را استخراج می‌کند از این جهان. آنقدر این خصیصه مهم بوده است که به آن موجودی که قابلیت نامیدن چیزها را داشته، گفته‌اند حیوان ناطق. نطق در این معناست که فاصله می‌اندازد بین انسان و حیوان. به شیوه صحیح این شناخت گفته‌اند علم منطق. از همین ریشه نطق است دیگر. و دیگر آن‌جا جزيیاتی دارد که موضوع عرض من نیست در انسانک. پس چه شد؟ اینکه میروم چیزها را جداجدا می‌کنم و به آن‌ها نام می‌دهم، معجزه آدمیت است. تصور نکنیم از روز اول که آدمی، آدمی شده ما چیزی داشتیم به نام جوانی. انسان تدریجا از نوزادی تا کهولت را طی می‌کرده ولی تاریخی سپری شده، آدم‌هایی به رشدی از عقل رسیده‌اند که توانسته‌اند این را با نام‌های متعددی شناسایی کنند. بگویند نوزادی‌، بگویند نوپایی،‌ بگویند کودکی، نوجوانی، جوانی، میان‌سالی، کهن‌سالی. چرا این‌ها را نام‌گزاری می‌کنند؟ کلمه که بی حکمت نیست. هی تمایز درک کرده‌اند. هرچه انسان بر جزيیات بیش‌تری مشرف شود،‌ یعنی به دقت بیش‌تری هستی را می‌بیند پس به کلمات بیش‌تری هم نیاز دارد. تمام کلماتی که شما امروز استفاده می‌کنید، بشر پای او جان داده، عمر داده تا این کلمه را شناسایی کند،‌ بگوید این چیزی است، این هم‌نامش و بعد آن را زنده می‌کند. آقا! خانم! همین ماچ، همین بوسیدن از زمانی که آدمی درک کرده که این لب فقط کارش برهم نشستن برای تلفظ واژگان نیست. حال این‌که چقدر راه آمده تا به زبان برسد را کاری نداریم. از مرحله‌ای که سپری کرده تا بفهمد که با این لب کار دیگری هم می‌شود کرد. این که این لب را بر لب دیگری بگذاریم،‌ این لب را بر گونه‌ای بگذاریم،‌ بر رخی بگذاریم. آخ عجب کیفی می‌دهد. درک این کیف، راه سپری شده. چه بسا قرن سپری شده تا این فهم حاصل شده که این به تنهایی چیزی است پس بیا برایش نام بگذاریم. و عجب قصه شگفت‌انگیزی‌است که ‌آدم فکر کند اولین کسی که به ذهنش رسید که به این کار بگوید بوسیدن . خیلی قبل‌تر انسان بوییدن را تجربه کرده هاا این حظ نهفته در لب را هم تجربه کرده فقط کلمه ندارد . از زمانی که رویش کلمه گذاشت شد بوسه و بوسه تبدیل شد به چیزی فهمیدنی، درک کردنی،‌ طلب کردنی و تازه از این لحظه است که بوسه قیمت پیدا می‌کند. جان را به تمنای لبش بردم و نگرفت / گفتم بستان بوسه بده گفت گران شد *** چرا به کلمه احتیاج داریم؟ برای به اشتراک گذاری فهم. این هم معجزه دیگری از آدمیزاد است. ما دریافته‌ایم که فهم خالی خالی نیست که هرکس برود بفهمد. فهم را باید دست به دست کرد. فهم را باید عرضه کرد تا حاصل شود. یک دستاورد جمعی است. در تاریخ اتفاق می‌افتد. برای این‌که این اشتراک ‌گذاری شکل بگیرد ما به کلمه نیاز داریم. به همین خاطر است که هرچه زبانی قابلیت بیش‌تری داشته باشد،‌ برای اشاره به جزيیات و به اشتراک گذاری دقیق‌تر، این زبان با استقبال بیش‌تری هم روبه رو می‌شود. یا به همین خاطر است که کمتر پژوهش‌گری دیده‌ایم که می‌تواند امروز تک زبانه باقی بماند. هرچه تو به زبان‌های بیشتری دسترسی پیدا می‌کنی،‌ فهم بیش‌تری هم می‌توانی ببلعی. حال اگر خواستیم فارسی را پاس بداریم، باید چه کار کنیم؟ هی باید کلمه جدید خلق شود. اگر زبانی قابلیت زایش کلمه نداشته باشد،‌ از این کاروان عقب می‌ماند. زایش کلمه یعنی چه؟ یعنی برویم به هلی کوپتر بگوییم چرخ‌بال؟ به موس بگوییم موش‌واره؟ این هم هست ولی راستش این کار ساده‌ است. این کار سبکه است. معمولا هم جامعه می‌خندد به تو که این کارها را کنی. حق هم دارند که بخندند. چرا؟ مثل اینکه پهلوانی ادعا کند که من آمده‌ام بار بردارم از دوشتان. بعد برود با کلی هزینه سبک‌ترین کیسه را بردارد. ساده ترین کار در خلق واژه این است که اسم کالایی را عوض کنی. چون کالا برای این‌که مورد درخواست قرار بگیرد ناگزیر بوده که نام داشته باشد. کالای بدون اسم که نداریم. مردم هم کار خودشان را راه انداخته‌اند. رفته توی فروشگاه نگفته امم امم ای ا او چی این کار را که نکرده. رفته توی مغازه گفته چند؟ او هم گفته سه میلیون. حالا وسط زندگی مردم، تو میای و می‌گویی من می‌خواهم دیگر به مانیتور بگویم نمایشگر. خب خسته نباشی پهلوان. قبلش هم بدون این اسم من داشتم این را می‌خریدم. واژه سازی جایی دشوار است که تو می‌خواهی روی یک تجربه اسم بگذاری. روی یک سنت تاریخی اسم بگذاری. روی یک عرف،‌ روی یک حس اسم بگذاری. اینجاست که دشوار است. به همین خاطر انتظار می‌رفت آن‌هایی که یل و استاد هستند،‌ بار سنگین را بردارند بروند بگویند چیزی گم بود در این هستی،‌ در این روابط و ما او را نامیدیم. از بینایی از بی هویتی و آن را در ساحت نام‌داری آوردیم. یک نمونه باحالش را بخواهم بگویم، واژه‌سازی‌ای است که آقای مهران مدیری، هنرمند طناز کشورمان و تیم نویسنده‌شان انجام دادند. یک رفتار متملقانه‌ای که اتفاقا در جامعه ما خریدار دارد،. تملق از رذالت‌های پذیرفته شده در فرهنگمان است. از تعارف و چاپلوسی و این‌ها خطاب می‌کنیم تا واژگانی که دیگر نمی‌توانیم اسمش را راحت ببریم. این‌ها ترکیبی را به جامعه ارائه داده‌اند و گفته‌اند ما به این رفتار می‌گوییم پاچه‌خاری. هیچ ربطی هم به اصل مسئله نداشته. یعنی ربطی به خاریدن و پاچه نداشته ولی خب توانسته‌اند این را به مقبولیت برسانند. واژه را هم را باید جامعه بپذیرد. واژه آن است که مردم می‌پذیرند. مردم هم پذیرفته‌اند و این واژه به ادبیات ما اضافه شده. حالا وقتی می‌گویم پاچه‌خاری نکن می‌فهمی یعنی نباید چه‌کار کنی. براساس این حرف‌هایی که تا الان زدیم، دو سطح از کلمه‌گزینی و واژه‌پردازی را مثال زدیم. سطح اقلی چه شد؟ اینکه یک کالا،‌ یک عین محسوس در بین مردم هست که به یک نامی هم نامیده می‌شود. شما می‌گویید از این پس این نام را نگویید آن یکی نام را بگویید. این حداقل است. بالادست کالا، رفتار است. یک رفتاری بین مردم شایع است اما آن نام دیگری دارد. شما نام پردازی می‌کنید، کلمه پردازی می‌کنید و یک واژه جدیدی را پیشنهاد می‌دهید برای همان رفتاری که بین مردم شایع است. اما سطوح دیگری هم هست از جمله اینکه رفتاری که گرچه شناخته شده است اما شایع نیست یا کم‌تر مورد توجه است. ما می‌توانیم کلمه گزاری کنیم،‌ نام‌دارش کنیم برای اینکه زین پس به آن بیش‌تر از قبل توجه کنیم. یعنی هم واژه را می‌خواهی با خودت به عرصه بیاوری و هم دعوت کنی که در این واژه اندیشیده شود. کلمه زندگی شود. زلفار این دسته سوم است. زلفاری کردن کاری است که دربین ما غریبه نیست اما چنان هم مورد توجه نبوده که برایش نام بگذاریم. نام‌گزاری‌اش می‌کنیم که به آن هویت مستقل بدهیم. قابل مطالبه‌اش کنیم مثل بوسیدن. در موردش بیش‌تر می‌خواهم بگویم اما قبلش،‌ منظره دیگر در همین ساحت زبان با هم تماشا کنیم و من چند جمله‌ای از آن بگویم برایتان و بعد برسم به زلفار. *** چه می‌کنی چه می‌کنی در این پلید دخمه‌ها سیاه‌ها کبودها بخارها و دودها ببین چه تیشه می‌زنی به ریشه جوانی‌ات به عمر و زندگانی‌ات به هستی‌ات جوانی‌ات تبه شدی و مردنی به گورکن سپردنی چه می‌کنی چه می‌کنی چه می‌کنم؟ بیا ببین که چون یلان تهمتن چه سان نبرد می‌کنم اجاق این شراره را که سوزد و گدازدم چو آتش وجود خود خموش و سرد می‌کند که بود و کیست دشمنم یگانه دشمن جهان هم آشکار هم نهان همان روان بی‌امان زمان زمان زمان زمان حیرت‌انگیز نیست این اندیشیدن در زمان؟ حیرت‌انگیز نیست این کلمات، این جملات؟ این‌ها از کیست؟ این‌ها حاصل چیست؟ این‌ها حاصل تحمل کسی‌است که از نردبان زبان بالا رفته، به تفصیل عالم را تماشا کرده. نه دکتر است نه عضو هیئت علمی است نه ده کتاب فلسفه خوانده، نه فلسفه درس خوانده نه هیچ چیز دیگری. عالیجناب اخوان ثالث، دبیرستان درسش را خوانده، هنرستان صنعتی رفته و تمام. الباقی مشاهده عالم است، هنر است، تامل در کلمات است. برایتان شاهد مثال آوردم که ببینید اگر که داریم از زبان این همه حرف می‌زنیم غرض لفازی نیست. این زبان کارکردش همانی است که این مرد توصیف می‌کند. تعمدا میان مصاحبه هیچ برشی ندادم که لمس کنید در چه فضایی پاسخ می‌دهد. می‌گوید: شعر محصول بی‌تابی انسان در لحظاتی است که در پرتو شعور نبوت قرار دارد. آقا! خانم! این جملات عجیب است. این تعبیر، شگفت‌انگیز است. من گاهی با خودم می‌گویم تازه هایدگر این‌ها را ندیده بوده، دسترسی به شعرای ما نداشته. چون می‌دانید هایدگر بعد از عمری فلسفه درس دادن و فلسفه درس خواندن، در سال‌های واپسین عمرش می‌گوید:« زبان فلسفه برای پرده برداری از وجود، کم می‌‌آید. آن‌چه از زبان فلسفه برتر است، زبان شعر است.» چند خط دیگر از شعرهای جناب اخوان ثالث بخوانم برایتان ببینید هایدگر حق گفته. آن‌چه او گفته مثالش این طرف است. ما اگر چون شبنم از پاکان یا اگر چون لیسکان ناپاک گر نگین تاج خورشیدیم ور نگون ژرف‌های خاک هرچه‌ایم آلوده‌ایم آلوده‌ایم ای مرد آه می‌فهمی چه می‌گویم ما به هست آلوده‌ایم ما به هست آلوده‌ایم آری همچنان هستان هست و بودگان بوده‌ایم ای مرد واقعا این تعبیر ما به هست آلوده‌ایم موضوع ساعت‌ها تامل، تفصیل و تفسیر است. آدم‌های کمی هستند در این هستی که می‌توانند در خود هست بیندیشند. ما معمولا می‌گوییم فلان چیز این‌گونه هست. آن چیز آن‌گونه هست. ما مردمان عامی هستی را مفروض گرفته‌ایم که بلدیم چیست. کم پیش می‌آید که پرسش کنند هستی چه است. این تعبیر تصادفی نیست در کلام این مرد که می‌گوید ما به هست آلوده‌ایم. آقا از کجا آوردی؟ برایتان مثال حی و حاضر آوردم که اگر داریم از زبان صحبت می‌کنیم یعنی جاده‌ای که می‌تواند ما را به این قله برساند. کدام قله؟ فکر کردن. حسام چی می‌گی ما که صبح تا شب داریم فکر می‌کنیم. داداش! به چه فکر می‌کنی؟ به این‌که از کدام راه بروم خلوت‌تر باشد؟ ناهار چی درست کنم؟ چی بخرم چی بفروشم پولم زیاد شه؟ فلان کَسَک اون رو گفت من بهش چی بگم؟ این‌ها را می‌ گویی فکر کردن؟ این‌ها فکر کردن نیست عزیز من! فکر یعنی مصاحبت با عالم. فکر یعنی توان مشاهده هستی و آوردن هستی به ساحت زبان. این فکر است. این منظره آسمان و زمین دربرابر چشم همه‌مان هست. من و تو و اخوان و هایدگر و بغلی و این‌وری و آن‌وری همه داریم کوه و آسمان و ابر و باران می‌بینیم. ماه و خورشید می‌بینیم. در همین جامعه‌ایم با همین گره‌ها، فرازها و فرودها. پس چه می‌شود که توصیف متفاوت داریم؟ چه می‌شود که عمدتا نمی‌رسیم به این فهم؟ نمی‌رسیم به این کلمات. چرا؟ انگار که این‌ها با یک تلسکوپی عالم را می‌بینند یا با چشم مسلح می‌بینند. الحق هم که چشمشان مسلح به تفکر است. این‌ها فکر تمیز دارند. فکر تمیز باشد طلبمان یک روز در موردش مفصل صحبت کنیم. القصه این‌که محک فکر ساده است. متفکر می‌تواند هستی را به ساحت زبان بیاورد. می‌تواند توصیف کند. باز یک اشاره دیگر هم بگویم. آموزش یعنی این‌ که ما یاد بگیریم بتوانیم هستی را توصیف کنیم. هستی یعنی کجا را توصیف کنیم؟ اولین چیزی که من باید بیاموزم که توصیف کنم، خود منم! من باید بتوانم من را توصیف کنم. وقتی من حسام چهل ساله با این همه درس خواندن و در کتاب لولیدن، چون عرضه کار دیگری را نداشتم اگر کتابی را ورق زدم، وقتی به من می‌گویند حسام چه‌ته؟ نمی‌تونم توصیف کنم چمه. من، من را نمی‌توانم توصیف کنم این یعنی آن‌چه آموختی به کارت نمی‌آید. آن‌چه آموختی به تفکر تمیز ختم نشده. این که به اسم آموزش غالب می‌کنیم به خودمان به نسل پس از خودمان، این‌ها محفوظات است. این‌ها به تفکر ختم نمی‌شود. قشنگ شور گرفته منو ها نه؟ ببینید من این کلمه‌ها را که می‌خوانم،‌ این حرف‌ها را که می‌بینم انگار در مرده روح می‌دمد. گاهی وقت‌ها اپیزودهایی که ضبط می‌کنم را بعد گوش می‌دهم و می‌بینم که چقدر اولش بی‌حال‌ام. سختمه اصلا شروع کنم. بعد به این‌جاها که می‌رسد پایین نمی‌آم دیگه. قشنگ گر گرفتم. خب چه می‌خواستم بگویم؟ می‌خواهم از زلفار بگویم برایتان. نفسی تازه کنم و من هم از اوج فرود بیایم و بعد بگویم آن سرانجامی که اصلا بحث شروع شد تا به این انتها برسد... *** برای شما هم جالب بود که جناب اخوان ثالث چه آگاهی دارند بر اندیشه‌های دیگران و چقدر مطلع‌اند با اینکه خاکسارانه بحث می‌کند و متواضعانه ولی او به رغم اینکه پرسش‌گر اشاره نمی‌کند، می‌داند که این نظر، نظر هایدگر است. تازه من تکه دوم مصاحبه را بسیار خلاصه کردم. ایشلن انبوهی از ارجاعات دارند به شعرای سابق و تحلیل می‌کنند که چگونه باید واژه‌سازی کرد تا واژه ماندگار باشد. اما اگر امروز از من بپرسند که فلانی، به گمان تو در چه ساحتی ما بیش‌تر نیازمند واژه‌سازی هستیم؟ یا اگر هم مقایسه نکنم کمی بیش‌تر، در چه ساحتی توصیه می‌کنی، پیشنهاد می‌کنی که واژه‌سازی بشود؟ من می‌گویم در عرصه روابط عاطفی. ما در رابطه‌ عاطفی‌مان، برای محبت‌ ورزیدن، برای عشق ورزیدن با قحط کلمه روبه‌روییم. واژه کم داریم. بالاخص برای روابطی که پایمان روی زمین است. اگر بخواهیم رمانتیک و غیرواقعی صحبت کنیم، چنان‌که حتی مفسرین هم حیران بمانند که راجع به آدمیان صحبت می‌کنیم یا آفریدگار؟ منبع زیاد داریم در اشعارمان هست. اما اگر بخواهیم همین‌طور که با هم زندگی می‌کنیم، به سراغ واژه برویم و برای ابراز احساسات به یکدیگر، دست به دامن کلمات شویم، کلمه کم می‌آوریم. شما کلمات مهرورزانه ما را با انبوهی فحش مقایسه کنید. یعنی اگر ما اگر تصمیم‌ بگیریم به یکدیگر فحش دهیم، می‌توانیم کل صله‌ارحام را به جا بیاوریم. یعنی خواهر و مادر و پدر و دایی و داداش و عمه و خاله و همه سهم دارند. اما اگر ما بخواهیم به یکدیگر ابراز عشق و ابراز دوست داشتن کنیم، چقدرکلمه داریم؟ برای آغوش‌گرفتن چقدر کلمه داریم؟ یک مثال برایتان بزنم که برسم به زلفار. در زبان پرتغالی و برزیلی، کلمه‌ای داریم که این کلمه معادل انگلیسی ندارد. به نام «کافونه» Caafune. این به چه معناست؟ به معنای نوازش کردن عاشقانه است اما چه نوازشی؟ کافونه نوازش زلف معشوق است به آرامی و با سر انگشت. و عجب کلمه لطیفی ساخته‌اند. اصلا این حالی که در نوازش است، در هیچ چیز دیگر نیست. من وقتی با خودم فکر می‌کنم و می‌گویم حسام! تو و امثال تو، ما آدم‌های لمسی، جزو تلفات زنده کروناییم. یعنی ما را روی پا مرده فرض کنید وقتی آغوش، وقتی نوازش با محدودیت روبه‌رو شود. حالا تو فکر کن برای نوازش به طور خاص واژه‌پردازی کنی. نه هر نوازشی، نوازش عاشقانه. به سر انگشت بر سر زلف یار. این چیست؟ این «زلفار» است. ما برای این‌گونه نوازش در فارسی لفظ نداریم. من به آن می‌گویم «زلفار». حال از این پس این کلمه تقدیم به ساحت اجتماع است. چون لفظ برای کسی نیست که. هیچ کلمه‌ای نیست که سندخورده باشد به نام کسی. کلمه مال مردم است. کلمه مال شماست. کلمه مال جامعه است. اگر به ذوق بنشیند، این در بین مردم جاری می‌شود. اگر هم ننشست، لااقل برای خودم که می‌ماند. من به این غزل یک کلمه‌ای می‌گویم. زلفار، غزل یک‌کلمه‌ایست. چه فایده دارد رویش نام بگذاریم؟ هستی پیدا می‌کند، هویت پیدا می‌کند، زین پس چیزی می‌شود که قابل مطالبه است. من بتوانم پیام بدهم بگویم دلم لک زده برای زلفاری‌ت. حالا چرا می‌گویی زلفار؟ ترکیب زلف و یار است دیگر. به این جهت که نوازش در آن فرع ماجرا است. آن‌‌‌چه اصالت دارد، یار بودن طرفین است والا نوازش زلف توسط آرایشگر را زلفاری کردن نمی‌گویند. زلفاری، اتکا به رابطه عاشقانه و قلبی طرفین دارد. ما برای انبوهی از روابط عاشقانه ـ برای عشاقی که پایشان روی زمین است ـ ما برای انبوهی از دوست‌داشتنی‌ها، کلمه نداریم. ما برای بغل سفت از این‌ها که فشار می‌دهی و صدای چرق چرق استخوان می‌آید و می‌گوییم آخییییش، کلمه نداریم. ما برای بوس یواش کلمه نداریم. ما برای این‌که پیشانی به پیشانی یکدیگر بگذاریم و همدیگر را نفس بکشیم، بو بکشیم کلمه نداریم. ما برای این‌که سر به شانه هم بگذاریم و مدتی سکوت کنیم و هیچ نگوییم فقط ضربان قلب یکدیگر را حس کنیم، کلمه نداریم. چیزی که کلمه نداریم، گم است. وقتی برای این‌ها واژه بسازید، هویت پیدا می‌کند. من یک زلفار به دلم رسید شما بیش از این پیدا کنید. آغوش ما مثل سرزمینی‌ است که شهرهایش نام ندارد. وقتی نام نیست نمی‌توانیم به یکدیگر آدرس بدهیم. نمی‌توانیم نشانی بدهیم. باور کنید آدم‌هایی هستیم که سالیان سال با هم زیسته‌ایم اما نقشه آغوش یکدیگر را بلد نیستیم. چرا بلد نیستیم؟ چون کلمه نداریم. چون بیان نداریم. بعضی از ما سال‌ها با هم زیسته‌ایم اما از روان هم بی‌خبریم. از احوالمان، از حسمان بی‌خبریم. چرا بی‌خبریم؟ چون برای بیانش کلمه نگزیده‌ایم. پس زلفاری کنیم تا تقدیر فرصت داده که دست ما به زلف یاری برسد،‌ ما از خودمان و از دیگران این حظ را دریغ نکنیم. حظ زلفاری را دریغ نکنیم. اما ختم عرض. اول اینکه از زبان گفتیم و از ضرورت فکر کردن گفتیم و آخرش رسیدیم به بغل و آغوش و نوازش. تفکری که زیستن را برای ما زیستنی‌تر نکند، اتلاف وقت و عمراست. آن‌چیزی که فکر می‌کنی و می‌اندیشی،‌ باید تا کف زیستن بیاوریم و از آن استفاده کنیم. تا سر بشقاب غذا، تا رخت‌خوابی که می‌خواهیم بخوابیم. این نکته اول. اما نکته دوم این است که آن‌چیزی که می‌خواهیم به آن هویت بدهیم باید در ساحت زبان طرح شود. الزامی هم نیست که این لفظ آفرینی که می‌شود، لزوما از جانب جامعه مورد قبول قرار بگیرد. شما با یارتان، با محیط اطرافتان، با فضای کسب و کارتان، با هر کلونی که برایتان اهمیت دارد، در موضوعی که به گردش جمع شدید، باید به ادبیات و کلمات مشترک برسید. اصلا علت این‌که برای کسب‌و‌کارها شعار تعریف می‌کنند، دیدگاه و دورنما تعریف می‌کنند چیست؟ این‌که بتوانند آرمان را به ساحت کلمات بیاورند و آن را قابل بیان کنند. پس این‌ هم نکته دوم. و نکته سوم این‌که تعبیری که جناب اخوان ثالث گفت، خودش به تنهایی موضوع پادکست‌هاست. این‌که شعر حاصل بی‌قراری و بی‌تابی آ‌دمی‌است آن‌گاه که در پرتو شعور نبوت قرار می‌گیرد. چه دین باور باشیم چه نباشیم، آن کسانی که تاریخ آن‌ها را به عنوان نبی شناخته، مدعایشان برای بشریت این بوده که هستی را به کلماتی بدل کردند که قابل توصیف بوده. این می‌شود شعور نبوت. حظ عقل زمانی‌ است که در این ساحت قرار می‌گیرد و می‌تواند کتاب هستی را بخواند. این هستی کتابی‌ است که پر از ورق نخوانده است. پر از کلمه کشف نشده است. بالاخص دوستان نوجوان‌تر و جوان‌تر من که این کلمات را می‌شنوید، اشتهایتان را زیاد کنید. کم نخواهید. شما کاشفان کلمات کشف ناشده این روزگار می‌شوید. من تفکیک نمی‌کنم بگویم یا شاعران یا فیلسوفان. من می‌گویم حکمت شاعرانه و شاعرانگی حکیمانه است که می‌تواند این کشف را انجام دهد. یعنی چه؟ یعنی در حس چنان لطیف باشیم که نسیم روی ما خط بیندازد. اتفاقی که در این عالم می‌افتد را درک کنیم و در عقل چنان مجهز باشیم که هرآن‌چیزی که محسوس ما شد، بتوانیم در ساحت زبان تبیین کنیم. راه تمرینش هم دوگانه‌خوانی است. یعنی هم باید اصول عقلی را خوب خواند هم باید در معرض شاعرانگی قرار گرفت. هیچ‌کدام از این‌ها به تنهایی کفایت نمی‌کند و اگر این‌ها با یکدیگر درآمیزد، عقل ما بوی گل می‌گیرد. خانه‌مان بوی گل می‌گیرد و عطر اندیشه‌مان تا قرن‌ها پس از بودن تن ما استمرار پیدا می‌کند. ما زیستن را بی بو به پایان نمی‌بریم ای کاش عطری که از ما باقی می‌ماند، عطر گل باشد...

