مهمان نامشخص

وقتی کسی از ما طلب «بخشیدن» می‌کند یا ما تقاضای «بخشش» از دیگران داریم؛ دقیقاً چه چیزی را انتظار داریم؟ کلمه بخشش نمایشگر چه تصوراتی است و آیا می‌توانیم معانی گوناگونی برای آن پیدا کنیم؟ در اپیزود پنجاهم از پادکست انسانک من به چهار معنای متفاوت از بخشش اشاره کرده‌ام که روایتِ چهارم، ابداعی و پیشنهادی است؛ امیدوارم که برای شما هم راهگشا باشد چنان که من در تجربه زیسته‌ام توانستم از آن بهره ببرم. در این اپیزود از هنر گروه بمرانی بهره گرفته‌ام و همچنین از دکلمه جناب شمس لنگرودی. موسیقی اپیزود در تلگرام انسانک و فیلم‌های کوتاهی از اپیزودهای انسانک در چنل یوتیوب تقدیم می‌شود  

متن کامل اپیزود پنجاهم انسانک | بخشیدن

پادکست انسانک رو می‌شنوید به روایت من، حسام ایپکچی. پادکست انسانک مجموعه‌ای از جستارهای صوتی است که توی اون تجربیات زیسته و روزمرگی‌هامون رو با عمقی کمی بیش از معمول روایت می‌کنم. اهالی انسانک سلام بر شما. عرض ادب و دلتنگی. تابستونتون به خیر باشه؛ شهریورتون به سلامتی. حرف‌ها روی هم تلنبار شده بود، مجال گفتن مهیا نمی‌شد تا رسیدم به امروز که دوازدهم شهریورماه ۱۴۰۳ باشه. و می‌خوام در باب یک کلمه با شما صحبت بکنم که هفته‌ها و ماه‌ها ذهن من رو به خودش مشغول کرده.

چهار سال در اعماق کلمات

قبل از اینکه وارد بشم به صحبت در باب کلمه، رفتم به تاریخ رجوع بکنم؛ تاریخ اپیزودهای قبلی انسانک رو و ببینم اون اپیزودی که «در اعماق کلمات» گفته بودم، اپیزود نوزدهم انسانک، چقدر ازش گذشته و حالا به عرض‌هایی رسیدم که امروز می‌خوام تقدیمتون کنم؛ و العجب که ۴ سال بیشتر گذشته بود! خلاصه که عمر داره یه جوری هول‌هول می‌گذره که انگار کسی در عاقبت منتظرشه، عجله داره به جایی برسه. و چه بدانیم شاید آنچه رسیدنی است همین روزهایی است که داریم سپری می‌کنیم و ازش عبور می‌کنیم. حالا قصه اپیزود پنجاهم چیه؟ اون کلمه چیه؟ من می‌خوام در باب کلمه «بخشیدن» یا «بخشایش» با شما صحبت بکنم. اگر یادتون باشه من در ابتدای اپیزود 48م به نام «آفرین» که اولین اپیزود امسال هم بود؛ عرض کردم که می‌خوام لابه‌لای اپیزودهای انسانک، یکی‌درمیون از کلمات بگم. کلمه اول آفرین و کلمه دوم بخشش.

دلیل اهمیت کلمات

اما چرا کلمات برای ما مهمن؟ واقعیت اینجاست که ذهن انسان‌ها بر جز خودشون نامرئیه. یعنی چی این جمله‌ای که گفتی؟ یعنی ذهن حسام برای خودش اگر انباشتی از تصورات باشه، برای به‌جز حسام، برای شماها، نامرئیه. نمی‌دونید در ذهن من چی می‌گذره. ربطی به نسبت و فاصله و این‌ها هم نداره. گرچه که ما در ازای انس و معاشرت به شناخت‌های پیشینی می‌رسیم که بعد در تجربیات پسینی‌مون ازش استفاده می‌کنیم. اما به‌واقع حتی مادر هم از تصورات فرزند باخبر نیست. همسران هم بر آنچه که در ذهن هم می‌گذره آگاه نیستند. در نزدیک‌ترین انس میان دو آدم اگر هم‌آغوشی باشه ـ من قبلاً هم عرض کردم ـ ما به پشت پلک‌های بسته همدیگه نابیناییم. نمی‌دونیم پشت این چشم بسته چه تصویری داره می‌گذره. حالا برای مرئی‌سازی این ذهن نامرئی چاره‌ای نداریم جز اینکه پوستین بر تنش بکنیم. یعنی یک محتوای دیده‌نشدنی رو در یک پوستین قابل مشاهده جا بدیم. اون پوستین چیه؟ کلمات. یعنی ما تصورات همدیگه رو که دسترسی نداریم؛ اما زمانی که این تصور یا این تصویر ذهنی لباسی بر تن می‌کنه از جنس حروف و الفاظ؛ برای ما قابل مشاهده می‌شه. بهش می‌گیم کلمه.

کلمات مرئی‌ساز ذهن دیگران‌اند

حالا وقتی دریابیم که کار کلمات مرئی‌سازی ذهن دیگری است، کار کلمات آشکارسازی آن چیزی است که بر ما پوشیده مونده، اهمیتش برامون غیر قابل انکاره. علاوه‌بر این، یه کارکرد دیگه هم در کلمات نهاده شده و اون هم اینه که کلمه، عصاره فرهنگ و اندیشه یک قومه. گواهی از تاریخ می‌ده، از سپری‌شدن ایام می‌گه. چه‌جوریه که شما وقتی که آزمایش خون بگیرید؛ از روی چند قطره خون می‌شه تحلیلی نسبت به ارگان‌های بدن ارائه داد؟ از کلیه گفت، از کبد گفت، از مغز استخوان گفت، از قلب و عروق گفت. کلمه همین کارکرد رو داره. شما وقتی که در کلمه‌ای تعمق بکنید، می‌تونید از احوال پنهان در پشت این کلمه، از آن چیزی که در ذهن مردمان یک دوران هست، پرده‌برداری کنید و لااقل با ضریبی از تخمین و تقریب به جواب برسید که مردمان این دیار، مردمان این فرهنگ، چگونه می‌اندیشند و چه در ذهن دارند. و بیش از همه این‌ها کلمات رفتارسازند. یعنی به‌جز اینکه گواهی از پیشینه ما خواهند داد ما بر مبنای کلمات آینده خودمون رو هم تبیین می‌کنیم و به سمتش حرکت می‌کنیم. من در این اپیزود به این مختصر بسنده می‌کنم. یعنی در ابتدای هر اپیزودی که بخوام راجع به کلمات بگم، کوتاه از اهمیت پرداختن به کلمه عرض می‌کنم و بعد وارد می‌شم در کلمه‌ای که موضوع این اپیزود هست و اما برم به سراغ کلمه بخشیدن.

چهار مفهوم در بخشیدن

صرف‌نظر از اینکه ما بخواهیم از جانب چه کسی بخشیده بشیم یا چه کسی رو ببخشیم، من در واژه بخشیدن چهار مفهوم رو می‌خوام تفکیک کنم. یعنی ما موقعی که می‌گیم «ببخشید» یا موقعی که کسی را می‌بخشیم، حداقل چهار نوع تصور متمایز می‌تونیم در ذهن داشته باشیم. ولی معمولاً این‌طوره که این تصورات داره با یک کلمه بیان می‌شه و چه بسا در پایان این اپیزود، شما به دقت بیشتری برسید که وقتی که دارید از کلمه بخشش صحبت می‌کنید، کدام‌یکی از این‌ها مدنظرتونه؟ یا شاید همه‌ش مدنظر باشه ولی با درصدهای مختلف؛ مثل یک آشی که ترکیب‌شده از مواد اولیه متعددیه. این شناخت بیشتری برای ما ایجاد می‌کنه نسبت به تصوراتی که در ذهن داریم. از این چهار معنایی که می‌خوام خدمت شما بگم، سه معناش معناییه که پیش از این هم گفته شده. در کتاب‌ها هست، در منابع هست، من خونده‌م و به میزانی که فهمیدم، دارم با شما در میون می‌ذارم. اما تعریف چهارم ابداعیه. پیشنهاد من است. من با این تعریف چهارم بیشتر انس گرفتم و در زندگی خودم بهم بیشتر کمک کرده. خدمت شما پیشکش می‌کنم. اگر به کارتون اومد که نوش جان شما. [موسیقی | از پیشم نرو | بمرانی]

مفهوم اول: گذشت

من وقتی به بخشیدن و بخشش فکر می‌کردم اولین تصویری که در ذهنم اومد «گذشت» بود. نمی‌دونم برای شما هم همین اتفاق می‌افته یا نه. چرا «گذشت» ساده‌تر و در ابتدا به ذهن ما می‌آد؟ چون گذشتن، امر عینیه. ما گذشتن رو در مواجهه با مکان تجربه کردیم. هنگام عبور از یک پل، گذشتن از یک خانه. پشت فرمون نشستید و یه نفری به شما می‌گه که باید از فلان کوچه دور می‌زدی یا از فلان کوچه وارد می‌شدی؛ اما گذشتی ازش. فهم امر عینی برای ما ساده است. به همین خاطر، خیلی وقت‌ها تجربیات ذهنی‌مون رو سعی می‌کنیم با تشبیه به امر عینی و محسوس بیان کنیم. مثل چی؟ مثل اینکه می‌گیم «دلم شکست». خب ما وقتی دلمون می‌شکنه که واقعاً یه شی‌ء نمی‌افته بشکنه که. صدا هم که نمی‌ده. اصلاً مقوله، از جنس شکستن یک قطعه نیست. اما اون جنس معنایی که ما داریم تجربه می‌کنیم انگار نزدیک به این تصویر عینیه که قبلاً دیدیم. بنابراین با این کلمه بیانش می‌کنیم. حالا وقتی که در مواجهه با دیگری طلب گذشت می‌کنیم یا خبر بهش می‌دیم می‌گیم من از تو گذشتم؛ این گذشت‌کردن به چه معناییه؟

گذشت یعنی عبور از واقعه

آن چیزی که من فهم کردم، چنینه که ما از واقعه عبور می‌کنیم. امر ناپسند و ناخوشایندی رخ داده. من دوتا تصمیم می‌تونستم بگیرم. یکی اینکه کنار این امر ناخوشایند بیتوته کنم. همین‌جا وایستم. یکی دیگه هم این بوده که از این امر ناخوشایند بگذرم، عبور کنم. من برای آرامش و تسکین خودم ازش عبور کردم. می‌خوام برم زیست جدید تجربه کنم. می‌خوام برم «آینده» باشم. اینجا «آینده» در همون معناییه که در اپیزود «آ» براتون گفتم. بنابراین گذشت اشاره داره به تصمیم اون کسی که گذشت کرده. چه بسا آمیخته با تلخی و شکستگی هم باشه؛ آن‌چنان که شنیدید این شعر رو: «ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی/ تو بمان و دگران، وای به حال دگران». من از تو گذشت نمی‌کنم چون تو استحقاق گذشتن داری؛ من از تو گذشت می‌کنم چون من استحقاق مواجهه‌های تازه دارم. چون حق و سهم خودم از زندگی می‌دونم که با تصویرهای بهتر و روزهای خوشایندتر و آدم‌های هم‌سنخ‌تر و هم‌جنس‌تر روبه‌رو باشم که «روح را صحبت ناجنس عذابی‌ست الیم». [موسیقی | گذشتن و رفتن پیوسته | بمرانی]

مفهوم دوم: مدارا

اما همیشه از همه وقایع ناخوشایند نمی‌شه. گذشت حضور برخی آدم‌ها یا زیستن در برخی از موقعیت‌ها برای ما قابل عبور نیست. گیر افتادیم و نمی‌تونیم ازش پرهیزی کنیم. نمی‌تونیم ازش گذر کنیم. اینجاست که معنای دومی از بخشیدن شکل می‌گیره. این معنا از جنس «مدارا»ست. در واقع ما کلمه بخشش رو داریم به زبون می‌آریم ولی در نهان خودمون آنچه تصور داریم مداراست. فرقش چیه؟ در گذشت، من از واقعه ناخوشایند عبور می‌کنم. در مدارا از واقعه ناخوشایند امکان عبور ندارم. اما می‌پذیرم که این موقعیت برون از اراده منه. بنابراین او رو با همون کیفیت ناپسندش می‌پذیرم.

 برای تو حقِ برحق‌نبودن قائلم

این وضعیت که چه در کلمه پذیرش نهفته بدونیم و چه در کلمه مدارا، کارکردش اینه که ما به دیگری حقِ «برحق نبودن» می‌دیم. اینجا دیگه صحبت از این نیست که: «آره تو حرفت درسته، پس من می‌پذیرم». از این جنس پذیرش نیست؛ بلکه «تو حرفت نادرسته به فهم من؛ اما می‌پذیرم که تو حق داری که حرف خودت رو بیان کنی». پس تمایز قائل می‌شیم بین اینکه تو حق داری حرف بزنی، و این گزاره که آنچه تو می‌گویی حق است. نه من برای تو حقِ برحق‌نبودن قائلم. مبنای نظری‌ش هم الان کاری نداریم ولی نهفته است در اینجا که ما گوناگونی فهم‌ها و شعورها و عقول بشری رو بپذیریم از یک سمت؛ و از سمت دیگه بدانیم که حق از قواره هرکدام از ما بزرگ‌تره. هرکسی که گفت همه حق در من خلاصه شده، فهمش از حق کوچیکه واِلا فهم بزرگ از حق می‌داند که حق مرا در بر گرفته، بخشی‌ش نزد منه و بخش دیگرش نزد دیگری. در اینجا می‌شه مصداق اون بیتی که حافظ می‌گه: «آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است/ با دوستان مروت، با دشمنان مدارا».

تحمل یا مدارا؟

بنابراین مسئله مدارا یا اونجایی که ما بخشش رو نسبت به دیگری به کار می‌بریم، در معنای مدارا، از جنس آتش‌بسه. به همین خاطر وقتی از مدارا حرف می‌زنیم یا اگر کلمه مدارا رو بذاریم زیر میکروسکوپ، انگار آثاری از واژه «تحمل» در اون دیده می‌شه. تحمل یعنی حمل‌کردن و به‌دوش‌کشیدن. ما ناخوشایندی مواجهه با کسی که مطلوبمون نیست رو به دوش می‌کشیم. چرا؟ به‌خاطر اینکه منفعت بزرگ‌تر، نیاز بزرگ‌تر یا اضطرار دیگری، ما رو به این تصمیم وادار می‌کنه. به همین جهت مدارا در ذات خودش امر زوال‌پذیریه. مدت داره. به‌محض اینکه امکان غلبه بر موقعیت پیش بیاد، دوره مدارا هم سر می‌رسه. همون چیزی می‌شه که می‌گه «بخشیدم بخشیدم بخشیدم» یه‌دفعه یه تیپا می‌زنه می‌گه دیگه صبرم لبریز شد. اونجا که می‌گفت بخشیدم، در واقع منظورش مدارا بود؛ چون نه ازش گذشت کرده، نه آن چیزی که براش آزاردهنده بوده بی‌آزار شده. فکر می‌کنم کلمه مدارا رو هم تونستم کمی عرض کنم و توضیح بدم. اینا رو هم شما خودتون می‌دونید. من فقط غرضم اینه که کمک بکنم در دسته‌بندی‌شدن دانسته‌های خودم و شما که انضباط ذهنی پیدا کنیم. خب این هم شد معنای دوم از بخشش.

مفهوم سوم: صفح یا عفو

از گذشت که کلمه فارسی بود بگذریم. از مدارا که بگذریم. یک معنای سومی هم پس واژه بخشیدن هست که گاهی وقتی ما طلب بخشایش می‌کنیم یا اظهار به بخشیدن دیگری داریم این معنا مدنظرمونه. رساترین کلمه‌ای که من پیدا کردم و در ادبیات عرب هست که عرض می‌کنم خدمتتون. اما قبلش یه پل می‌خوام بزنم. شما کلمه دیگه‌ای رو بسیار شنیدید به نام «عفو». عفو هم معادل بخشش می‌آد؛ ولی جنس معناش نه «گذشت»ه نه «مدارا». کلمه دیگری که به من کمک کرد برای فهم لطیف‌تر از واژه بخشش، که عرض کردم مال ادبیات عربه، این کلمه است: «صفح». واژه صفحه که ما زیاد استفاده می‌کنیم، برگرفته از همین ریشه است. حالا صفح چه معنا و کارکردی داره که می‌گیم معادل بخششه؟ با یک مثال عرض می‌کنم؛ اگه تجربه کرده باشید این مثالی که می‌گم رو، فهم واژه صفح و درک شیرینی‌ش خیلی راحته. یادتون می‌آد زمانی که تو ایام تحصیل و امتحان و مدرسه بودیم، یه وقتی پیش می‌اومد که مسئله‌ای رو تندتند نوشته بودیم و حل کرده بودیم و کاغذ‌ها رو سیاه کردیم، بعد یکباره در مرور مجدد می‌دیدیم که اصلاً سؤال رو اشتباه فهمیدیم یا جواب این نیست؛ جواب دیگری باید می‌نوشتیم. اما انگار که این کاغذ ظرفیت دوباره‌نویسی نداره. بیشترین چیزی که در اون لحظه به داد ما می‌رسه چیه؟ اینه که اون ممتحن، اون مراقب، قانع بشه یه برگه تازه به ما بده.

برگه جدید به من بدهید

نمی‌دونم تجربه این این واقعه رو داشتید یا نه. من چون زیستمش خیلی برام این مثال روشنگر بود. تازه تو اون روزهایی که این برگه سفید تازه رو به ما می‌دادن وقت اضافه بهمون نمی‌دادن. یعنی نمی‌گفتن این برگه سفید به‌علاوه یه ربع وقت اضافه است؛ پس حالا بشین با دل قرص بنویس. فقط در همان وقتی که دیگران داشتن، ما یه برگه اضافه دستمون می‌اومد. حالا شما تصور بکنید امتحانی باشه با همچین صحنه‌ای روبه‌رو بشی؛ هم ورق تازه بهت بدن، هم مهلت دوباره‌نوشتن. این می‌شه «صفح». در لغت عربی در ادبیات عرب، وقتی که می‌خوان نهایت کرامت رو در حق یک کسی به جا بیارن که خطا کرده، نه ازش گذشت می‌کنن که بگن تو بمان و ما رفتیم؛ نه باهاش مدارا می‌کنن به این معنا که تو شایسته ترک‌شدنی ولی ما فعلاً اسیریم، نشستیم باهات مدارا می‌کنیم. بلکه اتفاق سومی می‌افته که نه‌تنها عبور نمی‌کنیم از تو و نه‌تنها تحملت نمی‌کنیم؛ بلکه بیا یه ورق تازه. اصلاً از نو بنویس ببینیم چی می‌نویسی. و فرض کن اون ورق قبلیه رو هم پاره کنن بریزن دور؛ انگار نه انگار که بوده. این معنا از بخشش، لطیف‌ترین جنس از بخشیدنه که می‌شه تجربه کرد و توصیف کرد. این هم شد معنای سوم. حالا شما این رو می‌خواید با نام «عفو» به ذهن بسپرید یا به نام صفح به ذهن بسپرید، یا نه، هیچ‌کدوم این دو واژه هم نه؛ اما بدونید سطحی از بخشش هم این‌گونه‌ایه که قصه‌ش رو براتون تعریف کردم و اما بریم به سراغ معنای چهارم یا تصویر چهارم. [دکلمه | شمس لنگرودی | بنویس ]

مفهوم چهارم: بخش‌کردن

و اما برسم به روایت پایانی و روایت چهارم در مورد بخشیدن. این همون روایتی است که ابتدای اپیزود وعده دادم خدمتتون و گفتم که بخش پایانی ابداعی است و قصه از زاویه‌ای تعریف می‌شه که من تماشا کردم و برام کارکرد داشت. امیدوارم برای شما هم راهگشا باشه. چرا من نیازمند روایت نویی از ماجرای بخشیدن شدم؟ چون آنچه نیازمند بخشش بود من بودم و من در بخشیدن خودم نمی‌توانستم به آن سه روایت گذشته اتکا کنم. از سوی دیگر، خودنبخشیده، نمی‌توانستم به سوی بخشش دیگران بروم یا از دیگران طلب بخشش کنم. اما چرا آن چند روایت در مورد بخشش خود کارکرد نداشت؟ چون گذشت من از من معنا پیدا نمی‌کند. گذشته در اکنون من حاضر است. من عصاره همه اعمال قبلی‌ام هستم. عملی سپری نشده مگر اینکه اکنون با من هست. کلامی را به زبان نیاوردم، مگر اینکه اکنون با من هست و حتی سکوتی نکردم مگر اینکه اکنون با من هست.

از خودم چگونه بگذرم؟

پس چطور می‌توانم خودم را بگذارم و بگذرم؛ به نحوی که بگویم این بخشش بود نه توصیف وهم‌آلود؟ واقعاً بتوانم با آن کنار بیایم و بگویم این بخشیدن بود. از سوی دیگر، بخشیدن خود، از جنس مدارا با دندان فاسد نیست که بگویی طعم ناخوش پوسیدگی را تحمل می‌کنم اما یک مسکن می‌خورم از جنس مدارا. خب تا کی؟! بالاخره روزی می‌رسد که این صبر سر می‌آید و من اگر صبرم نسبت به خودم سر بیاید چه خواهم کرد؟ و اما آن روایت که بخشیدن صفحه جدید بود؛ ای کاش که چنین می‌شد و ای کاش روزگار دست سخاوتمندی داشت در اینکه به ما برگ‌های تازه بدهد. اما آن برگ‌های سابق نوشته‌شده هم، انسان‌های دیگرند. زندگی‌های دیگرند. آن‌ها را که نمی‌شود محو کرد و انگار نه انگار دانست. پس من نمی‌توانستم به سراغ کلمه بخشش بروم و خودم را در یکی از آن سه روایتی که عرض کردم ببخشم. اما حالا چه کنم؟

چگونه بخشش می‌کنی؟ یک تجربه عملی

آنچه برای من چاره‌ساز بود، رجوع به تجربه‌ام از کلمه بخشش بود. به سراغ این رفتم که حسام! تو کجا این کلمه را تجربه کردی؟ اصلاً دست از گریبان حسام بردار؛ کجا طعم بخشش را چشیدی؟ خیلی قصه بانمکی بود و چه بسا برای شما هم این خاطره یادآوری شود. روزهای اول مدرسه من، در ایام جنگ بود و با موهای کوتاه‌شده پشت نیمکت‌های چوبی مدرسه می‌نشستیم و قبل از اینکه بخواهیم الفبای نوشتن را آغاز کنیم، «بخش‌کردن» را آغاز می‌کردیم و معلم اسم‌های ما را یک‌به‌یک صدا می‌کرد و می‌گفت «چند بخشه؟» ما هم با ذوق پسرانه خودمان به تعداد بخش‌ها روی میز می‌کوبیدیم. حسام چند بخشه؟ دو بخشه: حِ سام. علی چند بخشه؟ یه بخشه: علی. [توضیح ویراستار: حسام خودش بعداً متوجه شد که اینجا رو اشتباه گفته و علی دو بخشه و اعتراف کرد که این بخش از درس کلاس اول رو خوب یاد نگرفته😅] من از اینجا بخش‌کردن را تجربه کردم و بعد قصه ادامه پیدا کرد... روزهایی که رسیدیم به چهار عمل اصلی ریاضی. جمع بود و منها. بعد با ضرب زندگی روبه‌رو شدیم و رفتیم ضرب را حفظ کردیم. اما این مربع، این چهار عمل اصلی، کامل نشد تا وقتی که ما «تقسیم» یاد گرفتیم. در تقسیم مسئله بر سر بخشیدن بود. ۱۲ بخش بر ۴ می‌شود ۳. یادتان می‌آید همه این مشق‌ها را؟ خب اگر آن مشق‌ها به درد میانه زندگی ما نخورد که کوله‌بارمان را از سنگ پر کرده‌ایم، اضافه‌بار آورده‌ایم با خودمان.