دقیقه

مهمان نامشخص

اگر زندگی سفره‌ای باشد که بر آن طعم‌های متنوعی را تجربه می‌کنیم، شاید این روزها سهم طعم غم و خشم در سفره زندگی ما بیش از دیگر طعم‌هاست. به تناسب این احوال، از شما دعوت می‌کنم به شنیدن یک قصه ... یک داستان ِواقعی. تسلی، آگاهی است و آگاهی تسلی. تسلی‌بخش همدیگر باشیم [su_audio url="https://shenoto.com/service/api/play/c372cd15-2127-11ec-9090-0242ac120005.mp3" width="100"]

دقیقه

مهمان نامشخص

[su_audio url="https://shenoto.com/service/api/play/c2e42aa8-2127-11ec-9090-0242ac120005.mp3" width="100"]

داستان ِاین اپیزود پیرامون نامه‌ای است که حدود هشتاد و یک سال قبل نوشته شده. شما هم عادت دارید که سطرهایی از کتاب‌هایی که می‌خوانید را خط بکشید؟ اگر از این عادت‌ها دارید، قصه اپیزود سی و سوم پادکست انسانک برایتان نامأنوس نیست. کتابی را باز کردم و سطری از یک نامه را دیدم که سال‌ها قبل زیر آن خط کشیده‌ بودم و این سطر سرآغاز جوشش حرف‌هایی شد که در این اپیزود خواهید شنید. موسیقی استفاده‌شده در اپیزود: اینجا کسی است پنهان – هژیرمهرافروز

متن کامل اپیزود سی و سوم

یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربان هیچ‌کس نبود. اولاً این «یک»ی که بوده و «یک»ی که نبوده؛ متناقض نیستند؟ هم یک بود، هم یک نبود. فرض کنیم تناقض نیست؛ یکِ اول با یکِ دوم در دو معناست، نه در یک معنا. آن یکی شیری است اندر بادیه این یکی شیری است اندر بادیه!‌ آن یکی شیری است کآدم می‌خورد این یکی شیری‌ است کآدم می‌خورد!‌ همۀ الفاظ تشابه ظاهری دارد اما با معانی متفاوت. اگر فرض کنیم که «یک بود» ولی این «یک» یک معنا دارد و آن «یک نبود» هم معنای دیگری دارد، پس این‌ها با هم تناقض ندارند. بعد می‌گوییم «غیر از خدای مهربان هیچ‌کس نبود». خدایی که هیچ‌کس را نداشته، مهربانی‌اش را به چه کسی ورزیده؟ مگر مهر در جهان یک‌نفره معنی دارد؟ مگر ظلم در جهان یک‌نفره معنا دارد؟ مگر عدل و انصاف در جهان بی‌همه‌کس معنا دارد؟ برداشت دوم رو از اول شروع می‌کنیم. یکی بود یکی نبود. کی می‌گه غیر خدای مهربون هیشکی نبود؟ من بودم، تو هم بودی، از همون اولش هم خدای ما تنها نبود. این‌جوری منطقی‌تره نه؟ بالاخره یه کسی باید باشه که او بدان مهر بورزد دیگه!‌ حالا مشکل دیگری پیش می‌آد، اگر آن «یک که او بود» و بعد «یک که نبود» یعنی «یک» می‌تونه در دو معنای متفاوت باشه، چه‌بسا من هم در معانی متفاوتی باشم، یعنی آن من که از اول بودم با این منِ حسام که الان نشسته‌ام پای میکروفون فرق کنه، نه؟ باز گره خورد. این برداشت هم نشد، برداشت سوم را بدون هیچ توضیح اضافه‌ای بگیم: همون یکی بود یکی نبود قدیمی رو می‌گیم می‌ریم قصه‌مون رو شروع می‌کنیم.   بریم برداشت بعدی یکی بود یکی نبود غیر خدای مهربون... آها ببینین الان خودتون منتظرین من یه گیری بدم، پس مشکل از شماست، ولی نه هیچی نمی‌خوام بگم؛ همون غیر خدای مهربون هیشکی نبود، بریم سراغ قصه!‌   سلام به همۀ شما. یه قصه می‌خوام براتون تعریف کنم. الان که دارم اپیزود  33 پادکست انسانک رو ضبط می‌کنم یکشنبه 16 خرداد سال صفره. جای هیچ‌کدومتون خالی نیست؛ نشسته‌م تو زیرزمین، توی گرمای نمی‌دونم چند درجه چون پنکه رو روشن کنم قرقر می‌افته توی صدا. به خاطر همین زود ضبط می‌کنم تا گرما امانم رو نبریده. ‌یه دفتر دارم دم دستم، هرچیزی که می‌خوام در موردش پادکست بسازم، اونجا یادداشت می‌کنم. بعد می‌رم در موردش مطالعه می‌کنم، کوشش می‌کنم تا محتوایی تأمین بشه که این محتوا به شرمندگی من در برابر عمر شما ختم نشه؛ یعنی اگر داره زمانی صرف می‌شه برای شنیدنش، حداقل یکی دوتا جمله به‌دردبخور میون این دقایق داشته باشه.   به اینا می‌گن اپیزودهای کوششی. ولی در مقابل این اپیزودها، یک سری اپیزودها هستن که کوششی نیستن، جوششی هستن. من دارم زندگی‌ام رو می‌کنم، یه‌دفعه می‌آد خِر من رو می‌گیره می‌گه: حسام پاشو من رو بساز!‌ این اپیزود از اون اپیزودهای جوششیه، یعنی یه‌دفعه افتاده به جانم و یقه‌م رو گرفته و قصه داره. می‌خوام قصه‌ش رو براتون تعریف بکنم. چند دقیقه کوتاه هم درموردش توضیح دارم.

قصۀ یک نامه

اما قصه به کجا برمی‌گردد؟ دیروز که شنبه بود رفتم توی اتاقم، از جلوی کتابخانه رد می‌شدم که چشمم افتاد به کتابی که برای من دوست‌داشتنی است. اسم این کتاب «نازنین من» و موضوعش، مجموعه‌ای از مکاتبات و نامه‌هایی است که در طول سال‌ها بین مارتین هایدگر و همسرشان بانو اِلفریده ردوبدل شده است. «توصیه می‌کنین این کتاب رو بخریم؟» نه. من کتاب را خیلی دوست دارم ولی الان دیگر نمی‌دانم قیمتش چقدر است. من این را ده سال پیش خریدم و قیمتش آن موقع 6 هزار تومان بوده. الان به شما توصیه ندارم که این کتاب را بخرید یعنی اگر بودجه محدودی برای خریدن کتاب دارید، نخرید. کتاب درسی نیست، کتاب مرجع نیست، به فهم من کتاب فلسفی نیست اما کسی که هایدگرپژوه است باید این را بخواند کما اینکه یک آدم هایدگرپژوه باید گزارش‌هایی را که در کتاب کلبه هایدگر نوشته شده ـ گرچه به زبان یک معمار هست ـ بخواند. اما اگر بودجه اضافه داشتید، ورق بزنید، خواندنش ضرر ندارد. انتشاراتش نقش و نگار و ترجمۀ سرکار خانم مهشید میرمعزی است. خب من این کتاب را برداشتم، همین‌جوری تفألی باز کردم و چشمم افتاد به سطری که زیر آن خط کشیده بودم وقتی که آن را می‌خوندم. قصه اپیزود سی‌وسوم برمی‌گردد به این سطر و چیزهایی که در ذهن من جوشید. (فاصله موسیقی) قصه‌ای که می‌خواهم برایتان تعریف کنم برمی‌گردد به آخرین روز آبان سال 1318 هجری شمسی؛ یعنی چه وقتی؟ 22 نوامبر 1939 میلادی... نامه‌ای است از جانب مارتین. مارتین عاقله‌مرد نزدیک50ساله‌ای است صاحب کسوت و شهرت. بیش از یک دهه از اثر شگفت‌انگیز و ماندگارش به نام «هستی و زمان» گذشته. امروز که این نامه را می‌نویسد همچنان مثل خیلی از روزهای سپری‌شده از زندگی‌اش در کلبۀ جنگلی‌اش مشغول مطالعه و تحقیق است. نامه می‌نویسد برای همسرش الفریده، اما الفریده مشغول فرزندپروری و امور خانه است. اخیراً  دستگاه بافندگی خریده و با آن پشم خرگوش‌های آنغوره‌ای را که پرورش داده می‌ریسد و هزینه و خرج زندگی‌اش را تأمین می‌کند. الفریده از همسرانی است که به درد شوهر فیلسوف می‌خورد!‌ آقا به مطالعه خودش می‌رسد؛ خانم خرج زندگی را هم درمی‌آورد و تازه یک جاهایی هم کمک‌خرجی برای مارتین می‌فرستد!‌ اما برویم سراغ نامه... توی نامه چه نوشته؟ من متن صفحه 237 کتاب را برایتان روخوانی می‌کنم:
«بیش از هر چیز میل دارم به‌محض بازگشت مجددت به فرایبورگ بازگردم هرچند که اینجا به خوبی از من پرستاری می‌شود. دلم برای حضور خاموش تو که جزئی از کار من است تنگ می‌شود.»

حضور خاموش

من نمی‌دانم زمانی که این سطر را خط کشیدم چه در ذهنم بوده؛ چون هیچ حاشیه‌ای ننوشته‌ام. خودم این کتاب را دقیقا در 14 خرداد، یعنی همین روزها در سال 90 خوانده‌ام. تاریخ زده‌ام کِی خوانده‌ام ولی چیزی در حاشیه‌اش ننوشته‌ام. چیزی که الان برایم خیلی جذاب بود همین حضور خاموش بود. این ترکیب بی‌تکرار نبوده؛ اگر چند صفحه عقب‌تر بیاییم، در صفحه 208 نامه دیگری هست که برایتان می‌خوانم و ببینید باز به این مضمون اشاره شده. متن نامه این است:
«این هفته کاری کمبود آمدن تو را داشت و کلبه خالی از شیطنت‌ها و بازی‌های پسربچه‌ها خواهد ماند. این نامه قاعدتاً باید یکشنبه دست تو باشد. همکاری و حضور ساکت تو همه‌جا و در دوروبرم وجود دارد و موجب می‌شود که قلب تو را از نو بیابم و سپاس‌گزاری من باید در مقابل آنچه که تو هستی و تحمل می‌کنی عقب بماند. فقط در سخت‌ترین شرایط پروراندن کار، اندیشه و جمع‌آوری‌ست که حالت روحی مناسب را می‌یابم.»
  به‌به عجب شوهری، عجب قلمی، عجب کلماتی!‌... واقعا چه می‌شود اگر مارتین هایدگر شوهر آدم باشد، نه؟!‌ از فیلسوف‌جماعت بعید است شوهر خوب دربیاید. اگر بعداً فرصت شد و قصه زندگی مارتین هایدگر و شکایت‌ها و مراوده‌های بین او و الفریده را تعریف کردم، احتمالا شما هم به همین نتیجه من می-رسید ولی این خبر را من رسماً تکذیب می‌کنم. می‌بینید الان هم در این نامه‌ای که نوشته بود به حضور خاموش و به حضور در سکوت اشاره کرد. مارتین هایدگر کسی نیست که کلمات را تلف کند. واژه در دست هایدگر هدر نمی‌رود. در مورد برترین فیلسوف قرن بیستم صحبت می‌کنیم؛ کسی که در سن 38سالگی متنی را منتشر می‌کند به‌عنوان «هستی و زمان» که به گمانم پس از او کمتر افرادی در پهنۀ زمین زندگی کرده‌اند که بتوانند این متن را بفهمند. اگرچه زبان دشوارگوی مارتین هایدگر در این نفهمیدن سهیم است، اما مطلب هم بسیار غنی است. او کسی است که به‌جای اینکه به موجودات، به هستنده‌ها فکر بکند، به خود هستی می‌اندیشد. خب برگردیم به نامه. می‌خواهم بگویم چنین کسی وقتی از واژه استفاده می‌کند آن را با پَنس برمی‌دارد و می‌چیند. او مینیاتوریست کلمات است و می‌گوید: «حضور ساکت». حضور چیست و حضور ساکت چیست؟ این سوالی بود که دیروز در ذهن من جوشید و چند قدمی را در پی حضور دویدم تا ببینم چیزی پیدا می‌کنم یا نه؛ ماحصل یافته‌ها و نیافته‌هایم این چند دقیقه‌ای است که با شما تقسیم می‌کنم. (فاصلة موسیقی)

غور در لغت‌نامه

طبق روال عادی برنامه، وقتی که بخواهیم به کلمه فکر کنیم ـ لااقل هروقت که من می‌خواهم به کلمه فکر کنم ـ می‌روم سراغ لغت‌نامه. در لغت‌نامه [دهخدا] این‌طور فرموده‌اند: حضور: حاضر آمدن. انصافاً جا ندارد ما از استاد سوال کنیم: استاد اگر کسی معنای حاضر شدن را بداند، خب معنای حضور را هم می‌داند دیگر!‌ این می‌شه دُور در تعریف. بگوید حضور یعنی چه؟ بگوید یعنی حاضر شدن، بگوید حاضر شدن یعنی چه؟ بگوید حضور داشتن!‌ اینکه تعریف نیست!‌ از این می‌گذریم زیرا خیلی به کار ما نیامد. کمی جلوتر ایشان می‌فرماید: نقیض غیبت. ارائه نقیض در تعاریف روش درستی است؛ یعنی شما هر آن چیزی که می‌خواهی تعریف کنی دو راه داری؛ یا بگویی «چه هست» یا بگویی «چه نیست». به‌عنوان مثال اگر بخواهی سرما را تعریف کنی، می‌گویی نقیض گرما یا «نبود گرما». بخواهی روشن را تعریف کنی می‌گویی نقیض تاریکی. نقیض آوردن یا تعریف شیء به ضد آن، روش غلطی برای تعریف نیست. اما یک شرط دارد و آن این است که فرد، نقیضی را که شما می‌گویید، بشناسد. یعنی وقتی می‌گویید حضور، بعد می‌گویید حضور یعنی آن چیزی که غیبت نیست؛ شرط فهم این است که ما بدانیم غیبت چیست، که بعد بگوییم ضد غیبت را می‌گوییم حضور. آیا چنین است واقعاً؟ می‌دانیم غیبت چیست؟ به‌عنوان مثال آیا شما می‌دانید که غیبت، نقیض ظهور است یا نقیض حضور؟ غایب آن چیزی است که نیست، یا غایب آن چیزی است که دیده نمی‌شود؟ کدام از این دوتاست؟ پس خود واژه غیبت هم جای تأمل دارد اما بگذریم... این اپیزود را می‌خواهیم روان پیش ببریم و قصه بگوییم. برویم جلوتر تا ببینیم جناب دهخدا چه فرموده‌اند. روش معنی لغت ایشان در ادامه این است که برای لغت از متن‌های تاریخی نمونه می‌آورد که ببینیم در متن یا در بیت یا مصرع چطور استفاده شده. این مثال‌ها را دارند که در معنای حضور می‌گویند شهود؛ بعد می‌گویند مشهد. مشهد محل شهود است. علی‌القاعده مشهد باید مترادف محضر باشد نه حضور. اما کاری نداریم. از چیزهایی که ایشان گفته، فعلا همان شهود برای ما قابل تأمل است.

نقیض غیبت و معادل شهود

پس از محضر جناب دهخدا که تقریبا جامع‌ترین لغت‌نامه فارسی است، چیزی که گیرمان آمد این بود که حضور، در معنای لغت‌نامه‌ای، نقیض غیبت و به معنای شهود است. برویم ببینیم حضور در لغت‌نامه‌های انگلیسی به چه معنایی آمده است. من معمولا از کمبریج استفاده می‌کنم؛ در معنای واژه Presence این معنا را آورده: «موقعیت یا واقعیتِ اینکه کسی یا چیزی در مکانی قرار دارد» پس حضور عبارت است از «در مکان بودن» این همان حاضری‌ای است که ما سر کلاس درس تجربه کرده‌ایم. معلم صدا کرده و گفته: کی حاضر است؟ هرکسی که در چهاردیوار کلاس در این مکان بوده دست بلند کرده اظهار کرده بودنش را، برایش حاضری زده‌اند، اما اگر کسی در این چهاردیواری نبوده و صدایی از او برنیامده یا اظهار بودن نکرده، «غ» گذاشتند در جدول مقابل اسمش یا ضربدر زدند و گفتند این فرد غایب است. خب این معنی خیلی نزدیک‌تر است به تجربه زیسته ما، اما مسئله‌ای هست که حتما تجربه کرده‌اید، شما و من هم همین‌طور به‌قول عالی‌جناب سعدی: هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای؟ من در میان جمع و دلم جای دیگر است... این چیزی است که ما تجربه کرده‌ایم. آیا جز این است که کسانی هستند که همین الان مشهود شما و در برابر چشم شما نیستند و نمی‌توانید ببینیدشان اما چنان در شما حاضرند که گویی هر لحظه با شمایند؟ چشم که می‌بندید پشت پلکتان نشسته‌اند. نفس که می‌کشید عطر آن‌ها را به جان خودتان می‌کشید. هر جایی که نگاه می‌کنید نقشی خاطره‌ای تصویری خیالی از آن‌ها همراهتان است. آیا می‌شود به این‌ها گفت ناحاضر؟ بعد کسانی هستند که شانه‌به‌شانه شما نشسته‌اند ولی در نگاه شما غایب‌اند. شما الان اگر داخل اتوبوس یا هواپیما باشید و سفری را طی بکنید، بعضا ممکن است ساعت‌ها کنار افرادی نشسته باشید که در تمام مسیر برای شما غایب‌اند. اما در طول جاده و همۀ مدت پرواز دارید به عزیزی که ازش جدا شدید فکر می‌کنید یا به عزیزی که دارید به‌سمت او می‌روید برای وصال. آن کسی که نیست در شما هست و این کسی که در کنارتان نشسته بر شما غایب است. تجربۀ زیستۀ ما چیزی را پشت واژه حضور نشان می‌دهد که ارتباطی به «در مکان بودن» ندارد. ارتباطی به مشهود بودن هم ندارد؛ مگر اینکه ما معنی عمیق‌تری را برای واژه «مشهود» ارائه کنیم.

حضور در عربی

«حضور» ریشه عربی دارد از سه حرف اصلی «ح ض ر». «حضر» را شاید در مثل‌های فارسی هم به صورت «در حضر و سفر» شنیده باشید. «حضر» در لغت عرب به معنی استقرار یافتن و در محیطی مستقر شدن است. نقیض بادیه‌نشین و انسان بدوی، به کسانی گفته می‌شود که محیطی را انتخاب کرده‌اند برای شهرنشین، روستانشین یا یکجانشین شدن در برابر سفر کردن و گذرا بودن. معنای انگلیسی و عربی را به‌علاوۀ چیزهایی که قبلا عرض کردم، همه را گوشه ذهن داشته باشید. این‌ها بشود مواد اولیه که مطلب را جمع‌بندی کنم برای شما.

علم حضوری ـ علم حصولی

رسیدیم به مؤخرۀ کلام، ولی من برای این مؤخره می‌خواهم یک مقدمه بگویم. نه جناب دهخدا، نه مؤلفین و لغت‌نامه کمبریج تقصیری ندارند اگر واژه «حضور» را با دشواری می‌توانند ترجمه کنند یا مترادفی برایش بگویند. چرا؟ چون واژه حضور از کلمه بزرگ‌تر است. چیزهای زیادی هست که به واسطۀ کلمات آن‌ها را درک می‌کنیم. من از طریق کلماتی برای شما توضیح می‌دهم که مارتین هایدگر برای همسرش الفریده در فلان تاریخ، در این آب و هوا، در این اوضاع، این نامه را نوشته. اینجا شما دارید روایتی از تاریخ را می‌شنوید که به واسطۀ کلمات به شما منتقل می‌شود. همچنین می‌توانید تشریف ببرید دانشگاه یا یک کلاس یا کارگاه، آنجا برای شما تاریخ ادبیات، تاریخ حکمت و فلسفه یا تاریخ هنر را توضیح بدهند. روایت‌هایی که با کلمه منتقل می‌شوند [از جنس] معلومات یا دانش‌اند. اما نسبت شما با ترس چیست؟ الان اگر اتفاقی برای شما پیش آمده باشد که ترسیده باشید یا حادثه‌ای شما را غمگین کرده باشد یا چیزی شما را به خشم آورده باشد، آیا این خشم، ترس، عشق، دوست‌داشتن، اضطراب و...  را با کلمات یاد گرفتید؟ آیا در کتاب خواندید ترس چیست؛ بعد رفتید ترس را تجربه کردید؟ رفتید کتاب خواندید و با مقوله عشق آشنا شدید؛ سپس کتاب را بستید و در میدان زندگی عاشق شدید؟ این‌طوری بوده یا برعکس؟ ترس اول درون منِ عالِم اتفاق افتاده بعد تقلا کرده‌ام به واسطة کلمات، دیگران را از حال خودم باخبر کنم یا از حال دیگران باخبر بشوم؟ من هیچ‌جا نرفته‌ام که مثلا بروشوری به نام «انسان چیست؟» یا «انسان باید چگونه زندگی کند؟» را باز کنم و بروم به بخش گرسنه‌شدن و از طریق خواندن آن کاتالوگ با موضوع گرسنه‌شدنم آشنا بشوم. بعد بیایم بگویم من گرسنه شده‌ام. نه این‌طور نیست. من اول گرسنه‌شدن را تجربه کرده‌ام. بعد رفته‌ام با شناخت آناتومی بدن و دستگاه گوارش و مطالعات بالینی فهمیده‌ام که [در تجربه گرسنگی] چه فرایندهایی ممکن است اتفاق بیفتد. اما تجربه گرسنگی مقدم بر هر کلمه بوده. به این سطح از علم می‌گویند «علم حضوری»؛ یعنی علمی که معلوم در من است و بی‌واسطه با او ارتباط دارم. بین من و معلوم، کلمه‌ای نبوده که واسطه شده باشد برای علم پیدا کردن. موضوع از جنس یک واقعه تاریخیِ بیرون از من نیست که با کلمه منتقل شده باشد؛ چیزی است که در من است. حضور، آن چیزی است که قبل از کلمات وجود داشته به‌خاطر همین حسابش از حصول جداست. به این معنا حضور، نقیض حصول است. چیزی که در لغت‌نامه‌های ما نیامده؛ یعنی آن چیزی که تحصیل نمی‌شود ولی هست. این را به این جهت گفتم که بدانید واقعا نمی‌شود برای حضور با دو ـ سه‌تا کلمه ترجمه ارائه داد بلکه حضور مافوق کلمات تجربه می‌شود نه اینکه ترجمه بشود. این پیش‌درآمد یا مقدمه‌ای بود بر مؤخره‌ای که می‌خواهم خدمت شما عرض کنم.

مؤخره

برویم سراغ جمع‌بندی. همة آن چیزی که خدمت شما گفته شد «حضور» هست اما حضور بیش از همه این‌ها هم هست. حضور مشهود است ولی مشهود نه لزوما به چشم ظاهر، بلکه به چشم عقل و به چشم قلب. شما احتمالا این را ـ بالاخص در مهمانی‌ها و رفت‌وآمدهای زن‌وشوهری ـ تجربه کرده‌اید. مثلا ما از مهمانی آمده‌ایم؛ بعد مائده به من گفته که مثلا «فلان قاب عکس رو دیدی؟ فلان پرده رو دیدی؟ فلان چیز رو دیدی؟» بعد من با تعجب می‌گویم: «نه ندیدم!‌» من تمام آن چند ساعت نشستم روبه‌روی همان تابلو ولی ندیدمش. حتما چشم من به آن تابلو افتاده یعنی مشهود به ظاهر بوده، اما عقلم آن را مشاهده نکرده. با جانم آن را مشاهده نکرده‌ام؛ بنابراین آن چیز برای من حاضر نیست اما برای دیگری حاضر بوده. در عشق‌های یک‌طرفه هم از این اتفاقات زیاد می‌افتد. بعد از مدتی می‌روی به طرف می‌گویی: «ببین من تمام مدت اونجا داشتم به تو نگاه می‌کردم» بعد طرف مقابل ـ نه اینکه بخواهد تو را هتک بکند یا آزارت بدهد ـ با تعجب می‌پرسد: «مگه تو بودی اونجا؟» تو در مکان بودی، اما تو برای او غایب بودی یا او برای تو غایب بوده پس حضور در مکان بودن هست، اما نه هر در مکان بودنی، نه لزوما هر شکلِ در چاردیوار بودنی. خب پس حضور چی شد؟ ببینید اگر از همه این معانی ارائه‌شده، بخواهیم مخرج مشترک بگیریم، می‌شود «بود». حضور «بود» است، اما نه هر بودی، بلکه «کیفیتی از بود». همان‌طور که همه کسانی که این پادکست را می‌شنوند حاضرند پای این پادکست، اما با میزان دقت‌های مختلف؛ ما همه حاضریم در کلاس اما با میزان حضورهای مختلف. وقتی چیزی تنوع پیدا می‌کند یعنی واجد کیفیت است و شدت و ضعف دارد. پس حضور، بودنی است که کیفیت دارد و این کیفیت متنوع است. کیفیتی از این بودن می‌تواند مشهود باشد، کیفیتی از این بودن می‌تواند در مکان بودن باشد، اما کیفیات دیگری هم برایش قابل تصور است. من اگر بخواهم حضور را به فهم خودم معنا کنم می‌گویم «حضور بودنی است که بر بودِ دیگر چیزها اثر داشته باشد» یا «بودنی است که این بودن را میان خودش و دیگری مبادله کند.» اگر در کلاس بگویند: «حسام ایپکچی؟» و من نگویم «حاضر!‌» یا نگویم «بله!‌» یا دستی بلند نکنم و حرکتی نشان ندهم، تختة مردة چسبیده به دیوار باشم، حتما استاد جلوی اسم من می‌نویسد غایب؛ مگر اینکه به چشم خودش من را ببیند. باز هم با دیدنش، اثری از من را ملاحظه می‌کند. اگر من در جایی باشم و هیچ اثر و بازتابی از بودِ من به بیرون نتابد، من در آنجا حاضر نیستم.

حضور یعنی مبادلۀ بودن

و اگر چیزی در مکانی در مجاورت من، سایه‌به‌سایۀ من نشسته باشد اما بود او در من مؤثر واقع نشود، برای من حاضر نیست. پس حضور، بودنی است که در آن بودن جریان دارد و مبادله می‌شود. بده‌بستانِ بودن است. اینجاست که وقتی می‌گویند «در زندگی حاضر بودن» یعنی «چیزی بر زندگی افزودن و از زندگی برداشتن» «در جامعه حاضر بودن» یعنی «بر بود دیگر چیزها اثر داشتن» «در هستی حاضر بودن» یعنی «از آن بود هستی در خود جذب کردن و از بود خود بر هستی باز گرداندن». هستی پس از من باید طور دیگری باشد و الا من غایب در هستی‌ام. مادامی که از بود من چیزی در این عالم می‌تابد من حاضرم، حتی اگر مرگ را چشیده باشم و اگر از بود من چیزی به دیگر بودها افزوده نشود من مرده‌ام، حتی اگر قلب من بتپد. با این کلمه «حضور» همه‌کار می‌توانید بکنید. دریایی است که می‌شود در آن شناگری کرد... زوجیت یعنی برای هم حاضر بودن. عاشقی یعنی برای هم حاضر بودن؛ نه لزوما برای هم ظاهر بودن، نه لزوما به یکدیگر ناظر بودن، بلکه برای هم حاضر بودن. از «بود» من در تو بتابد، از «بود» تو هم من سهم ببرم. چه بسا آدم‌هایی هستند که دهه‌های متوالی در کنار هم زیستند اما چند روز برای هم حاضر بودند و چه بسا کسانی که چند ماه فرصت با هم زیستن دارند اما یک عمر برای هم حاضرند. بودِ این یکی امتداد پیدا کرده در بودِ دیگری. مادرانگی چرا دُرّ نایابی است؟ چرا گوهری بی‌بدیل است؟ چون مادر همواره در فرزند خود حاضر است و فرزند همواره برای مادر حاضر است. در کسب و کار و تجارت هم به این کلمه حضور می‌توان فکر کرد. میزان توفیق هر کسب و کاری در جامعه و در عصر خودش، میزان حضورش در حوائج و نیازهای مردم است. اگر تو محصولی تولید یا خدمتی ارائه کنی که برای مردم حاضر باشد، کسب پررونقی داری. اگر نیروی انسانی‌ای را در کنار خودت جذب بکنی، که برای تو حاضر باشند، (نه صرفا جسدشان برای تو حاضر باشد، خسته و خواب آن‌ها را کشیده باشید به سازمانی، سر ساعت انگشت هم زده باشند و سر ساعت هم بروند) در نهایت به میزان حضور حقیقی آن‌ها از این نیروی انسانی بهره‌مندی. پس تو باید وقتت را صرف ارتقای حضور کنی. ارتقای حضور یعنی چی؟ یعنی برای آن‌ها باشی تا برای تو باشند؛ چون حضور مبادله بود است. حالا مثال زیاد است. امیدوارم بیش از این را خودتان بیندیشید. من را در اندیشه‌های خودتان شریک کنید. من ضرر می‌کنم از گفتن اگر شما من را از نقد، نظر و راهنمایی محروم کنید. چیز دیگری دست مرا نمی‌گیرد. مثل بازی پینگ‌پونگی است که من زده‌ام آمده سمت شما، باید بهم برگردانید. شنوندة حاضر باشید و از یافته‌هایتان به من بگویید، به دیگران هم بگویید. هم‌زیستی یعنی باهم حاضر بودن و برای هم حاضر بودن.

دقیقه

مهمان نامشخص

[su_audio url="https://shenoto.com/service/api/play/c2a381b3-2127-11ec-9090-0242ac120005.mp3" width="100"]

در اپیزود سی و دوم پیرامون موضوعی صحبت شده است که قریب به ثلث عمر ما را در برگرفته. گفتی در مقام شریف خُفت. توضیح بیشتری ندارم و گفتنی‌ها را گفته‌ام. این نخستین اپیزود در سال صفر است که پس از چندین وقفه تقدیم شما شده است.

دقیقه

مهمان نامشخص

در پاگرد چهارم، پیرامون چهار موضوع صحبت شده است:

  • اول – خبر یک زایش و رویش
  • دوم – توضیحی در ارتباط با «آسایش ایمانی»
  • سوم – تجربه زیسته‌شده‌ای در پادکست انسانک
  • چهارم – داستان و سرنوشت سال بعد انسانک
پیشاپیش سال خوبی را برای همه شما شنوندگان انسانک آرزو داریم. در کانال تلگرام انسانک، می‌توانید اخبار انتشار اپیزودهای عیدانه را پیگیری کنید و همچنان سایت انسانک برای بیان نظرات و نقدهای شما مهیاست [su_audio url="https://shenoto.com/service/api/play/c24e01b6-2127-11ec-9090-0242ac120005.mp3" width="100"]

دقیقه

مهمان نامشخص

[su_audio url="https://shenoto.com/service/api/play/c24376af-2127-11ec-9090-0242ac120005.mp3" width="100"]

موضوع اپیزود سی و یکم، ادب ِجدایی است. سوالی که چند روز قبل در کانال تلگرام انسانک مطرح شد تا شما هم نگاه‌تان را به این موضوع بیان کنید. حالا من در این اپیزود پنج ادب را به عنوان آداب جدایی طرح کرده‌ام و بعد هم مصادیق آن را در زندگی روزمره مثال زده‌ام. در حاشیه مبحث اصلی، صحبت کوتاهی هم پیرامون «منطق» و کارکرد آن به میان آمده است. اپیزود سی و یکم آخرین اپیزود سال نود و نه بود و از امسال، تنها به قدر یک پاگرد صحبت باقی مانده.

متن کامل اپیزود سی‌ویکم

انسانکم! انسانکم! آرام باش. من تو را به نیل انداختم و اندکی دیگر در آغوش زنی امانت خواهم داد و تو او را «مادر» خطاب خواهی کرد. تو تنها حیوانی هستی که حتی ماه‌ها پس از تولد نیز نمی‌تواند روی پای خود بایستد. آری آری تو این‌چنین محتاج آغوش سرشته شده‌ای که آدمی اصالت‌الآغوش است. آدمیزاد بی‌آغوش تلف خواهد شد. گوش کن انسانکم! گوش کن! من هستۀ هستِ تو هستم و تو آهسته‌آهسته «هست» خواهی شد. بزرگ می‌شوی و رفته‌رفته گوشَت از هیاهو لبریز می‌شود. آن‌چنان که دیگر صدای مرا میان هیاهوها گم خواهی کرد. هیچ‌یک از آنانِ دیگر نیز نخستین ماه‌های خویش را به خاطر ندارند. ذهن تو تابِ نگاه‌داشتنِ این دقایق را ندارد و این ایام، تا ابد، سِرّ میان من و تو باقی خواهد ماند. من در نهان تو جاودانم؛ جاودان، چنان‌که بارها به دیگران می‌گویی: «من این‌طور فکر می‌کنم؛ من این‌طور می‌گویم؛ من این‌طور می‌خواهم...» و درواقع آن «من»، نه تو، بلکه منم. گاه‌گاهی اما در خلوت با من به صحبت خواهی نشست اما باز هم به زبان خواهی گفت: «با خودم می‌گفتم... با خودم فکر می‌کردم... با خودم بودم...» و تمام آن «خود»ها نیز من هستم. انسانکم!... انسانکم!... اینجا که تو پا نهاده‌ای سرزمین جدایی‌هاست و همین ضجه و اضطرابِ اکنونت، نخستین جدایی بود. این آغاز ماجراست. وصل‌ها منزل به منزل سپری خواهند شد و تو اقسام فصل‌ها را خواهی چشید. گذر از این تنگنا را تاب بیاور که درد خواهی کشید اگر در پی دوام باشی؛ که دوای تو در تن نهادن به نهادِ ناآرامِ جهان است. به هر سلام که می‌رسی، بدان والسلامی در پی است. یادت باشد این مرتبه از بودن، یک اصل و تنها یک اصل قطعی دارد و آن یک اصل این است که وصل‌ها به فصل ختم خواهند شد... که تو برای فصل‌دیدن آمدی. [موسیقی بی‌کلام]   سلام وقت شما به خیر انسانک چهار فصل دید. بهار و تابستان و پاییز و زمستان دید، و حالا که شانزدهم اسفندماه 1399 است در آستانه یک‌سالگی انتشار پادکست انسانک هستیم. خیلی مفتخرم به دوستی با شما و این اتفاقی را که تجربه شد بسیار قدر می‌دانم. هیچ سالی به‌قدر این سالِ انزوا در گوشه و تنهایی ننشسته بودم و هیچ سالی به‌قدر امسال، دوست و رفیق پیدا نکردم. این هم از عجایب روزگار است. گاهی به دنبال چیزهایی می‌دوی و نمی‌رسی؛ و گاهی درست آن لحظه که می‌نشینی، می‌رسی. گفتیم انسانک چهار فصل دید. موجودات هرچه بیشتر فصل می‌بینند بزرگ‌تر می‌شوند. درست است؟ فصل به چه معناست؟ فصل در زبان اهل منطق، در عام‌ترین معنایش، آن چیزی است که میان دو چیز جدایی و امتیاز ایجاد می‌کند. فصل، فاصله‌اندازِ میان دو چیز است. فصل و فاصله از یک ریشه‌اند. یعنی اگر بین دو چیز، فصل وجود نمی‌داشت، آن‌ها دو چیز نبودند؛ یک چیز بودند. مثلا اگر در اقلیمی، این فاصله‌ای که ما بین بهار و تابستان درک می‌کنیم وجود نداشته باشد، دیگر دو فصل برایشان وجود ندارد. این دو، یک فصلِ شش‌ماهه تلقی می‌شود. اگر می‌خواهید اهمیت فاصله را درک کنید، من روش تمرینی دارم که بعضی وقت‌ها انجام می‌دهم و نتیجه‌اش هم بانمک است. متنی یا جمله‌ای را تایپ کنید. فقط هنگام تایپ، از space (فاصله) استفاده نکنید؛ یعنی تا حد ممکن حروف را بی‌فاصله بنویسید. آن وقت ببینید جمله‌ای که نوشته‌اید چقدر برایتان مفهوم است. فاصله ضرورت دارد تا ما بتوانیم اجزای هستی را از هم تفکیک‌شده ادراک کنیم. من اینجا اشاره‌ای به منطق کردم؛ پرانتزی باز می‌کنم، نکته‌ای راجع‌به منطق می‌گویم و پرانتز را می‌بندم. این موضوع ربط مستقیمی به این اپیزود ندارد اما درواقع به تمام اپیزودها و تمام گفت‌وگوهایی که میان ما و شما و دیگران ردوبدل می‌شود ربط دارد. پرانتز باز می‌خواهم صحبت کوتاهی درباره منطق کنم. یک گزاره بگویم که بعد صحبتم را ادامه دهم. این جمله را بشنوید: پَرِ جبریل منطق در قوس حضور، خواهد سوخت. شما از این جمله چه می‌فهمید؟ این سوال را گوشه‌ای از ذهنتان بگذارید و بقیة عرضم را گوش کنید. منطق یک ابزار است که کارکردش سنجش گزاره‌هاست. یعنی موقعی که با یک گزاره روبه‌رو می‌شویم، با برای به دست آوردن عیار آن، از ابزار و محکِ منطق استفاده می‌کنیم. در ادبیات رایجمان هم زیاد از این واژه استفاده می‌شود. مثلا می‌گوییم: حرف فلانی منطقی نیست. حرف منطقی بزن. چه انتظاری از منطق داریم؟ پرکاربردترین بهره‌برداری ما از منطق [همین که من از صور مطلق استفاده نمی‌کنم و نمی‌گویم «همۀ استفادة ما» گرایشم به سمت «فازی» را نشان می‌دهم.] زمانی است که می‌خواهیم دیگری را اقناع و دانشی را به دیگری منتقل کنیم. یا برعکس، مخاطب دانش دیگری هستیم و می‌خواهیم بدانیم اقناع بشویم یا نشویم. این را برای رسیدن به این سوال مهم عرض می‌کنم که آیا اساساً منطق میان من و هستی کارکردی دارد؟ یا عمدۀ کارکرد آن پس از ادراک من از هستی، بین من و مخاطب است؟ مثالی بزنم. فرض کنید امروز من در تجربه زیسته‌ای زندگی‌ام را می‌کردم. چشمم به پری‌رویی افتاد، دلم رفت و عاشق شدم. بروم پیش دوستی و به او بگویم: فلانی من یک دل نه صد دل، عاشق شدم. او به من می‌گوید: از کجا فهمیدی که این عشق است؟ چطوری شدی که به این می‌گویی عاشق‌شدن؟ اصلا چرا عاشق شدی؟ من به این سوال‌ها پاسخ می‌دهم. اینجا که کلامی بین من و دیگری ردوبدل می‌شود، سعی می‌کنم از ابزار منطق استفاده کنم. حال دیروز و حال اکنونم را با هم قیاس کنم، صغری و کبری بچینم، استنتاج کنم و او را قانع کنم که من عاشق شده‌ام. اما در لحظۀ مواجهه چطور؟ با منطق عاشق شدم یا این عاشق‌شدنِ من چیزی خارج از دامنۀ منطق است؟ لحظه‌ای که کسی می‌خواهد مخاطبی را قانع کند و دغدغه‌اش اقناع دیگری است؛ یا کسی می‌خواهد از متکلمی، گزاره‌ای را بپذیرد و قانع شود؛ با منطق سروکار داریم. اما اگر دغدغه کسی، قانع کردن دیگری نباشد، باز هم به منطق نیاز دارد؟ آیا تمام ادراک ما از هستی، لزوما از طریق منطق اتفاق می‌افتد؟ پاسخ این سوال‌ها با شما. من هم دو مثال می‌زنم. مثال اول: جناب کانت. ایشان سال‌ها اندیشیده؛ سپس تصمیم گرفته است تا حاصل اندیشه‌اش را به‌گونه‌ای منتشر کند که مخاطب اقناع شود. یعنی جامعۀ سرگشته پس از شکّ ِ هیوم، حالا در ساحل کانت آرام بگیرد. اینجاست که با ظرافت و دقت، از ابزار منطق استفاده می‌کند. مثال دوم: جناب نیچه. روزی نشسته در دامنۀ کوه و خلوت خودش؛ فکر می‌کند. ناگهان به این جمع‌بندی می‌رسد که اکنون وقت گفتن آن حقیقتی است که من از هستی درک می‌کنم. اما ایشان دغدغه‌اش قانع کردنِ ما نبوده است. او روایتش را از هستی می‌گوید. اگر بخواهد کلمات جدید ابداع کند؛ همچون هایدگر (که یک کلمه دازاین را ابداع کرده) باید سرتاسر کلمه بزاید. اگر بخواهد کلماتِ اکنونی و در ادبیات را استفاده کند باید آن‌ها را به خدمت معانی‌ای بگیرد که نزد ذهن اوست، نه عادت مردم. پس می‌شود صنایع ادبی. دغدغه منطقی گفتن هم ندارد چون نمی‌خواهد ما را قانع کند. گفته‌اش می‌شود متن شاعرانه‌ای مثل کتاب «چنین گفت زرتشت». آیا معنای این لزوما این است که نیچه هستی را کمتر از کانت فهمیده است؟ نه؛ بلکه نشان می‌دهد اصلا سودای او این نیست که کسی را قانع کند. این‌ها را برای چه گفتم؟ برای اینکه تصور نکنید اگر کسی جایی به لحن و بیان شاعرانه سخن می‌گوید، لزوما آدم هستی‌نافهمی است. گاهی متکلمی، سودای اقناع دیگران را ندارد. این‌همه جمله که گفتم، تقلای من بود تا یک جمله را توضیح دهم و بگویم: پر جبریل منطق در قوس حضور خواهد سوخت. چون آنجا که شما مواجهه حضوری با معلوم دارید، میان عالم و معلوم، منطق اجازه حضور ندارد. منطق در علم حصولی معنا پیدا می‌کند. شما می‌توانید با این جمله موافق یا مخالف باشید و می‌توانیم درباره‌اش با هم صحبت کنیم. اما این‌همه توضیح کش‌دار، به‌خاطر یک جمله بود که می‌شد با لحن شاعرانه گفت. چه بسا سهراب سپهری سطحی از حکمت را درک کرده که منِ محصلِ دانشجو با دو پایان‌نامه آن را درک نکرده باشم. پرانتز بسته. حالا برویم سراغ موضوع «فصل». چند روز قبل در کانال انسانک این سوال مطرح شد، که ادب جدایی چیست؟ در پاسخ به این سوال، تقریبا همۀ پاسخ‌‌‌ها در رابطه با جدایی عاطفی بود. نکتۀ اساسی این است که اگر بخواهم در رابطه با ادب جدایی سخن بگویم، نیازمند ضبط چند اپیزود هستیم. ولی من در یک اپیزود حرفم را می‌‌‌زنم، چون اگر کسی محتوا را متوجه نشوند، آسیب زننده خواهد بود. باید این موضوع در یک مجلس گفته بشود و به نتیجه‌‌‌گیری برسد. من به صورت فشرده می‌‌‌گویم و شما در ذهنتان، این فایل فشرده و زیپ شده را Unzip  کنید. آداب جدایی را در پنج اصل تقدیم شما می‌‌‌کنم. این دسته‌‌‌بندی به ذهن من رسیده ولی لزوما پنج‌‌‌تا نیست، شاید شما بتوانید شش تا (یا بیشتر) کنید.