ریاضیِ زندگی

آن‌چنان‌که ریاضی استوار است بر یادگیری چهار عمل اصلی، ریاضت زندگی هم استوار بر پذیرفتن همین چهار عمل است؛ از جمله بخشش. و من اگر یاد نگیرم چگونه باید زندگی را بخش کنم، در ریاضت زندگی رفوزه خواهم بود. از اینجا به بعد آهسته‌آهسته مسئله برای من قابل‌حل شد. حسام را بخش کنم؟ به چه بخش کنم؟ بعد دیدم حسام یک کلمه که نیست؛ یک بخش که نیست. هر «من»ی، مانند سلسله‌جبال است، مانند مجمع‌الجزایر است. پستی دارد، بلندی دارد. جزیره‌های خرابه و متروک و آباد دارد. وقتی من می‌روم از کسی طلب بخشش می‌کنم، می‌گویم مرا بخش کن! وقتی از خودم طلب بخشایش می‌کنم، باید بتوانم خودم را بخش کنم و بتوانم دریابم من انبوهی بخشم و همه این بخش‌ها حکم واحد ندارند. در بعضی از آن‌ها خوبم، در بعضی بد. در بعضی زیبا و در بعضی زشت. در بعضی ویرانم و در بعضی آباد. این کمک می‌کند که من از حکم کلی و مطلق در مورد خودم، برسم به حکم جزئی و متکثر. اینجاست که دیگر بخشش، نه به معنای انکار مسئله است و نادیده‌گرفتن کارهایی که کرده‌ایم یا نادیده‌گرفتن کارهایی که دیگری کرده؛ نه به معنای ترحم و توهم و خیال و خود به ندانستن زدن؛ اتفاقاً به‌عکس، مواجهه دقیق می‌شود بخشش. کلمه دیگری که ما در این زاویه از آن استفاده می‌کنیم «انصاف» است؛ منتها انصاف یعنی نصف‌کردن، یعنی رعایت برابری. شما این نصف‌کردن را به خردکردن در اجزای متعدد تجربه کنید.

 حالا حاصل عملی آن چیست؟

من وقتی بتوانم خودم را ببخشایم بر هزاران جزء، آن‌وقت می‌توانم جزءهای ناخوبش را بر اجزای خوبش ببخشم. همین را در عمل نسبت به دیگران می‌توانم تجربه کنم؛ بعد از اینکه بر خودم مشق کردم. ما الان یک کلمه می‌گوییم مثلاً پدر، مادر، فرزند، همسر، همکار، رئیس. این‌ها را از یک «کلمه» خارج کنید و بخشِش کنید؛ یعنی بخشَش کنید؛ به هزاران جزء، به ده‌ها وجه. بعد می‌بینید از وجهی آزرده‌اید؛ اما در وجه دیگری متشکرید. وجهی آسیب زده؛ اما وجهی خیر رسانده. این باعث می‌شود قسمت‌های روشن و سفید ماجرا محو نشود در ابر و دوده تجربیات ناخوشایند. همه را بتوانیم ببینیم و آن‌وقت با توجه به نسبت این اجزا، می‌توانیم بخشش را در معنای واقعی کلمه تجربه کنیم.

شوپنهاور، فلسفه اخلاق و بخشش

شوپنهاور در فلسفه اخلاقش وقتی می‌خواهد ما را دعوت کند به اخلاقی زیستن، اشاره به «کرامت انسان‌ها» نمی‌کند. یعنی راستش از نظر او انسان‌ها خیلی موجودات قابل تکریمی نیستند. وقتی می‌خواهد بگوید بر دیگری ببخشای و بر دیگری رحم کن، نمی‌گوید چون او کرامت ذاتی دارد؛ می‌گوید فلانی او را ببخش، چون او هم یک بدبختی است مثل تو؛ از باب هم‌دردی ببخش. او هم فلاکتی را می‌کشد که تو می‌کشی. او هم در رنج است مثل تو. ما در صفحه خودمان اگر بخشش را تمرین نکنیم نوبت به غیر نمی‌رسد. بخشش در کلام و الهیات هم به همین معناست. بخشش یعنی به هر ذاتی فراخور ظرف آن بخشیدن. در بخشش، تبعیض نهفته است؛ یعنی ما باید چیزها را از هم بعض‌بعض کنیم؛ از هم جداجدا کنیم تا بتوانیم بخشنده باشیم. شما هم برای خودتان مثال بزنید و تعمق کنید؛ حتماً به اجزای بیشتر و روایت‌های بهتری می‌رسید و ببینید آیا برایتان کاربرد دارد؟ من در این معنا از بخشش توانستم آن را به صحنه زندگی بیاورم. با بقیه‌اش می‌توانستم خیلی جستار و مطلب بنویسم؛ ولی زیستنش برایم دشوار بود. اما در این رویکرد، انگار بخشش برایم حساب داشت، کتاب داشت... و من این اپیزود را همین‌جا به پایان می‌برم، با این آرزو و امید که هم بخشاینده باشید و هم بخشیده‌شده.

دقیقه

مهمان نامشخص

تماشای کودکی و تأکید بر آن، ثمره زندگی با سری برگشته به پشت است! یعنی ما همواره روزهای خوب زندگی را پشت سر می‌دانیم و برای زیستنی‌شدنِ زندگی به آن نظر می‌اندازیم. حالا فرض کنید که بخواهیم این قاعده را دگرگون کنیم و زندگی را نه با نگاه به پشت سر، بلکه با نگاه به پیش‌رو روایت کنیم. اینجاست که کهن‌سالی به‌عنوان یک افق، در دیدرس ما قرار خواهد گرفت. اپیزود چهل‌ونهم انسانک سرآغاز سلسله بحث‌هایی پیرامون سال‌بلعیدگی است که برای جوانان امروز و کهن‌سالان فردا تقدیم می‌شود تصویرگری این اپیزود توسط درسا امرایی به انجام رسیده و از موسیقی‌هایی با هنرمندی آرمان گرشاسبی و وصال علوی در آن بهره‌برداری شده. این اپیزود در کانال تلگرام انسانک قابل دانلود خواهد بود. برای درج نظرات و پیشنهادهای شما؛ مثل همیشه وب‌سایت انسانک بر شما گشوده است.

متن اپیزود 49 انسانک | سال‌بلعیدگی

سلام فلانی! خستۀ بودن نباشی. نمی‌دونم کجای جاده زیستن هستی اما خسته زندگی نباشی. بودن بار سنگینیه. من اغلب که نظرم می‌افته به دست پینه‌بسته و گونه چروکیده و پلک افتاده‌ای، همین کلمات رو زمزمه می‌کنم که خسته زندگی نباشی، خسته بودن نباشی. خیلی راه پرپیچ‌وخمی است. می‌دونی چقدر راه باید طی بشه که سیاهی یک مو به مقام سپیدی برسه؟ می‌دونی پشت هر خط روی پیشانی چقدر اشک هست؟ چقدر لبخند هست؟ می‌دونی چقدر دل بسته شده؟ چقدر دل شکسته شده؟ چقدر تولد و مرگ‌ها چشیده شده؟ چقدر افتادن و از نو برخاستن رخ داده؟ چقدر خون دل خورده می‌شه، تا عمر، عمل بیاد... عجبا انگار ما تو همه این مسیر زیستن مشغول تماشای جهانیم و خود رو نمی‌بینیم، گرچه که در این جمله مسامحه است ما جهان رو با خود می‌بینیم و خود رو در جهان می‌بینیم اما خیلی‌هامون عمری سپری می‌کنیم اما هرگز عاشقانه‌ای برای خود نمی‌سراییم. همه این و آن رو نوازش می‌کنیم اما دریغ از نوازشی بر خود. حتی جلوی آیینه که می‌ایستیم باز خود رو از چشمان خود نمی‌بینیم. ما در آیینه هم خود رو از چشمان دیگری می‌بینیم: آیا من رو خواهند پسندید؟ آیا من رو دوست خواهند داشت؟ انگار خودمون خودمون رو دوست داشته باشیم هم در گروِ دوست‌داشته‌شدن توسط دیگرانه. خلاصه اینکه نمایی بر خودمون نداریم. نظری بر خودمون نداریم. باید راه طی بشه و سرانجام به بهای پیمودن می‌رسیم به اون بلندی‌ای که می‌تونیم بر خودمون نظر بندازیم و خودمون رو تماشا کنیم. به بهای عمر آیینه‌ای رو به ما می‌فروشند که در اون خودمون رو چنان‌که خود هستیم تماشا کنیم و چه بد که در این ملاقات و تماشا، خودمون رو شایسته تحسین و نوازش نبینیم و چه خوش در این ملاقات لبریز عاشقانه باشیم برای خود. چه اشکالی داره؟ چرا همه عاشقانه‌ها باید خطاب به دیگری باشه؟ چه دریغ داریم از خودمون اگر در اون ملاقات، خویشتن رو خطاب قرار دهیم که: عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم اکنون که پیدا کرده‌ام بنشین تماشایت کنم بنشین که با من هر نظر با چشم دل با چشم سر هر لحظه خود را مست‌تر از روی زیبایت کنم

[موسیقی | آرمان گرشاسبی]

اگر عمر رو مانند یک رشته تصور کنیم، این رشته استوار به دو ستون است. یعنی از ستون اول کشیده شده و به ستون دوم منتهی و آویخته شده. ستون اول اسمش خردسالی است و ستون دوم در دورترین نقطه‌ای که می‌تونه قرار بگیره، آیینه ستون اول می‌شه. پس خردسالی بدل می‌شه به «سالخوردی». حد فاصل این دو ستون فقط این سال نیست که آیینه می‌شه، بلکه یک واو (و) هم به قصه افزوده خواهد شد اگر این واو (و) رو عطف فرض کنیم، می‌شه این‌گونه تشبیه کرد که ما در این رشته عمر، توشه‌مون آن چیزهایی است که به خودمون عطف می‌کنیم. واو (و) می‌آد و ما رو به چیزهایی گره می‌زنه می‌شیم: من و تو. می‌شیم مشاهداتم و تجربیاتم و شنیده‌هایم و دیده‌هایم و چشیده‌هایم. اینا هی اضافه می‌شه بر من؛ و این رشته قطورتر و طولانی‌تر می‌شه. قصه اپیزود چهل‌ونهم این واو (و) عطف نیست که اگر بود خود نسبت عطف و عطوفت اندیشیدنی بود؛ خیلی می‌شد در موردش تأمل کنیم. با این مقدمه، من می‌گم که عزیزجانم، خردسالی ایام خرده‌سؤالی است. یعنی چی خرده‌سؤالی؟ یعنی مقطعی از زیستن که ما تصویر روبه‌رو، این جهان پیش چشم خود رو جزء‌به‌جزء، خردبه‌خرد درک می‌کنیم؛ همون‌طور که غذا رو در لقمه‌های کوچک‌کوچک به ما می‌دن، منظره هستی هم در مفاهیم ریزریز ادراک می‌شه. یعنی یک سبد میوه‌ای سه‌تا سیب باشه، برای یک بچه ملال‌انگیز نیست که سه‌بار سؤال کنه که «این چیه؟» و بعد بره سراغ سیب بعدی بگه «این چیه؟» و بعد بره سراغ سیب سوم و بعد باز بپرسه «این چیه؟» اگر ده‌تا پرنده روبه‌روش باشه پرسیدن از پرنده اول، اون رو بی‌نیاز از سؤال درباره پرنده دوم نمی‌کنه. می‌تونه ده‌بار انگشت اشاره‌اش رو نشانه بگیره و بگه این چیه و بعدی این چیه و...؟ چه بسا این برای ما کلافه‌کننده هم باشه اما به‌مرور ما این سؤال‌ها رو هضم می‌کنیم سال‌ها رو می‌خوریم سال‌ها رو می‌خوریم و سپس سپری می‌کنیم این مسافت رو تا به سالخوردگی می‌رسیم. هرچی مسافت رو طی می‌کنیم سؤال‌ها در هم ادغام می‌شه. دیگه از میانه راه به بعد سؤال درباره «سیب چیه؟ خیار چیه؟ ستاره چیه؟ آسمون چیه؟» نیست. هزاران سؤال جاشون رو به چند سؤال گل‌درشت گردن‌کلفت می‌دن. دیگه سؤال اینه «من کی هستم؟» سؤال اینه که «جهان کجاست؟» سؤال اینه که «چرا باید زیست؟» از میانه‌های مسیر به بعد، دیگه حالا خرده‌سؤالی سپری می‌شه. سال‌خوردی مقطعی از سن ماست که باید برای این سؤال‌های درشت پاسخ داشته باشیم. حالا از اینجا به بعد داریم نزدیک می‌شیم به ساحت موضوع اپیزود چهل‌ونهم. دغدغه اینجاست، درد اینجاست. اگر ما رسیدیم به تیرک دوم یعنی به تیرک سالخوردگی و آن‌گاه برای این سؤال‌های گردن‌کلفت پاسخ نداشتیم یا پاسخ‌هامون آن‌چنان استوار نبود که تاب بیاره این رشته عمر رو، آن‌وقت چه باید کرد؟ این دغدغه و درد بود که من رو به یادداشت‌هایی وادار کرد و چیزهایی رو برای خودم برداشتم که می‌خوام با شما سر سفره بزارم. پرسشم این بود که من چگونه می‌توانم سال‌ها را نه فقط خوردن، بلکه «ببلعم» و پرسش‌ها را نه فقط برای منتفی‌شدن بلکه برای رسیدن به سؤال عمیق‌تر پاسخ بدم. این وزنه رو بر روی دوش خودم احساس کرده بودم که هرچه پیش‌تر می‌رم سؤال‌هام نه‌تنها از خُردی عبور می‌کنه بلکه حریص‌تر می‌شه برای عبور از فیزیک ماجرا. وقتی من از «جهان چیست» می‌پرسم، غرضم جسد جهان نیست؛ بنابراین نمایش تصاویر کهکشان‌ها و آن چیزهایی که توسط جیمزوب ثبت شده پاسخ سؤال «جهان چیست»ِ من نیست؛ گرچه پرسپکتیوی از این جهان رو در برابر چشم من می‌آره که پیش از این جسم من در برابرش نابینا بوده. پاسخ «چرا می‌میرم؟» این نیست که بر مبنای آمار به من توضیح بده که اگر تو نمیری جا برای زیستن دیگر انسان‌های پس از تو فراهم نمی‌شه. این جواب من رو به آرامش نمی‌رسونه؛ ولو اینکه زبانم رو ببنده. وقتی می‌پرسم که «پس از مرگ چه خواهد شد؟» با پاسخ یک زیست‌شناس که فرایند استهلاک و هضم بدن من رو در خاک توضیح بده، من به تسکین نمی‌رسم. این سؤال‌ها به جواب‌های دیگری نیاز داره. برای همینه که من عرض می‌کنم که سال‌ها رو نباید هول‌هول خورد؛ بلکه باید با طمأنینه و دقت بلعید. چون در ستون بعدی ما به پاسخ‌هایی که این روزها می‌بلعیم نیازمندیم. [دکلمه اشعار شهریار با صدای خودش] خب عزیزان من، رفقای من، این صدا و کلمات نغز و طنز که شنیدین، یادگار سیدمحمدحسین بهجت ملقب به شهریار بود. شعر به زبان آذری است که من بعدتر برای عزیزانی که مایل‌اند بشنوند در کانال تلگرام انسانک تقدیمتون می‌کنم. اما متن شعر مربوط به اپیزود نیست. آن چیزی که من به‌عنوان یادگار، خاطره و شاهد برداشتم که اینجا ضمیمه کنم و تقدیم شما کنم، همین حال‌وهوای ابتدای مجلس بود. نمی‌دونم با شماها هم‌فهم و هم‌برداشت هستم یا نه؛ اما آن چیزی که من تحفه برداشتم از این واقعه، چنین بود که گویی با سپری‌شدن عمر، پس از گذشت سال‌ها، وقایع در همدیگه ادغام می‌شن. احساسات در همدیگه هضم می‌شن، ممزوج می‌شن. دیگه چیزها به رنگ زمان حادثه نیستند. می‌تونه یک دعوا و مشاجره بهانه‌ای بشه برای تغزل و عاشقی و عجب نیست سوگ و فقدان یار با لبخند به زبان بیاد، درصورتی‌که این واقعه در زمان خودش بهانه لبخند نبوده. اما تک‌به‌تک و خردخرد، وقایع رنگ می‌بازند. تمام این واو (و)هایی که یک‌به‌یک بر رشته عمر مثل چراغ آویزان کردیم، این‌ها نورهاشون در هم ادغام می‌شه و یک طعم باقی می‌ماند که حاصل بلعیدن سال‌ها ـ یا سال‌بلعیدگی به تعبیر من ـ همین طعمی است که باقی می‌ماند. همه مقدماتی که گفتم برای رسیدن به این سؤال مرکزی است که... [سؤال اصلی این اپیزود و احتمالاً برخی از اپیزودهای بعد از این، همین پرسش به‌ظاهر ساده است.] عزیزجان، آبجی‌جان، داداش من، با چه طعمی می‌خوایم پیر بشیم؟ به چه مقصدی می‌خوایم سال‌ها رو ببلعیم؟ نمی‌شه یافتن پاسخ و اندیشیدن به این پرسش رو موکول کرد به خود زمان سالمندی. در سالخوردگی بعد از وقوع حادثه تدبیرکردن ماجرا دشواره اگر محال نباشه. برخلاف چیزی که تصور می‌کنیم، موعد اندیشیدن به سالمندی و سالخوردگی همین جوانی است. ما در همین امروزی که هستیم باید طرح داشته باشیم برای اون مقصدی که می‌خوایم بهش برسیم. این سؤال مدت‌هاست که ذهن من رو مشغول کرده و برای خود چند بندی رو یادداشت کردم. اگر بخوام همه این بندها رو در یک اپیزود بگم، زمان اپیزود خیلی طولانی می‌شه؛ به‌همین‌خاطر تصمیم گرفتم که مباحث رو در چند اپیزود تقسیم کنم که هم برای شما خسته‌کننده و ملال‌انگیز نباشه هم من مجال داشه باشم که بیشتر و بهتر فکر کنم به موضوع.

قدم اول: تصمیم بگیریم پیر شویم

در این اپیزود دو بند رو می‌خوام خدمت شما عرض بکنم؛ چنان‌که خواهید شنید. قدم اول، اولین قدمی که برای پیمودن این راه باید برداریم و اتفاقاً باید بسیار استوار و دقیق برداریم، «تصمیم» است. ما باید تصمیم بگیریم که پیر بشیم. شاید به‌نظر شما این جمله مضحک بیاد [و بگید] که ما اگر تصمیم نگیریم هم پیر می‌شیم! دقیقاً ماجرا از همین‌جا آغاز می‌شه. این اول دوراهی است. ما باید تصمیم بگیریم که مقوله سال‌بلعیدگی و رسیدن به کهنسالی رو برای خودمون به یک پروژه بدل کنیم. در غیر این صورت، در پروسه فرسایش و استهلاک به این نقطه خواهیم رسید. فرق است بین کسی که به کهنسالی می‌رسه براساس یک پروسه و فرسایش طبیعی؛ و کسی که به کهنسالی می‌رسه مبتنی‌بر پروژه و تصمیم. تفاوتشون تو چیه؟ در نحوه توجه، در نحوه التفات، به تعبیر دقیق‌تر حیث التفاتی (intentionality). شما هرجوری که نیت بکنید، روایت براتون شکل خواهد گرفت. هرجوری که قصد بکنید، قصه ساخته خواهد شد. مثال رایجی که هست و شاید تو اپیزودهای دیگه هم گفته باشم براتون، مثال نحوه مواجهه با درخت است. وقتی یه نقاش با درخت روبه‌رو می‌شه قصدی داره، وقتی یه نجار با درخت روبه‌رو می‌شه قصدی داره، وقتی یک باغبان با درخت روبه‌رو می‌شه قصدی داره، وقتی کودکی می‌خواد رشته‌های طناب رو به شاخه‌ای ببنده و تاب برای خودش درست کنه، قصدی داره. درخت درخته؛ آنچه قصه این اشخاص رو از هم متمایز می‌کنه نحوه التفاتشون به درخته. بنابراین صرف اینکه عمر سپری می‌شه و روزها شب می‌شه و شب‌ها روز؛ و ما مستهلک می‌شیم و فرسوده، به این معنی نیست که ما همه‌مون به یک شکل کهنسالی رو تجربه خواهیم کرد. دوستان اهل دقت می‌دانید که پروژه برخلاف پروسه، یک فرایند نیست که بارها و بارها و بارها تکرار بشه. پروژه طرح‌ریزی می‌شه برای تحقق یک قصد. حالا ما می‌تونیم درباره سالمندی بگیم «کلان‌پروژه»؛ چون انبوهی از پروژه‌های دیگه در داخلش تعریف می‌شه. این رو برای چی دارم عرض می‌کنم؟ چون در جامعه ما افقِ کوتاه‌شده جزو مقتضیاتِ نظرانداختن به پیش روست. دلایلش رو هم نمی‌خوایم در این اپیزود بحث بکنیم ولی این سرافکندگی و پیش پا رو دیدن از یک سمت و از سمت دیگر پاندمی یأس، پاندمی ناامیدی. اینکه شما تا از سالمندی و سالخوردگی صحبت می‌کنی با فوران کلام سیاه روبه‌رو می‌شی مثلاً: «نه آقا، نه خانم، ما که نمی‌بینیم اون روزا رو» یا اینکه «ما الانش هم پیر شدیم دیگه». نه عزیزجان، شما سالخورده و سالمند نیستید. نگو من از الانش هم پیرم. هنوز نچشیدیم اون تنهایی عظیمی رو که چشم‌به‌راه ما نشسته. ما هنوز تصویر نداریم از روزهایی که لابه‌لای نرم‌افزارها و ربات‌ها قراره سال‌های پایانی زندگی‌مون رو سپری کنیم. به‌همین‌خاطر الان زمان قمارکردن و یأس‌سراییدن نیست. از اینجا به بعد که ما راه‌هامون از هم جدا می‌شه، کسایی که همدل با این کلام نباشند و قصد نکنند و نخوان پروژه سالمندی خودشون رو کلید بزنن، کار رو به فرایند فرسودگی سپرده‌ن و بین سال‌بلعیدگی و فرسودگی فرق است. کسایی که با هم هم‌دغدغه نشدیم، در این قصدیت همراه نیستیم، مسیر دیگری رو پیش خواهند گرفت. چه بسا دقیق‌تر اینکه مسیر دیگری رو خواهند غلتید، مسیر طبیعی استهلاک و فرسایش. این عزیزان مخاطب این سلسله‌بحث‌ها و کلام من نیستند؛ اما اون گروه بعدی که به‌قصد سالمندی، حالا می‌خوان این پروژه رو برای خودشون تعریف بکنند، نیاز به یک «چرا» دارند. من چرایی که خودم دریافتم رو عرض می‌کنم. شما هم چراهای خودتون رو به‌عنوان چراغ به دست بگیرید تا راه براتون روشن شود.

مغلطه تقدیس کودکی

من سعی کردم خودم رو از یه مغلطه رها کنم و اون هم مغلطه تقدیس کودکی است. ما چنین بزرگ شدیم که همیشه روزهای خوب زندگی پشت سرمون بوده. ما به غفلت و نیاموختگی و گنگی دوران کودکی می‌گوییم «معصومیت». بچه‌ای که اگر سرخوشه به‌خاطر نفهمیدنش سرخوشه، اگر لذت زندگی رو برده به‌خاطر اینه که در آغوش کس دیگری زیسته، اگر به هرچیزی که پیش آمده خندیده، به‌خاطر کم‌تجربگی در گریستن بوده و بهانه گریستنش فقط جای خیس و شکم گرسنه بوده، ما به این طفل، «طفل معصوم» می‌گوییم. در روایتمون از زندگی هم همیشه به گونه‌ای نقالی و روایت می‌کنیم که گویی خوشی‌ش پشت سر بوده و رنجش پیش روست. تا زمانی که این کهن‌باور دگرگون نشه و ما نپذیریم که قدم‌به‌قدم در حال اندوختن هستیم، همه این چیزهایی که حتی به‌عنوان شکست، اشتباه و خطا می‌دونیم و تمام اون واو(و)های عطفی که امروز بهش افتخار نمی‌کنیم، می‌تونه عصاره‌ای داشته باشه که از اون عصاره، بلوغ و پرواز ما بربیاد. تجربه‌ای اندوخته بشه که پرهیز داده بشیم از خطاهای بزرگ‌تری که در پیش روست. اگر این مفهم وارونه بشه و ما بپذیریم که به‌سمت روزهای مهم‌تر و بزرگ‌تر در حال حرکتیم، بپذیریم که قیمت راستین، نه از آنِ خنده کودکانه؛ بلکه لبخند رضایت پیرزن و پیرمردی است که در کهنسالی از مسیر سپری‌شده خودشون رضایت دارند. اگر این رو بپذیریم، آن‌وقت قصدکردن توجیه پیدا می‌کنه. آن‌وقت دست رو دست نمی‌ذاریم و بگیم «خب پیر می‌شیم دیگه» نه پیرشدن مسئله نیست؛ مسئله چگونگی پیرشدن است. بخوام تو یک جمله بند اول رو خلاصه کنم اینه: که می‌خواهیم سال‌بلعیدگی و رسیدن به کهنسالی رو از پروسه استهلاک تغییر بدیم به پروژه استعلا و نگیم که «ای وای دارم پیر می‌شم» بلکه می‌گیم که: «اراده کردم و طرح دارم برای بلعیدن سال‌ها و ماه‌ها و روزهای پیش رو.» این قدم اول سفر بلند ماست.  

قدم دو: توجه به سرمایه «بدن»

خب قدم اول که مشخص شد، از قصد و نحوه توجه گفتم، از بناداشتن بر سال‌بلعیدگی گفتم. بعد از اینکه این بنا رو برای خودمون قصد کردیم و تصمیم گرفتیم که بنشینیم و نقشه کار رو دربیاریم، یا به بیان دیگه سرمایه و نیاز پروژه رو مشخص کنیم، اینجاست که می‌رسیم به قدم دوم. هر سفری متناسب با مسیری که در آن سپری خواهد شد، نیاز به توشه داره و این توشه‌ها متنوع است اما یک توشه هست که قابلیت صرف‌نظر نداره و با هر قصدی که بخواید به‌سمت سال‌بلعیدگی برید باید این توشه رو داشته باشید. و اون چیزی نیست جز بدن. هزاران قصد خوب با بدن ناخوب به سرانجام نمی‌رسه. می‌دونم هرکدوم از این قدم‌ها و هرکدوم از این بندهایی که داریم با هم صحبت می‌کنیم می‌تونه موضوع حرف‌های مفصل باشه، موضوع کتاب‌ها و تحقیق‌ها باشه. من هم مشغول کنجکاوی هستم؛ اما دلم نیومد وقت صرف بشه که زمانی که به پختگی رسید با شما در میان بذارم. از همین الان می‌گم که من دارم به این قدم‌ها فکر می‌کنم با شما در میان می‌ذارم که شما هم حاصل فکرهاتون رو به من بگید. همون‌طور که درباره سالمندی گفتم که نحوه توجه ما قصه رو دگرگون خواهد کرد، حیث التفاتی و نحوه توجه ما به بدن هم، نسبت میان من و تن رو دگرگون می‌کنه؛ بالاخص در روزگاری که ما داریم زندگی می‌کنیم، نحوه توجه به بدن تعیین‌کننده است. ما انگار شاهد یک قیام دسته‌جمعی و یک جنگ جهانی علیه بدن‌های خودمونیم. ما به جنگ بدن خودمون می‌ریم و بر بدن خودمون تیغ می‌کشیم. چرا این اتفاق می‌افته؟ چون کارکرد بدن برامون دگرگون شده، بدن شده سکه‌ای که ما پرداخت می‌کنیم برای اینکه چشم بخریم، برای اینکه نگاه بخریم. آیا این معامله، معامله به‌صرفه‌ای است؟ باید بدونیم وقتی این بدن رو داریم هزینه می‌کنیم چه داره عایدمون می‌شه. تعریف از زیبایی، درد مشترک بسیاری از ماست. سالم به زیر تیغ می‌ریم، نه به‌خاطر اینکه بدنمون درد می‌کنه؛ تعریفمون از زیبایی درد می‌کنه. دقت دارید؟ مقبولیت و و مطلوبیت محل نقد نیست؛ موضوع، مسیری است که ما برای رسیدن به این مقبولیت طی می‌کنیم. موضوع، بهایی است که براش می‌دیم. خیلی چیزها ارزش‌اند. مسئله اینه که در سلسله‌مراتب، کجای ارزش‌ها می‌ایسته. چه چیزهایی از این ارزش‌ها ارزش‌ترند؟ اینجاست که محل بحثه. خب گفتیم باید تغییر رویکرد بدیم. تغییر رویکرد بدیم یعنی از چه به چه رخ برگردونیم؟ یعنی اینکه بدن به‌جای اینکه بدن برای ما بشه ابزار مباهات، یک کارکرد دیگری داشته باشه و اینجا این سؤال مطرح می‌شه که اصلاً کار ما و انتظار ما از بدن چیه؟ یکی از متفکرینی که به مسئله بدن توجه کرده و آگاهی از اندیشه او به ما هم کمک می‌کنه برای اینکه نسبت خود رو با بدن بازتعریف کنیم، آرتور شوپنهاور است. شوپنهاور در کتاب «جهان همچون اراده و بازنمود» [که ترجمه فارسی‌ای که در دسترس اغلب ماست عنوانش «جهان همچون اراده و تصور» است] از دفتر دوم به بعد، از جایی که جهان همچون اراده رو آغاز می‌کنه، دغدغه‌اش نسبت به بدن پررنگ‌تر می‌شه. پرهیز می‌کنم از اینکه مفصل‌گویی کنم؛ خلاصۀ ماجرا این‌طوره ـ برای عزیزانی که می‌خوان بیشتر دقت و تحقیق بکنن ـ به این‌صورت که به‌رغم کانت که جهان نومِن و جهان چنان که هست یا شیء فی نفسه رو از دسترس ادراک منِ انسان به دور می‌دونه و جولانگه من رو فقط جهان فنومن می‌دونه (اون اندازه‌ای که بر من پدیدار می‌شه) و به‌رغم افلاطون که معتقده حقیقت در یک جهانِ ایده است و جهان مُثُل است و دسترسی محسوسات ما به اون محدود است، شوپنهاور راهی رو به ما نشون می‌ده برای دسترسی به جهان نومِن که به تعبیر او می‌شه همین جهان اراده. خلاصۀ حرفش اینه که ما ممکنه همه جهان رو در قالب تصور درک کنیم اما یک پل داریم که ما رو مستقیماً به جهان اراده متصل می‌کنه و اون بدن است. ما بر پل بدن می‌تونیم با حقیقت این زندگی ارتباط برقرار کنیم، با آنچه اراده می‌کند، با ارادۀ اراده ارتباط برقرار کنیم. در واقع سؤالی که چند دقیقه قبل پرسیدم حالا می‌تونه برعکس هم بشه؛ نه اینکه من از بدن چه انتظاری دارم، سؤال اینه که بدن از من چه انتظاری داره؟ اینجاست که اهمیت بدن آشکار می‌شه. دیگه بدن نه حیوان و اسبی است که به من سواری بدهد، نه ماشینی است که انبوهی از مکانیسم باشه و من هی از این مکانیک به اون مکانیک ببرمش بگم مکانیسم گوارش یا اعصابم فلانه. بدن یک کلّیت مهم و قابل تأمل است. وقتی که نحوه توجه ما به بدن تغییر کرد حالا این قدم دوم رو می‌تونیم برداریم. یعنی بدن رو به‌عنوان سرمایه برای سال‌بلعیدگی‌ خود لحاظ بکنیم. دیدید خیلی از این مادربزرگ و پدربزرگا یادگارهای جوونی‌شون رو با وسواس نگه می‌دارند؟ یک تکه ظرف یا شال که واسه جهیزیه است، چندین دهه مراقبت شده که خال بهش نیفته؛ اما این وسواس در مراقبت از دندون هزینه نشده، صرف مراقبت از روده و معده نشده! خب این که دست‌نایافتنی‌تر از اون کاسه و بشقاب و یادگاری است. چرا غفلت اتفاق می‌افته؟ به‌خاطر نوع رویکرد. به‌خاطر نحوه توجه. قدم دوم رو جمع‌بندی بکنم. مهم‌ترین سرمایه‌ای که ما باید برای کهنسالی برداریم و توشه کنیم همین عضله، استخوان، ماهیچه و عصب و... است. ما فراری از بدن نداریم. بسیاری از این ثروت‌هایی که امروز داره اندوخته می‌شه در آینده خرج می‌شه برای خریدن بدن، برای کاستن از درد، برای قابل‌تحمل‌کردن تن. پس شرط عقله که ما از همین امروز این سرمایه رو چنان حفظ کنیم که در آینده برامون بال باشه نه وبال؛ و به نحوه‌ای به بدن توجه کنیم که آرام‌آرام این شأن رو به بدن برگردونیم. حالا چگونگی این ماجرا موکول می‌شه به تحقیق شما، به توضیح اهلش و اگر مجال شد به حرف‌ها و اپیزودهای بعد از این. تا اینجا این دو قدم رو به یادگار داشته باشید. در اپیزودهای بعدی قدم‌های بعدی این سفر رو تقدیمتون می‌کنم.  

دقیقه

مهمان نامشخص

کلمات مردم‌ساز هستند. در اپیزود چهل‌وهشتم با اندیشیدن به این جمله هم‌سخنی ما آغاز خواهد شد و قدم‌قدم از آن رمزگشایی خواهیم کرد. سرانجام گفتگو هم می‌رسیم به کلمه «آفرین». این نخستین روایت از «کلمه‌اندیشی» است که در انسانک تقدیمتان می‌شود و سلسله‌ای ادامه‌دار است.

 

متن اپیزود 48 انسانک | آفرین

  پادکست انسانک رو می‌شنوید به روایت من حسام ایپکچی. پادکست انسانک مجموعه‌ای از جستارهای صوتی است که توی اون تجربیات زیسته و روزمرگی‌هامون رو با عمقی کمی بیش از معمول روایت می‌کنم. قصه اپیزود چهل‌وهشتم پادکست انسانک رو براتون با یه جمله آغاز می‌کنم:

کلمات مردم‌ساز هستند

شاید این جمله در ابتدا یاغی و وحشی به نظر بیاد و تن به سواری نده. اما چندتا مثال می‌زنم براتون ببینید اهلی می‌شه یا نه. مثال اول اینکه به کوچه پرنده‌ها دقت کنید. چه‌چیزی انگیزه کوچیدن می‌شه براشون؟ شما هم همین درک من رو دارید که اون‌ها به‌سمت تعادل در اقلیم کوچ می‌کنن؟ یعنی چی؟ یعنی از هوای خیلی سرد می‌رن به‌سمت هوای معتدل. یا به‌عکس، از هوای خیلی گرم می‌رن به‌سمت دمای معتدل. این قاعده هم فقط مربوط به پرنده‌ها نیست؛ یعنی بقیه حیوانات هم میل به تعادل دارن، از کمبود و قحطی غذا به‌سمت تعادل در مرتع می‌رن؛ به‌سمت تعادل در منابع می‌رن. تعادل توی این جملاتی که الان من دارم استفاده می‌کنم به معنی «حد وسط» نیست؛ به معنی «معادل با نیاز بودن»ه. تصدیق می‌کنید حرف منو؟ پرنده‌ها و حیوانات دارن به‌سمت تعادل در منابع و طبیعت کوچ می‌کنن. این قاعده در مورد انسان‌ها هم جاریه به‌نظرتون؟ ما در عصر خودمون، گرچه کمتر از گذشته، اما عشایر رو داریم همچنان؛ کسانی که با تغییر در فصل کوچ می‌کنن. این‌ها هم انگیزه‌شون به تبع نیاز و انگیزه دامشونه؛ چون دامدار هستند، بر مدار نیاز دامشون حرکت می‌کنند. حالا اگر از این قشر بگذریم چی؟

آیا انسان همچنان به‌دنبال اقلیم معتدل کوچ می‌کند؟

ما وقتی به کوچ‌ها و مهاجرت‌های امروزی آدما نگاه می‌کنیم می‌بینیم که این قاعده بسیار نقض می‌شه. گاهی حتی به‌عکسِ تعادل در اقلیم کوچ می‌کنن؛ از جایی که آب و هوای معتدل داره، می‌رن به‌سمت سرزمین سردسیر یا گرمسیر. از جایی که آب و غذا ارزون‌تره می‌رن به جایی که آب و غذا گران‌تره و با زحمت مضاعفی به دست می‌آد. خب در اینجا چه کنیم؟ بگیم معیار کوچ همچنان به‌دنبال تعادل در طبیعته؟ همچنان آدمیان دارن مثل پرنده‌های مهاجر به‌دنبال آب و غذا کوچ می‌کنن؟ اینجاست که اون جمله ابتدایی آهسته‌آهسته تن به رامی می‌ده؛ آرام می‌گیره که ازش سواری بگیریم. جمله من چی بود؟ عرض کردم که «کلمات مردم‌ساز هستن» کلمه چیه اینجا؟ پیرهنی است که به تن معنا کردیم. کلمه بدنه. بدن چه‌چیزی؟ بدن مفهوم. از اون مثال‌هایی که گفتم چه می‌خواستم برداشت کنم؟ می‌خواستم بگم که عزیزجان من، داداش من، آبجی من! این روزها خیلی از کوچ‌ها به‌سوی کلمه صورت می‌گیره. مردم به‌سمت کلمه «آزادی» مهاجرت می‌کنن. به‌سمت کلمه «علم» حرکت می‌کنن. چه بسا کلمه‌ای رو ما در آستین داریم به اسم «قانون» اما مردم از این قانون به فهم دیگری از قانون مهاجرت می‌کنن. اینجا دیگه مسئله تعادل در طبیعت نیست؛ مسئله تعادل در کلمه است. معنای تعادل یادتون هست؟ مطابقت با نیاز. به‌سمتی می‌رن که مفهومی که در کلمه مستتر است انطباق بیشتری با نیازشون داشته باشه. این قاعده فقط مربوط به کوچ نیست؛ حتی نه‌گفتن به کوچ هم بر مبنای کلمات شکل می‌گیره.

کلمه، آدم‌ها را به‌دنبال خود مهاجر می‌کند

حالا موضوع اپیزود ما کوچ نیست. من فقط ازباب تمثیل دارم به این موضوع که اتفاقاً مبتلابه جامعه امروز ما هست می‌پردازم. ولی مسئله من الان کلمه است. می‌خواهم بگم کلمه چنان مهم و حائز اهمیته که آدم‌ها رو به‌دنبال خودش مهاجر می‌کنه. حالا اگه شما به من بگید که باشه؛ این مثال‌هایی که گفتی قبول، اهمیت کلمه هم جای خود؛ فقط چه ربطی داره به مردم‌سازبودن؟ اون‌وقت خدمتتون عرض می‌کنم که «مردم» لفظ جَمعه؛ منتها لفظ جمعی که ذاتش جَمعه. یعنی بعضی از واژه‌ها ذاتشون مفرده؛ با ادات جمع اون‌ها رو به جمعیت می‌رسونیم. مثلاً «زنبور» مفرده، ما می‌خوایم جمعش کنیم می‌گیم «زنبورها». کلمه مفرده؛ با ات جمعش می‌کنیم می‌شه «کلمات». «کسر» مفرده، جمع مکسرش می‌کنیم بهش می‌گیم «کسور». حالا کاری نداریم تو مکاتبات اداری، تو قوانین، تو مقررات، به‌غلط می‌نویسن «کسورات». کسورات یعنی جمع‌کردنِ جمع. چون خود کسور جَمعه؛ یه ات هم بهش اضافه می‌کنیم؛ از اینا بگذریم. ولی اینا کلمات مفردند؛ ما این‌ها رو می‌پزیم که بشن جمع. ولی مردم در ذاتش کلمه جَمعه. مفردی در کار نبوده. ما مردمِ مفرد نداریم. مردم خودش جَمعه.

مفاهیم اعتباری

ربط مردم به کلمات اینجاست که اون‌چیزی که واژه «مردم» رو متمایز می‌کنه از «گله انسان‌ها» همین کلمه است. انسان لااقل در معنایی که ما امروز داریم تجربه‌ش می‌کنیم معیارش برای جمع‌شدن، هم‌مرتعی نیست؛ هم‌شکاری نیست. بلکه می‌آد مفاهیمی رو به‌عنوان فرض‌های مشترک اعتبار می‌کنه؛ یه چیزهایی رو انگار همه با هم قرار می‌ذاریم که این‌گونه خیال کنیم و به دور این کلمات حلقه می‌زنیم می‌شیم «مردم». به‌عنوان مثال می‌گیم: اینجا شهر منه، اینجا سرزمین ماست، اینجا خانه ماست، من این خونه رو اجاره کردم، اون زمین رو خریدم... تمام این کلماتی که شما دارید می‌بینید مثل «شهر»، مثل «مرز»، مثل «خانه»، مثل «زمین» (زمین نه به معنای کره زمین ها، به معنای اون زمینی که می‌ری قولنامه می‌کنی.) این‌ها همه‌شون یه حدود فرضی دارن که در ذهن ماست؛ تو کلمات جا می‌شه و برمبنای این کلمات، ما با همدیگه وصل شدیم. یعنی اگر نبود این کلمات، ذهن من به ذهن تو متصل نمی‌شد که من و تو «ما» بشیم، این جمعیت بشود «مردم».

چرا کلمات مردم‌سازند؟

برای همین در ابتدای کلامم عرض کردم این کلمات هستند که مردم می‌سازن؛ اگر در جامعه امروزی قحط آب و غذا نباشه و آدم‌ها رو برنگردونیم به نیازهای حیوانی‌شون، اون‌وقت ما برای مردم‌شدن احتیاج به یک ستون فقرات ذهنی داریم. این ستون فقرات ذهنی، در قالب کلمات و در بدن کلمه شکل می‌گیره. اگر این ستون فقرات رو برداریم، اون‌وقت حدفاصل بین مردم و گله انسان‌ها برداشته می‌شه؛ مثل جماعتی تشنه که دیگه احتیاج به کلمه ندارن که. بهشون هرجا برکه آبی بدید، دورش حلقه می‌زنن؛ چون می‌خوان حیاتشون رو حفظ بکنن. در اینجا هیچ فرقی نیست بین گله گوسفندهایی که دارن از آخور غذا می‌خورن؛ یا بین انسان‌های تشنه‌ای که به قحطی خوردند و حالا یه برکه پیدا کردند برای اینکه جونشون رو نجات بدن. همه قصه‌ای که تا اینجا در این چند دقیقه براتون تعریف کردم، مقدمه بود که برسم به یک سؤال اساسی. قبل از سؤال اصلی‌م یه پیش‌درآمدی رو به‌عنوان پرسش مطرح کنم.

می‌شود ماند و هجرت کرد؟

اینکه آیا می‌شه همه یا اکثریت قریب‌به‌اتفاق مردم یک دیار کوچ کنند؟ جواب بله است. شما در طول تاریخ خواندید و شنیدید که مردمان یک دیار کوچ کردن یا شهری خالی از سکنه شده و روستایی بوده که امروز دیگه اون روستا مردمی رو در خودش جا نمی‌ده. پس جواب این بله است. سؤال اصلیه اینه: آیا در تاریخ، این رو هم دیدیم که مردمانی درجا کوچانده شوند یا مردمانی ایستاده کوچ کنند؟ به نظر می‌آد که این کلمات متناقض‌اند. مگه می‌شه هم نرفت و هم رفت؟ مگه می‌شه ماند و هجرت کرد؟ مگه می‌شه درجا کوچ کرد؟ جواب این سؤال هم بله است. به این سؤالی که من عرض کردم فکر بکنید. من هم جوابم رو چند قدم جلوتر خدمت شما تقدیم می‌کنم.