ادب اول:

فصل و جدایی، سایۀ حرکت است.

  در مقدمۀ اپیزود سی‌‌‌ام گفتیم، این جهان بی‌تاب و یکسره در حال حرکت است. اصلا جهان، اسم فاعل جهیدن است. مثل کسی که می‌‌‌دود می‌‌‌گوییم دوان، یا روان... پس حالا که این جهان در حال جهیدن و تکاپو است، ما که در این جهان هستیم و دیگر چیزهای پیرامون ما، در این حرکت‌‌‌ها بعضی به هم نزدیک می‌‌‌شوند و بعضی از هم دور می‌‌‌شوند. نزدیک‌شدن را وصل می‌‌‌گوییم و دورشدن را فصل می‌‌‌گوییم. بنابراین این جدایی، سایه و بازتاب حرکت است. ما به سایه نمی‌‌‌گوییم «چیزی»، ولی وقتی سایه را ببینیم متوجه می‌‌‌شویم که چیزی حائل شده است. ممکن است ما به خود «جدایی» نگوییم، چیزی ولی این سایه اثر قطعی‌بودن حرکت است. به‌عنوان یک اصل قطعی باید بپذیریم که جدایی بازتاب و اثر حرکت است.

ادب دوم:

فصل، ضرورت وصل است.

  جدایی لازمۀ رسیدن است. به ظاهر متعارض است اما فرض کنید فصل در معنی رابطۀ عاطفی و ازدواج، شما که به وصل کسی رسیدی، این وصل را به چه قیمتی توانستی به دست بیاوری؟ به قیمت نه گفتن به گزینه‌‌‌های دیگه و به قیمت انبوهی از فصل‌‌‌ها. شما به دیگران نه گفتید و از دیگر موقعیت‌‌‌های وصل جدا شدی. مهم‌‌‌تر از همه، اقتضای وصل و ایجاد خانوادۀ جدید، پذیرش میزانی از فصل با خانوادۀ سابق هست. از خانۀ پدری بیرون آمدیم و در خدمت آن‌ها نیستیم و زندگی جدیدی تشکیل دادیم. اگر این جدایی‌‌‌ها اتفاق نمی‌افتاد، وصلی هم اتفاق نمی‌افتاد. شما اگر در وصل یک کار هستید و پیشه‌‌‌ای را پذیرفتید، از کار دیگری جدا شدید. بنابراین ما وقتی از جدایی صحبت می‌‌‌کنیم، در همان زمان از وصل هم صحبت می‌‌‌کنیم. مثل دو طرف ساحل، که از این طرف می‌‌‌گویند «رفت» ولی از طرف دیگر می‌‌‌گویند «آمد». دیگر ادب جدایی این است که بدانیم، همان چیزی که جدایی است، همان مقدمۀ وصل هم هست.

ادب سوم:

جدایی، لازمۀ رسیدن به کمال است.

  اگر در این گزاره تغییری بدهید، اشتباه می‌‌‌شود. هر جدایی به کمال نمی‌رسد اما هر کمالی نیازمند جدایی است. این نتیجۀ ادب اول است. وقتی ما پذیرفتیم موجودی هست که در حرکت است، در ادب سوم واژۀ «کمال» را اضافه کردیم.گفتیم این چیزی که حرکت می‌‌‌کند اگر می‌‌‌خواهد به سمت بهتر شدن برود، لازمۀ رفتنش این است که از اکنونش جدا شود. شما اگر به اکنونت بچسبی، حرکت را از دست داده‌‌‌ای. اگر تصورت این است که در حرکت همۀ آن چیزی را که در هستی هست را با خودت ببری، با فرض مساله درست نیست. چون کسی که چنین قدرتی داشته باشد، کمال محض است و در کمال محض هم حرکت نداریم. پس آن چیزی که در حرکت است، نه آنقدر کامل است که بتواند هستی را با خودش ببرد، نه آنقدر راکد است که در این نقطه بایستد، بلکه مجبور است بگذارد و بگذرد و به کمال خودش برسد.   زمانی که پدر و مادر صدرالمتألهین صاحب فرزند شدند و فقط همین یک پسر را داشتند، باید در یک دوراهی تصمیم می‌‌‌گرفتند و انتخاب می‌‌‌کردند. یک راه این بود که فرزندشان در شیراز کنار خودشان بماند و در ناز و نعمت باشد ولی از تعلیم دور بماند. چون مدارس و اساتید آن زمان در شیراز نبودند.   راه دیگر این بود که فرزندشان را راهی بکنند و دلتنگی جدایی را تحمل بکنند اما او به سراغ درس و تعالی خودش برود.   اگر مادری که صاحب این فرزند شده بود و سال‌‌‌ها منتظر فرزنددار شدنش بود، این جدایی را تاب نمی‌‌‌آورد، چه کمال بزرگی را از فرزندش محمد، دریغ می‌‌‌کرد. از این مثال‌‌‌ها در زندگی خودتان و دیگران زیاد دیدید. کسی که می‌‌‌خواهد به سمت کمال حرکت کند ناگزیر از گذاشتن و گذشتن است.

ادب چهارم:

کمال ما در زوال هم‌‌‌نوع ما نیست.

یعنی اصل‌‌‌های قبلی را بپذیریم، بپذیریم که جایی باید از هم جدا شویم. بپذیریم اقتضای حرکت، فصل و وصل پیاپی هست اما یک ضمیمه دارد. و آن اینکه قرار نیست ما در رسیدن به کمال، دیگری را در زوال فرو ببریم. آقا و خانمی که با هم شریک بودیم یا یار عاطفی بودیم، زن و شوهر یا هر آن چیزی که بودیم، امروز نقطه‌‌‌ای رسیدیم که کمال‌‌‌مان را در دو سوی متفاوت می‌‌‌بینیم. حالا درست یا به غلط. در اینجا باید این اصل را به خودمان یادآوری کنیم، که قرار نیست همدیگر را به ضرر و آسیب برسانیم و کلاه همدیگر را برداریم و همدیگر را به زوال برسانیم. ما می‌‌‌خواهیم در دو سوی متفاوت به کمال برسیم نه اینکه یکی به کمال برسد و دیگری به زوال. ادب جدایی ایجاب می‌کند که هم‌نوع خودمان را بابت کمال خودمان به دره زوال پرت نکنیم. مسئولیت ما نسبت به دیگران حد دارد. کمال تحمیلی نداریم و کسی را نمی‌توان کشان‌کشان کامل کرد. موقع جدایی به هم زخم نیندازیم. می‌خواهیم به کمالِ منفکّ از هم برسیم.  

ادب پنجم:

فصل، توشه می‌خواهد. جدایی آمادگی می‌خواهد.

چطور مورچه‌ها برای فصل زمستان توشه جمع می‌کنند؟ چطوری است که برای فصلی که خواهد آمد آمادگی ایجاد می‌کنند. برای سفر کوله می‌بندیم. برای جدایی و فصل باید مهیا بود و توشه برداشت. مصداق خیلی واضحش اینکه همه ما محصول یک جدایی هستیم و آن جدایی از مادر است. اگر از مادر جدا نمی‌شدیم متولد نمی‌شدیم. کدام وابستگی عمیق‌تر از وابستگی مادرـ فرزندی و کدام سختی، سخت‌‌‌تر از زایمان است؟ یکی از مزایای آبستنی این است که مادر برای جدایی آماده شود. 9 ماه فرصت دارد تا بپذیرد که بار را زمین بگذارد و بداند که جدایی در پیش است. اگر بپذیریم همه وصل‌های امروز ما به جدایی خواهد رسید، آن وقت با این آمادگی در وقت مقرر زایمان می-کنیم، نه سقط. چیزی را متولد می‌‌‌کنیم، نه تلف. چیزی را باقی می‌‌‌گذاریم، نه نابودی. پس ادب پنجم این است که فصل، توشه می‌‌‌خواهد. [موسیقی] در چند دقیقه مثال‌‌‌هایی از جدایی‌‌‌هایی که در زندگی‌‌‌مان مرور می‌‌‌کنیم را می‌‌‌گویم تا بدانید این اصل‌‌‌ها کلمات ذهنی نیست، بلکه در کف بازار زندگی کاربرد دارد. جدایی فقط به رابطۀ عاطفی و زناشویی مربوط نمی‌‌‌شود و می‌‌‌شود در نقش‌‌‌های اجتماعی، کسب‌وکارها و .... هم مشاهده کرد که افراد جدایی از این نقش‌‌‌ها را تاب نمی‌‌‌آورند. در صفحات تاریخ اگر نگاه کنیم، در این چند هزار سال اخیر تقسیم تاریخ را بر اساس اقتدارهای سیاسی یا تفکر قالب نامگذاری کردند: اشکانیان، هخامنشیان، قرون وسطی و .... این‌‌‌ها همه فصلی در پی هم آمدند و رفتند، هیچ‌کدام باقی نماندند. پس اقتضای حرکت این است که فصلی اتفاق بیفتد و جز اینی بعد از جدایی ما خواهد رویید. اگر ادب جدایی را به جا آوردید و پذیرفتید که باید رفت و نگاه شما به باید رفت از جنس کمال باشد، این فصل‌‌‌ها در پی هم به نرمی و آهستگی خواهند آمد. اما اگر نپذیرفتید و ادب فصل را به جا نیاوردی، فصل معوق نمی‌شود بلکه هزینۀ آن بالا می‌‌‌رود. بر فرض شما کسب و کاری را آفریدید، اگر از آن کسب و کار دست کشیدید لزوما به این معنا نیست ه کسب و کار سقوط می‌‌‌کند. اگر بیل گیتس تصورش این بود که ( من باید باشم تا مایکروسافت باشد.) چه با امروز اتفاقات نویی در این شرکت اتفاق نمی‌افتاد.   بیل گیت، ساخت و گذاشت و گذشت. این کار را انجام داد تا به کمال خودش برسد و هم شرکت به کمال جدیدی برد. وقتی ادب جدایی را به جا بیاوریم، طرفین فصل به کمال می‌‌‌رسد.   هم اکنون در بسسیاری از مدل‌‌‌های کسسب و کار روزآمد، باید در نحوۀ کسب‌وکار،exit rule   را انتخاب کنی. باید پیاده بشوی تا کار باقی بماند، نه اینکه با کار ازدواج کنی و تا آخر با آن بمانی. مهم‌ترین و پیچیده‌ترین قسمتی که باید برای تربیت فرزند به عنوان والد در نظر بگیریم، این است که فرزند را برای جداشدن و مستقل‌شدن تربیت کنیم. یعنی بپذیریم که جدایی خواهد آمد و خودمان را برای این جدایی مهیا کنیم. فرزندمان را برای جدایی تربیت کنیم. در کسب و کار و شغلمان باید بدانیم برنامۀ خروج ما چه زمانی است؟ خروج عامی که به  همه ابلاغ می‌‌‌کنند مانند بازنشستگی یا اینکه عمرت را در پله‌‌‌های متنوعی می‌‌‌خواهی صرف بکنی؟ نه تو بدی و نه این کار بد است، ولی یک زمانی باید بروی و کار دیگری را بچشی. شاخه به شاخگی را نمی‌گوییم چون طبایع آدم‌‌‌ها متفاوت است، ولی باید بدانیم هر آن چیز که هست باید ادبش را رعایت کنیم.   برسیم به موضوع ادب جدایی در رابطه عاطفی و زناشویی. تعبیری در این روزها به گوش اکثر ما خورده، از زبان بزرگ‌ترها: «زمان ما جوان‌‌‌ها صبر و حوصه داشتند و پای زندگی‌شان می‌‌‌ایستادند ولی الان تقی به توقی می‌‌‌خورد راه‌حل اولشون جدایی است» نه بزرگ‌ترهای عزیزم! این‌طور نیست. آمار نشان می‌دهد که میانگین عمر زناشویی‌های منتهی به طلاق در جامعه ما نزدیک به ده سال است. بیشترین طبقه‌ای که جدا می‌شوند حداقل 5 سال با هم سابقه زندگی دارند تا ده سال. دسته دوم پونزده سال با هم سابقه زندگی دارن. کسی که بعد از ده سال جدایی را انتخاب می‌کند آدم بی ‌حوصله‌ای نبوده است. سر تق‌وتوق پاشنه کفشش را ورنکشیده که بگوید من رفتم دیگه خاحافظ. سعی کرده، ساخته، صبر کرده، نشده. یا به هر دلیل تصمیمش این بوده که جدایی اتفاق بیفتد. جدایی را هتک نکنیم. حتما طلاق‌های غیرقابل‌ توجیهی در جامعه اتفاق می‌افتد. همان اندازه و چه‌بسا بیشتر؛ ازدواج‌های غیرقابل ‌توجیهی هم اتفاق می‌افتد. اما اولا مسئله را سبک نگیریم. میانگین سن مردهایی که طلاق را انتخاب می‌کنند نزدیک به 37 سال است. خانم‌هایی که طلاق را انتخاب می‌کنند حول و حوش 34 سال دارند. مرد 37ساله و زن 34ساله بچه نیست و در بلوغ فکری ا‌ش جدایی را انتخاب کرده. پس نگاهمان به جدایی نگاه با هتک و تحقیر نباشد. پس اولا موضعمان را واقع‌بینانه کنیم و قبل از اینکه بخواهیم راجع به ادب جدایی بگوییم، خودمان ادب و انصاف را در دیدن مسئله رعایت کنیم. صد البته ازدواج به عنوان یک نهاد مقدس شناخته شده و این تقدس تنیده در آداب و رسوم و عادت‌‌‌ها و باورهاست و هر قوم و طایفه‌‌‌ای هم برای خودشان آدابی دارند و همه هم محترم. ولی حقیقتا در ساحت عقل، مسئله این‌قدر راحت توجیه نمی‌‌‌شود. اگر شما نهادی دارید که بیش از یک سوم در بعضی از ماه‌‌‌ها و فصل‌‌‌ها قریب به نیمی از پیوندهای زناشویی به طلاق ختم می‌‌‌شود، نباید به این فکر کنیم که نهاد ازدواج یک نهاد صددرصد قابل دفاعی است و دنبال یک معضلی باشیم که طلاق را پیش می‌‌‌آورد. متفکر حر و آزاده، به این گزینه فکر می‌‌‌کند که شاید در خود نهاد ازدواج با تعریف کنونی ایرادی هست. خط تولید باورهای ما نهادی را تولید می‌‌‌کند که مانند خودرو، از هر 100 تا خودرو که در جاده هستند، 40تای آن‌ها چپ می‌‌‌کنند. [موسیقی] به فهم من، زوجینی که می‌‌‌توانند مدت مدیدی با هم زندگی کنند، این گوهر را دارند، یعنی این‌‌‌ها «هم‌جدایی» هستند. یعنی وصل مستمر دارند، چون با هم هم‌فصل‌اند. بعضی جاها تصمیم می‌‌‌گیرند با هم جدا شوند، نه از هم جدا شوند. دوتایی با هم جدایی‌‌‌هایی را انتخاب می‌‌‌کنند که انگار سوار یک قایق هستند و با هم از یک جزیره جدا می‌شوند و کوچ می‌‌‌کنند به مرحلۀ بعد زندگی. قطعا رابطه‌‌‌ای که در آن کمال و ترقی نباشد، فاسد و گندیده است. آن کسی که می‌‌‌تواند با نشاط در مدت مدیدی زندگی زناشویی را ادامه دهد، یعنی فصل‌‌‌ها را طی می‌‌‌کند. پس چرا این فصل‌‌‌ها به جدایی این دو از هم ختم نمی‌‌‌شود؟ چون هم‌فصل هستند و با هم از جایی به جای دیگر کوچ می‌‌‌کنند. این اتفاق پیش نمی‌‌‌آید مگر با استمرار انتخاب. مثلا سالی یک‌بار یا سه سال یک‌بار از هم خواستگاری کنید. اگر رفتیم و با طی همۀ این مسیر و تأمل، دیدیم که انتخاب هم نیستیم، ادبش را رعایت کنیم. فرود بیاییم، سقوط نکنیم. برای هم زوال تدارک نبینیم. اگر رابطۀ عاطفی و زناشویی به نقطه‌‌‌ای رسید که انتخاب عقلایی، فصل هست، با رعایت ادبش اما قاطع این فصل را به جا بیاورید، آن‌چنان که ادب جنازه این است که قبل از اینکه پوسیده و گندیده بشود دفن می‌‌‌شود. تعجیل در دفن به این علت است که این جنازۀ عزیز ماست و آغوشش امان ما بوده، اگر امروز مرگ را چشیده، قبل از اینکه این تصویر خوش در ذهن ما متلاشی بشود برایش مزار ایجاد می‌‌‌کنند تا خاطرۀ خوش قابل رجوع باشد. اگر رسیدید به فصل، قبل از اینکه در آغوش هم بگندید این فصل را به جا بیاورید. ضمن اینکه فصل، دیجیتالی نیست که بگوییم ما یا با هم هستیم یا دیگر کاری به هم نداریم. ممکن است شما زن و شوهر نباشید ولی هم‌‌‌صحبت می‌‌‌توانید باشید. شریک نمی‌‌‌توانید باشید ولی رفیق که می‌‌‌توانید باشید. به خاطرات مشترک، فرزندان مشترک وفا کنید. خانواده‌‌‌هایی به واسطۀ شما ایجاد شده است که به آن‌ها آسیب نزنید. برای فصل مدل‌‌‌های خردمندانه‌‌‌ای هم هست، اگر فصل در راستای کمال باشد. حتی گاهی با فاصلۀ موقت می‌‌‌‌‌‌شود احیا کرد. گاهی با فاصلۀ موقت گرفتن از هم، فرصت می‌‌‌کنیم همدیگر را بخوانیم، مانند فاصلۀ بین کلمات که به ما فرصت خوانش می‌‌‌دهد.   یک جدایی عظیم و حتمی در برابر ماست به نام مرگ. از سوال‌‌‌هایی که باید به آن اندیشید این است که ادب مرگ چیست؟ چه بکنیم که آداب مرگ را به جا بیاوریم. اول اینکه باید بدانیم اگر مرگ نبود، زندگی معنا نداشت، چون مرگ فصل است. با مقدمه‌‌‌ای که گفتیم، این شد که فصل دو چیز را از هم تمایز می‌‌‌دهد، اگر فصل در وسط نباشد دیگر دو چیز نیست، بلکه یک چیز است. اگر مرگ نبود، در برابرش چیزی به نام زندگی تعریف نمی‌‌‌شد. حالا که مرگ هست، در برابرش باید چه ادبی را به جا آورد؟ بسیاری از اندیشمندان بزرگ، به این نتیجه رسیدند که به این سوال فکر نکنند. اما اگر کسی تن به حل این مسئله بدهد، در کل زندگی با معنای دگرگون‌شده‌‌‌ای روبه‌‌‌رو می‌‌‌شود. چه بسا زمستان مرگ‌‌‌آلودی را باید در آغوش کشید که بهار نویی را رویید. مرگ رخدادی در انتهای مسیر زندگی نیست، چه بسا مرگ را باید دمادم زیست، مرگ را باید اعاده کرد و شد که در پی‌‌‌اش تولدی اتفاق بیفتد. خوشا به حال کسانی که مرگ پایانی، اولین تجربۀ آن‌‌‌ها از مرگ نیست.

دقیقه

مهمان نامشخص

تفکر، یک سیر و سیاحت است. سیاحتی که در آن با پیوند زدن چیزهایی که می‌دانیم، سعی و کوشش می‌کنیم در کشف ِچیزهایی که نمی‌دانیم. مطالعه تفکر نیست، بلکه خواندن گزارش تفکر دیگران است. مرور کردن سفرنامه این و آن لزوما به سفر ما ختم نخواهد شد اما برای یک مسافر، آشنایی با تجربیات دیگران بسیار کارگشاست.

در مسیر تفکر همیشه، حاصل مواجهه ما با تمام موضوعات «تسلط» بر آن‌ها نیست. گاه در مواجهه با موضوعی به «تحیّر» می‌رسیم. حیرت؛ رخداد منتظره و خوشایندی است که تنها در جاده تفکر رخ خواهد داد. حیرت جایی متولد می‌شود که از هم آمیختن دانسته‌ها، بجای روییدن پاسخ، یک سوال عظیم‌تری متولد می‌شود. اپیزود سی‌ام انسانک از جنس حیرت است.

اگر طعم حیرت را می‌پسندید، «را» تقدیم شما :

[su_audio url="https://shenoto.com/service/api/play/c22ea594-2127-11ec-9090-0242ac120005.mp3" width="100"]

در کتاب اندیشیده بودیم، در جمله نیز هم و حتی در کلمه. اما اینبار نوبت به حرف رسید، حرف ِ«را». من این اپیزود را با هدفون شنیده‌ام و پیشنهادم این است که شما هم با هدفون میل بفرمایید. موسیقی استفاده در این اپیزود به مرور در کانال تلگرام و ساندکلاد انسانک منتشر خواهد شد.