[موسیقی : خونه باهار کدوم وره]

اهالی انسانک، سلام به روی ماه شما. دلتنگتون بودم. در میانه اپیزود چهل‌وهشتم هستیم، در آخرین دقایق سال 02. سال دو، سال عجیبی بود؛ از جمله عجایبش اینکه فقط دو اپیزود تونستم تقدیم شما بکنم. البته به بطالت نگذشت. جای شما خالی، زیاد خوندم، زیاد نوشتم. سوغات براتون آورده‌م و توی سال پیش رو تدریجاً خدمت شما تقدیم می‌کنم. ازجمله چیزهایی که در موردش زیاد نوشتم و زیاد خوندم کلمات بود. در حاشیه بعضی از کلمات، متن‌هایی نوشتم که در صفحه اینستاگرام شخصی‌م منتشر کردم. اما در نهایت به این میل رسیدم که مابین اپیزودهای انسانک که کمافی‌السابق ادامه پیدا خواهد کرد، و همانی است که همیشه شنیده بودید، میان‌اپیزودهایی رو هم جای بدم درباب کلمات؛ که با هم کلمه‌اندیشی کنیم. سرآغازش هم همین اپیزودی است که الان می‌شنوید.

سؤال این بود: آیا می‌شود مردمانی را درجا کوچاند؟

اما چرا این‌قدر کلمات برام مهم شدند؟ با تکیه بر همون مقدمه‌ای که در ابتدا برایتان عرض کردم. سؤال این بود که می‌شود مردمانی رو درجا کوچاند؟ می‌شود کسانی جابه‌جایی در جغرافیا نداشته باشند اما هجرتی در تاریخ داشته باشند؟ پاسخ بله است. قبل از اینکه بگم چگونه بله، عکس قضیه رو هم براتون تعریف کنم. آیا می‌شود کسانی جابه‌جایی در جغرافیا داشته باشند اما همچنان در نقطه سابق به زیستن مشغول شوند؟ جواب این هم بله است. تغییر آشیانه برای هجرت انسانی کافی نیست. وقتی در ابتدای اپیزود عرض کردم کلمات مردم‌ساز هستن به این جهت بود که در اینجا برداشت کنم ازش؛ که اگر کلمه‌ای که مردم به گرد اون مردم شدن، مفهومش هجرت بکنه، تغییر پیدا بکنه، آن مردمی که دور کلمه هستن هم کوچ می‌کنند ولو اینکه شب برگردن به همون خانه‌های سابقشون. اگر کلمه انسان، کلمه ادب، کلمه شوق، کلمه قانون، کلمه صیانت، کلمه صداقت؛ این‌ها در ذهن آدم‌ها معناش دگرگون بشه، این آدم‌ها کوچیده محسوب می‌شن. با سطحی‌نگری در کلمات می‌شه به‌سمت ابتذال کوچ کرد و با تعمق در کلمات می‌شه به‌سمت اعتلا کوچ کرد. بیش از این سرتون رو درد نمی‌آرم در باب کلمه. حالا تدریجاً که با هم پیش بریم شما هم به داوری شخصی خواهید رسید. یادتون می‌آد انسانک که شروع شد عرض می‌کردم این‌ها تجربیات زیسته‌ست با عمقی کمی بیش از معمول؟ حالا اینجا هم کلمات‌اند با عمقی کمی بیش از معمول.

آفرین!

اولین کلمه‌ای که بنا دارم در این دامنه خدمت شما تقدیم بکنم به مناسبت آغاز کلمه‌اندیشی‌ها در انسانک و به مناسبت آغاز سال 1403 کلمه «آفرین» هست. نمی‌دونم کلمه آفرین برای شما تداعی‌گر چه خاطراتیه. من وقتی به آفرین فکر می‌کنم برمی‌گردم به روزهای دانش‌آموزی‌م. اوایل دهه هفتاد، اواخر دهه شصت. اون روزهایی که در ازای خوب درس‌خوندن و خوب مشق‌نوشتن کارت آفرین می‌گرفتیم. و اگر که درس و مشقمون رو خوب انجام می‌دادیم، می‌شد صدآفرین. اگر خوب‌تر از خوب انجام می‌دادیم، می‌شد هزارآفرین. کم‌کم در مصرف کارت هم صرفه‌جویی می‌کردن، یه مهر می‌زدن برامون؛ مثلاً مهر صدآفرین. و ما بال درمی‌آوردیم از گرفتن این کارته یا درج اون مهره. حالا به عقل کودکانه ما نخندین، الان شما هم که بزرگ شدین براتون تراول همون نقش رو داره دیگه. روش نوشته پانصدهزار ریال، یک‌میلیون ریال. در زیست‌جهان امروزی شما، با این تراول‌ها چیزی می‌دهند؛ در زیست‌جهان دانش‌آموزی با اون صدآفرین‌ها چیزی می‌دادند. موضوع خریدنی در مدرسه نمره است، تشویقه، تماشاست، دیده‌شدنه و خب این‌ها رو با صدآفرین به ما می‌فروختند. این خاطره‌ای است که من از آفرین دارم و همیشه به‌عنوان لغت تشویق تجربه‌ش کرده‌ام. حالا چه شنیده باشم چه به زبون آورده باشم. لغت‌نامه‌ها رو هم که نگاه بکنیم، در همین راستا می‌گه. احتمالاً تجربیات شما هم از همین سنخه. این کلمه برای دستخوش گفته می‌شه. از جنس شادباشه؛ کسی که کاری رو خوب انجام می‌ده، وقتی می‌خوایم شایستگی‌ش رو به رو بیاریم، تقدیر و تکریم کنیم از کار خوب و رفتار خوب و گفتار خوبش، کلمه آفرین رو به زبون می‌آریم.

عبور از عادت‌ها | آفرین یعنی چه؟

حالا بیایید در مورد آفرین تفکر کنیم. تفکر، قدم اولش عبور از عادت‌گونگی‌ست. یعنی تا اینجا هر آن‌چیزی که گفتیم از آفرین رو بذارید به‌عنوان معانی عادی. معانی عادت‌شده. عادت‌شده یعنی عودپیداکرده به تجربیات گذشته؛ تفکر اما یعنی نظرانداختن بر پدیداری پیش رو. دیگه محورش عود نیست؛ عقبگرد نیست. خب، بیایین از این عادت عبور کنیم و در مورد «آفرین» تأمل کنیم؛ چی گیرمون می‌آد؟ آیا چیزی بیشتر از تشویق و مرحبا در آستین آفرین هست؟ اگر کلمه آفرین رو بگیریم زیر ذره‌بین و سکوت و با دقت بیشتری تماشاش کنیم، می‌بینیم جنسی از «امر» داره. آفرین یعنی امر به آفرینش؛ چنان‌که من می‌تونستم بگم که «بیافرین!» حالا فشرده‌تر و تلخیص‌شده می‌گم «آفرین!». موقعی که ما به کسی می‌گیم آفرین، به او امر می‌کنیم که خلق کن، پدید بیار. حالا یک‌کمی عجیب نیست؟ چرا باید در قدردانی و سپاسگزاری از یک فعل پسندیده، یا مرحباگویی به کسی که کار خوشی انجام داده، باید امر بکنیم؟ اون هم امر به چی؟ به اینکه خلق کن! چه‌چیزی رو خلق کن؟ چرا خلق کن؟ چرا گاهی باید حتی تأکید بکنیم هزارآفرین، صدآفرین؟ پاسخ این سؤال رو شما باید خلق بکنید و بهش برسید؛ یعنی شما پاسخ آفرین برای این سؤال! حظش به همینه. تفاوت قاب‌عکس و پازل در اینه دیگه. می‌تونستن اون عکس اسب و اون رخ و اون شهر و هرچی رو که نمای پازل هست، می‌تونستن قاب‌شده به شما تحویل بدن؛ چرا چندهزار تکه خردش می‌کنن و تحویل می‌دن؟ برای اینکه شما لذت حل مسئله رو ببرید. حالا در این صحبتی که ما داریم که لذت مضاعفه؛ چون حتی اون تصویر هم بنابه اراده شما دگرگون می‌شه.

آفرینش عمل است

من اما برای اینکه در این حل مسئله با شما هم‌ذوقی بکنم و همراهی کنم و خودم هم لذتی ببرم، دوسه‌تا نکته دارم که خدمت شما تقدیم می‌کنم؛ به‌عنوان مصالح حل مسئله بهش نگاه کنید. نکته اول اینجاست که آفرینش عمل است. یعنی ما وقتی که کسی رو واجد شایستگی می‌بینیم، او رو امر به عمل می‌کنیم. برای همین خاطر بهش می‌گیم آفرین. پس تقدیر ذهن پویا، تکریم هنر زیبا، در اینه که او رو به‌سوی عمل دعوت کنیم. عمل کن. خلق کن. بیافرین. آفرینش عمله. این به‌عنوان نکته اول. اما نکته دوم: آیا آفرینش فقط عمله یا در این عمل خصیصه دیگری هم نهفته است؟ پاسخ اینه که خصیصه دیگری هم هست. اون چیه؟ تازگی. یعنی نه‌تنها عمل کن؛ بلکه تازه عمل کن. نوین عمل کن.

آفرینش تازگی دارد

عملی که تو می‌خوای انجام بدی باید بدیع باشه. باید چیزی افزون بکنه. بر آنچه که پیش از عمل تو بوده. به این می‌گن آفرینش. تکرار امر پیشینی آفرینش نیست. در واقع، گویی که ما برای تکریم یه نفر می‌گیم که؛ تو که خوب می‌اندیشی، تو که هنرمندانه می‌اندیشی، تو که قابلی، تو که توانایی چیزی اضافه کن. عملی رو برای ما به سوغات بیار که قبل از تو کسی اون رو چنان‌که تو می‌تونی، برای ما به سوغات نیاورده. پس هم عمله؛ هم تازگی و نوبودگی داره. اما آیا فقط نوبودن کفایت می‌کنه؟ یا این نوبودن، باید نمود بیرونی هم داشته باشه که نام آفرینش بگیره؟ شما می‌دونید ایده تا وقتی که در ذهنه و تحقق بیرونی نداره ما بهش نمی‌گیم «آفرینش»؛ از اینجا می‌رسیم به نکته سوم.

آفرینش ثمر بیرونی دارد

آفرینش هم عمل هست، هم عمل تازه است، هم عمل تازه‌ای است که ثمر بیرونی داره. یعنی ما وقتی کسی رو شایسته می‌بینیم او رو دعوت می‌کنیم که حالا که چنینی، پس عمل کن؛ عملی نو و تازه، که به بیرون از تو بازتاب داشته باشه. ثمر و میوه‌ای هم برای دیگران باقی بگذاره. حالا با من همدل هستید که «آفرین» بسیار تشویق شریفیه؟ یعنی کسی که تونسته کار شایسته‌ای انجام بده یا گفتار صحیح و دقیقی رو به زبون بیاره ما در کلمه تشویق، وقتی بهش می‌گیم آفرین، او رو وادار می‌کنیم یا امر می‌کنیم به پیش‌رفتن. می‌گیم نایست! حالا که تونستی تا به اینجا بیایی آفرین! خلق کن! نو به بازار بیار؛ نویی که مثمر باشه و به دیگری هم سایه بندازه. حالا همه این آفرینی که تا به اینجا براتون تعریف کردم، معطوفه به اینکه ما چیز دیگری را بیافرینیم.

آیا انسان می‌تواند خودش موضوع آفرینش خودش باشد؟

سؤالی که می‌خوام شما رو باهاش تنها بذارم و اپیزود ۴۸ رو به پایان ببرم اینه؛ که آیا انسان می‌تواند خودش موضوع آفرینش خودش باشه؟ یعنی من می‌تونم بگم که عزیزجان من، آبجی‌جان، برادرم! حالا که تونستی از سربالایی ۱۴0۲ عبور بکنی و اکنون که در مبدأ 3 ایستادی آفرین! یعنی حالا که پیمودی عمل کن؛ عملی نو، عملی مثمر. چرا این کلمه رو عیدی براتون آوردم در ابتدای سال؟ گفتم شاید به کارتون بیاد و در دقایق ابتدایی سال و روزهای ابتدایی سال در این تأمل بکنید که چه‌چیزی می‌خواید بیافرینید. ما معمولاً وقتی داریم برای سال برنامه‌ریزی می‌کنیم به برداشت‌هامون فکر می‌کنیم؛ به چیزهایی که می‌خوایم تو مشتمون بگیریم؛ نه به دانه‌هایی که می‌خوایم مشت باز بکنیم و بر زمین بریزیم. ما به برداشت‌‌ها فکر می‌کنیم به کاشت‌ها فکر نمی‌کنیم. الان صرف‌نظر از اینکه چه برداشت خواهی کرد، به این فکر کن که در روزهای پیش رو قرار است چه‌چیزی بیافرینی و اگر اون آفرینش خودت هستی، قرار بر اینه که خودی رو با چه طرحی و با چه اوصافی بیافرینی؟ ویرایش جدید تو چه مشخصاتی داره؟ دیدید تو نرم‌افزارهای آپدیت‌شده یه‌سری مشخصات می‌نویسن؛ می‌گن این بخشاش دیباگ شده، ایناش ارتقا پیدا کرده؟ شاید خالی از لطف نباشه که ما نه صدآفرین، نه هزارآفرین، بلکه یک‌آفرین برای خودمون نوشته باشیم و بگیم فلانی من امسال آفرینشگرِ حداقل این یک چیزم... و امید دارم براتون که خوش بیافرینید و مثمر باشید.

[موسیقی: خونه باهار کدوم وره]

دقیقه

مهمان نامشخص

همراهان قدیمی انسانک به خاطر دارند که در سال نخست انسانک (اپیزودهای دوازدهم و چهاردهم) پیرامون ملال صحبت‌هایی داشتم و به‌طور مشخص از «ملال زوجیت» صحبت به میان آمد. امروز با گذشت نزدیک به سه سال از آن روزها، مجال بیشتری برای اندیشیدن داشته‌ام و سوی متفاوتی از ماجرا به نظرم از قلم افتاده است که در این اپیزود تقدیم‌ شد. در اپیزودی که خواهید شنید در نقد تبیین ارائه‌شده از نظر شوپنهاور درباره ملال (نه به معنای ردّ بلکه به قصد افزودن بر آن) چند دقیقه‌ای عرض داشتم و مطلب در ادامه سه اپیزود اخیر و با اتکا به اهمیت «ذره» و «جزئیات» ساخته و پرداخته شده.

اپیزود چهل‌و‌هفتم انسانک مزین است به شعر و صدای دو هنرمند فقید؛ مهدی اخوان‌ثالث و احمدرضا احمدی. همچنین از موسیقی ایوان مدائن (آلبوم از دور تا نزدیک) و اندوه هزارساله، به هنرمندی محمد دارابی‌فر بهره برده‌ام.

دقیقه

مهمان نامشخص

سرانجام کاروان انسانک در سال یکهزار و چهارصد و دو به اولین منزلگاه رسید و اپیزود چهل و ششم منتشر شد. این اپیزود با فحش آغاز می‌شود!‌ البته فحش، با عمقی کمی بیش از معمول و سپس بحث خیال‌انگیزی را در پیش می‌گیریم. چنان که خواهید شیند به چهار قدم اشاره کرده‌ام که می‌تواند خیال ما مرحله مرحله به واقعیت برساند. این اپیزود به کلمات عالی‌جنابان شاملو و شمس لنگرودی آراسته است و همینطور از هنر سینا سازگاری و اثر گروه چارتار هم بهره برده‌ام. امیدوارم که این مجموعه؛ اثری در نحوه زیستن ما داشته باشد.  

دقیقه
اپیزود چهل و پنجم پادکست فارسی انسانک

مهمان نامشخص

تصور کنید در گفتگویی شبانه پای صحبت‌های «کسره» نشسته‌اید و او برایتان قصه بودنش و نقش مهمی که در هستی دارد را تعریف می‌کند و همین توضیح مختصر برای دعوت به شنیدنِ داستانِ مفصل کسره کافی است. این اپیزود، آراسته است به هنرمندی سهراب پورناظری، همایون شجریان، شمس لنگرودی و احمد شاملو. همچنین موسیقی بی‌کلام استفاده شده در اپیزود به ذوق محسن اونیکزی آفریده شده است. آثار بهره‌گرفته شده در اپیزود، تدریجا در کانال تلگرام انسانک تقدیم خواهد شد.  

متن اپیزود 45 انسانک | کسره

  پادکست انسانک رو می‌شنوید به روایت من حسام ایپکچی. پادکست انسانک مجموعه‌ای از جستارهای صوتی است که توی اون تجربیات زیسته و روزمرگی‌هامون رو با عمقی کمی بیش از معمول روایت می‌کنم.   انگاری که گیر افتاده باشیم توی تکرار ثانیه‌ها. ژوزه ساراماگو توی رمان کوری یه شهری رو توصیف می‌کنه که مردم این شهر مبتلا می‌شن به اپیدمی کوری ـ نابینایی. حالا شما همین شهر رو تصور بکنید اما جمعیت مبتلا شده باشن به اپیدمی «همان». همان دیگه چه بیماری‌ایه؟ بیماری همان، مثل خاکستر روی همه‌چیز می‌شینه. رنگ‌ها رو خاکستری می‌کنه. تمایزها قابل تشخیص نیست. علائمش علائم رفتاریه. فرد صبح که از خواب بیدار می‌شه سقف رو نگاه می‌کنه می‌گه ای بابا این که همون سقفه. این که همون خونه است. این‌ها هم که همون همخونه‌هان. همه‌چیز با گردی از همان پوشیده می‌شه. از در خونه می‌آی بیرون همون خیابون، همون ماشین، همون ترافیک، همون آدما. می‌رسی سرِ کارت، همون اتاق، همون میز کار، همون شرح کار، همون دردسرای همیشگی. تلوتلو می‌خوریم بین تکرارها، یه پاندول می‌شیم آویخته بین شب و روز، بی‌مزه، بی‌طعم، می‌ریم و برمی‌گردیم، می‌ریم و برمی‌گردیم. آونگِ اِ شب شد، اِ روز شد تو سرمون می‌زنه و یه‌دفعه نوبت شب و روزمون تموم می‌شه و بازی تمام. [موسیقی بی‌کلام: بی‌تو در باران | محسن اونیکزی] [کلمات: محسن نامجو] رفقای من دقت کردید به اینکه صورت انسانی در قلم کودکانه چه‌جوری ترسیم می‌شه؟ اگه به یه بچه‌ای بگیم آدم بکش چه چیزی رو روی کاغذ می‌آره؟ احتمال خیلی زیاد، چشم، چشم دو ابرو، دماغ و دهن یه گردو؛ حالا به مقدار لازم چوب و چوب‌پنبه هم در مواضع ضروری استعمال می‌کنه و این می‌شه هیکل آدمیزاد و اون هم صورت انسان. به همین سادگی. چرا همین‌قدر ساده؟ چون آدم مبتدی در ترسیم صورت آدمی، به حدود کلی اکتفا می‌کنه. یه دایره می‌شه صورت، دوتا نقطه می‌شه چشم، دوتا خط می‌شه ابرو. اما اگر همین کودک بخواد سیر بکنه و برسه به مرحله نقاش پخته و حرفه‌ای، اون موقع دیگه انتظار ما چشم‌چشم دو ابرو نیست. چیزی بیش از این انتظار داریم. دیدید بعضی وقتا ما یک بوم نقاشی می‌بینیم، مثلاً یک پرتره‌ای رو می‌بینیم و هیجان‌زده می‌شیم، به‌قدری این برای ما اعجاب‌انگیز و زیباست؛ بعد در توصیفش چی می‌گیم؟ می‌گیم این خیلی «طبیعی»ه! چه چیزی داره که خیلی طبیعیه؟ یعنی ما شاخصمون برای اینکه آن پدیده رو به طبیعت نزدیک بدونیم چیه؟ باز سؤالم رو یه جور دیگه مطرح بکنم تا بعد برسم به جوابش. وقتی همون تصویر کودکانه رو از انسان می‌بینیم گاهی نمی‌تونیم تشخیص بدیم که این کیه که کشیدی. صدا می‌کنه می‌گه مامان جون، بابا جون، این کیه الان تو آوردی رو کاغذ نقاشی‌ش کردی؟ نیاز داریم یه جزئیاتی به تصویر اضافه بشه. فرض کن اگه یه گیس بافته بذاره می‌گیم خودت رو کشیدی. اگه دامن گل‌گلی بذاره بگیم مثلاً مامان رو کشیدی. سبیل بذاره بگیم بابا رو کشیدی. عینک بذاره بگیم خانم‌جون رو کشیدی. برای اینکه به ما قدرت تشخیص بده و به اون تصویر، تشخص بده، یعنی بشه اون ترسیم کلی رو به یک مصداق بیرونی نزدیک کرد، به چه چیزی احتیاج داریم؟ ببین عزیز من، همه این سؤال‌ها جوابش می‌شه به «جزئیات». یه جزئیاتی رعایت می‌شه که ما به اون نقاشی می‌گیم حالا طبیعی شد. چون طبیعت لبریز جزئیاته. باید دیگه از خط و سایه و چین و چروک‌ها ساده نگذشت. ایناست که تشخص می‌ده. در صورت منِ حسام یه جزئیاتی وجود داره که اگر این جزئیات رو ازش حذف کنی، دیگه صورت من نیست. یک حدود کلی‌ست. آنچه که از من من می‌سازه و از تو، تو، همون رعایت جزئیاته. اون سرّی که ترسیم کودکانه رو بالغ می‌کنه و می‌رسونه به یک نقاشی یا پرتره حرفه‌ای و پخته، رعایت انبوهی از جزئیاته. من می‌خوام توی این اپیزود از اهمیت جزئیات و عظمت ذرات صحبت بکنم. اما برای اینکه موضع صحبت مشخص بشه و من و شما بهتر بدونیم که ضرورت و فایده این صحبت چیه، ناگزیرم چندتا مثال دیگه اضافه بکنم و امیدوارم خسته نشید. فقط برای اینه که بدونیم چه اهمیتی داره این موضوع.   ابتدای اپیزود رو با چی شروع کردم؟ با تذکری در خصوص بلای عمومی «همان». امروز همون روزه. این همون آدمه. اینجا که همون کاره. شهر که همان شهره. چه‌چیزی ما رو از این همان نجات می‌ده؟ ما که به‌دنبال لفاظی نیستیم که. یک نیازی ما رو به‌دنبال مباحث می‌کشونه. دردی داریم که درمانی رو در گفت‌وگویی پیدا می‌کنیم. این صحبت‌هایی که پیش رو داریم قراره کدوم درد ما رو درمان کنه؟ درد همان! ما اگر به جزئیات دقت بکنیم، از نگاه کلی به اطرافمون نجات پیدا می‌کنیم و سیر تغییرات رو می‌تونیم تماشا بکنیم و انبوهی از سؤال‌های بی‌جوابمون جوابش در همین جزئیات نهفته است. دیدید مثلاً می‌گیم که آقا، خانم، این کتابی رو که تو خوندی من هم خونده‌م. این کلاسی که تو رفتی من هم رفته‌م، اصلاً ما با هم‌ورودی هستیم هم‌دانشکده هستیم، یه استاد دیدیم یه آب‌وهوا رو چشیدیم؛ چرا تو یه چیزهایی داری از این می‌فهمی که من ‌نمی‌فهمم؟ جواب در جزئیاته. آقا لپه که همینه. آب که همینه. دیگ که همینه. چرا اون‌دفعه قیمه اون‌قدر لذیذ شد این‌بار نشد؟ بله، عناصر یکیه. کلیات یکیه. یه جزئیاتی طعم رو دگرگون می‌کنه. راه ارتقا توجه به جزئیاته. شما اگه قرار باشه که خط مبتدی بنویسی، مگه به دانش‌آموز سال اول دبستان چی می‌گن؟ لوحه‌نویسی مگه چیه؟ قلم رو می‌ذاری رو کاغذ صاف می‌کشی می‌شه الف. اگر قرار باشه خوش‌نویس ممتاز باشی هم به همین می‌تونی اکتفا کنی یا حالا ده‌ها جزئیات می‌آد وسط؟ باید حساب نیش قلم و دنگ و نیم‌دنگ دستت باشه. از زاویه برش سر قلم تا زاویه مچ دست تو مؤثره در الفی که می‌نویسی. جزئیات حسابه دیگه. و شما خودتون از این مثال‌ها ده‌ها و ده‌ها می‌تونید در ذهنتون حاضر بکنید. یه پیانیست مبتدی انگشتش رو فشار بده بر روی کلاویه‌ها کارش راه می‌افته؛ اما اگر قرار باشه یه موزیسین حرفه‌ای بشه، جزئیات حسابه. قوز شانه‌ش در صدای سازش اثر می‌ذاره. نحوه نشستن نوازنده در برخاستن صدا از ساز مؤثره. پس جزئیاته که به ما تشخص می‌ده. جزئیاته که معدودی از انسان‌ها رو به یک نتایجی می‌رسونه که عمده‌ای از انسان‌ها به اون نتایج نمی‌رسن. من این پیش‌درآمد رو می‌خوام جمع‌بندی بکنم خدمتتون با این توضیحات پایانی. ببینید رفقای من، دیدید یه وقتایی یه فیلمی، یه گفت‌وگویی، خواندن یه کتابی، یه مواجهه‌ای، گویی ما رو به انسان متفاوتی تبدیل می‌کنه. چه تحولی در ما ایجاد می‌شه که به این نگاه دگرگون‌شده و این بودن متفاوت در حیات می‌رسیم؟ با اون مثالایی که تا الان زدم احتمالاً جوابی که خواهید داد اینه دیگه: توجه به جزئیات. جواب درستی هم هست. اما این توجه به جزئیات، خودش بیانگر نزدیک‌شدنه. دیدید ما از دور همیشه شمایل کلی می‌بینیم؟ وقتی که نزدیک می‌شیم، انبوهی از ریزمقادیر هم در چشم ما می‌آد. و این نشانه تقربه. اینکه ما این‌ور و اون‌ور از نزدیک‌شدن، از تقرب و از قرب می‌شنویم، این قرب حاصل نمی‌شه مگر اینکه ما عظمت ذرات رو بتونیم حس بکنیم و اهمیت جزئیات رو بتونیم بفهمیم. من در این اپیزود از باب مثال می‌خوام یک امر بسیار بسیار ریز، جزئی و پرتکراری که پیش چشم همه ما هست رو سعی بکنم با همین پیش‌درآمد نگاه کنم. یعنی چی؟ یعنی با توجه به جزئیات. ببینم در همین امر مختصر، آیا حرف مفصلی نهفته هست؟ ببینم آیا واقعاً اون گزاره ابتدایی صدق می‌کنه و این ذره، چنانی‌که من فکر می‌کنم عظمت داره؟ اینکه پاسخ این سؤال بله است یا نه خیر، موکول باشه به قضاوت شما و پایان اپیزود. تموم که شد بفرمایید بله، این ذره عظمت داشته یا بفرمایید نه، خیلی چیز ناچیزی بود. من می‌خوام در این اپیزود پیرامون «کسره» با شما صحبت کنم. چنین بشنوید که گویی کسره که بسیار بسیار دم دست و متداول است برای ما، من و شما رو دعوت می‌کنه به چی؟ به اینکه قدری بیا نزدیک‌تر و بیاییم تجربه کنیم ببینیم اگر در آغوش کسره بریم، میزبان سخاوتمندی برای ما هست یا نه. [موسیقی: بیا نزدیک‌تر | سهراب پورناظری]   همسفرای من، شاید این خبری که الان براتون می‌گم کمی غافل‌گیرکننده باشه؛ ولی قدم‌زنون، آهسته‌آهسته رسیدیم به سال چهارم انسانک. چند روز قبل تولد سه‌سالگی انسانک بود و امروزی که این اپیزود رو خدمت شما ضبط می‌کنم ـ یعنی ظهر چهارشنبه هفدهم اسفندماه سال ۱ ـ در روزهای آغازین سال چهارم انسانک هستیم. تو سالایی که با هم سپری کردیم، تجربیاتمون جالب بود، بد نبود. سعی کردیم که زندگی رو، تجربیات زیسته رو با عمقی کمی بیش از معمول ببینیم. گاهی به یک حادثه پرداختیم، گاهی به یک کتاب، گاهی به یک پاراگراف، گاهی به خود کلمه. یادتون می‌آد اپیزود «در اعماق کلمات» رو؟ و بعد پیش‌تر رفتیم. حتی تا یک حرف... خیلی از شما احتمالاً اپیزود «آ» رو شنیدید. مدت‌ها با خودم فکر می‌کردم که آیا کار به همین‌جا ختم می‌شه یا می‌شه از این جزئی‌نگرتر هم بود و می‌شه به پای ذرات نشست و حرف اون‌ها رو هم شنید. چنین شد که تصمیم گرفتم که پیرامون یک حرکت، یک صدا، فکر بکنم و اون چیزهایی که به ذهنم اومده رو با شما تقسیم کنم. از اینجا به بعد اپیزود رو می‌خوام از زبان کسره روایت کنم. فرض بکنیم که به دور کسره حلقه زدیم و کسره مشغول صحبت و ما سراپا گوشیم. سلام رفقای من. من آنم که چنان در ذهن تو ناچیزم که وقتی نقشم رو روی کاور این اپیزود دیدی نتونستی بخونی. یه خط مورب رو خب چی‌کارش کنیم؟ بعضیاتون گفتین اِ. این اِ رو چطور تونستی تلفظ بکنی؟ از افزودن چیزی بر واقعیت. مفروض‌گرفتنِ آن چیزی که نیست. تو یک عین تصور کردی یا شاید یک الف؛ و من رو به او منتسب کردی تا خواندنی بشم. بیا اندیشیدن و تفکر رو از همین عجز آغاز کنیم. اصلاً شاید ناتوانی و عجزه که ما رو ناگزیر به تفکر کرده. گرچه که ما در پی آسایش هستیم که تفکر کنیم؛ ولی شاید آنجا که عجز نباشه، انگیزه و طلبی برای تفکر نیست. خب می‌دونی چی شد که نتونستی من رو بخونی؟ چون من چیزی نیستم بدون پیرامونم. اگر پیرامونی نباشه من نیستم! تو درس‌های ادبیاتتون به من چی می‌گفتید؟ می‌گفتید حرکت دیگه. من حرکتم. خب مگه حرکت بدون متحرک معنا داره؟ حرکت، طوری از بودنِ متحرکه. اگر نباشه حرفی که میزبانی بکنه من رو، من خواندنی نیستم. اما آیا این بدان معناست که من ناچیزم؟ نه من هستم! چون اگر حرفی باشه که حرکت نداشته باشه هم، خواندنی نیست. عالم مجال خواندن حرکت‌هاست. اصلاً بعضیا به من می‌گن صدا. آره من صدام. من صدای حروفم. شما حروف رو به صداشون می‌خوانید. به این فکر کردی که نسبت بین حرکت و صدا چیه؟ و شاید همین هم تلنگر دیگریه. برای توجه به رابطه‌ بین حرکت و صدا. حرکت است که صدا داره. این صدای سازی که ما داریم می‌شنویم حاصل ارتعاش رشته‌سیمه. حاصل کوبش مضرابه. جنبش مضراب از کجا می‌آد؟ از جنبش دست نوازنده. جنبش دست نوازنده از کجا می‌آد؟ از اراده او، از مشقش، از تمرینش. اراده او از کجا می‌آد؟ قرار شد کمی بیش از معمول عمیق بشیم. به همین خاطر منِ کسره نمی‌خوام خیلی وقتتون رو بگیرم؛ ولی همین حرکت رو پی بگیری، این سلسله حرکت رو بریم از محرکی به محرک دیگر به کجا می‌رسیم؟ این هم قابل فکره. اما القصه من یک حرکتم و تو صدای من رو می‌شنوی و البته انبوهی متحرک دیگر در این عالم هست که تو صداش رو نمی‌شنوی. راستی فلانی، تویی که نشستی به پای منِ کسره داری حرفم رو می‌شنوی، آیا تو صدای غلتیدن اشک بر روی گونه رو می‌شنوی؟ آیا تو صدای حرکت ابرها رو می‌شنوی؟ آیا تو صدای برهم‌خوردن پلک‌ها رو می‌شنوی؟ آیا بقیه حرکت‌ها بی‌صدا هستند و فقط آنچه تو می‌شنوی صداست؟ یا بالعکس، جهان انبوهی از صداهاست و تو ناشنوایی؟ ما در میان انبوهی ناشنوایی، سهم‌مون مختصری از شنیدنه. انگار که همه ناشنواییم و فقط میزان ناشنوایی‌هامون با هم فرق داره. یه حد متعارفی‌ش می‌شه شنوایی انسان، یه حد متعارفی‌ش می‌شه شنوایی سگ. چه بسا یه حدی از شنوایی نصیب گیاهان باشه؛ نمی‌دونیم. القصه اینکه من حرکتم. یکی از اعضای خانواده چندنفره؟ احتمالاً می‌گین سه نفر: فتحه، کسره، ضمه. ولی از من بشنو که: نه والا. ما چهار نفریم. یه عضو دیگری هم در خانواده ما هست که از بس مأنوس به سکوته؛ که جز اهلش او رو نمی‌شناسن. اسمش چیه؟ اسمش سکونه. اینکه سکون چیه و چه حرف‌هایی برای گفتن داره باید از خودش بشنوی. باید به زبان سکوت آشنا باشی که بتونی با سکون حرف بزنی. چنان‌که حرف‌های فتحه رو باید ازش بشنوی. حرف‌های ضمه رو باید ازش بشنوی. تو امروز مهمان منِ کسره‌ای. فقط همین‌قدر مختصر بهت بگم که فرق سکون با جمود اینه که جمود قوه حرکت نداره. اراده‌ای نیست. اراده‌ای اگر داشته باشه، متعلَّقی نداره که حرکت کنه. ولی سکون می‌تواند و می‌ماند. سکون اراده اتکا به صدای پیشین و پسینه. سکون اون چیزی است که به ما فرصت می‌ده که فتحه‌ها و ضمه‌ها و کسره‌ها رو درک بکنیم. گاه مشدد بفهمیم. شدت حضور دیگر چیزی رو درک کنیم. پس سکون حرکته، چون توانه و امکانه. برخلاف جمود، که امکان حرکت نداره. الان مثلاً توی فلانی که مخاطب من هستی و نشستی داری حرف‌های کسره رو گوش می‌دی، اگر کسی از من بپرسه که این خانم، این آقا، حرکتش چیه؟ می‌گم او ساکنه. نشسته که بشنود. نمی‌گم او جامده؛ چون استطاعت و توان حرکت داره؛ ولی اراده بر ماندن کرده. خب حالا من قصه م از سکون نیست. می‌خوام سرگذشت خودم رو برات تعریف بکنم. می‌خوام از کسره برات بگم. مستمع‌جانکم! منِ کسره، همین مختصری که در برابر تو ایستاده و داره این قصه رو برات تعریف می‌کنه، بار بزرگی بر دوش می‌کشم. من در این هستی کار مهمی بر عهده دارم. اون کار می‌دونی چیه؟ نسبت برقرارکردن میان هستنده‌ها. واسط‌شدن میان کلمات. مثلاً فلانی اگر از تو بپرسم کی هستی و بخوای در این «که هستم» به ساده‌ترین پاسخ اکتفا کنی و اسم و فامیلی‌ت رو بگی چی می‌گی؟ ـ من چی می‌گم؟ من می‌گم «حسامِ ایپکچی» ـ کسره می‌گه: دیدی؟ دیدی اگر من نبودم که بین حسام و ایپکچی نسبت برقرار بکنم، لنگ بود؟ چنان‌که اگه ازت بپرسم این میوه چیه رو میزت؟ می‌گی سیبِ سرخ. این خط‌ها چیه اینجا کنار دستت؟ یادداشتِ من. و اگر ازت بپرسم درباره چی نوشتی؟ می‌گم در شرحِ تو. می‌بینی بین همه این‌ها کسره قرار می‌گیره؟ و این کسره است که مثل یک نخ داره این کلمات رو بر هم می‌دوزه. چه بسا اعضای دیگر این خانواده همین کار رو می‌کنن. تو وقتی می‌گی «گل و بلبل» داری با ضمه این‌ها رو به هم می‌دوزی. وقتی می‌گی «گل رز» یعنی داری با کسره این‌ها رو به هم می‌دوزی. و ما حرکت‌های متفاوتی هستیم که معانی متفاوتی در پی داریم. حالا اینجاست که حرکت‌بودن سکون هم برای تو آشکار می‌شه. باز می‌گم من حرفم از خودمه. من از کسره می‌خوام حرف بزنم. ولی وقتی می‌گیم کسره نحوه‌ای از اتصال بین کلماته و ضمه نحوه دیگری از اتصال، اون‌وقت سکون چی می‌شه؟ سکون بیانش با من و تو اینه که اندکی بنشین! یه‌کم صبر کن، همین‌جا بمان. بمان هم حرکته؛ چنان‌که برو هم حرکته. حالا تو اندکی بنشین، اندکی تأمل کن، تا من کارکرد خودم رو در اتصال بین کلمات برات بگم. [موسیقی: گریه می‌آید مرا | همایون شجریان]   آیا می‌دانستی که منِ کسره رو فقط در بین کلمات تجربه نکردی؟ بلکه تو با من در میانه اعداد هم آشنایی داری. به همین شکل و شمایل ولی کمی درشت‌تر. شماها ریاضی خوانده‌اید. وقتی بهتون گفتن «کسر سه‌پنجم» چه‌جوری نوشتید؟  ؛ درسته؟ همین انحنا، همین خط کج که بهش می‌گی کسره و من رو باهاش صدا می‌کنی، وقتی می‌بری در ریاضی می‌ذاری بین دو عدد. خب من کارم همینه دیگه. تو با من آشنایی! ها! الان انگار یه جرقه خورد در ذهنت. چی شد؟ ندانسته‌ای به دانسته‌هات اضافه شد؟ نه والا! فقط غفلتی کنار رفت. یه چیزی که می‌دونستی و همین‌جوری جلوی دستت بود و تو ریاضی چهارم و پنجم دبستان هم پاس کرده بودی که ندانسته نیست؛ دانسته است. فقط متوجه دانسته‌ها نیستیم. در اعماق دانسته‌ها غر نمی‌کنیم. حالا دیدی من همونم؟ کار من می‌دونی چیه؟ کار من اینه که بهت بگم کلمه دومی که می‌آد، صورتی از صورت‌های این مخرجه. یعنی چی؟ یعنی اگر گفتی «حسامِ ایپکچی» یعنی یه طایفه‌ای داریم به نام «ایپکچی» و یه حسامش تویی. یک صورتی از اون مخرج تویی. گفتی گلِ رز، گفتی گلِ نرگس، یعنی ما یک مفهومی داریم به نام گل؛ که این نرگسشه. این هم مریمشه. صورتی از این گل چنین است. وقتی می‌گی «دفترِ من» یعنی انبوهی دفتر اگر در عالم هست، این از آنِ منه. کسری از مفهوم کلی دفتر نزد منه. حالا فهمیدی چرا به من می‌گن کسره؟ چون من یک مصداق رو کسر می‌کنم از یه کلیت. همون‌طور که تو ریاضی می‌گیم یک‌سوم، یعنی از یک مجموعه سه‌تایی یه‌دونه‌ش؛ اون هم کسره و اگه بگیم «ماشینِ پراید» یعنی از مجموعه ماشین‌ها یک پراید؛ و اگه بگید «پرایدِ من» یعنی از مجموعه پرایدها اون یه دونه‌ش که مال منه. کسری از یک کلی؛ این کار منه. و اگر من نباشم تو اصلاً نمی‌تونی از مفاهیم کلی سیر بکنی و به مصادیق عینی برسی. منم که در میانم. خب راستی من داشتم اول اپیزود صحبت‌هات رو می‌شنیدم، آقای محترمی که اونجا نشستی اول اپیزود داشتی می‌گفتی که «صورت انسان چنین و چنان، در قلم کودکانه کلیات؛ در قلم بزرگسالانه جزئیات»! حالا تو بگو ببینم وقتی از صورت داری صحبت می‌کنی، مخرج این کسر چیه؟ درسته؟ تو وقتی می‌گی «صورت آدم» یعنی این یک صورته. مگه در ریاضی هم این رو نمی‌گیم؟ «صورت و مخرج». این صورتی از یک مخرج کلی است؛ پس مخرج کجاست؟ و بذار همین‌جا بهت یک راز دیگه‌ای رو بگم. ما به کلیات موضوعات دسترسی نداریم. ما همواره به صورتی از اون‌ها نظر می‌کنیم. حالا دوست داری بگم که افلاطون وقتی از مُثل افلاطونی می‌گفت داشت با منِ کسره کشتی می‌گرفت. او حرفش این بود؛ می‌گفت که می‌گی «گلِ سوسن»؛ پس تو باید یک مفهوم کلی به نام گل یه جایی داشته باشی که صورت‌هاش رو داری در این عالم می‌بینی. هرچیزی که تو در این عالم می‌بینی صورته. ما فقط به صورت‌ها دسترسی داریم. پس تو مخرج کسر رو نمی‌بینی. مخرج کجاست؟ او در پشت سر منِ کسره است. و حالا تو به اون عالمی که پشت سر من هست هرچه می‌خوای بگی بگو. ولی باید در یک جایی مفهوم کلی در مخرج باشه که در اینجا تو مصداقی از اون رو اشاره می‌کنی. تو هر درختی که بهش اشاره کنی، صورتی از درخت‌هاست. درخت نارون، درخت انجیر، درخت انار (همه این‌ها که با کسره می‌گی). درختِ سرو صورته. خود درخت کجاست؟ کلیتی به نام درخت کجاست الان؟ ها قرار شد من مختصر بگم. خیلی خب پس با افلاطون کاری ندارم. فقط یه چیزی بگم. بچه‌هایی که نشستید پای صحبت منِ کسره! می‌دونستید «نومن» و «فنومن» کانتی هم پشت سر من درمی‌آد؟ کانت می‌گفت شما همه این چیزهایی که دارید می‌بینید یک پدیده است (یک فنومنه)؛ ما دسترسی به شیء فی‌نفسه و اون حقیقتی که در پشت ماجراست نداریم. ما یه چیزهایی رو داریم در محسوسات خودمون درک می‌کنیم. می‌دونی منظورش چی بود؟ بابا با من کار داشت. داشت راجع به من حرف می‌زد. می‌گفت ما یه چیزی پس از کسره رو می‌بینیم. و اون «پیش از کسره» رو بهش چی می‌گفت؟ می‌گفت شیء فی‌نفسه. می‌شد جهان نومن‌ها. باورت نمی‌شد منِ کسره این‌قدر حرف داشته باشم در آستین؟ حالا بیا برات بگم... می‌دونی شوپنهاور وقتی کتابش رو شروع کرد به نوشتن، از من شروع کرد؟ او یه اثر فاخری داره که تنها کتاب اصلی‌شه. اسمش رو هم گذاشته «جهان همچون اراده و تصور». جمله اولش چیه؟ می‌گه «جهان تصور من است». خب حالا که تو با کسره آشنایی بگو ببینم جهانی که او داره ترسیم می‌کنه جهان صورته یا جهان مخرجه؟ «جهان تصور من است» کدومشه؟ صورته دیگه؛ آ ماشاالله! پس اون یکی‌ش کو؟ مگه می‌شه کسر رو بدون مخرج تعریف کرد؟ این رو من بهش گفتم، منِ کسره رفتم به شوپنهاور گفتم که بابا نمی‌شه که فقط راجع‌به صورتش حرف بزنی. او هم قبول کرد؛ پس یه مخرجی هم مفروض می‌گیرم به اون می‌گم «جهان همچون اراده». تو وقتی می‌ری کتاب جهان همچون اراده و تصور می‌خونی شرح کسره می‌خونی. بابا تو با من مشغولی. بَسِت شد یا باز هم بگم؟ بذار از حرف‌های نظری بیام بیرون و در عمل باهات صحبت بکنم. تو کسری از این عالم هستی. تو به کسری از این عالم دسترسی داری و تو هروقت درباره چیزی صحبت می‌کنی درباب کسری از این عالم حرف می‌زنی. و حتی در باب کسری از اون معنا حرف می‌زنی. حق‌طلبی می‌کنی؟ حق چه می‌طلبی؟ حق زن، حق مرد، حق کودک، حق طبیعت، حق حیوان؟ چه‌چیزی بین حق و همه اون کلمات بعدی که تو می‌گی ارتباط برقرار می‌کنه؟ کسره! تو وقتی داری حق با کسره رو مطالبه می‌کنی، جزئی از حق رو داری طلب می‌کنی. پس اگر رفتی بعداً اون اپیزود «آداب حق‌طلبی» این آقاهه رو گوش دادی یادت باشه هر حقی که طلب کنی کسری از حقه. پس نمی‌تونی دیگری رو کتمان کنی. اون هم یه کسری‌ش رو برداشته، تو هم یه کسری‌ش رو برداشتی. تضادی با هم ندارید؛ بلکه متمم همید. تمام‌کننده همید. همه کسرن. جامعه اهل حق اونیه که هم حق کودکش فریادزن داره هم حق زنش هم حق مردش هم حق کارگر و هم حق کارفرماش. همه این «پس از کسره‌ها» باید در کنار هم جمع بشه که صورت به جامعیت برسه. حتی فرض کن که کلمه «حق» رو مطلق استفاده کنی. بگی «حق»، «من حق می‌طلبم». اگر هم ازت بپرسن حق چی؟ می‌گی برو بابا من این اپیزوده رو شنیده‌م. کسرش رو نمی‌گم. حق. حتی در اینجا هم یک کسری مفروضه. چرا؟ چون تو هر کلمه‌ای که به زبان بیاری بعدش یه براکت اومده. حقِ [...]. تو براکت اینه: «به فهمِ تا به امروز من». هرکسی، هر بشری، هر کلمه‌ای که به زبان آورد، این براکته باهاش هست؛ ولو اینکه تلفظ نکنه. خب در راه کی قدم برمی‌داری؟ در راه خدا؛ کدوم خدا؟ [...] خدای در فهمِ تا به امروز من! همه با کسرهاتون مشغولید. حالا کلمه رو دقت کن؛ همه کسر دارید. اصلاً جامعه انسانی در پی درک کسره شکل می‌گیره. مفهوم مردم وابسته به درک معنای کسره است. مردم واژه‌ایه که مفرد نمی‌شه؛ چرا؟ چون حاصل‌جمع صورت‌ها در کنار همدیگه می‌شود «مردم» و هرکدوم از افراد کسری از مردمن. هرکدوم از عقول، کسری از عقلانیت‌اند. ابلهه اون کسی که نمی‌دونه کسره. و وقتی ندونه کسره، فکر می‌کنه یک اراده خودش رو باید بر یک جمعیتی غالب کنه. نمی‌فهمه دیگه؛ کسر رو نمی‌فهمه. همین منِ مختصر رو نمی‌فهمه. که البته الان به این شرح دیدیم چقدر مفصله. اگر کسره رو بفهمیم درمی‌یابیم که در جامعه بشری همه اقلیتیم. بعضاً توی گفت‌وگوها و مجادلات اجتماعی و سیاسی، بحث حقوق اقلیت می‌شه و غلبه اکثریت. از منِ کسره به‌عنوان یک پرسش این به یادگار بمونه نزد شما که: اصلاً ممکنه جامعه‌ای بدون اکثریت باشه؟ ممکنه همون خودی که تو فرض می‌کنی اکثریتی هم اقلیت باشی؟ از کجا معلوم؟ چون تو با همه اکثریت‌بودنت، از اجتماع بقیه اقلیت‌ها کوچک‌تری. یعنی اگه همه اقلیت‌ها با هم متحد بشن، اونا می‌شن اکثریت و تو می‌شی اقلیت. پس اگر روزی بهت تذکر دادن که حقوق یعنی حقوق اقلیت، فکر نکن این ترحم تو به دیگرانه؛ بلکه بدان که این توجه تو به خودته؛ چون تو خودت اکنون اقلیتی، فقط این اقلیت‌بودنت متجلی نشده. کافیه بقیه متحد بشن تا تو پی ببری به اقل‌بودن خودت. پس قبل از اینکه به روت بیارن حقوق اقلیت رو رعایت کن. ها دیدی عزیز من، دیدی چقدر حرف دارم منِ کسره؟ الان دیگه کسره خسته شده و دیگه نمی‌تونه بیشتر توضیح بده. فقط آخر حرف این رو هم یادم رفت بگم. آقای محترم، شمایی که پادکست انسانک می‌سازی و چند وقت پیش پیله کرده بودی به «یکی بود یکی نبود» بعد مردم رو گذاشتی سر کار که چه‌جوری هم «یک بود هم یک نبود»؟ خب پسرجان تو اگه کسره بلد بودی مردم رو نمی‌ذاشتی سر کار. چون این یکِ اول با یکِ دوم می‌تونه متفاوت باشه. شما یه وقتی می‌فرمایی «یک بر روی یک» یعنی نسبت یک‌یکم داری می‌گی؛ این می‌شه «یکی بود»، چون یک‌یکم یعنی بودِ کامل. یه‌وقت می‌فرمایید که «یک بر روی بی‌نهایت» این می‌شه «یکی نبود» به اولی می‌گن «احد» و به دومی می‌گن «واحد». خب بیشتر از این‌ها حرف هست برای گفتن؛ دیگه ولی به این اکتفا کنیم. چقدر حرف داشت کسره، نه؟ حالا قبول دارید که ذرات عظمت دارن؟ [موسیقی: محسن اونیکزی | احمد شاملو: شهر من رقص کوچه‌هایش را بازمی‌یابد...]   اپیزود چهل‌وپنجم انسانک و البته سال ۱۴۰۱ انسانک رو به این چند دقیقه ختم می‌کنم. غرضم در این اپیزود پرداختن به عظمت و اصالت ذره بود. اگر فرصت زیستن باشه، در اپیزودهای بعدی خدمت شما عرض می‌کنم که چقدر توجه به اصالت و عظمت ذره برای من تونسته وساطت بکنه که حل مسئله بکنم. این رو بعدتر فرصتی بود می‌گم خدمت شما. اما توی این اپیزود به کسره پرداختم از دو شأن. یک شأنش اینه که خودش در میان حروف و حرکات و صداها یک ذره است. جزئی که شاید به نظر بی‌مقدار بیاد. اما ما در این اپیزود بیشتر پیرامون یک نقش از نقش‌های کسره تعمق کردیم. یعنی کسره ربط بین دو کلمه. و اگر با من موافق باشید برامون بابی بود و دری شد که منظره جدیدی ببینیم و حرف‌های تازه‌ای رو بتونیم به هم ببافیم. این رو از این جهت عرض می‌کنم «بافتن» که دعوای بین یافتن و بافتن رو بیهوده می‌دونم. یه وقت‌هایی ازم سؤال می‌کنن که ما اگه داریم تحمل می‌کنیم به‌دنبال یافتنیم یا به دنبال بافتن. چنانی‌که من می‌فهمم، شأن انسانی بافتن یافته‌هاست. ما چیزهایی رو پیدا می‌کنیم و از درهم‌آمیختن این‌ها به طعم جدید می‌رسیم. مگه آشپزی همین نیست؟ مگه شیمی‌دان همین کار رو نمی‌کنه؟ کدوم انسانی تونسته چیزی رو از نبود «بود» بکنه؟ کار انسان اینه که از درهم‌آمیختن بودها صنعت جدید، هنر جدید، خلق جدیدی رو ایجاد بکنه. از درهم‌آمیزی مواد به آلیاژ جدیدی برسه. از درهم‌آمیزی رنگ‌ها به رنگ جدیدی برسه؛ اما رنگ نخستین که از انسان نیست، ماده نخستین که از انسان نیست. پس ما اولاً کارمون یافتنه و سپس بافتن یافته‌ها. و من چنین چشیدم که به‌واسطه این کسره، تونستم انبوهی از یافته‌های قبلی‌م رو به هم ببافم؛ چنانی‌که بر روی هم بنشینه و همدیگه رو تصدیق بکنه. پس این یک شأن از شئون کسره بود. یه شأن دیگه‌ای که توی این اپیزود به کسره پرداختم، از باب اشاره وجودی‌شه؛ اینکه ما کسری از یک عظمت بزرگیم، ما ذره‌ای از یک پیکره لایتناهی هستیم. این خیلی می‌تونه کمک بکنه. برای من فهم اثرگذاریه این یک گزاره. فقط یک اشاره عرض بکنم الان خدمت شما؛ ولی باز این هم باشه وعده ما که اگر فرصتی شد بیشتر با همدیگه بهش فکر بکنیم و حرفامون رو با هم در میون بذاریم در ادامه راه انسانک. چنان‌که من از این مسئله ذره می‌فهمم چینش اخلاق بر مبنای برابری، عالی‌ترین سطح نظر به اخلاق نیست. انسان مبتدیه که فکر می‌کنه برابری به منزله فضیلت اخلاقیه؛ چون به افضلش نرسیده، چون به بزرگ‌ترش نرسیده. اینکه شما می‌بینید ما مجبوریم این روزها سر برابری و تساوی چانه‌زنی بکنیم، به‌خاطر اینه که خیلی در ابتدای خطیم. مبنای برابری چیه؟ مبنای برابری حب ذاته. یعنی تو چون خودت رو دوست داری، پس دیگران رو هم دوست‌داشتنی می‌دونی. چون سنگ محک خودتی، وقتی می‌خوای دیگری رو هم ارزنده بدونی، بهش می‌گی تو رو هم با خودم برابر می‌دونم. یعنی خشت زیرینش مقدمه ابتدایی‌ش اینه که «منم که محورم، منم که شاخصم». این مال انسان مبتدیه. انسانی که فرزانه زندگی می‌کنه که من بهش می‌گم انسان «فرزی»، این از حب کل به حب جزء می‌رسه. و تک‌تک ذرات براش هم اصالت دارن هم عظمت دارن. اینکه شما می‌بینید در طول تاریخ خیلی از بزرگ‌ترها توصیه کرده‌ن آنچه بر خود می‌پسندی بر دیگران هم بپسند، این از گرفتاری‌شون بوده؛ چون با انسان مبتدی روبه‌رو بودن والّا برای انسانی که فضیلت اخلاقی رو طی کرده باشه، مبنای اخلاق حب نفس نیست؛ حب کُله، اشراف بر ذره‌بودن خود و اشراف به اصالت ذره‌ست. مثال بزنم براتون؟ فرض بفرمایید که یه پدری هست که پدر فرتوتِ بخیلِ انزواطلبی است. برای خودش به این جمع‌بندی رسیده که می‌خوام این‌گونه زندگی کنم. بعد اگر او برگرده به فرزندانش بگه که من آنچه بر خود می‌پسندم، بر شما هم می‌پسندم. پس شما هم مثل من در تنگنا و عزلت و تنهایی و سرکوب زندگی بکنید. آیا به فهم شما این پدر داره اخلاقی رفتار می‌کنه؟ اگه به اون قاعده نگاه بکنی، خب آنچه بر خود می‌پسنده بر دیگران هم می‌پسنده. اما اگر بر مبنای اصالت و عظمت ذرات نگاه بکنیم آن‌گاه به پدر می‌گیم که تو یک ذره‌ای هستی در این هستی، چنان‌که من هستم. تو چنان‌که فهم کردی زندگی می‌کنی و من چنان‌که فهم می‌کنم باید زندگی بکنم. اینجا اگر تو به من بگی که آنچه بر خود می‌پسندم بر تو هم می‌پسندم در دل تو رو تقبیح می‌کنم. تو بسیار غلط می‌کنی که در عمل مدعی الوهیت هستی و فکر می‌کنی ما برای چون تو بودن هست شدیم. اگر به آفرینش معتقدی، چنین برداشت کنی که ما رو آفریده‌اند که مثل تو باشیم. این ادعای الوهیته. این خودخداپنداریه. به‌همین‌خاطر اگر کسی با چنین مبانی فکری‌ای جوانی رو به پیری برسونه به طاعت و شانه‌ش خم بشه در عبادت، چون عبادت خود کرده، ذره‌ای به تواضعش اضافه نمی‌شه. چون سرش به‌سمت خودش خم بوده. یک عمر رو در نوازش خودش به پیری رسونده. به همین جهته که از تواضع بی‌بهره است. این هم وعده من و شما که به تواضع فکر کنیم. تواضع هم با همین عظمت و اصالت ذره قابل اندیشیدن می‌شه. تواضع قر و اطوار نیست که ما گردن کج کنیم خودمون رو لوس بکنیم، یه سری جملات بی‌دروپیکری به خودمون نسبت بدیم بگیم آخه من متواضعم. نه، تواضع یک فهم آنتولوژیک هستی‌شناسانه است. انسان متواضع هستی رو به‌گونه‌ای می‌فهمه که به تواضع می‌رسه. نه اینکه یه سری قرتی‌بازی و ادا‌اطوار از خودش درکنه بگه حالا من متواضعم. بنابراین این مسئله اصالت و عظمت ذره به فهمم مهم آمد و با شما طرح کردم که با همدیگه بهش فکر کنیم ببینیم می‌تونیم چیزهای بیشتری ازش استحصال کنیم و به دست بیاریم یا نه. و اما اختتام کلامم این چند جمله است. ببینید، چه بسا هستی از قواعد یکسانی تبعیت می‌کنه و اگر امروز عالمان و اندیشمندان فیزیک برای دستیابی به انرژی‌های بزرگ مشغول استخراج انرژی از کوچک‌ترین ذرات ماده هستن؛ که بهش می‌گیم «انرژی هسته‌ای»؛ چه بسا در سطح‌های دیگری هم همین فرمول پاسخ بده. یعنی چی؟ یعنی ما حتی اگر فرزندان شوم‌آباد و دشوار زمانه روزگار هم باشیم، دستیابی به یک انرژی بسیار بزرگ برامون امکان‌پذیر می‌شه اما به یک شرط. شرطش اینه که بتونیم عظمت ذره رو درک بکنیم و ذره‌ها ما رو خشنود بکنن. انگیزه زیستن رو از جزئیات، از چیزهای کوچولوکوچولو بتونیم به دست بیاریم. کسی که می‌تونه از ذره انرژی بگیره و ریزمغذی داشته باشه و از بهانه‌های خرد بهای بزرگ استخراج بکنه، این به یک منبع تمام‌ناشدنی برای خوشحالی و خشنودی متصله. به همین جهت امید دارم که اپیزود چهل‌وپنجم به ما این مهارت رو بده که بتونیم صدای هزار ذره جزئی رو بشنویم که روز تا شب به ما زنده باد می‌گن. و زندگی زیستن در میان جهانی است که ذره‌ذرۀ او به ما «زنده باد» می‌گن. زنده باشید. [شمس لنگرودی | زنده باد بال خدا که فرو می‌افتد و درست روی شانه من می‌نشیند...]  