اپیزود سی‌ام: را
سلام بر شما... مهیای سفر هستید؟ حوصله راه طی کردن دارید؟ در این اپیزود راه بلند است اما لذیذ. سفر دشواری دارد اما سرانجامش شورانگیزی است. اگر از منِ ناتمام برآید تا آنچه را در دل دارم بر زبان بیاورم، آن‌گاه سرخوشم به اینکه با هم به این مقصدِ وجد خواهیم رسید. آبجی جان، داداش جان، مادر جان، پدر جان... اگر حال و جان سفر داری، دستت را بده به من... تا این راه را با هم طی کنیم. گفتم پدرجان و مادرجان... اپیزود سی‌ام انسانک، الان که شامگاه اول اسفند 99 است ـ میانه روز مادر و پدر ـ ضبط می‌شود. من این اپیزود را به مقام پدرانگی و مادرانگی تقدیم می‌کنم. به تمام شماهایی که مادر و پدرید و به مادرها و پدرهای شماهایی که می‌شنوید. و همین‌طور به پدر و مادر خودم؛ بالاخص به پدر، که اگر این اپیزود در دوم اسفندماه 99 منتشر بشود، مقارن با تولد ایشان است... و البته، به پدرجانِ مهتاب... مهتاب برای من پیامی گذاشته بود و گفته بود که پدرش شنونده انسانک است و مدام جویا می‌شود و می‌پرسد که: پس خبری از این بچه «حسام» نشد؟ پدرجان، پیشانی‌ات را می‌بوسم؛ ببخشید که دیر می‌شود. هم شعله‌ام نحیف است هم حرف دیرپز است. مدام تأخیر می‌شود اما امیدوارم آنچه امروز سر سفره آورده‌ام تأخیرم را موجه کند که راه، گواه است که چرا تأخیر شد.
نگاهی به اطراف: ثابت‌ها و متحرک‌ها
نگاهی به اطرافمان بیندازیم و دوروبرمان را تماشا کنیم. این تماشا که می‌گویم، فقط با چشم نیست؛ با گوش و لمس و چشمت تماشا کن. آیا چیزی را درک می‌کنی که این چیز در جای خودش ایستاده و ساکن و متوقفِ محض باشد؟ یا هرآنچه درک می‌شود در جنب‌وجوش است؟ در خودت که مرور کنی ـ فرقی هم نمی‌کند که الان نشسته، ایستاده یا خوابیده‌ای ـ اعضای درونت در جنب‌وجوش‌اند یا ایستاده‌اند؟ به بیرون هم اگر نگاه می‌کنی ـ تفاوت ندارد ـ سنگ و چوب و نمای ساختمان را نگاه می‌کنی، یا آدم‌هایی که راه می‌روند و گنجشکی که پر می‌زند و گربه‌ای که سلانه‌سلانه پیش می‌رود. در تعبیر اولیه و یک نگاه گذرا، چیزهایی را ثابت و ساکن می‌دانیم و چیزهایی را متحرک می‌بینیم. به‌عنوان مثال، اگر از قاب پنجره به بیرون نگاه می‌کنیم، خودِ قاب را ایستاده می‌بینیم. قاب جلوی ما جُم نمی‌خورد و این‌طرف و آن‌طرف نمی‌رود. اما بیرون از این قاب، گنجشکی را می‌بینم که ورجه‌وُرجه می‌کند و این‌سو و آن‌سو می‌رود. این گنجشک را متحرک می‌دانم. این را که به او متحرک می‌گوییم به‌جای خود. برویم سراغ ثابت. مثلا در بدن خودم، می‌بینم که نسبت اعضا به هم، ثابت است؛ یعنی قلب و کلیه و روده و معده و کبد جاهای معلومی دارند و در این جاها ثابت‌اند. این‌طور نیست که شب، قلبم در سینه‌ام باشد اما صبح اتفاقی بیفتد که به گلویم بچسبد. این اعضا چون جای مشخصی دارند، به آن‌ها ثابت می‌گوییم. اما در این قلبِ ثابت، تپشی برقرار است یا به‌عنوان مثال در این شبکه اعصاب یا رگ ثابت، خونی در گردش است. می‌بینید آنجا که ما می‌گوییم «ثابت» هم حرکت هست اما چرا به آن ثابت می‌گوییم؟ چون نسبت آن را با چیزی دیگر می‌بینیم. این‌ها را نسبت به هم ثابت می‌دانیم.
تلنگر اول: همه در جنبیدن‌اند
پس تلنگر اول این اپیزود آن است که حتی چیزهایی که ما به آن‌ها می‌گوییم ثابت، چون سرعت حرکت آن‌ها را با چیز دیگری مساوی می‌بینیم، به آن ثابت می‌گوییم. مثلا اول این اپیزود گفتیم می‌خواهیم به سفر برویم. فرض کنید در مرحله اول سفرمان سوار اتوبوس هستیم. وقتی در اتوبوس راهی هستید، نسبت ثابتی با بقیه مسافرها دارید؛ بنابراین می‌گویید این‌ها سر جای خودشان هستند اما اگر کسی از بیرون نگاه کند، شما را ثابت نمی‌داند و می‌گوید این‌ها در حال حرکت‌اند. بنابراین هستی، یکسر حرکت است. هرچه می‌بینیم، در حرکت است. این حرکت، فقط حرکت از نقطه‌ای به نقطه دیگر در مکان نیست؛ بلکه حرکت در خود موجود هم هست. اگر سنگی را از معدن بیاورید و تبدیل به نمای ساختمانش کنید، درست است یک حرکت انتقالی روی زمین داشته اما در خودش هم متحرک بوده؛ چرا؟ راهی طی کرده تا شده مرمر و فیروزه. در همان نقطه خودش هم در حرکت بوده. اصلا بهای چیزها براساس حرکتشان معلوم می‌شود. تا اینجا، ما خودمان در حرکتیم و پیرامون هم هرچه هست در حرکت است. اصلا ساده‌تر... داستان این است که یک مجلس شادِ شادِ شادی بوده که هرکه را بلد بوده «تکان بدهد»، دعوت کرده‌اند. یعنی هرچه ایستا بوده، اصلا مهمان این هستی نیست. فقط متحرک‌ها را به این هستی دعوت کرده‌اند. پس هرچه هست، در جنبش است. به عبارت دیگر، ما ساکنان این عالم نیستیم؛ بلکه متحرک‌های عالمیم. آنجا که سخن از سکنا گزیدن می‌گوییم، نسبت بین خودمان و چیزی دیگر را ثابت فرض می‌کنیم و می‌گوییم سکونت کرده‌ایم و الا چون نیک بنگری، همه دارن «تکون می‌دن»...
بفرمایید بِشَوید!
خب حالا این مجلس هستی، این مهمانی عالم که هرکس در آن دعوت شده مشغولِ جنباندن است، جای نشستن نیست. این مجلسی که در آن همه وسط‌اند چه مناسبتی دارد؟ چرا اصلا چنین بزمی برپاست؟ این مجلس، مجلس جلوه‌گری و هنرنمایی و اگر بخواهم کمی دقیق‌تر صحبت کنم، مجلسِ «به فعلیت رسیدن» است. یعنی هرکسی باید بتواند هر توانی را که دارد، نشان بدهد و محقق کند. اگر در توان هستۀ خرماست که خرما بشود، این مجلس برقرار است تا چنین بشود. اگر جناب هستۀ زردآلو می‌گوید: «من خودم رو درخت زردآلو می‌بینم ولی هنوز نشده‌م»، بهش می‌گویند: «بفرمایید اینجا بشید!... اینجا جای شدنه.» و حالا در این هستی، هریک از این هسته‌ها به راه افتاده‌اند تا بتوانند به غایت خودشان، به آن چیزی که در توانشان است برسند. اشتراک‌های جالبی هم دارند. به‌عنوان مثال همۀ این‌ها سعی دارند که در بلوغ خودشان، «چون خودشان» را ایجاد کنند. یعنی یک گل به جایی می‌رسد که از خودش، از پرچم و گرده‌اش، بذر و دانه‌ای ایجاد کند تا با کاشتن آن، گلی مثل خودش به وجود آید. یک درخت گردو یا سیب، در مسیر خودش، وقتی به بلوغ و ثمر می‌رسد، بر خودش لازم می‌داند دانه‌ای ایجاد کند که از آن دانه، درخت دیگری ایجاد شود. این جاده فعلیت آن‌قدر ادامه پیدا می‌کند که تو به آنجایی برسی که انبوهی از خودت ایجاد کنی و این می‌شود کمال تو. لااقل درباره دیگر موجودات این‌گونه است. من درخصوص فرزندآوری حرفی ندارم. برای این حرفی ندارم که اساسا در انسانک، غرض این نیست که به کسی بگویی چطور زندگی کن، چه‌کار بکن یا چه‌کار نکن. خودتان می‌دانید. من سفرم را برای شما تعریف می‌کنم. حالا اثر شنیدن این تعریف در زیستن شما چه باشد به خودتان مربوط است. من این‌ها را می‌بینم، راه می‌روم و قصه‌هایم را برای شما می‌گویم. می‌گویم در این مهمانی هستی که می‌ّبینم، همه در راه فعلیت خودشان به حرکت افتاده‌اند و در مسیرِ به‌فعلیت‌رسیدن جایی هست که به بلوغ می‌رسند و در این بلوغ، اراده می‌کنند که چون خودشان را بیافرینند یا انبوهی از خودشان را برجا بگذارند.
فعل چیست؟
حالا یک قدم دیگر به موضوع اپیزود سی‌ام نزدیک‌تر شویم: به این جنب‌وجوشِ در راستای به فعلیت رسیدن، من می‌گویم «فعل». چرا این «من» را قبلش آوردم؟ برای اینکه بدانی حرف غریبه نیست تا در رودربایستی بمانی. با خیال راحت نقدش کن. اگر حال نکردی نپذیر. من تا امروز این‌قدر عقلم رسیده؛ که فعل عبارت‌است از «تحرک یک چیز به سمت فعلیت‌یافتگی».   خب جونم براتون بگه که... تا اینجا که مطلب پیچیده نبود. گرم کردیم و با هم نرم‌نرم دامنه را بالا آمدیم. نم‌نمک داریم به قله می‌رسیم. چند دقیقه دیگر می‌توانید قله اپیزود را ببینید. پیش از این چه گفتیم؟ گفتیم جهان یکسر در حرکت است و این حرکت به قصد  و مقصد فعلیت است. بزم برای شدن برپاست و به این حرکت به مقصد فعلیت می‌گوییم: فعل. این‌ها را در درس و مشقتان خوانده بودید. چند دقیقه‌ای را هم که جلوتر می‌خواهم بگویم در ادبیات فارسی خوانده‌اید. به یاد شب کنکور، می‌خواهم یادآوری کنم...
برای زندگی نخواندیم
ای امان از این کنکور! ای کاش نه ما برای کنکور درس می‌خواندیم نه به ما به قصد کنکور درس می‌دادند. حیف شد که این‌همه خواندیم اما برای زندگی کردن نخواندیم. حیف شد که برای پیشه‌وری و دکان‌داری خواندیم نه برای زیستن. و الا تفاوتی نمی‌کرد چه درسی. شما می‌خواهی شیمی بخوان، یا فیزیک، هندسه و ادبیات... در هرچه به عمق برسی، درنهایت به یک ریشه برمی‌گردی؛ مثل رشته‌قنات‌های به‌هم‌پیوسته یا ایستگاه مترو. دیده‌ای می‌گویند ایستگاه مترو یک سرش در این خیابان است و سر دیگرش در آن خیابان؟ اسم خیابان‌ها فرق دارد ولی وقتی پایین می‌روی آخر در «یک»جا سوار می‌شوی. این علوم از یک ریشه برخاسته. بالا که آمده، ما به اعتباری، یکی را گفته‌ایم این گرایش و دیگری را آن گرایش. ولی مخزن یک‌جاست. می‌گویید نه؟ حالا ببینید کارمان با همین ادبیاتی که خواندیم و تستش را زدیم تا کجا می‌تواند پیش برود.
فعلِ نیازمندِ را
تکلیف فعل که روشن شد. فعل حرکت کیست؟ آن تکانی را که گفتیم، که می‌خورد؟ فاعل. فعل، حرکت فاعل است. در این که بحثی نیست. ما فعل بدون فاعل نداریم. درواقع به جنبیدن فاعل می‌گوییم فعل. اما آیا همواره فعل و فاعل کفایت دارند یا گاه در جملاتی، دامنه حرکت، چیز دیگری را هم دربرمی‌گیرد؟ زمانی هست که من فقط خودم را تکان می‌دهم.  من فاعلم و آنچه از من سر می‌زند فعل است. اما زمانی در آن بزم، من دیگری را تکان می‌دهم و به حوزه دیگری تعدی و دست‌اندازی می‌کنم. به آن دیگری چه بگویم؟ اینجاست که به آن دیگری می‌گوییم «مفعول». بعضی از افعال هستند که همیشه دستِ گدایی‌شان دراز است. این‌ها بدون دیگری قابلیت تحقق ندارند. اگر من بگویم: «من آمدم» یا «حسام آمد»، جمله‌ام تمام است. آمدن، رفتاری است که از منِ فاعل سر زده اما اگر بگویم «حسام آورد»، برایتان ابهام پیش می‌آید و همچنان منتظر توضیحید: «چه چیزی را آورد؟... چه کسی را آورد؟». یادتان می‌آید که می‌گفتند «چه چیزی را... چه کسی را؟» سوالی است برای شناختن فعل «متعدی»؟ تعدی یعنی تجاوز کردن. این فعلی است که دامنه حرکتش نه فقط فاعل، بلکه مفعول را هم تکان می‌دهد. حالا این عمقش کجاست؟ عزیزجان! هرجایی که «را» به نماد مفعول دیده شد، بدان که پای تعدی در میان است، کسی با کسی دیگر یا چیزی با چیزی دیگر کار دارد. اگر «را» در نظام حرکتی هستی نبود، تحرک هر شیئی فقط بر خودش اثر داشت. هرچه می‌کشیم از این «را» می‌کشیم. این «را»ی نشانه مفعولی است که حرکت‌های هستی را چون حلقه‌هایی به‌ هم گره می‌زند. این رای نشانه مفعول است که ما واگن‌های مستقل از هم را در هم قلاب می‌کند. اگر تمام افعال این عالم «لازم» بود، همواره حسام فقط می‌آمد. اما چینش این هستی به گونه‌ای است که حسام نه‌تنها می‌آید، بلکه می‌تواند «بیاورد». بیاورد یعنی چیز دیگری را بیاورد؛ یعنی بر ارادۀ آن چیز دیگر تعدی می‌کند.
جبرِ را
آن‌جایی که «را» حاضر است، جبر در میان است. من سیب را چیدم. این ارادۀ من است و جبر سیب. این «را»، اراده مرا بر سیب جبر کرد. من تو را در آغوش گرفتم. این در آغوش گرفتنِ من، بی‌تو، شدنی نبود. «را» من را به تو نیازمند کرده. این «را» فقط یک «ر» و «الف» نیست. جهانی با این «را» در حال جنبیدن است. و حالا می‌توان در این «را» تأمل کرد و از دل همین را، آثاری درمی‌آید که شما می‌توانید از اینجا به بعد خودتان تأمل کنید. یک نمونه‌اش را من برگزیده‌ام که برایتان مثال می‌زنم. [موسیقی ـ دوستت دارم ـ علیرضا قربانی]
عشق و دوست داشتن