دقیقه

مهمان نامشخص

مشغول مطالعه کتابی بودم که دلم نیامد شما را از آن بی‌نصیب بگذارم. کتاب به قلم زنده‌یاد محمدعلی اسلامی ندوشن است و البته من در تبیین آن، هم خودم را هم دخالت دادم. در این اپیزود با نگاه به تاریخ ایران‌زمین و سرگذشت چند هزارساله آن،‌ به بررسی سه دسته طاغوت از نگاه جناب ندونشن پرداخته‌ام و تا آنجا که می‌دانم، طاغوت سوم از ابتکارات ایشان است و جای دیگری ندیده‌ام که به این دسته سوم نام طاغوت داده باشند؛ البته در حین خواندن متن فهمیدم که چه اشاره دقیقی است و چقدر «طاغوت سوم» وسعت و قدرت دارد. چند صفحه از کتاب که در این اپیزود به آن استناد شده را می‌توانید دانلود کنید.

موسیقی استفاده شده در این اپیزود زمزمه و تصنیف مرحوم شجریان است و البته شعر حاصل طبع فریدون مشیری. جاهایی از اپیزود هم موسیقی بدون کلام می‌شنوید که هنرمندی حسام ناصری است.

متن کامل اپیزود چهل و چهارم

پادکست انسانک را می‌شنوید به روایت من، حسام ایپکچی پادکست انسانک مجموعه‌ای از جستارهای صوتی است که توی اون تجربیات زیسته و روزمرگی‌هایمان را با عمق کمی بیش از معمول روایت می‌کنم.   اهل انسانک سلام بر شما، سلام بر شما، امیدوارم در این ایام که فرش مصیبت زیر پامون پهن هستش و باران غم بر سرمون می‌باره صبر شما وسیع‌تر از مصائب باشد، چنددقیقه‌ای قصد مزاحمت دارم اما قبل از هر کاری بابت خش‌دار بودن صدا و ناتمامی نفسم در این اپیزود عذرخواهی می‌کنم. چندهفته‌ای شد که میزبان کسالت باوفایی هستم که هم بدن من شد و رها نمی‌کند، واقعاً درس عبرت باشد برای بی‌وفاهای عالم، این شعری هست که می‌گه: ای بی‌وفا رسم وفا از غم نیاموزی چرا                         غم با همه بیگانگی هر شب به ما سر می‌زند حالا این ویروس هم از تبار همین غم هست، با من هم بدن شده و به بزرگی خودتون ببخشید. اما آنچه وسوسه کرد مزاحمتان بشم این بود که مشغول مطالعه بودم کتابی رو می‌خوندم دلم نیامد که این صفحات رو تنها تنها تک‌خوری کنم بنابراین این اپیزود طولانی نیست و من ارجاع مستقیم به متن کتاب می‌دم و چنددقیقه‌ای رو با شما هم‌صحبت هستم و بعد آرزوی تن درستی و تعالی دارم و از حضورتان مرخص می‌شم. اما کتابی که مطالعه می‌کردم و می‌خواهم چندصفحه‌ای رو در این اپیزود اشاره‌کنم به قلم زنده‌یاد محمدعلی اسلامی ندوشن به کاغذ نشسته، دور از ذهن نمی‌دونم خیلی از شما اسم ایشان رو نشنیده باشین یا اگرم شنیدین شناخت عمیقی از ایشان داشته باشید، به‌هرحال بسیاری از کسانی که اهل تفکر بودن و عمرشون رو صرف غنی‌سازی انسان‌ها کردند اگر که مغضوب نبودند لااقل مغفور بودند و ما در رسانه‌های حمایت‌شده ندیدیم که این عزیزان رو دعوت بکنند، بهشون کرسی بدن، زمان طرح نظر بدن و الا که این نظرات خط به خطشم مورد تأیید نباشد. این تغافل، این فراموشی عمد شامل حال ایشان و بسیاری از هم‌نسل‌های ایشان هم بوده من مختصر اشاره می‌کنم که جناب ندوشن متولد سوم خرداد سال 1303 بودن و رشته تحصیلی ایشان که در همین زمینه هم کار کردن حقوق بوده. ایشان دکتری حقوق بین‌الملل از دانشگاه سوربن فرانسه می‌گیرند گرچه کارشناسی رو در ایران تحصیل‌کرده‌اند. آنچه من را در نوجوانی به این نام مشتاق و متوجه کرد این بود که دنبال حقوق‌دان‌هایی می‌گشتم که دغدغه‌شون از کتابچه قانون بزرگ‌تر بوده و ایشان هم از گروه همین حقوقدان‌هایی بودند که در قانون اسیر نشدن. به‌عنوان منتقد، نویسنده، مترجم و شاعر آثار زیادی از ایشان به‌جامانده است. و اما کتابی که ازش می‌خواهم نقل کنم اسمش "سخن‌ها را بشنویم" هستش که نسخه‌ای که من از این کتاب دارم چاپ 1370-چاپ سوم - است. اما چیزی که انگیزه شد برام که با همین صدای ناکوک در همین روز‌ها خدمت شما از این کتاب نقل‌قول داشته باشم اینه که نگارش کتاب در چنین روزهایی به پایان رسیده از اما 33 سال قبل، یعنی آذرماه سال 1368، چرا من به سراغ بازخوانی این کتاب رفتم؟ چون دغدغه درمیانگی دارم. در اپیزود قبل خدمت شما گفتم و این ایام با توجه بیشتری نظرات، آراء و یادداشت‌های متفکرین چند دهه قبل رو می‌‌خوانم، صرف‌نظر از اینکه باهاشون هم‌رأی باشم یا نباشم. چون در تکاپوی فهم این هستم که بدانم من در میانه چه مسیری هست؟ چه راهی طی شده که به امروز رسیدم؟ دغدغه‌ای که ایشان رو در سال 68 مشتاق کرده به نوشتن این کتاب یا شاید محتضر کرده به نوشتن این کتاب، دغدغه شناختن مردم ایران و چاره‌جویی آنها هستش. ببینید چقدر جالبه، یعنی مسئله‌ای که ما این روزها باهاش درگیر هستیم خلق‌الساعه مربوط به همین روزها نبوده سال 68 سال پرتلاطمی است. سال پس از پایان جنگ، سال بازنگری قانون اساسی هستش القصه این متن حاصل یک عافیت نشینی و دور از بحران‌زدگی نیست. خب اینو عرض بکنم که روزهایی از تبار همین روزها بوده و اندیشمندی سی‌وچند سال قبل داشته فکر می‌کرده همونطور که من و شما داریم فکر می‌کنم که چه باید کرد و بخشی از صفحات کتاب صرف مسئله شناسی شده که خب گرفتار چه وضعیتی هستیم؟ دردمون چیه؟ اول درد رو بشناسیم بعد بریم درمانش کنیم، این پیش‌درآمد رو داشته باشید، من یه نفسی تازه کنم و بعد گوهر اصلی این اپیزود رو تقدیمتون کنم. خب عالی‌جناب محمدعلی ندوشن بفرمائید، کتاب نوشتی اسمش رو گذاشتی "سخن‌ها را بشنویم" ما هم شنونده‌ایم، دیگه ببخشید ما چند دهه پس‌ازاین که سخن تقریر شده شنونده شدیم. رسم روزگار اینجوریه دیگه، خیلی از کلمات امروز گفته می‌شه ولی شنونده‌ها هنوز مادراشون هم متولد نشدن این‌ها برای نسل های بعد گفته می‌شه. خیلی خب ایشان می‌خواد قصه بگه، از چی؟ از کشوری عجیب‌وغریب. اسم این کشور عجیب‌وغریب چی هستش؟ "ایران". صفحه 44 به بعد کتاب راجع به این کشور چند صفحه نوشته که من قصه رو به لحن خودم کوتاه می‌کنم. چه چیزی این کشور عجیب است؟ اینکه همواره در قلب حوادث هستش، در طول تاریخ که نگاه می‌کنی حادثه‌هاست که رسیده از شرق و غرب و جنوب به این سرزمین، منتها اعجوبه بودن این سرزمین از این جنس است که حادثه می‌آید اما در اینجا به چیز دیگری تبدیل می‌شود. از غرب اسکندر می‌تازد ولی به ایران که می‌رسد از ایران به بعد اسکندر نیست، در ایران چیز دیگری می‌شود. از شرق مغول‌ها می‌تازد به ایران می‌رسند، در ایران خون و خونریزی می‌کنند، اما از ایران به بعد شما روایتی از تاخت‌وتاز مغول شنیده‌اید؟ از جنوب هم عرب‌ها می‌تازند بر این سرزمین، اما زمانی که به این سرزمین می‌رسند، زانو می‌زنند، بار زمین می‌گذارند، اون بار به جنس این سرزمین دگرگون می‌شه، اینجا چند سطر شیرین از قلم ایشان رو براتون رو‌خوانی می‌کنم: " یک سرزمین کم آب، پر از کوهسار و کویر، چه خصوصیتی داشته است که همیشه منشأ آثار شگرف و خطیر بوده است؟ چگونه بوده است مانند ققنوس تا پای مرگ رفته و دوباره از خاکستر خود بر خواسته، از سه هزار سال پیش به این‌سو هیچ زمانی نبوده است در صفحه تاریخ جهان حضور نداشته باشد. یک ملت چقدر می‌تواند پست و بلند، افت‌وخیز، رنج و آزمون داشته باشد و بازبماند؟ از نفس بیوفتد اما از پای نیوفتد؟" چند پاراگراف جلوتر می‌فرماید که " شماره کنیم تعداد کسانی را که درراه شرف انسانی جان خود را بر روی این خاک نثار کرده‌اند و تعداد آنان که ماندند و کشور خود را صبورانه با خون‌دل از تنگناها گذراندن صدها برابر بیشتر است" حالا سؤالی که پیش می‌آید اینه که با چه رمزی با چه راهبردی این سرزمین توانسته از گذر انبوهی از مصائب بگذرد؟ اگرچه گاهی زخمی و بال شکسته اما زنده و پاینده باشد؟ این سؤال رو بازهم به قلم آقای ندوشن روخوانی می‌کنم. ایشان می‌فرمایند: «یک نقطه مرموز در کل تاریخ ایران است و آن سِّر برجای ماندن اوست. چگونه بوده وقتی همه درها به رویش بسته می‌نموده است باز دریچه نا منتظری باز می‌شده که او بتواند خود را از طریق آن برهاند؟ چنین می‌نماید که هرگاه لازم می‌شده او ادامه حیات ایرانی‌اش را به بهایی گران می‌خریده، این بهای گران شکیبایی در مصائب بوده است. بدین گونه آنچه مَشی ایرانی می‌توان خواند به نیروی نو شدن و بازآفرینی از روی مقتضیات آن است که اقتضاء اوضاع‌واحوال مقتضیات تضمین گردیده. منظورم از بازآفرینی از روی مقتضیات آن است که اقتضاء اوضاع‌واحوال جدیدی که عارض گردیده پاس داشته شود بی‌آنکه اصل مَشی تغییر یابد، ظواهر تغییر می‌کرد اما او آن‌ها را مهم نمی‌دانست پس از چندی و پس از یک انحنای مختصر بازهمان مسیر پیشین در پیش‌گرفته می‌شود" من فهمم از فرمایش ایشان رو می‌گم، طبعاً این فهم آمیختگی داره با زاویه نگاه من، یه چیزهایی از من توی این فهم اضافه‌شده، طبق فرمایش ایشان ما رهرویی هستیم که در میانه رفتنمان تلوتلو خوردیم، لیز خوردیم، سکندری رفتیم، مشت و لگدی از دست روزگار خوردیم ولی بلند شدیم خودمون رو تکان دادیم و به مسیری که تا به امروز طی می‌کردیم راهمان را ادامه می‌دادیم، ایشان به‌روشنی نگفتن مسیری که طی می‌کردیم چه بوده، اما من چنین اضافه می‌کنم بهش که مسیر آفرینش گری است. این طایفه، این قوم، طایفه آفرینش گری هستند، چیز خلق کردند، چیز افزودن بر صفحه تاریخ، مثالی که ایشان در کتاب آورده می‌گه مثل حمله مسلمانان و اعراب به ایران، بعدازاین حمله و بعد از شکست‌هایی که مردم این سرزمین تجربه می‌کنند، درک می‌کنند که قدرت سیاسی را باختن یعنی امروز قدرت سیاسی بلامنازع جهان نیستند، این شد اون گام اول، مشت خوردیم، درد رو هم پذیرفتیم حالا اما ادامه مسیر حالا گویی اراده‌ای شکل می‌گیرد گرچه نانوشته اما فراگیر که خیلی خوب حالا ما می‌شیم قدرت فرهنگی، یعنی ایران از اقلیمی سیاسی به اقلیمی فرهنگی کوچ می‌کند. بسیاری از آثار ماندگار در عرصه علم، تفکر، اندیشه، فرهنگ که امروز نامش فخر دماست زاییده دورانی بوده که این سرزمین غرق در تاریکی، خون، جنگ و مصیبت بوده و آن چیزی که به این سرزمین رسیده مانند میراثی باقی‌مانده و درهم‌آمیخته شده. اندیشه متفکری مانند سهروردی زایید همین سرزمین است و از هیچ جای دیگری نمی‌توانست برآید، چرا؟ چون آن میراث فکری که مسلمانان پس از حمله با خودشون به این سرزمین آوردند را فهمید اما اون رو با تعالیم زرتشت درآمیخت. روزی بنده خدایی به من خرده گرفت که آقا چرا تو همه‌چیز رو باهم قاطی می‌کنی؟ نیچه، هایدگر و شوپنهاور و این ور ابن‌سینا، شیخ اشراق، ملاصدرا و سهروردی این می‌شه التقاط. من در جواب گفتم التقاط هنر نیاکانی ماست و اصلاً آباواجداد ما شغلشون این بوده چیزا رو باهم قاطی می‌کردن و یه معجون جدید خلق می‌کردند. خلاصه اینکه گویی راز ماندگاری این سرزمین انعطاف بوده. یه جایی تو تعالیم داروینم هست که می‌گه قدرتمندترین موجودات، منعطف‌ترین آن‌ها است. اشتباه می‌کنند آنانی که فکر می‌کنند اقتدار یعنی قلدری، اقتدار یعنی انعطاف یعنی قابلیت انطباق‌پذیری با سایر شرایط، نه اینکه چوب خشک وایسی بگی همینی که هست از اولم همین بوده تا آخرم همین است و گویی فرهنگ ما در بازه‌ی چند هزارساله بهره‌مند از این قابلیت انعطاف بوده است. خب اگر این کتاب به همین حرف‌ها بسنده کرده بود من وقت شمارا برای خوانش این متن و توجه به این سطور نمی‌گرفتم چرا؟ چون الان ما احتیاج به مجیزگویی نداریم، خُلق متفکر و رسالت اندیشمند این نیست که مردم رو نوازش کند مثل اون سلطان عریانی که او مده بود تو شهر، عریانیش رو به روش نیاره و بگه به‌به چه سری چه دمی و.... این رسالت متفکر نیست و ما قرار نیست از فقر احساسی، اقتصادی و فرهنگی به خود بپیچیم بعد کسی‌ام بیاد تو گوش ما لالایی بخونه و بگه به‌به ما عجب چیزی هستیم. این از شأن متفکر و رسالت اندیشمند به دور هستش، ما به کسی نیاز داریم بیاد به ما بگه معضلمون چی هستش. آقای ندوشن در ادامه این بحث می‌گه این سرزمین گرفتاری مزمنی دارد. چنین که گرفتاری سه طاغوت بوده، حالا ازاینجا به بعد اپیزود روایت من رو می‌شنوید از سه طاغوتی که آقای ندوشن برشمردن. اینکه چرا آقای ندوشن برای توصیف این سه معضل ایرانی از لفظ طاغوت استفاده کرده برای من روشن نیست و درمتن وجه‌تسمیه رو توضیح ندادن اما کلمه طاغوت حائز اهمیت است، این کلمه گرچه تأسیسی دین نیست اما معنای بسیار جدی و مهمی در کتاب دینی مسلمانان یعنی قرآن دارد. من ورودی در این حوزه ندارم اما بالأخص کسانی که باورمند به این کتاب هستند را توصیه مؤکد می‌کنم با آزادگی و تأمل این واژه را مرور کنید، این واژه در این متن واقعاً عجیب است و باکسانی که باورمند به این کتاب نیستند هم پیشنهاد می‌کنم که ما در سرزمینی زندگی می‌کنم که این واژه در مقدمه قانون اساسی ذکرشده، بارها تکرار شده و بخشی از سرنوشت امروز ما را رقم زنده یعنی حتی اگر باوری به این کتاب به‌عنوان کتاب ایمانی نداشته باشید این واژه در سرنوشت من و شما مؤثر بوده و پیشنهاد می‌کنم این کلمه رو مطالعه کنید. صرفاً برای ایجاد شوق و ولع برای مطالعه این کلمه در شما یکی دوتا نکته می‌گم و می‌گذرم. اول که این واژه در ضدیت با الله داره تعریف می‌شه حالا اینکه در تعالیم خداباوران آن هستی که به نام الله می‌شناسیم ضد دارد یا ندارد یک بحثِ، اگر هگلی بخواهیم نگاه کنیم، تز و آنتی‌تزی ببینیم آنتی‌تز الله می‌شه طاغوت، همه‌چیزهایی که او دارد آن‌هم دارد. اگر اون سمت ولایت هست این سمت هم ولایت است، اگر اون سمت مجاهدت است این سمت هم مجاهدت دارد. ما در متن مجاهدین فی سبیل طاغوت، ولایت طاغوت داریم، خیلی پیچیده است. اما از مؤلفه‌های دیگر حیرت‌آمیز این واژه، دوستانی که مطالعه دارند در خصوص حرکت و حرکت جوهر می‌دانید، اثبات می‌شود که حرکت سیر قهقرایی ندارد. هیچ پخته‌ای‌ خام نمی‌شود، موجود در مسیر خودش عقب نمی‌آد همیشه این حرکت، حرکت پیش‌رونده است. با این منطق تعبیر این واژه دشوار می‌شه چون اهل طاغوت کافر نیستند، ناآشنا به‌حق نیستند، اتفاقاً کسانی هستند که مزه حقیقت را چشیده‌اند ولی از یکجایی راه را برعکس طی می‌کنند به همین جهت متن تصریح داره این‌ها از سمت نور به سمت ظلمت می‌روند. این‌ها از دانش و آگاهی به‌سوی ندانستن اراده شده می‌روند گویی که می‌دانند اما همچون ندان‌ها عمل می‌کنند و انبوهی از مؤلفه‌های دیگر که اگر خودتان تحقیق کنید می‌توانید پیدا کنید. من پرانتز رو می‌بندم، فقط می‌خواستم بگم که نه آقای ندوشن می‌گن چرا کلمه طاغوت را انتخاب کردند نه من در این اپیزود این واژه رو واکاوی کردم. ما داریم‌ از واژه‌ای بسیار مهمی سطحی می‌گذریم. این پیش‌درآمد. ایشان سه طاغوت رو اسم می‌برن، بازهم به فهم من این‌ها سلسله‌مراتب داره یعنی گذر از طاغوت اول ساده‌تر از گذر از طاغوت دوم و گذر از طاغوت اول و دوم بسیار ساده‌تر است به نسبت چاره کردن از طاغوت سوم. با این پیش‌درآمدها حالا بشنوید سه‌گانه‌ای که ایشان وصف کردن.

اولین طاغوت - حاکمان و سلاطین

اگر امروز تاریخ رو بزارن جلوی من و شما و بگن از این کتاب مصادیقی رو برای طاغوت به ما نشون بده ورق می‌زنیم می‌رسیم به پادشان و حاکمان، انگشت اشاره می‌گذاریم زیرشان و می‌گوییم ایناهاش! من برای خودم به‌عنوان شاخص پذیرفتم که به اولین پاسخ اتکا نکنم. این جواب اولیه که به ذهن همه می‌رسه، به ذهن اغلب ما می‌رسه در اصل جواب سطحی هستش به همین خاطر وقتی جناب ندوشن سه‌گانه معرفی طاغوت رو با حاکمان و شاهان شروع می‌کند من می‌گم این‌ها نسبت ترتیبی به هم دارد، ساده‌ترینش همینی است که ایشان به‌عنوان رتبه یک در متن اشاره کردند، چی گفته؟ گفته "طاغوت نخست شاهان بودند. شاهان ایران اغلب در این دوره ترک‌تبار بودند" و بعد توضیح می‌ده می‌گه من منظورم از ترک‌تبار آذری‌ها نیستند بعد هم سه تا خصیصه می‌گه که اینا چرا توانستن سلطه خودشون رو امتداد بدهند ازجمله اینکه این‌ها سر نترس داشتند، این سر نترس داشتنش هم به خاطر این بود که بی‌سواد و بی‌تمدن بودن. اینجا ایشان بیشتر از این عبارت‌ها نمی‌گه اما اگر روزی فرصت بود، حالا اگر در انسانک شد در انسانک اگرنه در پادکست می که به اندیشه شوپنهاور می‌پردازیم، شجاعت از دید شوپنهاور رو می‌شه بحث کرد. چون شوپنهاور شجاعت رو جزو فضایل اخلاقی نمی‌آره و می‌گه خیلی از مواقع افراد نادانی هستند که متحجرانه و شجاعانه عمل می‌کنند، به خاطر عقل کمی که دارند نترس هستند. بچه‌ای که بدون هیچ محاسبه‌ای خودش رو از روی تخت پرت می‌کند پایین و دل‌قرصی داره که بابا یا مامانم من رو می‌گیرد، این نترس بودنش از روی آگاهی و به‌عنوان یک فضیلت است یا چون ذهن خرد و راه نپیموده‌ای داره با کمترین محاسبه به اقدام می‌رسه.خب کسانی که چنین خصوصیاتی داشتن اینا زود می‌رن می‌شینن بر روی مسند، کسی که به بهای فعلش فکر نکند، سریع می‌تواند اقدام کند چه‌بسا از نگاه آدم‌های بیرونی اسمشان شجاع و جسور بشود. آقای ندوشن می‌گه این شجاعان نان بی‌سوادشون رو می‌خورن اما به همین جهت حاکم می‌شوند و سلطه پیدا می‌کنند من خیلی نمی‌خواهم وقت برای توصیف این دسته بگذارم، چون به نظرم چیزی است که در طول سال‌ها بارها و بارها شنیدیم اتفاقاً ما تمایل هم داریم که همه‌چیز رو بندازیم گردن یه نفر، خوب به گواهی تاریخ این‌همه سلاطین و حاکمان جلاد عوض‌شده، الف رفته، ب او مده - ب رفته، ج او مده - پس چطور در یک سیر تاریخی چند قرنی احوالات مردم بهتر نمی‌شه، چطور با جابه‌جا شدن نام‌ها ما شاهد دگرگونی عمیق و اصیل نیستیم، فقط گویی نام جلاد عوض‌شده والا این سیر خشونت و جنایت قطع نمی‌شود و این نشون می‌ده یک نفر لااقل علت تام نیست ولی ما اگر همه‌ی مسئولیت رو بندازیم گردن یک نفر شانه خودمان سبک می‌شود. کی بود، کی بود فلانی بود. به همین خاطر من باور دارم که این سطح از طاغوت، حاکمان و پادشاهان که اسم برده ایشان ساده‌ترین و گذرپذیرترین مرحله است. گوییم زور هیچ احدی نرسه سلطان زورگو رو از مسند به زیر بیاره بالاخره که مرگ سراغش می‌آد. یک شخص پایان پذیره بنابراین از این طاغوت دسته اول عبور می‌کنم. بریم سراغ طاغوت دوم

دومین طاغوت - عالمان دنیادار

وای داد و هزار، هزار آخ از دست طاغوت سطح دوم، این دسته دوم کسانی هستند که ظلمشان تنها به بلندای عمر خودشان نیست، این‌ها بطالت رو کشت می‌کنند و عمری پس از خودشان بطالت را درو می‌شود. این‌ها برخلاف حاکمان جوری و پادشاهان ستمکار دامنه اقتدارشان یک مرز سیاسی یا یک اقلیم نیست، این‌ها واگیردار هستند. این‌ها نفس به نفس و طایفه به طایفه جهالت را رو بسط می‌دهند، این‌ها دو شر تومان را باهم انجام می‌دهند شر اولشان این است که خیر را دفع می‌کنند و حق را کتمان می‌کنند ثانیاً قرصت جولان به ستم می‌دهند. این گروه گروهی هستند که بسیاری از حکیمان و بزرگان و اندیشمندان ما از این طایفه نالیدن. جلال‌الدین بلخی مشهور به مولوی کتاب خواندی و لذیذی داره به نام فیه‌‌ما‌فی که من خیلی این کتاب را دوست دارم. به‌ویژه این کتاب قبل از مواجه جلال‌الدین با شمس تبریزی هستش و بخوانید که بدانید این مرد کلی هیزم قبل از این ملاقات آماده کرده بود. تو باید چای و هل رو تو قوری‌ات داشته باشی که اگر دست روزگار آب جوش ریخت توی پیاله‌ات طعم و رنگ بگیره در غیر این صورت ظرف خالی آب جوش سرد می‌شه. این جلال‌الدین خان هم فی مافی‌اش رو با نالیدن و شکایت کردن از این طاغوت دوم آغاز می‌کنه، در دیوان حافظ ده‌ها بیت مذمت وجود داره برای این نسل،اما این‌ها چه کسانی هستند؟ از کتاب می‌خوانم به نقل از آقای ندوشن "طاغوت دوم عالم دنیادار بود که به نحو غیرمستقیم خود را با دیویان در اداره ملک ذینفع می‌دانست" ایشان چند سطر جلوتر برای این دسته سه طایفه رو مصداق برمی‌شمارد.
  • گروه اول-روحانیون
می‌گه گروه اول روحانیون هستند، حالا در هر کسوتی که می‌خواهند باشند، می‌خواهد قاضی باشد، مفتی باشد (به معنای صاحب فتوا)ذاکر و واعظ و منبری باشد. این‌ها همشون باهم می‌شه یک دسته. این‌ها نعمت مستمع داشتن و شنوندگی خلق رو به هدر می‌دهند، این‌ها اهل تعالی نیستند، بعضاً می‌بینیم عمری وضع کرده اما سالیان سال است یک پرسش ندارند، سؤال اساسی انسان را دگرگون می‌کند. این‌ها عمرشون به پیری می‌ره دریغ از یک سؤال، دریغ از یک پرسش، این‌ها کسانی هستند که جسارت پرواز و تردید را ندارند. اما دسته دوم چه کسانی هستند؟
  • گروه دوم: صوفیان بی‌صفا
 آقای ندوشن می‌گه صوفیان بی‌صفا،صوفیان بی‌صفا کسانی هستند که ذکرشون منفصل و جدا از فکره، محتوی لسانی می‌دن دست مردم، زبان می‌جنبد اما قدم از قدم نمی‌جنبد، کاری ندارد که رشته ظلم به دست اسیر افتاده باشد این‌ها سرگرم رشته تسبیح خودشان هستند، این‌ها می‌شن صوفیان بی‌صفا، این‌ها راه خلوت کن ظلم هستند و هیج مزاحمتی برای ظالم ایجاد نمی‌کنند و حتی مزاحم‌ها را هم سرگرم اباطیل می‌کنند. این می‌شه مصداق دوم از دسته دوم طاغوت‌ها
  • گروه سوم: مورخان و شاعران مداح
اما مصداق سوم از دسته دوم را ایشان مورخان و شاعران مداح نام می‌برد. کسانی که تاریخ را به سفارش بیان می‌کنند چون می‌دانید ستمکاران و آن گروه اول جرئت مواجه با واقعیت را ندارند به همین خاطر هم دروغ می‌گویند و هم از دروغ لذت می‌برند یعنی اگر بروی خدمتشان به‌دروغ تمجیدشان کنی ذوق می‌کنند، چون جرئت مواجه با واقعیت را ندارند، واقعیت دشوار است. مورخان این‌ها را تسکین می‌دهند با روایت دروغ از تاریخ و اگر یک‌وقتی هم اون دسته اول بخواهند توبه کنند و از راه نا ثواب برگردند این مجیزگویان مجال توبه نمی‌دهند و بعد هم شاعران مداح، شاعران مداح عبارت آقای ندوشن هست و من نمی‌گویم، این‌ها همان کسانی هستند که در رسای قبای سلطان عریان مثنوی‌ها می‌سرایند. مثل این عروسک‌های شهربازی هست توش سکه می‌ندازی و صدا می‌ده این‌ها هم به برکت سکه‌های سلطانی مدایح آن‌چنانی می‌خوانند. حالا من چرا این طاغوت سطح دوم را بر فلاکت خودمان به نسبت طاغوت سطح اول مؤثر می‌دانم؟ چون سطح اولی‌ها طاغوت هستند و سطح دومی‌ها طاغوت ساز هستند ببین برادر و خواهر من وقتی دارم از حاکم صحبت می‌کنم زود ذهنت رو نبر سمت یک حاکم سیاسی یا مأمور دولتی، ما همه حاکم هستیم و گستره‌ی حاکمیتمان بزرگ و کوچک می‌شود. از یک آدم یک نفرِ یک‌لاقبا که راهی بیابان است و حاکم بدن خود تا دکان‌داری که سرزمین حکومتش مغازه‌اش است، تا پدری که حاکم خانواده خودش است یا اون مدیرعامل، معاون و رئیس سازمانی که سرزمین حکومتش یک اداره است. این‌ها همه حاکم هستند،ماها همه حاکم هستیم و می‌توانیم طاغوت سطح اول باشیم. اون مادری که در کنار پدر ظالم بجای اینکه پدر را بر ظلم خودش آگاه کند بچه‌هایش را هیس و ساکت می‌کند همان طاغوت سطح دوم است. اون معاون، حسابدار که برای انتفاع و دخل خودش ظلم بالادستی رو پوشش می‌ده همان طاغوت سطح دوم است. اون طاغوت ساز فلان روابط عمومی مجیزگو، دروغ‌گو که به مدد روابط خصوص دارد القای معنای دروغ در بین عموم می‌کند این همان طاغوت سطح دوم است. یعنی می‌خوام عرض بکنم این مایی من دارم عرض می‌کنم در خصوص انسان داریم بحث می‌کنم این پادکست، پادکست انسانکِ، من هر چیزی که می‌گم در شئون مختلف، از زندگی یک نفرِ تا عالی‌ترین سطح زندگی اجتماعی مصداق دارد. شما اگر بخواهید در وادی تفکر قدم بردارید مستعد هستید که طاغوت سطح اول باشید، یعنی امر به میل کنید به‌جای این‌که بر اساس مقدمات استنباط کنید و هوس و نیاز خودت را در یک گزاره علمی عام‌الشمول مطرح می‌کنی - این می‌شه طاغوت سطح اول -در همین نقطه می‌توانی طاغوت سطح دوم داشته باشی و اون شاگردان و حواریانی هستند که دورو برتون هستند و اگر اهل تفکر هستید از مجیزگو فرار کنید. اگر کسی را می‌بینید که اهل تفکر است و می‌خواهید کمکی به او بکنید لطف کنید بر او مجیزگویی نکنید. هواداران و وفاداران سبک ذهن این‌ها مانع تفکر هستند، اقتضای تفکر این است که یک جایی بایستی، نگاه کنی و بگویی چهارتاشو غلط گفتم دوتایش رو درست و سپس غلط‌ها را کنار بگذاری اما مرید متعصب به تو اجازه غلط کردن نمی‌ده، نمی‌توانی بگویی اشتباه کرده‌ام و می‌خواهم کنار بگذارم تا بخواهی بگویی غلط کردم می‌گوید نه، سلطان به‌سلامت باد، شیخ ما زنده‌باد، چون خودش از تعصب به تو ارتزاق می‌کند. از هرجایی که هستید از مجیزگو،از متملق فاصله بگیرید. متملق مثل آمپر غلط یا کیلومتر سوخته‌ای است که در رانندگی به شما گرای غلط می‌‎دهد. خب این شد طاغوت سطح دوم که این‌ها همواره مهم‌تر از گروه اول هستند و همواره روبه روی این‌ها ایستادن زحمت و مشقت بیشتری دارد. اول این بند گفتم دامنه‌ای بزرگ‌تر از حیات خودشان دارند و از جغرافیایی به جغرافیای دیگر سرایت می‌کنند و فلان عالمی که گفت حق با هرکسی است که غلبه و زور دارد " الحق المن غلب " خودش امروز مرده اما باقاعده‌اش امروز ظلم می‌شود. این‌ها متکثر هستند و یک نفر نیستند، فلانی و فلانی و فلان بن فلان و همین‌جوری سلسله دارند، این‌ها مقبول عامه‌ی مردم هستند، پایگاه‌های اجتماعی، قومی و قبیله‌ای دارند. چاره‌اندیشی برای طاغوت سطح دوم دشوارتر از طاغوت سطح اول است و اما بریم سراغ غول مرحله آخر و وای از طاغوت سطح سوم