مثال اولم را درباره «را» به مناسبت ایام پربرکت ولنتاین می‌گویم. در این ایام، خرس‌ها را دادید، قلب‌ها را گرفتید، شکلات‌ها را خوردید، بقیه‌اش را هم به‌خاطر رعایت پروتکل‌های بهداشتی فقط پیامک کردید. بعضی‌هایتان به هم گفتید: دوستت دارم. بعضی‌هایتان هم گفتید: عاشقتم. این‌ها با هم فرق دارند یا نه؟ اگر فرق دارد، فرقش چیست؟ یکی از مشهورترین متن‌هایی که در مقایسه این دو داریم، نوشتۀ مرحوم شریعتی است. ایشان یک یادداشتی دارد که در تیتر آن، قضاوتش روشن است: «دوست‌داشتن از عشق برتر است». اگر در سایت ایشان جست‌وجو کنید می‌توانید متن کامل آن را بخوانید. چند جمله‌ای از شروع آن را برایتان می‌خوانم تا دست‌تان بیاید تم محتوای آن چگونه است: عشق یک جوشش کور است و پیوندی از سر نابینایی؛ اما دوست داشتن پیوندی است خودآگاه و از روی بصیرت روشن و زلال. عشق بیشتر از غریزه آب می‌خورد و هرچه از غریزه سر زند بی‌ارزش است و دوست‌داشتن از روح طلوع می‌کند و تا هرجا که یک روح ارتفاع دارد، دوست‌داشتن نیز هم‌گام با آن، اوج می‌یابد...   متن ادامه دارد و می‌توانید خودتان آن را بخوانید. رفقای من، اقناع شدید یا هنوز سوال دارید؟ صدالبته باید متن را کامل بخوانید تا بتوانید به این سوال پاسخ بدهید اما تا پایان متن، این سوال باقی است که شما چرا به «آن» می‌گویید عشق؛ به «این» می‌گویید دوست داشتن؟ چرا جای این دو را با هم عوض نمی‌کنید؟ حالا من با متن و فرمایش ایشان کاری ندارم. می‌خواهم از خودمان سوال کنم. دوست‌داشتن و عشق، چه تمایزی با هم دارند؟ من این متن را در نوجوانی دیده بودم و از همان جا این سوال در ذهنم شکل گرفت و در ذهنم بارها از ایشان می‌پرسیدم. اگر صرفا می‌خواهیم یک متن خوش‌ذوق خوش‌قریحه ارائه دهیم که غلیانات روحی ما را نشان بدهد، احتیاجی به این زحمات نیست اما اگر تفکر ارائه می‌کنیم باید اقناع‌کننده باشد. این سوال در ذهن من امتداد یافت و آن را برای خودم با همین قاعدۀ «را» حل کردم. من اصرار ندارم که شما به آن چیزی که من می‌گویم «عشق» بگویید عشق و به آن چیزی که من می‌گویم دوست‌داشتن، بگویید دوست‌داشتن. اما مسیر اندیشیدنم را بلندبلند طی می‌کنم که اگر ‌هم‌انتخاب با من بودید بدانید چرا و اگر هم نه، دلیلش را بدانید. «تو را دوست دارم» لازم است یا متعدی؟ همین «را» پرچمِ اتکای دوست‌داشتن به غیر است. وقتی «را» در میان است، یعنی اگر تو نبودی، دوست‌داشتنِ من هم بی‌معنا بود. دوست‌داشتنِ من گره‌خورده است با تو. این همچنان‌که متعدی است، متکدی هم هست... گدای توست. اگر تو تغییری بکنی، دوست‌داشتن در من تغییر می‌کند. اگر تو پرهیزی بکنی، دوست‌داشتن در من عقب می‌نشیند یا لااقل متأثر می‌شود. این دوست‌داشتن دنبال مفعول می‌گردد تا خودش را بر کسی حاکم کند. اما در مقابل، «عشق» چه؟ می‌گویم: «عاشق شدم». اینجا صحبت از «اسنادِ» یک وضعیت به من است. من عاشق شدم. مثل اینکه بگویم «سیر شدم». بله، برای سیر شدن اسباب متنوعی هست. می‌توانم انواع غذاها را خورده باشم، می‌توانم بیماری داشته باشم که حس سیری به من می‌دهد، می‌توانم نه غذا خورده باشم نه بیمار باشم اما بوی غذا به من خورده و سیرم کرده باشد. من چون آشپزی بلد نیستم تجربه زیسته‌اش را ندارم اما شنیده‌ام از خانم‌هایی که می‌گویند آن‌قدر در آشپزخانه بوده‌ام و بوی غذا به من خورده، سیر شده‌ام. ببین کاری نداریم با چه سببی سیر شده‌ای. وقتی می‌گویی سیر شدم، دیگر از تو نمی‌پرسند: «چه چیزی را سیر شدی؟ چه کسی را سیر شدی؟» جمله کامل است:‌ سیر شدم. حالا اگر کسی بخواهد کاوش کند می‌تواند از تو بپرسد که سببِ این سیرشدگی چیست و تو بگویی فلان چیز را خورده‌ام. ولی اگر نپرسید هم جمله کمال دارد. «وضعیت» و «حال» من است؛ خواهی بمان خواهی برو. من عاشق شدم. این در من است. اما وقتی صحبت از «دوسْت دارم» هست جمله ناقص است. باید بپرسی چه چیزی را؟ چه کسی را؟ حالا ممکن است شما در نوعی از بیان، این‌ها را با هم عوض کنید. یعنی بتوانی دوست داشتن را طوری بگویی که «را» نخواهد. یا عشق را طوری بگویی که محتاج این «را»ی نماد مفعول باشد. به خاطر همین درباره شاخصش با هم صحبت کردیم. می‌گوییم جنگ لفظی نداریم. اگر پرچم «را» بلند شد، یعنی این فعل متکی به غیر است. اگر پرچم «را» بلند نشد، یعنی این فعل متکی است به تو. و بعد تصور نکنید که این‌ها فقط تمایز در لفظ است؛ عملکرد دوست‌داشتن به‌علاوۀ «را» با عملکرد عشقِ بی‌نیاز از «را» متفاوت است. یک مثالش را عرض کنم و بعدا با هم به بیش از این فکر کنیم. موضوع وفاداری در دوست‌داشتن، به جهت اینکه متأثر از «را»ست، یعنی به‌خاطر دیگری است؛ فرق دارد با وفاداری در عشق، که «را» ندارد و حالت درونی فرد عاشق است. چه تمایزی دارد؟ در دوست‌داشتن، وفاداری را اعتبار می‌کنیم. تصمیم می‌گیریم بابت یک فضیلت اخلاقی وفادار باشیم. یعنی من چون تو را دوست می‌دارم، برای تو وفادارانه زندگی می‌کنم. اما در عشق، موضوع، دیگری نیست. آنچه هست در من است. اگر کسی در عشق، وفادار بود به جهت اشباع در خود است. تمایزشان را می‌توانم با یک مثال دیگر نشان بدهم. مثل فرق کسی که نمی‌خورد چون رژیم دارد با کسی که نمی‌خورد چون سیر است. کسی که نمی‌خورد چون رژیم دارد، به‌خاطر چیز دیگری از خوردن انصراف داده؛ یک فضیلت را برای خودش فرض کرده و به آن پایبند است اما کسی که سیر است و نمی‌خورد جایی برای دیگری ندارد؛ پس نمی‌خورد. این «را» در زندگی ما کارکرد عملی دارد. مثال دیگری هم به ذهنم آمده که عرض می‌کنم. [موسیقی ـ دلداری ـ سینا سازگاری]
«را» در شعر حافظ و سعدی
مثالی از «را» برایتان بزنم تا ببینید که چطور می‌تواند در نگاه ما به زندگی پیرامون مؤثر باشد. یک غزل از حافظ برایتان می‌خوانم. من خیلی دوست دارم برای شما حافظ بخوانم. اگر من گفتم و شما پسندیدید خبرم کنید تا برایش فکری کنیم و در جایی، حافظ بخوانیم. غزل، این است: آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند برجای بدکاری چو من یک‌دم نکوکاری کند اول به بانگ نای و نی آرد به دل پیغام وی وانگه به یک پیمانه می، با من وفاداری کند دلبر که جان فرسود از کام دلم نگشود ازو نومید نتوان بود ازو باشد که دلداری کند اما موضوع چیست؟ تمام غزلی که تا به اینجا با هم خواندیم، متکی به دیگری است. یعنی یک دیگری بیاید، با من وفاداری و نکوکاری کند. آخر این چه وضعی است که این دیگری نیست تا با من چنین کند؟ یک «را»ی مستتری، حافظ‌جان را در بند دیگری نگهداشته. حالا یک «را» روی این را اضافه می‌کند: گفتم گره نگشوده‌ام زان طره تا من بوده‌ام گفتا منش فرموده‌ام تا با تو طراری کند می‌گوید این‌همه اوضاع و احوال درهم‌پیچیده که هست، یک کسِ دیگری گفتا «منش فرموده‌ام»... من می‌گویم: «چه چیزی را فرموده‌ای؟» این وسط یک «را» مستتر است. ادامه‌اش این است: «تا با تو طراری کند». چه شد؟ در نگاهی که حافظ داشت، حتی طراری و نامهربانی و بدقلقی معشوق یا معشوقه را با یک «را» متصل کرد به دیگری؛ نه حتی به خودش. می‌گوید اگر هم این اکنون با من طراری می‌کند، «او» فرموده. می‌بینید چقدر نقطۀ قراردادنِ این «را» می‌تواند تفکر را متحول کند؟ الان من که دارم صدایم را ضبط می‌کنم، از پنجره می‌بینم برگ تکان خورد. زمانی که می‌گویم «برگ تکان خورد» دنبال چیز دیگری نیستم اما اگر بگویم «برگ را تکان داد» ذهنم دنبال این خواهد گشت که «چه کسی تکان داد؟» بعد اگر بگویم «باد برگ را تکان داد» تا اینجا حرکت تفکرم می‌تواند متوقف شود اما اگر بپرسم «باد را چه چیزی تکان داد؟» باز سوال ادامه پیدا می‌کند. من اگر بگویم «من فهمیدم» اینجا موضوع تمام شده. چه چیزی را فهمیدم؟ مفعولش را بیان می‌کنم. من فاعلم؛ «را» را ذیل اراده خودم می‌آورم و می‌گویم «من کتاب را فهمیدم». اما اگر جمله‌ام را این‌طور بگویم: «مرا فهماند» در این صورت «را» را حاکم بر خودم آورده‌ام. بعد باید در پی این سوال بروم که چه کسی مرا فهماند؟ و دنبال فاعل می‌گردم. این «را»، رای شگفت‌انگیزی است. سعدی هم همین جنس تفکر را دارد. مثالی هم بزنم از غزلیات سعدی: ز اندازه بیرون تشنه‌ام ساقی بیار آن آب را فعلا تا اینجا سعدی برای رفع تشنگی محتاج غیر است. آن غیر، ساقی است. خودِ آن غیر، برای رفع عطش سعدی، نیازمند غیر است. ساقی خالی بیاید فایده ندارد. باید آب بیاورد. این هم بیت آخر همین غزل است: سعدی چو جورش می‌بری نزدیک او دیگر مرو سعدی در جوابش چه می‌گوید؟ ـ ای بی‌بصر! من می‌روم؟ او می‌کشد قلاب را! یعنی اگر در من حرکتی می‌بینی، «را»یی در این حرکت بر من حاکم است نه اینکه من با یک «را» بر مفعولی حاکم باشم. من خودم اینجا مفعولم: او می‌کشد قلاب «را».
او می‌کشد قلاب را؟
خب... اپیزود سی‌ام اینجا تمام است. من آن‌قدری که می‌خواستم درباره «را» تلنگر بزنم، عرض کردم و به مقصد رسیده‌ایم. هر کدام از دوستان اگر میل داشتند، می‌توانند پیاده شوند. اما اگر کسی، چیزی بیشتر از این میل داشت و می‌پسندید، یک حرف نهانی دارم که چند دقیقه جلوتر خواهم گفت. [موسیقی ـ قلاب ـ همایون شجریان]
کولی‌وار اندیشیدن
می‌دانید رفقا! وقتی در وادی اندیشیدن کولی باشید، ساکن هیچ دیاری نخواهید بود. اهالی هیچ مکتبی شما را همشهری خودشان نمی‌دانند. گویی از همه رانده‌اید اما این ازهمه‌راندگی به آزادگی‌اش می‌ارزد؛ چه بسا در جایی، از همه‌سو توبیخ شوید اما درعوض می‌دانید که از هیچ سویی اسیر نمی‌شوید. باید پیمود و جست؛ زود است برای آرام گرفتن. آرام گرفتن در آرامگاه معنا دارد. فعلا هم که بر سنگ گور می‌نویسند «آرامگاه»؛ بنابراین تا قبل از آن، راه باقی است. اپیزود قبل پادکست انسانک در باب مرگ بود؛ بعضی‌ها خرده گرفتند و گفتند چرا خداباورانه حرف می‌زنی؟ در جای دیگری، عزیزانی از یکی از پلتفرم‌های ایرانی اجازه نشر همین اپیزود را ندادند. گفتند که با قوانین سایت ما درباره خدا نمی‌سازد. از یک حرف (ضبط‌شده هم هست؛ طوری نیست که بگویم دو حرف بوده) دو برداشت متضاد شده. ناگزیریم؛ کولی‌گون بودن این‌ها را هم دارد. این‌ها را گفتم که بگویم در این سیر کولی‌وار، که شهر به شهر، مکتب به مکتب تماشا می‌کنم و می‌روم... البته خالی از قضاوت نیستم‌ها... بالاخره زاده‌شده در نقطه‌ای از جغرافیایم و تربیت‌شده در برهه‌ای از تاریخ؛ دود این مطبخ به تن من نشسته... اما به قدری که بلدم، سعی می‌کنم بگذرم، بروم و ببینم.
دیارِ حاکمانِ را
در همین سفر فکری، رسیدم به دیاری... که در این دیار، با همین «را» ، غوغا آفریده‌اند. مشخصه عجیبی که اهالی این تفکر دارند، وَجدی است که در جانشان هست. وجد، عصارۀ «وجود» است؛ انگار که هر موجودی به قدر وجدش موجود است. نمی‌خواهم با لفظ بازی کنم و آواهای قشنگ بسازم. مگر وجد، طرب و جنب و جوش و حرکت نبود؟ مگر موجود، متحرک به سمت فعلیت نبود؟ پس آن‌کس که وجدش بیشتر است حرکتش بیشتر است. آن‌کس که حرکتش بیشتر است سهمش از فعلیت بیشتر است. اما مشخصه دوم این گروه این است که گویی در طول تاریخ، کسانی که این نظر و دیدگاه را بلند فریاد زدند، محکوم بودند به اسارت، طرد، تبعید و مرگ، آن هم به فجیع‌ترین شیوه. چرا؟ این‌ها چه‌کار می‌کردند؟ این‌ها دقیقا معکوسِ غزلیات حافظ و سعدی را بیان کردند. این معنایش این نیست که حافظ و سعدی چون آن‌ها می‌اندیشیدند یا معنایش این نیست که چون آن‌ها نمی‌اندیشیدند. نمی‌شود قضاوت کرد اما حلاج‌هایی هستند که به تعبیر حافظ: گفت آن یار کزو گشت سرِ دار، بلند جرمش این بود که اسرار، هویدا می‌کرد گویی این‌ها هم به همان تفکر معتقد بودند اما به زبان نیاوردند... حالا این تفکر چه می‌گوید و چه ربطی به «را» دارد؟
همه‌اش منم!
در مدل قبلی، گفتیم که ما، مفعولی هستیم که دیگری ما را با این «را» می‌کِشد. اگر عاشق شدیم، او می‌کشد قلاب را. اگر معشوق و معشوقه در کار ما طراری می‌کنند، گفتا که او فرموده است. همه‌چیز زیر سر «او»ست. در این تفکر، یک سو منم و سوی دیگر، او و آن او، بر «را» حاکم است و او با را، من را می‌کشد. اما در تفکر دوم، «را» به دست من است و این منم که با «را» بر این عالم حاکمم. هرچه هست، منم. سیدعمادالدین نسیمی، شاعر آذری قرن هشتم، همین تفکر را می‌گوید و همان بلای حلاج را هم به سرش آوردند. حرفش چیست؟ منده سیغار ایکی جهان من بو جهانه سیغمازام (من جا نمی‌شوم در جهان) گوهر لامکان منم کون و مکانه سیغمازام اصلا آن گوهرِ لامکانی که می‌گویی، منم. من در کون و مکان جا نمی‌شوم. عجب «من»ی دارند این‌ها! منِ این‌ها آن‌قدر وسیع است که از ذره تا خورشید را دربرمی‌گیرد. می‌گوید همه‌اش منم. این چه تفکری است؟ چطور توانسته‌اند حل بکنند؟ اینجا به عهد انسانکی‌مان عمل کنیم و سوال بزاییم. جواب نداریم. نمی‌دانم چه کرده‌اند! مسیر عجیبی را رفته‌اند. ذره منم گونش منم چار ایله پنج و شش منم همه‌اش منم! چند لحظه سکوت می‌کنم. تو به این فکر کن و وجد این طایفه را ببین و بعد من عرضی در میانه این وجد دارم که خدمت‌تان می‌گویم... [موسیقی ـ سامی یوسف ـ نسیمی]
من، ضمیر اول شخصِ حاضر
می‌خواهم اینجا دمِ گوشَت حرفی بگویم. نه برهان است نه استدلال. نه مبلّغ این تفکرم نه مدافعش. فقط براساس رسالت یک سیّاح، که تفکرات را سیاحت می‌کند می‌خواهم این زاویه را روایت کنم تا همه درباره‌اش تفکر کنیم. مخصوصاً هم یواشکی آن را در میانۀ این شور گذاشته‌ام تا هرکس تا اینجا آمد آن را بشنود. ببین عزیزجان! «من» ضمیر است. ضمیر، اشاره دارد به چیزی. وقتی من می‌گویم «من» اشاره‌ام به حسام است. تو وقتی می‌گویی «من» اشاره داری به چیزی. از کجا بدانیم اگر کسی می‌گوید «من» اشاره‌اش به کجاست؟ اگر تفکری در سیر اندیشیدن خودش به نقطه‌ای برسد که وقتی می‌گوید «من»، پشت این من، اشاره به چیزی داشته باشد که آن چیزِ معمول نیست؛ آن‌گاه وقتی که می‌گوید: ذره منم گونش منم (یعنی ذره منم، خورشید منم)، این «من»ش اشاره به چیزی دارد که همان چیزی نیست که در عقل من و توست. خب اشاره به چیست؟ نمی‌دانم. ضمیر جایی است که تو اراده کرده‌ای اسم را به کار نگیری. ضمیر رازآلود است. وقتی می‌گویی «او» از کجا می‌دانی این او به کجا می‌رود. حالا به دلیل و سببی، ضمیر «او» سومِ غایب نیست؛ بلکه ضمیر اول است و حاضر. اینکه چه می‌شود که اهالی ضمیر سومِ غایب، حکم قتل داده‌اند برای اهالی ضمیر اول‌شخص، رازی است که ندانم. این شما و وجد این طایفه... [ادامه موسیقی ـ سامی یوسف ـ نسیمی]

دقیقه
مرگ و زندگی

مهمان نامشخص

[su_audio url="https://shenoto.com/service/api/play/c1f0d0ef-2127-11ec-9090-0242ac120005.mp3" width="100"]

نشسته بر تخته‌پاره‌ای در دریای پرموج زیستن بالا می‌رویم و پایین می‌آییم. این روزها موج چنان بالا گرفته که هر از گاهی کسی از ما به دریا می‌افتد و مرگ در برابر چشمان ما مشغول رقص شمشیر است. اپیزود بیست و نهم قرار بود در موضوع دیگری باشد اما درگذشت دو جوان، مهرداد میناوند و علی انصاریان، چنان بر ذهنم رنگ مرگ ریخت که چیز دیگری جز این قابل اندیشیدن و گفتن نبود. مثل بسیاری از دیگر اپیزودها، حاصل جوشش در لحظه و البته بداهه‌تر از آنهاست.

متن کامل اپیزود بیست‌ونهم

  پادکست انسانک را می‌شنوید به روایت من، حسام ایپکچی. پادکست انسانک مجموعه‌ای از جستارهای صوتی است که در آن تجربیات زیسته و روزمرگی‌هایمان را با عمقی کمی بیش از معمول روایت می‌کنم. سلام بر شما. چند دقیقه‌ای تا ساعت 10 شب باقی مانده از نیمه بهمن ماه سال انزوا. بنا به وعده‌ای که داشتیم، نیمه ماه است و باید اپیزود بیست و نهم از پادکست انسانک را خدمت شما تقدیم می‌کردم اما واقع این که چیزی ضبط نکرده بودم. اپیزودی آماده نبود. اگر چه موضوعاتی در ذهنم بود و بعضی از موضوعات را نه در ذهن که روی کاغذ هم آورده بودم اما فرصت نشد که پرداخته‌اش بکنم و خدمت شما تقدیم بکنم. یادداشت‌هایی در باب مادرانگی داشتم که امروز روز مادر بود و از همین جا هم به همه مادرها تبریک می‌گویم. هم حوزه دیگری بود که دوست داشتم چیزهایی را با شما در میان بگذارم و داشتم به آن فکر می‌کردم. خلاصه این که همه آنچه که نوشته بودم و فکر کرده بودم به ثمر نرسیده بود و بنا داشتم که اپیزود بیست و نهم را با تأخیر خدمت شما تقدیم بکنم اما حوالی غروب بود که خبری رسید. آن چنان که خواندیم و خواندید، خبر تلخ درگذشت علی انصاریان بود. البته که درگذشت همه عزیزان تلخ است. فرقی ندارد از کرونا یا غیر، با شهرت یا گمنام، پیر یا جوان. به هر حال وقتی که ما عزیزی را از دسترس خودمان خارج می‌بینیم به درد می‌آییم. او را با خودمان فاقد نسبت می‌یابیم و انگار نه انگار تا همین چند صباح پیش روزی و شبی و عمری را با هم سپری می‌کردیم. اما از شما چه پنهان از غروب که این خبر را شنیدم، همین طور توی ذهنم مشغول حرف زدن با خودم هستم. یکی دو ساعت پیش یک یادداشتی در صفحه اینستاگرامم گذاشتم. دیدم نه، همچنان ذهنم آرام نمی‌گیرد و تصمیم گرفتم که بیایم و با میکروفون روشن گفتنی‌ها را ضبط بکنم و احتمالاً چه بسا در پایان این را به عنوان یک اپیزود یا یک فایل صوتی منتشر بکنم که شما هم بشنوید. بداهه‌تر از تمام اپیزودهای دیگر است. یعنی واقعاً هیچ یادداشت و دورخیزی روی موضوع ندارم و همه چیز جوشش این چند ساعت است. با اغماض و مسامحه‌ای بیش از همیشه بشنوید. به هر حال اگر عرضم شلخته است یا از نظر شما خیلی هم عمیق و غنی نیست، شما به پراکندگی ذهن من ببخشید اما بشنوید. این که عرض می‌کنم درد امروز یا رنج امروز از جهاتی بیش از یک سوگ ساده و مواجهه با مرگ است، این است که در 10 روز اخیر، 2 هفته اخیر دو عزیزی که به جهت شهرت‌شان برای مردم موضوع هستند و مردم به آن متوجه هستند و ما داشتیم لحظه به لحظه خبرشان را دنبال می‌کردیم با مرگ دست به گریبان بودند. یکی مهرداد میناوند و یکی علی انصاریان. این سبب شد که هر کسی به هر طریقی که بلد است، به هر آدابی که بلد است، برای آن‌ها طلب حیات بکند. انگار طلب تغییر سرنوشت بکند. بخواهد که روزگار با آن‌ها مدارا بکند. از قضا زد و حادثه به نحوی پیش رفت که نه مهرداد میناوند در بین ما باقی ماند، نه علی انصاریان. حالا این داستان در مورد علی انصاریان به جهات دیگری باز تراژیک‌تر می‌شود. خیلی از ما این روزها علی انصاریان را در تصویری دیدیم که مادرش را به دوش می‌کشد و بسیاری از مصاحبه‌ها و گفت‌وشنودها این را تصریح کرده که خلاصه توی هفت آسمان یک ستاره دارد و به بیان خودش «آن ستاره هم ننه‌ام است». ما رخ مضطرب و زبان بیان لرزان ننه‌علی را، مادر علی‌آقا را در ذهن داریم و با او هم‌صدا بودیم که کاش تقدیر بگردد و باز دوباره به قول خود علی انصاریان اگر حتی کار به مو رسید، این مو پاره نشود و او سالم و سلامت برگردد. حتی زمانی که پزشک‌ها اعلام کردند که از این لحظه به بعد کار نیازمند معجزه است، ما باز هم منتظر بودیم که اعجازی دربگیرد. اینجا است که انگار رنج و سوگ مضاعفی برای ما پیش آمد. همین الان که لپ‌تاپ و میکروفون را برداشتم و آمدم که توی زیرزمین بساط کنم و کمی فکر کنم و با شما حرف بزنم. از در که داشتم بیرون می‌آمدم، به مائده گفتم که مائده، می‌دانی سنگین‌ترین باری که آدمی می‌تواند به دوش بکشد و دشوارترین ریاضت انسان چه می‌تواند باشد؟ مائده پرسید که نه، چه می‌تواند باشد؟ شما هم به این سؤال فکر کردید؟ من در پاسخ گفتم که تلخ‌ترین دردی که انسان با آن مواجه می‌شود و سنگین‌ترین باری که می‌تواند به دوش بکشد، دوام ایمان به پروردگاری است که اجابت نمی‌کند. این خیلی کار دشواری است. توی اپیزود هیجدهم بود که از ابراهیم گفتم و پتکی که او بر باورها می‌کوبد و تمنای «نکوب ابراهیم و نکوب ابراهیم». اگر شنیده باشید، آنجا این رجز ابراهیم را مرور می‌کردم که آمد و تمام بت‌ها را شکست و تبر را به دست بت بزرگ داد. مردم که آمدند، گفتند: «ابراهیم! تو این کار را با بت‌ها و با خدایان ما کردی؟ ابراهیم گفت چرا از من می‌پرسید. از خدای بزرگ‌تان بپرسید.» این خیلی چالش سختی است و من همیشه توی ذهنم هست. خیال می‌کنم که احتمالاً خیلی از مردم همهمه کردند و گفتند ساکت شو ابراهیم. خاموش باش ابراهیم. ولی یک عده‌ای هم از خودشان پرسیدند که واقعاً نمی‌خواهد جواب بدهد؟ خدایی که پاسخ نمی‌دهد چه جای پرستیدن دارد؟ انگار که این روزها تقدیر هی دارد پتک می‌کوبد. ما تمنا می‌کنیم و هی نمی‌شود و از قضا تمام آن چیزهایی که در دوران درس و مدرسه به عنوان ارزش‌های ما به ما تعلیم داده شده در حکایت علی انصاریان پیش چشم‌مان آمد. مادر اهل ایمانی بوده. به قول خود علی‌آقا سیده‌خانمی بوده. دستش به آسمان بلند بوده. میلیون‌ها آدم دعا کردند. تقدیر به دست کیست که این‌چنین بی‌اعتنا به تمنای آدمی است. اینجا است که سوگ نه فقط برای یک مرگ بلکه برای مواجهه با رنج اجابت‌ناشدگی است. گویی ما داریم به سمت خداوند ناشنوایی فریاد می‌زنیم. یکی از کابوس‌هایی که شاید خیلی از ماها دیده‌ایم، این است که در خواب فریاد می‌زنیم اما صدایمان درنمی‌آید. این کابوس آدمی است که فریاد بزند اما صدایی نداشته باشد یا نعره بکشد اما مخاطبی نشنود. [صدای علی انصاریان] ان‌شاءالله مادرم صحیح و سلامت باشد. زیر سایه‌اش باشم. امیدوارم تا وقتی زنده هستم و نفس می‌کشد، من را دعا بکند. هر چی دارم از چادر مادرم است؛ هرچی دارم. خوشحالم از این که هست. از سادات است. خیلی هوایم را دارد. هر جا گیر می‌کنم، اولین نفر و آخرین نفر خودِ خودش است. یک خاطره‌ای که دائم از غروب در ذهنم مرور می‌شود، این است: حوالی سال دوم و سوم دبیرستان بود. روزی مدیر مدرسه‌مان پای میکروفون آمد. یادم هم نیست به چه مناسبتی یا چه بسا بدون مناسبت گفت بچه‌ها، می‌خواهید به شما بگویم که عاشقانه‌ترین آیه قرآن چی است. در آن سن و سال شاید قرآن خیلی دغدغه‌ام نبود ولی عاشقانگی دقیقاً مسئله سال دوم دبیرستان بود. خوب به خاطرم هست که نه تنها با دو گوش می‌شنیدم، انگار دو چشمم هم گوش بود. با چشمانم هم می‌شنیدم. یعنی این آیه‌ای که آقای مدیر گفت، هم خود متنش و هم آن تعابیر او و هم رفتار دست و بدنش در ذهن من حک شده. بعدها هم گشتم و دیدم آیه‌ای که ایشان می‌خواند، آیه 186 سوره بقره است. اگر خواستید خودتان می‌خوانید ولی مضمون آیه این است که اگر بنده‌های من از من پرسیدند یا دقیق‌تر این که من را مسئلت کردند، به آن‌ها بگو که من نزدیک هستم. من آنی هستم که وقتی دعا می‌کنند، اجابت می‌کنم. پس من را اجابت کنید. این آیه قابل تأمل است. جناب دکتر سروش اخیراً دارند مباحثی را در باب نسبت دین و قدرت مطرح می‌کنند و درس می‌دهند. یکی از تعابیرشان این است که می‌فرمایند خداوندی که در قرآن با مردم صحبت می‌کند، خداوند اهل اقتداری است. با ادبیات سلطان‌گونه با مردم صحبت می‌کند. از قرائنی که به آن استناد می‌کند، همین است که عمدتاً خودش را با ضمیر جمع خطاب می‌کند. ما چنین کردیم. ما چنین خواستیم. من در جایگاه سواد نقد یا تأیید این تعبیر نیستم اما اگر این قاعده را هم پذیرفته باشید، این آیه از مستثنیاتش است. یعنی اینجا اتفاقاً ضمیر جمع نیست. اینجا ضمیر مفرد است. حالا غرضم این است که آقای مدیر می‌گفت این عاشقانه است. چون که او گفته اگر بخواهید من اجابت می‌کنم. اینجا است که عرض می‌کنم گویی که الان میلیون‌ها نفر آدم شکست عشقی خورده‌اند. یعنی موضوع فقط سوگ مرگ نیست. موضوع چیزی است که کار نکرده. متوقع بودیم کار بکند اما کار نکرده. کِنِف شده‌ایم. شما بروید یک تلویزیون خیلی گران‌قیمت بخرید. به خانه بیاورید و بزنید، روشن نشود. تعبیری که من در اپیزود سقود عرض کردم. این که شما چتربازی باشید که به اتکای این چتر از هواپیما بیرون بپرید و چتر را بکشید، باز نشود. شما کوهنوردی باشید که از این پهنه کوه که می‌کشید بالا، در تمام مسیر به سختی با خودتان کیسه خواب ببرید. برای این که می‌خواهید شب 4 ساعت بخوابید، گرم بخوابید. بعد دقیقاً سر آن بزنگاه کیسه خواب شما سوراخ از آب دربیاید. این‌ها کنف‌شدگی‌های سنگینی است که ما بخواهیم تجربه بکنیم. به همین خاطر درد بزرگت‌ری که الان اتفاق افتاده، درد دعا و اجابت است. درد طلب از جایی است که گویی ما را نمی‌شنود. من این درد را درک می‌کنم و برای آن پاسخی هم ندارم. این درد دعا و اجابت و این که اساساً آیا باید دعایی کرد یا نه؟ دعا چه نسبتی با خداباوری دارد؟ یا اگر کسی خدا ناباور باشد یعنی دعا نمی‌کند؟ دعا نمی‌کند، چه کار می‌کند؟ دعا می‌کنیم، چه می‌شود که اجابت می‌شود یا چه می‌شود که اجابت نمی‌شود؟ یا این سؤال که اساساً اجابت امر یک‌سویه است یا دوسویه است؟ تعاملی است یا فقط یک عامل دارد؟ در همین آیه عاشقانه، ادامه‌اش این بود که شما هم من را اجابت بکنید. من شما را اجابت می‌کنم، شما هم من را اجابت بکنید. گویی که خود این خدای عاشق از ما هم تمنای اجابت دارد. این چیز قابل فکری است ولی الان عرض من نیست. ذهنم هم راجع به آن منسجم نیست. خیلی از این سؤال‌هایی هم که گفتم به پاسخ نرسیدم. من می‌خواهم در این بداهه‌گویی، در این گپ‌وگفتی که داریم یا در این اپیزودِ شاید بیست و نهم از مرگ بگویم. چون آن چیزی که امروز دارد توی من قُل می‌خورد و الان دارم به آن فکر می‌کنم، مرگ است و شاید گفتن از این مرگ نزدیک‌تر باشد با آن چیزی که در درونم دارم زیستش می‌کنم. این پرسش که مرگ چیست، خیلی پرسش سخت و دشواری است. چرا؟ چون ما مرگ را نزیسته‌ایم. ما هیچ کدام تجربه‌ای از مرگ خودمان نداریم اما از تجربه مرگ دیگران می‌دانیم که این اتفاق برای ما خواهد افتاد. یعنی از بس همه مرده‌اند، ما درمی‌یابیم که پس ما هم خواهیم مرد یا این که چون اندام و بافت‌های بدن را در معرض استهلاک می‌بینیم. استهلاک همان طلب هلاک کردن است دیگر. یعنی داریم به سمت تمام شدن می‌رویم اما مرگ چیزی به جز تاریخ انقضا است. شما یک باتری که می‌خرید. می‌دانید که این در فلان تاریخ منقضی می‌شود یا اگر باتری موبایلت است، لحظه به لحظه دارد خالی شدنش را نشان می‌دهد اما مرگ در انسان از جنس خالی کردن باتری و یا تاریخ انقضا نیست. مرگ یک مجهول بزرگ است. یک نمی‌دانم است. به تعبیر اروین یالوم یک تاریکی است. نمی‌دانیم چه اتفاقی می‌افتد و اما این «نمی‌دانیم چیست»، معنایش این نیست که از دغدغه‌های ما خارج است. ما مرگ‌اندیش هستیم. انسان موجودی مرگ‌اندیش است. این مرگ‌اندیشی فرق دارد با اینکه همه گونه‌های حیوانات از خطر فرار می‌کنند. این که شما یک موجود زنده‌ای را بترسانید و او فرار بکند یا سعی بکند که حیات خودش را حفظ بکند، یک بحث مشترک بین ما و حیوان است یا چه بسا همه طبیعت دارد به سمتی حرکت می‌کند که بتواند بقای خودش را تضمین بکند. این با مرگ‌آگاهی یا مرگ‌اندیشی فرق دارد. مرگ‌اندیشی یعنی من در همین لحظه‌ای که هیچ خطری هم من را تهدید نمی‌کند، دارم به مرگ فکر می‌کنم. چه بسا در وقت خوابیدنم، در وقت غذا خوردنم، در وقت درس خواندنم، در وقت لذت بردنم، انگار که این مرگ‌اندیشی دارد توأمان با من می‌آید. مرگ در ذهن ما چنان ندانم است که قبل از تولد در ذهن ما ندانم است. یعنی انگار که ما داریم در یک محدوده‌ای زندگی می‌کنیم که نه از قبلش خبری داریم و نه از بعدش. شما دورترین خاطراتی که بخواهید از خودتان به یاد بیاورید، چه بسا مربوط به سن 2سالگی و 3سالگی و 4سالگی باشد. نمی‌دانم. هر آنچه که هست به پیش از تولد برنمی‌گردد. این مال قبل از پرانتز زندگی است. بعد از پرانتز زندگی هم باز ما نمی‌دانیم چه خبر است. گویی که زیستن یک محدوده کوتاه بین دو کروشه است. بین دو براکت است و ما نه از قبلش خبر داریم و نه از بعدش. خب، حالا با این مجهول بزرگِ قطعی چه بکنیم. یعنی با چیزی که نمی‌دانیم چیست ولی حتماً سرمان می‌آید چه بکنیم؟ خیلی از ماها شاید به زبان بیاوریم و بگوییم دغدغه مرگ خودمان را نداریم. فرض کنیم که راست هم می‌گوییم. دغدغه مرگ خودمان را نداریم ولی دغدغه مرگ عزیزان‌مان را داریم. این اضطراب که شاید وقتی هست که من هستم و عزیزانم نیستند، همراه ماست. چه می‌شود کرد؟ به این سؤال چه پاسخی بدهیم؟ ما دو گروه پاسخ داریم. دو دسته می‌شویم. اینجا یک دوراهی می‌شود. یک عده‌ای فرض‌شان این است که عقل نمی‌تواند پس از مرگ را تجربه بکند. ما پس از مرگ را نزیسته‌ایم. خبر نداریم که چی می‌شود. چون که خبر نداریم چی می‌شود و برای ما تاریک است، پس چنین فرض می‌کنیم که این مرگ پایان ماست. برای آن بَعدی در نظر نمی‌گیریم. من آن قدری که الان دارم می‌بینم را باور می‌کنم. اینجا صحبت از این نیست که زندگی پس از مرگ یا زیستن پس از مرگ را ابطال بکنند ها. چون وقتی شما می‌روید چیزی را ابطال بکنید، معنایش این است که این قابلیت اثبات و ابطال دارد. در این نگاه صحبت ما این نیست که قابلیت اثبات یا ابطال دارد. موضوع این است که اصلاً نمی‌دانیم چه خبر است. وقتی نمی‌دانیم چه خبر است، مفروض می‌گیریم که مرگ پایان است. من تا الان جایی نخوانده‌ام. اگر شما جایی خواندید، مستندی دیدید، از اندیشمندی خواندید که اثبات عقلایی دارد بر اینکه الا و بلا با این مقدمات استنتاج می‌کنیم که محال است پس از مرگ حیاتی وجود داشته باشد[به من بگویید]. من چنین چیزی ندیده‌ام. آن‌هایی که دیده و خوانده‌ام، چنین است که می‌گویند اثبات‌شدنی نیست که پس از زندگی حیاتی وجود داشته باشد، نه اینکه ابطال‌شدنی است. می‌گویند نمی‌شود اثبات کرد. اصلاً خبر نداریم که. به چی می‌خواهی استناد بکنی. می‌توانی بروی به یک سری از گزاره‌های ایمانی ایمان پیدا بکنی اما از این اثبات درنمی‌آید که تو چنان بتوانی برای مخاطبت اقناع حاصل بکنی که الا و لابد حتماً زندگی ما بعد از این مرگ ادامه پیدا خواهد کرد. این گروه مرگ را پایان زندگی تلقی می‌کنند. این پاسخ اول یا راه اول. حالا به سراغ گروه دوم برویم. صحبت گروه دوم این است که باشه، ما تا کنون نمردیم که بخواهیم به شناخت خودمان از مرگ استناد بکنیم اما به اخبار کسانی اعتماد می‌کنیم که می‌گویند پس از مرگ باز هم حیاتی وجود دارد. این اعتماد کردن هم اعتماد کردنِ شیر یا خطی نیست. این‌طور نیست که ما همین‌جوری بگوییم اعتماد کردیم دیگه. برای این اعتماد کردن هم قرائنی داریم. به عنوان مثال می‌گوییم ما این را از کسی شنیدیم که ایمان داریم او راستگو است. ایمان داریم که او چیزی می‌داند که ما نمی‌دانیم یا او دارد از جایی مافوق عقل با ما صحبت می‌کند. بنابراین ما به گفته او استناد می‌کنیم. گفته او را می‌پذیریم. بعد در همین راستا یک سری نقل‌قول‌ها، اخبار، روایات و آن چیزی که به عنوان ادله اثبات باور دارند را ضمیمه می‌کنند و می‌گویند که حتماً زندگی پس از مرگ وجود دارد. این ضرورتش و این وجودی که خواهد داشت، همچنین کیفیتی دارد. این هم کیفیتش. این هم گروه دوم. من نمی‌دانم از این دو پاسخ کدامش به شما می‌نشیند. کدام مطابق با صفحه عقل‌تان است. کدام مهره به پیچ ذهنی شما می‌خورد. این را نمی‌دانم. موضوعم هم الان این نیست که بخواهم بین این دو پاسخ داوری بکنم یا فهم خودم از این دو را با شما در میان بگذارم اما می‌خواهم این را بگویم که در هر حال راه حل مواجهه با مرگ تغافل نیست. اینکه خودمان را به بی‌خبری بزنیم نیست. چرا؟ چون مرگ چیزی است که ما مشغول زندگی آن هستیم. خوب گوش کنید. ما در حال زیستن مرگ هستیم. ما همین الان در حال مرگ هستیم. این تعبیری که در زبان انگلیسی هست که از بچه خیلی کوچک می‌خواهند بپرسند چند سالت است. به او می‌گویند که How old are you؟.  چقدر پیر شدی؟ تازه اگر فهم من درست باشد. اگر من اشتباه می‌گویم، آن هایی که ادبیات انگلیسی‌شان خوب است من را راهنمایی بکنند. وقتی ما می‌گوییم How old are you? غرض ما فقط کمیت نیست بلکه چطور پیر شدی هم هست. یعنی نه تنها می‌گوییم چقدر پیر شدی بلکه داریم می‌پرسیم چگونه پیر شدی. از بچه کوچک هم می‌پرسیم. Old یعنی چی. می‌پرسیم چقدر پیر شدی دیگه. ما در هر لحظه در حال مرگ هستیم. باید هر لحظه از خودمان بپرسیم چقدر پیر شده‌ایم. عدد را نمی‌دانم چقدر است. عدد عمر مجهول است. هر عددی که هست. یکی از این روزهایی که ما تا امروز از تقویم زیسته ایم. چندم فلان ماه تاریخی است که تاریخ پایان ماست و ما هر سال از تاریخ مرگ‌مان عبور می‌کنیم. یکی از این تاریخ‌ها دیگر غیرقابل‌عبور است. این حتماً خواهد رسید و نمی‌دانیم کی است. هر آن چیزی که هست، داریم به سمت آن زندگی می‌کنیم دیگه. یعنی من الانی که ساعت شده 10 و اندی، چند دقیقه مرده‌ام. چند دقیقه مرگ را زندگی کرده‌ام. چند قدم به سمت مرگ حرکت کردم. پس چنین [پیشامد] قطعی‌ای پیشاروی من است. ایستگاهی است که دارم به آن می‌رسم. وقتی چیزی چنین قطعی است، من نمی‌توانم خودم را به آن راه بزنم. شرط متفکرانه زیستن این است که به این مقوله فکر بکنم. از میان این 2 پاسخ باید یکی‌اش را انتخاب بکنم. اصلاً فرض بکنیم که هردوی این پاسخ‌ها به یک میزان اعتبار یا نقص استدلال دارند. یعنی فرض کنیم که میزان استحکام‌شان یا بهره‌مندی‌شان از برهان برابر است. بالاخره باید یکی از این 2تا را انتخاب بکنم. یا باید مرگ را پایان بدانم. اگر هم کسی از من پرسید و گفت مطمئن هستی که بعدش حیاتی وجود ندارد؟ می‌گویم نه، مطمئن نیستم. چون نمی‌توانم برای او برهان بیاورم که حتماً مرگ پایان است اما برهانی هم پیدا نکردم که بگوید مرگ حتماً پل است. به همین خاطر مرگ را پایان فرض کردم. یا باید توی نگاه دوم بروم و مرگ را «مسیر» تلقی بکنم. این 2تا نگاه هر جفت‌شان یک کارکرد مشترک دارند. این است که باید ما را به شدت نسبت به زندگی‌مان متوجه بکنند. به خاطر همین است که من می‌گویم الان خیلی دعوا ندارم که شما کدامش را انتخاب می‌کنید. هر کدام را که انتخاب کردید، باید نحوه زیستن‌تان را بسیار با وسواس و دقت انتخاب بکنید. هرکدام از این 2تا پاسخ را برگزیده باشید، ناگزیر هستید در این که عمیق زندگی بکنید. از زندگی بهره‌مند بشوید. لحظه‌لحظه را زندگی بکنید. چرا؟ من به خودم این‌طور می‌گویم. می‌گویم ببین، اگر راه اول را انتخاب بکنم. یعنی بگویم مرگ پایان است. پس یک توشه بسیاربسیار محدود در اختیار من است که هر لحظه هم ممکن است تمام بشود. یعنی حتی نمی‌توانم بودجه‌بندی بکنم. بگویم مقدار این‌قدر است، مخرج کسر هم این‌قدر است. بیایم صورت آن را درصدبندی بکنم و بگویم این‌قدرش را تفریح می‌کنم. این‌قدرش را علم یاد می‌گیرم. این‌قدرش را مشغول عاشقی می‌شوم. این‌قدرش را هم مشغول خلوت و تنهایی. چون نمی‌دانم که مخرجش چقدر است. اگر به من بگویند مخرج آن 5تا است. می‌گویم خیلی خب، یک پنجم این، یک پنجم این، یک پنجم این، در 5 حوزه تقسیم می‌کنم ولی وقتی نمی‌دانم مخرج چی است، با چی دسته‌بندی بکنم؟ اینجا است که ناگزیر هستم هر لحظه را چنان زندگی بکنم که انگار آخرین لحظه زیستنم است. هر کاری که دارم می‌کنم، همچین کف کاسه زندگی را لیس بزنم. یک جوری با عشق زندگی بکنم که بگویم همین لحظه اگر بگویند تمام شد، بگویم: آخیش، خوب زندگی کردم. این مال نگاه اول. اما اگر به نگاه دوم باور داشته باشید، چه بسا کار یک کمی مشکل‌تر هم بشود. چرا؟ به‌خاطر این که اگر به شما بگویند. (آن دوستانی که تجربه مهاجرت دارند. شاید این مثال را خیلی لمس کرده باشند.) وقتی شما دارید یک سفری می‌روید. می‌روید که هفته بعد برگردید، با یک چمدان می‌روید. کما این که وقتی سفرتان یک روزه است، با یک کوله می‌روید. ولی دیدید وقتی دارید برای مهاجرت بار جمع می‌کنید، کار چقدر دشوار می‌شود. ناگزیر هستید که یک چیزهایی را رها بکنید. ناگزیر هستید که از یک چیزهایی بگذرید. برای همیشه وسیله برداشتن خیلی کار دشواری است. حالا اگر کسی تصورش این است که این مرگ مرحله‌ای است که می‌چشیم و بعد زندگی می‌کنیم. به تعبیر علی صفایی می‌گوید چنان زندگی می‌کنم که مرگ مزاحم زندگی‌ام نباشد. خب اگر کسی همچین تصوری دارد یعنی زندگی را دارد به چه افقی کوک می‌کند؟ به افق ابد. زندگی به مقصد ابد حتی تصورش هم در ذهن ما نمی‌گنجد. این قدر دشوار است. اگر شما فرض بکنید که یک دوره‌ای زیستن تجربه می‌کنید و بعد هم هستید که هستید که هستید یعنی تا ابد هستید، آن وقت باید این دوره را چنان زندگی بکنید، چنان ریشه بدهید که تنۀ ابد بتواند روی این ریشه بایستد. خلاصه این که امروز علی‌آقای انصاریان آن تاریخی بود که دیگر نمی‌توانست از آن عبور بکند. پانزدهم بهمن 99. چنان که همین امروز تاریخ درگذشت عزیزان بسیاری است و چنان‌که امروز روز تولد عزیزان بسیاری است. چرخه زندگی به کار خودش سرگرم است. من و شما هم یکی از این 2 نگاه را برای خودمان برگزیدیم. یا گفتیم که تا ابد هستیم یا گفتیم که مجال کوتاهی داریم که باید زندگی بکنیم. در هر 2 نگاه مسلم دانستن مرگ مشترک است. هیچ‌کس در این اختلافی ندارد که ما مرگ را خواهیم چشید. ما در ایستگاهی به نام مرگ پیاده می‌شویم ولو این که دوباره سوار بشویم یا دوباره سوار نشویم. این ایستگاه پایانی باشد یا نباشد. چه چاره کنیم؟ خیلی زندگی کنیم. با دقت زندگی کنیم. دریابیم که هیچ دقیقه‌ای را نمی‌شود دوبار زیست. الان شامگاه چهارشنبه است. صبح چهارشنبه پانزدهم بهمن 99 هرگز تکرار نخواهد شد. چهارشنبه‌های دیگری می‌رسد. نیمۀ بهمن‌های دیگری می‌رسد اما چهارشنبه نیمه بهمن 99 تمام شد که شد. هیچ روزی را نمی‌شود دوبار زیست. هیچ ساعتی را نمی‌شود دوبار زیست. هیچ ثانیه‌ای را نمی‌شود دوبار زیست. پس آن یک‌بار زیستن را باید چنان زیست. اگر پایان‌پذیر بود، چنان زندگی کنیم که وقتی هم که به پایانش رسیدیم، بگوییم خوب زندگی کردم. هر لحظه‌ام خوب‌ترین آن لحظه‌ام بوده. و اگر هم به نگاه دوم باور داریم، باز هم باید خیلی عالی زندگی کنیم. چرا؟ چون قرار است که این آلبوم زندگی را تا ابد ورق بزنیم و بگوییم خوب زندگی کردم. خوب شد که این‌جوری رفتم. اصلاً خوبتر از این نمی‌توانستم بروم. و قدر این مختصری که من حالی‌ام است، تنها تسلی‌بخش ما در برابر مرگ عامدانه زندگی‌کردن و دقیقه‌دقیقه را با حضور چشیدن است. یک چیز هم این ته بگویم. وقتی می‌گوییم حضور یعنی چی. یعنی در آن کاری که همان لحظه می‌کنیم، مزه‌اش را بفهمیم. ما یک وقت‌هایی سر غذا خوردن‌مان حاضر نیستیم. چون موقع غذا خوردن داریم پیام می‌دهیم اما در پیام‌مان هم حاضر نیستیم. چون توی آن پیام هم داریم به کارمان فکر می‌کنیم. صبح که رفتیم سر کار هم در کارمان حاضر نیستیم. چون الان که کار است، داریم به عاشقی‌مان فکر می‌کنیم و اما شب که کنار دلبر هستیم، کنار دلبر حاضر نیستیم. چون داریم به جلسه فردا صبح‌مان فکر می‌کنیم. از آن جایی که تو نمی‌دانی فردایی هست یا نیست. از آن جایی که تو نمی‌دانی این وعده غذایی که می‌خوری، آخری‌اش هست یا نیست. از آن جایی که من نمی‌دانم این جملاتی که دارم ضبط می‌کنم تا به شما بگویم، آیا تا لحظه انتشار آن هستم یا نیستم. پس نباید لذتم از گفتن این کلمات را منوط به شنیدن شما بکنم. چون نمی‌دانم می‌شود یا نه. من همین گفتنم را حاضر هستم. بنابراین حضور در زندگی یعنی هر لحظه‌ای، همینی که هست، خوبش را زندگی بکنم. این کاری که الان دارم می‌کنم، مزه‌اش را بچشم. امیدوار هستم همه ما توی این زندگی حاضری بخوریم. یعنی وقتی گفتند کی حاضر زیسته؟ دست‌مان را بلند کنیم و بگوییم ما حاضریم. حاضری با حضور زندگی بکنی؟

دقیقه

مهمان نامشخص

[su_audio url="https://shenoto.com/service/api/play/c1c51453-2127-11ec-9090-0242ac120005.mp3" width="100"]

همین حالا، آرزو داشتم که جهان مشتش را باز کند و ببینم یک غافلگیری ِشاد ِنامنتظره کف دست دارد. به همین قصد برای دوستانم، اپیزود بیست و هشتم را در روز و ساعت و وقتی که منتظرش نیستند تقدیم می‌کنم، شاید برای کسی از شما یک غافلگیری ِشاد ِنامنتظره بود.

شنیدن این اپیزود کوتاه را به تمام کسانی که آرزوهای بلندی دارند، توصیه می‌کنم. موسیقی استفاده شده در این اپیزود به هنرمندی گروه پالت است.

برای آرزوهایت
زندگی پایان‌پذیر با زندگی پایان‌ناپذیر خیلی فرق دارد. زیستن به افق ابد با زیستن به افق چند روز بعد، فرق دارد. اینجا صحبت از این نیست که کدام درست است کدام غلط، کدام صدق است و کدام کذب؛ فقط می‌گویم فرق دارد. مثل راهی شدن و تاختن توی کوچه بن‌بست با راهی شدن و تاختن توی کوچه‌ای که هرچه بروی باز هم هست. هرگاه که از زندگی پایان‌پذیر صحبت می‌شود عموما ذهن به سمت مرگ می‌رود. مرگ به معنی رایج، یعنی توقف علائم حیاتی بدن، ظاهرترین گونۀ مرگ است. ما انواع مرگ داریم. مرگ هم قابل تأمل است اما موضوع ما نیست؛ نگران نباشید. چیزهای دیگری هم هست که زندگی را متوقف می‌کنند؛ از جمله اینکه زندگی خالی از شگفتی و همه‌چیز پیش‌بینی‌پذیر باشد. گویی که این دنیا هیچ خوشی غافلگیرانه‌ای در آستین خود ندارد. و از قضا شما می‌بینید که تمام فناوری، ابزارها و دانش امروز به سمت پیش‌بینی‌پذیر کردنِ زندگی حرکت می‌کنند و ما تعجب می‌کنیم که چرا به موازات توسعه علم، دچار رکود ذهنی و ملال و افسردگی و پریشانی می‌شویم. انگار زندگی شگفتی ندارد. هیچ بارانِ غافلگیرکننده‌ای بر سرت نمی‌بارد. در موبایلت نگاه می‌کنی؛ تا چندین روز بعد در هر سرزمینی که بخواهی خبرت می‌دهد کِی ابر می‌شود کی آفتاب، کی باران می‌آید کی سایه است، کی باد می‌آید کی نمی‌آید. زندگی «یکهویی» ندارد. از درِ خانه‌ات که راه می‌افتی نگاه می‌کنی از اینجا تا مقصد کدام راه را باید بروی؛ کجا به ترافیک می‌خوری، کجا چقدر باید بایستی، کجا پلیس ایستاده و کجا نایستاده.
زندگی و پیش‌بینی‌پذیری
اگرچه کلا پیش‌بینی کردنِ سرزمینِ ما برای این ابزارها دشوار است اما بالاخره نسبت به خودمان هم مقایسه کنیم، زندگی پیش‌بینی‌پذیر شده است. خوب هم هست؛ از این ابزارها استفاده می‌کنیم. اساسا چرخ زندگی دیگر بدون این ابزارها نخواهد چرخید. اما انگار گوهر «غافلگیری» از این زندگی درآمده است. از صبح که از خانه درمی‌آیی، تا شب که برمی‌گردی، لحظه به لحظه رصد می‌شوی. خودت را در معرض دیده شدن قرار می‌دهی. پیام متنی، صوتی، ویدیو، لوکیشن می‌دهی. «مادر من اینجایم... پدر من اینجایم... فلانی تو کجایی؟... کی می‌رسی و از کجا راه می‌افتی؟» لحظه به لحظه از هم خبر داریم. خیلی از شما روزهای بی‌موبایل را به یاد نمی‌آورید. پدرها و مادرهای ما که آن روزها را تجربه کرده‌اند دیگر  نمی‌توانند مثل آن موقع زندگی کنند. یادتان می‌آید بچه مدرسه‌ای، صبح که از خانه درمی‌آمد تا عصری که برگردد هیچ خبری از او نبود. اتوبوس سر ساعت نمی‌آمد. گاهی وقت‌ها چهل دقیقه، یک ساعت باید معطل می‌ماندی تا اتوبوس بیاید. یعنی بچه یک وقت 2 می‌رسید، یک بار 3، بار دیگر 4. آقای خانه، خانم خانه، کسی که شاغل بود، پسر و دختر دانشجو وقتی می‌رفتند تا شب که برمی‌گشتند خبری ازشان نبود. موبایلی در کار نبود. حتی تلفن ثابت در خانه‌ها نبود. مجبور بودیم با بی‌خبری انس بگیریم. مجبور بودیم تن بدهیم به رازآلودگیِ زیستن. بپذیریم این زندگی معما و «نمی‌دانم» و تاریکی دارد. چیزهایی دارد که در دیدرس ما نیست. دقت که می‌کنی درمی‌یابی که فیلم‌نامه زندگی روز‌به‌روز دارد با جزئیات بیشتری منتشر می‌شود و ما بازیگران غیرخلاقی هستیم که باید یک متن ثابت، دیالوگ‌های ثابت در یک میزانسن ِ از پیش تعیین‌شده را زندگی کنیم. محدوده مشخصی را می‌رویم، برمی‌گردیم، روزهای مشخصی کار می‌کنیم. از یک ساعتی شروع می‌شویم و همه در یک ساعتی تمام می‌شویم. روز مشخصی پیامک مشخصی برایمان می‌آید که عدد ثابت از پیش تعیین‌شده‌ای را به ما خبر می‌دهد که مزدمان است. اجاره و اقساط و هزینه‌هایی داریم که باید طبق برنامه مشخصی بپردازیم و همین ریتم یکنواخت پیش می‌رود. اینجا جایی است که انگار سنت و مدرنیته با هم به توافق رسیده‌اند؛ یعنی پیش‌بینی‌پذیر کردن زندگی. تقویم را نگاه می‌کنیم، می‌بینیم مناسبت‌ها از پیش‌تعیین‌شده هستند. سنت هم به کمکش می‌آید. این روز مادر است باید هدیه بدهی یا بگیری. این روز پدر است باید چنین کنی و چنان. این روز ولنتاین است و همچنین. دیگر اتفاق غیرمترقبه‌ای نیست. می‌دانیم چه روزهایی باید بدهیم، چه روزهایی باید بستانیم. چه روزهایی روزهای هدیه گرفتنمان است و چه روزهایی روزهای هدیه دادنمان. عید و عزایمان مشخص است. شادی و غم‌مان مشخص است. آداب و سنن هم نوشته شده‌اند. این روز خانواده عروس چنین کنند. آن روز خانواده داماد چنان کنند.
دنیا داستانِ ناگفته‌ای ندارد؟
انگار دنیا داستانِ ناگفته‌ای ندارد؛ همه قصه‌هایش را گفته‌اند و ما نهایتا بازخوانی جدیدی می‌کنیم و تاریخ‌ها را منطبق با امروز می‌کنیم. نه اسطوره جدیدی، نه سیاره و ستاره جدیدی کشف می‌شود نه قهرمان جدیدی ظهور پیدا می‌کند. برای ما که این منت بر سرمان است و این توفیق را داریم که در جزیره ثبات زندگی کنیم حتی اسامی هم ثابت‌اند. سی ـ چهل سال پیش روزنامه همین تیترها، آدم‌ها و عکس‌ها را داشت؛ بیست سال پیش و ده سال پیش هم همین بود. دیگر از آنجا به بعد من زیاد روزنامه نخوانده‌ام ولی چند وقت پیش داشتم می‌رفتم داروخانه؛ چند دقیقه‌ای جلوی گیشه‌ای ایستادم و در یک نگاه گذرا، دیدم باز هم همان است. یعنی چیزی چندان عوض نشده. می‌بینی دیگه همینه که همینه! انگار جا دارد بایستیم سر بام و داد بزنیم: قاصدک، هان چه خبر آوردی؟ از کجا وز که خبر آوردی؟ انتظار خبری نیست مرا نه ز یاری، نه ز دیّار و دیاری... برو آنجا که بوَد چشمی و گوشی با کس... برو آنجا که تو را منتظرند...
ماچِ یهویی
چه شد که ذهنم به این سیاهی‌ها رسید؟ داشتم فکر می‌کردم که چرا این‌قدر دوره نوجوانی برایم لذیذ بود؟ آن زمان چه داشت که حظش هنوز زیر زبانم هست؟ به این جواب رسیدم که زندگی پر از شگفتی و طعم‌های پیش‌بینی‌نشده بود. از نزدیک‌ترین چیز که تنِ خودم بود تازگی داشت تا تنِ دیگری و مرام دیگری و هدف‌های جدیدی که می‌گذاشتیم. از همان کنکور لعنتی تا دانشگاه و دانشجویی تا کسب کردنِ چیزی که باید برای داشتنش تلاش می‌کردیم. این‌طوری شد که به ذهنم رسید از ریل پیش‌بینی‌پذیری بیرون بزنم و در روز و لحظه و ساعتی که منتظرش نیستید، اپیزود بیست‌وهشتم را محض غافلگیری شما، ولو کوتاه و جزئی و مختصر، بدون هیچ چرایی خاص و مناسبت ویژه‌ای، به‌عنوان یک ماچ یهویی تقدیم‌تان کنم و امیدوارم آن را در ساعات نخستین ِ هفتمِ بهمن‌ماه 99 بشنوید. اینکه می‌گویم «ماچ یهویی» دلواپس نباشید. ماچ‌های یهویی، به برکت ِبه مقصد نرسیدن، همگی مباح‌اند.
صیاد و ماهی
در اپیزود 28 می‌خواهم خیلی یکراست و پوست ‌کنده بروم سر اصل مطلب، دو نکته بگویم و بروم پی کارم. اگر کسی بگوید من صیاد قابلی هستم، وقتی قابلیتش شناخته می‌شود که ماهی را سر سفره بیاورد. اگر کسی گفت من صیاد آن‌چنانی‌ای هستم، بگوییم دمت گرم ماهی‌ات کو؟ و او بگوید کفِ اقیانوس است، بهش می‌گوییم: داداش اگر این‌طور باشد همه ما صیادیم! صیاد آنی است که ماهی‌اش را سر سفره زندگی‌اش بیاورد. حالا این‌ها را برای مثال گفتم. نهضت حمایت از حقوق حیوانات و منع گوشت‌خواری و پرهیز از شکار برپا نکنید. موضوعم «علم» است. ماهی سمبل علم و دانایی است که از بی‌کران آبی جهان صید می‌َشود. چرا این مثال را زدم؟ برای اینکه اگر کسی آمد گفت من عالِمم اما نتوانست علمش را بیاورد سر سفره و خودش، اهلش و دیگران را سیر کند، عالِمِ قابلی نیست. کرورکرور علم نظری کف اقیانوس به درد نمی‌خورد. علمی که به عمل نیاید به چه کار می‌آید؟ چرا به آن چیزی که درون خودکار است می‌گویند مغزی؟ چرا تَری و هستی مغزی در آغشتگی آن به جوهر است؟ چرا به آن می‌گویند جوهر؟ چون خودکاری که آن را نداشته باشد از گوهر تهی است؛ یعنی هست و نیستش با هم فرقی ندارد. علمی به گوهر عمل نیاید و نشود با آن نوشت، گو نباش. فرقی نمی‌کند برای ما. با این مقدمه، حسام! تو در اپیزود بیست‌وهفتم، پنجاه دقیقه سر مردم را درد آورده‌ای و هی گفته‌ای «بدن، بدن، بدن»... این به چه درد زندگی می‌خورد؟ من با آن چه کنم؟ می‌خواهم دوتا ماهی در تنگ زندگی بیندازم؛ کاملا عملگرایانه و پراگماتیسمی. چیزی که همین الان وقتی اپیزود تمام شد بشود با آن زندگی کرد. این دو نکته با عشق، تقدیم شما.
نکته اول: آرزوی محقق‌شده چیست؟
نکته اول بیشتر به درد آن‌هایی می‌خورد که مثل من آدم‌های رویاپردازی هستند. جهان خیالی بزرگی دارند. ملموس‌ترین و عینی‌ترین سطح خیال چیست؟ آن‌هایی که آرزو می‌کنند. آرزو، داشته‌ای است که هنوز برای ما حاضر نیست اما در خیالمان آن را اراده کرده و پدید آورده‌ایم. بنابراین هر آرزویی در کجا شکل می‌گیرد؟ اول از همه در رحِم خیال ما نطفه می‌بندد. من اینجا نمی‌خواهم درباره چیستی آرزو صحبت کنم. فرضم این است که هریک از ما درکی از آرزو داریم و با درکی که داریم چیزهایی را به‌عنوان آرزوهایمان می‌توانیم نام ببریم. با درنگ در این مفهوم که می‌دانیم خواستن هر چیزی به معنای نخواستنِ انبوهی از دیگر چیزهاست. اگر الان من آرزو دارم قرمه‌سبزی بخورم، معنای دیگرش این است که انبوهی از دیگر چیزها را مثل عدس‌پلو و باقالی‌پلو و آبگوشت و ساندویچ و... نمی‌خواهم بخورم. وقتی شما قصد دارید به فلانی برسید، یعنی دیگر به انبوهی از فلان‌ها نمی‌رسید. اگر کسی نتواند این نخواستنِ به انضمامِ آرزو را درک کند، مشکلش با راه و روشِ رسیدن به آرزوها حل نمی‌شود چون اساسا نتوانسته مقصد را هدف‌گیری کند. او باید مشکل را در جای دیگری رفع کند. پس درنگ می‌کنیم در اینکه ما می‌دانیم وقتی چیزی را آرزو می‌کنیم و می‌خواهیم، به این معناست که ناگزیریم انبوهی از دیگر چیزها را حذف کنیم. محدودیت‌های زندگی، تابِ «هم این کنم هم آن کنم» را ندارد. ما توأمان نمی‌توانیم به شمال و جنوب برویم. بنابراین فرض می‌کنیم آرزوهایی داریم و آرزوهای رسیدنی را انتخاب کرده‌ایم. آرزوهایمان با هم همگن‌اند یعنی رسیدن به یکی، دیگری را منهدم نمی‌کند و با هم قابل جمع‌اند. حالا یک نکته: آرزوی محقق‌شده یعنی چه؟ ما چگونه به آرزویمان می‌رسیم؟ به این فکر کرده‌ای که آرزویی که الان در ذهن توست، اگر چه بشود برآورده شده؟ و اگر چه نشود می‌گویی من به آرزویم نرسیدم؟ کمی به این موضوع فکر کن.
آرزویت را بدن‌دار کن!
اینجا می‌خواهم از مباحث اپیزود بیست‌وهفتم ماهی صید کنم و سر سفره بیاورم. اپیزود بیست‌وهفتم درباره بدنمندی و بدن‌دار شدن بود. کلی صحبت شد؛ وسط‌های بحث یادتان است گفتم هر ایده، هر معنا، برای رسیدن، ناگزیر است که بدنمند شود؟ این جمله جدیدی نیست. یک‌عالمه درباره‌اش صحبت کردیم. حالا با این جمله، جواب سوالی که پرسیدم مشخص است. آرزو برای محقق‌شدن، نیازمندِ بدنمند شدن است. تو خانه‌ای را دوست داری. این خانه در خیالت هست. در دارد، پنجره دارد، همه‌چیز هست و رویای تو کامل است. فقط این رویا در بیرون از عالم خیال تو بدنی ندارد. وقتی بدنی ندارد گویی نیست. آرزوی بی‌بدن، می‌شود آرزوی بی‌فرجام. آرزویی که در کالبد قرار بگیرد و بدنمند شود می‌شود «آرزوی محقق‌شده». درست است؟ چیز عجیب و غریبی نگفتم دیگر. پس اینکه می‌گوییم به آرزویمان برسیم یعنی آرزویمان بدنمند و تن‌دار شود. از طرفی سرشت این هستی طوری است که چیزی یکهویی نمی‌شود. از تولد یک ستاره تا یک جوانه، هرچه هست تدریجی اتفاق می‌افتد. اگر بپذیریم بدن‌دار شدن هم یک فرایند تدریجی، آهسته‌آهسته است و رویش دارد؛ پس بدنمند شدنِ آرزوی من و تو هم تدریجی دارد. انبوهی از این تدریج، شاید از دست من و تو به‌ظاهر خارج باشد. من الان نمی‌توانم بگویم: بشو! و بشود. من نمی‌توانم به آرزویم بگویم: باش! و آنی باشد. چون مسیر تدریجش طی نشده. راهکاری که می‌خواهم بگویم از زبان‌های دیگری با نام‌های دیگر شنیده‌اید. اما من در راستای فکر خودم آن را عرض می‌کنم. یعنی با آن استدلالی که خودم آورده‌ام که اجابت‌شدن و محقق‌شدن آرزو به بدنمندی است. فهمم از بدن را هم مفصل گفته‌ام؛ تدریجی بودنِ هستی را هم پذیرفته‌ام. حالا می‌گویم راهی وجود دارد.
نوشتن و نقاشی کردنِ آرزوها
آن هم اینکه از کمترین امکان برای بدنمند کردنِ آرزویتان استفاده کنید. اولین سطحی که می‌شود یک آرزو را دارای بدن کرد نوشتنِ آن است. همین‌که شما آرزو را از صفحه ذهن به صفحه کاغذ و از یک وهم کلی به کلمات ثابت و مشخص تبدیل می‌کنید یعنی بدنمندش کرده‌اید. این قدم اول را بردارید. به محض اینکه این اتفاق بیفتد فرایند بدنمند شدنِ آرزو آغاز شده. من آشنایی اجمالی با آن چیزی که تحت عنوان «قانون جذب» گفته می‌شود دارم و در استدلال و تفکر هم به صحت این جملات نرسیده‌ام. وقتی چیزی را نمی‌توانم اثبات کنم معنایش این است که نمی‌توانم ابطالش هم بکنم. بنابراین درمورد این بحث نظری ندارم. اما آن چیزی که رایج است به‌عنوان دفتر آرزوها، تابلو یا تخته آزوها، vision board یا dream board، (یا هر اسمی که می‌خواهید بر آن بگذارید) از این منظر قابل تأیید است که وقتی یک آرزو یا هدف را می‌نویسی، اولین سطح بدنمندی را برایش محقق کرده‌ای. اگر گشتی و عکسش را هم پیدا کردی و آن را هم علاوه‌بر کلمه، به تصویر تبدیل کردی و به آن تخته آرزوها پونز زدی و چسباندی، یعنی بدنمندی‌اش را یک سطح دیگر هم بالا برده‌ای. من چون خیلی مسیر پرآرزویی را برای زندگی گذرانده‌ام، این را به تجربه دریافته‌ام. هنوز دفتریادداشت‌هایی را دارم که خوردن غذا در یک رستوران، خریدن یک چیز ساده مثل پیراهن و کیف دستی آرزوهایم بوده و در آن‌ها نوشته‌ام؛ آرزوهایی که باید ماه‌ها برایش وقت صرف می‌کردم. من این کار را می کردم. در آغاز هرسال، آرزوهایم را اول سررسیدم می‌نوشتم. تمام سال هم سعی می‌کردم به آن‌ها برسم و به شکل باورناپذیری، عمدتا آن چیزی که در ذهنم بود و روی کاغذ آورده بودم می‌شد. اما چیزهایی که باقی می‌ماند را به سررسید سال بعد منتقل می‌کردم. گاهی الان که به گذشته برمی‌گردم و دفترهای قدیم را نگاه می‌کنم باورم نمی‌شود که آرزوهایی تا این حد سهل داشتم. ولی این‌ها در روزگار خودش برای من آرزو بوده‌اند. من از این بدنمند کردن آرزو بهره‌مند شده‌ام و برایم تجربه مثبتی بوده. اما چرایی‌اش را نمی‌دانستم و به زبان نمی‌آوردم. الان برایش یک چرایی دارم و حس می‌کنم که در منظومه فکری‌ام دارای معناست برای همین به شما هم پیشکش می‌کنم. بنابراین نکته اول این است که ساده‌ترین قدم را برای بدنمند کردن آرزویتان بردارید. این اولین لایۀ شدن، اجابت و رسیدن است. قدم اول را بردارید و سپس برای قدم‌های بعد تلاش کنید.
نکته دوم: ایده‌هایت را بنویس!
نکته دوم را خیلی کوتاه عرض می‌کنم. این تجربه هم تجربه زیسته من است. مربوط به کسانی است که سودای فهمیدن، تفکر کردن و حل مسئله دارند. ایده و فکر هم از جنس آرزوست. در اینجا هم اولین قدم این است که تفکرمان را بدنمند کنیم. اندیشه از زمانی که بدنمند می‌شود هستی خودش و کاستی خودش را نشان می‌دهد. کل این پادکست انسانک که تا اینجا و اپیزود بیست‌وهشتم رسیده و تقریبا نزدیک یک‌سالگی‌اش است، برای من مشق بدنمند کردنِ تفکر بوده. این بدنمند کردنِ تفکر بوده که به من این فرصت را داده تا کاستی‌ها و هستی‌های اندیشه‌ام را ببینم. یک سطح بدنمندی در ارائه به دیگران است؛ قبل از آن، در ارائه به خود و در انشای فکر است. بنابراین با خودکار و کاغذ فکر کنید. به شکل شگفت‌انگیزی، وقتی شما معنایی که در ذهن دارید را روی کاغذ می‌آورید برایتان جانمایی می‌شود که کجا خالی است. احتمالا خیلی از شما تجربه کرده‌اید که وقتی ایده‌ای را روی کاغذ می‌آورید اولا انگار ذهن آرام می‌گیرد و گویی شانه‌های فکر سبک می‌شود. در قدم بعد سوال‌ها روییده می‌شوند. انگار با همین نوشتن درمی‌یابی که خب پس این یک بَعدی هم دارد. جای خالی‌ای هم دارد که باید به آن فکر کنیم.
از اشتباه بودنِ ایده‌تان نترسید.
برای نکته دوم به همین اکتفا می‌کنم. بدنمند شدنِ اندیشه، سرآغازِ بودنش است. فکر تا زمانی که فقط در ذهن می‌لولد شانه‌به‌شانۀ «وهم» می‌نشیند. اما وقتی انشا و کتابتش می‌کنید و روی کاغذ می‌آورید تبدیل به یک «اثر» می‌شود؛ اثری که می‌تواند نقد شود، توسعه یابد، کاشته شود و در آینده سبز شود. اگر اثر شما صحیح و درست و متقن بود که ناز شست‌تان؛ اگر اشتباه بود و حتی خودتان هم به اشتباه بودنش پی نبردید، به آثار اندیشمندان بعد از شما استحکام می‌دهد. من همیشه این مثال را می‌گویم؛ اگر «شک»ِ هیوم نبود، هرگز «عقلانیتِ» کانت شکل نمی‌گرفت. گاهی درست‌های نسلِ بعد، روی خطاهای نسلِ قبل بنا می‌شود. به همین دلیل حتی باید قدردانِ آثارِ اشتباه گذشتگان هم بود اما اشتباه آنان را تقلید و تکرار نکرد. این اپیزود ناگهانی همین‌قدر مختصر بود اما امیدوارم لااقل در زندگی بعضی، آثار مفصلی داشته باشد. خوب باشید.

دقیقه