سومین طاغوت - همه

من داستان تأمل‌برانگیز طاغوت سوم را با یک مثال آغاز می‌کنم، تشبیه می‌کنم و فرض کنید اگر طاغوت سطح اول ناخدا باشد و طاغوت سطح دوم در مقام تشبیه کشتی باشد یعنی طاغوت اول بر روی عرصه و عرشه‌ای که طاغوت دوم تدارک دیده فرصت طغیان و تجاوز پیدا می‌کند.آن‌وقت طاغوت سطح سوم در این تصویرسازی چه می‌شود؟. اگر نبود این اقیانوس، آن کشتی و ناخدا کجا جولانگاه پیدا می‌کردند،کشتی که در کویر فرصت تاخت‌وتاز پیدا نمی‌کند، سواری کشتی به برکت وجود اقیانوس است. حالا شما بفرمایید مقایسه کنید سختی و دشواری، چاره‌اندیشی کردن برای یک ناخدا رو با چاره‌اندیشی برای یک کشتی‌شکسته با چاره‌اندیشی برای یک اقیانوس جابه‌جا یا تغییر جهت یک رودخانه وسیع خروشان، نسبت سختی این‌ها را باهم دیگر ببینید. طاغوت سطح سوم یعنی این اقیانوس و از چه کسی برمی‌آید که این طاغوت سوم را بتواند چاره کند، این زخم با همچنین وسعتی را بتواند مرهم بگذارد. طاغوت سطح سوم سلطان بی‌نشان است، اگر بخواهی راهی پیدا کنی و بروی دم درب خانه‌اش، سر بندگی خم‌کنی، بگویی تو را به هرکس که قبول داری کوتاه بیا، چه چیزی می‌خواهی بگو راضیت کنیم، باهاش وارد مذاکره بشی، نشان نداره، بیت و بارگاه و دفتر و نمایندگی نداره. نمی‌دانی دست به دامن کجا باید بشی. این طاغوت می‌کشد گردن نمی‌گیرد، می‌بلعد گردن نمی‌گیرد، بی‌آبرو می‌کند گردن نمی‌گیرد، نا مسئول هستش و اغلب ما نام و نشان او را نمی‌دانیم و مشخص نیست بلکه او را با نام مستعارش می‌شناسیم. نام مستعارش چیست؟ "همه" کی گفت این را بی‌آبرو کنی؟ همه می‌گن، کی گفت این نا اهله؟ همه می‌گن، کی گفت این دزده؟ همه می‌گن، کی گفت او را بکشید؟ همه می‌گن، خب این‌همه کجا هستند؟ درب خانه چه کسی را بزنیم و با او وارد مذاکره بشویم؟ یک‌بار بگیم بابا شاید اشتباه می‌کنی. همه نشانی ندارد. طاغوت سوم مثل اژدها می‌ماند، اسمش را که می‌بری بیدار می‌شود و تو را می‌بلعد.جرئت نمی‌کنی علیه اش حرف بزنی، از میلیون‌ها زبان تو را فحش می‌دهد، با میلیون‌ها چشم تو را خیره نگاه می‌کند،با میلیون‌ها دست به ما سیلی می‌زند و تو راه فراری نداری، اغلب اندیشمندان آزادگان عالم، در طول تاریخ، در گستره‌ی جغرافیا، قربانیان به دست همین طاغوت سوم هستند، آقای ندوشن این‌طور بیان می‌کند "طاغوت سوم عوام بودند که من در جای دیگر آن‌ها را گناهکاران بی‌گناه خواندم، این جمع براثر نادانی خویش جزء آنکه به زیان خود قدم بردارند و آلت دست و هیمه آتش دو طاغوت اول بشوند کاری نمی‌کردند" اگر نبود این طاغوت سوم، طاغوت دوم بی مستمع و بی مقلد می‌ماند، طاغوت اول بی سرباز و بی پیش‌مرگ می‌ماند.طاغوت سوم است که اون دو طاغوت قبلی را زنده نگه می‌دارد، این اقیانوس بر دوش خود کشتی و آن ناخدای نااهل مسافر می‌کند و اجازه نمی‌دهد کسی سراغش برود، نمی‌شود که علیه‌اش کاری کرد. با هزار خنجر دست تکه‌ات تکه‌ات و این طاغوت سوم ماها هستیم زود سراغ بقیه نریم بگیم خوب ما که این سمت بیرون ماجرا هستیم و این داره کس دیگری رو می‌گوید. ما درون این اقیانوس هستیم. پنجه در پنجه این طاغوت سوم شدم کار هرکسی نیست، مجاهدی که با طاغوت دوم مبارزه می‌کند بسیار جسورتر، قدرتمندتر و قدرتر از کسی باید باشد که با طاغوت اول مبارزه می‌کند. یعنی طاغوت اول حریف ساده‌ای است، حریف طاغوت دوم شدن اما سختِ و مبارزه کردن با طاغوت سوم پایانی جزء مرگ ندارد. به گواهی تاریخ، شما بخوانید صفحات تاریخ رو، کسانی که قیام کردند که با طاغوت سوم روبه‌رو بشوند چه به سرشان آمده، به صلیب کشیده شدن، بردار کشیده شدن، به آتش انداخته شدن، بر تنه درخت گذاشته و برده شدن، چه‌کارهای عجیب‌وغریبی کردند. وحشتناکِ طاغوت سوم وحشتناک شما می‌دانید سقراط کشته همین طاغوت سوم هستش، اهالی یونان با همان فرایند زمان خودشان به نحوی اجماع کردند در این‌که این آدم اسباب گمراهی هستش مگر بی‌نوا چه‌کار کرده بود که اسباب گمراهی شد؟ نه اختلاسی کرده، نه لشکر و دفتری داشت. فقط مردم را مبتلابه سؤال کرده بود، نتیجه‌اش شد شوکران. به خاطر همین شاگرد او افلاطون تا دم مرگ با حاکمیت اکثریت کنار نیامد، استادش کشته‌شده اکثریت بود. این طاغوت سوم استدلال و برهان نداره و شما زمانی که با او وارد گفت‌وگو می‌شوی یا می‌گه "همه می‌گن"یا می‌گه این عادت نیاکانی ماست آباواجداد ما این کارها را می‌گه چنین هست چون چنین بوده خب حسام از طاغوت سوم گفتی، چی کارش کنیم؟ نمی‌دانم این واژه نمی‌دانم به‌عنوان یک واژه کلیدی بپذیریم ما با حجم وسیعی از نمی‌دانم روبه‌رو هستیم یعنی اگر دانایی کوه باشد، یک ریگ از کوه به ما رسیده و به آنچه نرسیده می‌گوییم نمی‌دانم، خیلی بزرگه این نمی‌دانم ما، پس اول ما با نمی‌دانم کنار بیایم بعداً باهاش کارداریم، بعدازاین بپذیریم مسئولیم نه قربانی قرار نیست هر وقت درباره وضعیتمان باهم صحبت می‌کنم همدیگر را دلداری بدیم و بگیم آخی حق ما رو خوردن، خب حق مارو با چی خوردن؟ حق ما رو با آرواره‌های همه خوردن که خودمون هستیم، حق ما رو با زیر پای همه له کردن که خودمون هستیم، حق مارو با مشت همه کوبیدن که خودمون هستیم، آقاجان منم، تویی ما مسئولیم نه قربانی. خب این شد قدم دوم خب حالا که مسئولیم باید چی کارکنیم؟ باید بهش فکر کرد ولی من دو سه کلمه دارم، دو سه عبارت دارم که به شما پیشکش کنم، آن‌قدری که به عقل یک نفره‌ام رسیده: تفرد عادلانه داشته باشیم و تجمع عادلانه، تفرد عادلانه یعنی به‌اندازه‌ی یک سلول خودمون عدل،انصاف و اخلاق رو رعایت کنیم. برای اینکه بفهمیم عدل چیه؟ انصاف چیه؟ اخلاق چیه؟ مطالعه کنیم. بپذیریم که اونی که اول گفتم نمی‌دانم بزرگ داریم بقیه‌اش دست دیگران است، خاضعانه با دیگران رفتار کنیم و این مدعی بودن در بین ما عجیبِ، دیدی در عین ندانی زبان‌ترش، پرمدعا، طعنه گو و قلدر دارند، خب مگه چی داری در چنته که این‌طور صحبت می‌کنی؟ آرام بگیر چیزی در دستت نیست و مگر چند صفحه خواندی؟ چند استاد دیدی؟چند سال زیستی؟ چقدر مگه تجربه اندوختی؟ چیزی نداری، آرام بگیر. کمی می‌دانی، بقیه دانایی هم نزد دیگران است، این سهمت از دانایی رو بزرگ کن در فردیت خود تا حد ممکن عادلانه، منصفانه و مهربانانه زندگی کن و در جمع گشوده باش به این گشودگی فعلاً می‌گوییم روا داری، گشودگی یعنی بپذیریم که در اونی که در مقابل من است سهمی از دانایی است، او هم چیزی می‌داند که من نمی‌دانم، چیزی فهمیده که من نفهمیدم، باهم مدارا کنیم که فهم هامون رو به اشتراک بگذاریم   خب غرض متن‌خوانی باکمی حاشیه بود و تا اینجایی که من ورق زدم و در کتاب‌ها دیدم این روایت طاغوت سوم وصف عوام مردم، این قربانیان طاغوت به‌عنوان خود طاغوت از ابتکارات آقای ندوشن است که دلم نیامد شما ازش بی‌خبر باشید. من اپیزود رو با باران مصیبت که این روزها بر سرمون نازل‌شده شروع کردم و اپیزود رو می‌خواهم با شعری از فریدون جان مشیری به پایان ببرم - شاید تلنگری باشد که این باران غم رو ریشه‌کن کنیم، مخصوصاً که اکنون‌که با اقیانوس طاغوت سوم، با اقیانوس گناهکاران بی‌گناه آشنا شدیم، فریدون مشیری می‌گه: ریشه در اعماق اقیانوس دارد، شاید این گیسو پریشان کرده، بید وحشی باران یا نه دریایی است گویی، واژگونه، بر فراز شهر، شهر سوگواران

دقیقه

مهمان نامشخص

اگر با من در این مقدمه موافق باشید که هدف از اندیشیدن، تسکین‌یافتن از وحشتِ زندگی است؛ آن‌گاه می‌توانم اپیزود چهل‌وسوم انسانک را به‌عنوان مرهمی بر درد، تقدیم کنم. اگر بپرسید کدام درد، می‌گویم دردِ یأس و ناامیدی و اگر بپرسید نام این درمان چیست؟ می‌گویم تعمق در حقیقتی که من آن را «درمیانگی» نامیده‌ام.

محتوای این اپیزود در سه گام تقدیم شده که گام سوم – از دقیقه سی‌ام به بعد – میوه و ثمره بحث است. اشعاری که در این اپیزود می‌شنوید به ترتیب اثر حسین منزوی، هوشنگ ابتهاج (سایه) و قیصر امین‌پور است و موسیقی استفاده‌شده، به‌تدریج در کانال تلگرام انسانک منتشر خواهد شد.

اگر به سبب اخلال‌های عمدی در اینترنت، دستیابی به محتوای اپیزودها دشوار بود، می‌توانید مستقیماً آن را از سایت انسانک بشنوید و مثل همیشه، در پست اختصاصی همین اپیزود، خواننده نظرات و نقدهای شما هستیم.

متن کامل اپیزود 43 | درمیانگی  

پادکست انسانک را می‌شنوید به روایت من، حسام ایپکچی. پادکست انسانک مجموعه‌ای از جستارهای صوتی است که در آن، تجربیات زیسته و روزمرگی‌هایمان را با عمقی کمی بیش از معمول روایت می‌کنم.

سلام و بدون مقدمه، آغاز کلام...

رفیق جانم، من پذیرفته‌ام که زندگی گذری است وحشت‌آلود و عبوری است آمیخته با ترس. چرا می‌گویم پذیرفته‌ام؟ چون آن‌گاه که وضعیت را بپذیرم و مسئله را قبول کنم، در مسیر حل مسئله قدم می‌گذارم. تا زمانی که من در انکار وضعیت خود باشم یا مسئله را به‌دلخواه خود و نه آنچه هست توصیف کنم، اصلاً حل مسئله شروع نمی‌شود.

من می‌گویم تسلیمم، پذیرفته‌ام این مسیر، این گذر وحشت‌آلود برای من است. برای کی؟ برای «من»!  

من دارم وصف وحشت را به خودم، نه به جاده نسبت می‌دهم. وحشت، خصیصه‌ای است که در منِ ادراک‌کننده پدید آمده. اگر بیندازم گردن جاده، آن‌گاه می‌گویم این مسیر وحشتناک است؛ اما اگر بپذیرم که بسیاری از رهگذران در این مسیر، وحشتی چنان‌که من تجربه می‌کنم را تجربه نکرده‌اند، مسئله را به دوش می‌کشم. هم می‌پذیرم و هم آن را برمی‌دارم و می‌گویم که این مسئله من است، من در اینجا ترسیده‌ام، من در اینجا وحشت کرده‌ام و حالا آرام‌آرام می‌توانم پا بگذارم به این اقیانوس، تمرین کنم و شناگری‌اش را یاد بگیرم...

از خود بپرسم چه چیزی این وحشت را در من پدید می‌آورد؟ چرا ناآرام هستم و بسیاری از دیگران را هم مثل خودم ناآرام می‌بینم؟ اضطراب می‌بینم، ترس می‌بینم، من این‌طور یافته‌ام [این «یافته‌ام» را که در چند ثانیه می‌گویم، صفحه‌ها سیاه می‌کنم تا به آن دست پیدا می‌کنم!] که عقل متوسط وحشت ایجاد می‌کند.

عقل متوسط یعنی چه؟ بگذارید با مثال توضیح دهم.

تو در کمال فهمیدن که باشی و این جاده برایت کاملاً روشن باشد، وحشتی نداری. مسیر را بلدی و همه حفره‌ها، زیروزبرها، دست‌اندازها و چاله‌هایش را داری می‌بینی. خب این‌که ترس ندارد و به من/تو حس وحشت القا نمی‌کند. از طرفی در جهل کامل هم برای من مشکلی پیش نمی‌آید. اگر کسی گوش‌هایش نشنود، چشم‌هایش نبیند و هیچ ادراکی از پیرامون نداشته باشد، دیگر صدایی به گوشش نمی‌رسد که به‌جهت اینکه نمی‌داند صدا، صدای کجاست، در دلش ترس پدیدار شود. اصلاً چیزی نشنیده است.

عقل متوسط است که در مسیر که دارد به‌سمت جلو می‌رود، زمانی که صدایی می‌شنود، مضطرب می‌شود؛ این زوزه گرگ بود؟ این چهچهه بلبل بود؟ این خش‌خشی که در پشت سر من به گوش می‌رسد حیوان بی‌آزار است؟ مار است؟ عقرب است؟ این چیست؟

مثال من البته مثالی نارس است؛ چون من از وحوش برای خودمان مثال می‌آورم. زیستن در جامعه انسانی که عجیب‌وغریب‌تر است. ما در جامعه انسانی چهچهه بلبل می‌شنویم از حلقوم کسی که دندانش، دندان گرگ است، کُرک نرم میش می‌بینیم بر تن گرگ.

پس چه‌چیزی در من ترس ایجاد می‌کند؟ عقل متوسط. وقتی این عقل متوسط من را به وحشت می‌اندازد، دو راه روبه‌روی خود دارم، دو خلاصی در روبه‌روی من است؛ باید یا به پس بروم یا به پیش. اغلب مردم راه پس‌روی را انتخاب و عقب‌نشینی می‌کنند.

عقل روی گُرده آدمی وزن دارد، تاب و طاقتش تمام می‌شود، به زمین می‌گذارد و می‌گوید: ما نمی‌توانیم این را ببریم، نمی‌توانیم این بار سنگین را در سربالایی زندگی حمل کنیم.

شما گردش مالی را در دنیا نگاه کنید. جایی که بیشترین پول‌ها صرف می‌شود، بهایی است که آدمیزاد برای زوال عقل پرداخت می‌کند. زوال عقل همان پس‌روی است. چه مقدار هزینه می‌شود برای انواع مواد مخدر، مسکّن، تخدیر عقل، مستی، زوال فهمیدن، آرام گرفتن.

آخر می‌دانید این عقل متوسط، لامروّت، هی می‌پرسد، هی می‌پرسد. غرق می‌شویم در سؤال، وقتی خاموشش می‌کنیم، لال که می‌شود، آرام می‌گیریم. بس است دیگر! چقدر من را با چرا، چرا و چراها تنها می‌گذاری؟ چقدر من را با سؤال‌های بی‌جواب روبه‌رو می‌کنی؟ این‌طور می‌شود که اغلب می‌بینیم گرایش به زوال عقل است.

اما گروهی هم هستند که تکاپوی آن‌ها برای کمال است و امیدوارم ما هم از آن‌ها باشیم. می‌گوییم سخت است، این بار روی دوش‌هایم سنگینی می‌کند ولی می‌خواهم به جلو بروم. من سعیم را می‌کنم تا با عمقی کمی بیش از معمول، این عقل را از پل اضطراب عبور دهم و بروم آن‌طرف که آرام بگیرم. لااقل امیدوارم آرام بگیرم. من که هنوز در اضطراب و وحشتم، اما امیدوارم به‌سمت آرامش حرکت کنم.

جالب است، گاهی ما خود این فرایند را نمی‌دانیم و با تعجب می‌پرسیم: به چه دلیل من فلان حرف را گوش می‌دهم؟ فلان کتاب را می‌خوانم؟ سر فلان درس حاضر می‌شوم؟ این که برای من نان‌وآب نمی‌شود، اما در انتهای آن درس، آرامشی را تجربه می‌کنیم. ما خریدار آن آرامش هستیم. این آرامش از کجا آماده است؟ اینکه کمی از این عقل متوسط، عقلِ «در میانه» فاصله گرفته‌ایم.

به این معنا که عرض کردم، می‌فهمیم ما دچار به اندیشیدنیم. ما بیچاره‌ایم اگر حل مسئله نکنیم. ما مبتلا به تفکریم. این فرق دارد با کسی که دو کتاب می‌خواند، زحمت می‌کشد، استخوان خرد می‌کند ولی غایت آن، این است که پایان‌نامه و مقاله‌ای نوشته شود، مدرکی گرفته شود و تدریسی انجام شود. آن هم خوب است اما از تبار دیگری است. من دارم می‌گویم گیر افتاده‌ام، من چنگ می‌زنم به آگاهی که بتوانم اضطرابم را آرام کنم.

با این مقدمه می‌خواهم در این اپیزود، اپیزود چهل‌وسوم انسانک، به‌قدر فهمِ تا به امروزم، 12 آبان سالِ... [چه بگویم سالِ درد، سالِ غم، سالِ یک... (اصلاً هرچه شما می‌نامیدش) که دارم این اپیزود را ضبط می‌کنم،] کلمه‌ای را با شما در میان بگذارم که برای من تسکین بوده و اندیشیدن به این گزاره به من در حل مسئله کمک کرده است.

واژه‌‌ای بسیار پیش ‌رو و پیش‌دست است. آشکار است. الان که من بگویم می‌گویید: این را که می‌دانستیم. دست شما درد نکند با این عروس‌آوردنت حسام! اما تفکر به معنای اجابت‌کردن همین اتفاقات ساده، پیش رو و پیش‌دستی است.

کمی دقیق‌تر، بنا به فهم من، جهان مانند یک بادکنک تهی نیست که ما در آن فوت کنیم و آگاهی در آن پر شود؛ بلکه هستی خودش مخزن شعور است. اصلاً اینکه می‌گوییم هستی، تونالیته شعور است. (در اپیزود 37 مفصل توضیح داده شده است.) در اجزای آن طیف‌های مختلفی از آگاهی نهفته است.

گاهی این اجزا، آگاهی را به ما عرضه می‌کنند، یعنی به ما روی می‌کنند. من به این دَهش آگاهی، به این روی‌نمودن اجزای هستی «رویداد» می‌گویم. ممکن است این واژه در اندیشه دیگران معنای متفاوت داشته باشد، اما من بر اساس ترمینولوژی و به‌اندازۀ ادراک خودم به آن «رویداد» می‌گویم.

خب تا اینجا تفکر حاصل نشده است. تفکر زمانی است که من این تعارف هستی (ریشۀ کلمۀ «تعارف»، «عرف» به معنای شناخت است) و روی‌آوری هستی را بپذیرم. آن‌گاه می‌شود «رویارویی» و اینجا سرآغاز تفکر است.

رویارویی شاید در زبان فارسی به این معنا کمتر استفاده شود؛ اما می‌توان به آن «توجه» گفت. توجه از ریشۀ «وجه» به معنای روی‌کردن به هستی است و خوانش این آیینه نیز اکتسابی است.

تفکر مانند دستگاه گوارش نیست که بگویی بچه در ابتدا فقط می‌تواند شیر بخورد و رفته‌رفته مکانیسم گوارشی تکامل پیدا می‌کند و به تغذیه کاملی می‌رسد. اگر چنین بود همگی می‌توانستیم در یک سنی متفکر شویم. این‌چنین است؟

تفکر، مهارت اکتسابی و سلوک عملی است، تمرین می‌خواهد. حالا می‌شود اشاره‌ای کرد که آیا پشت این رویارویی اجزای هستی، اراده‌ای وجود دارد یا تصادفی است؟

من به فهم تا به امروز، چنین یافتم که اراده‌ای پشت آن است. (اپیزود39- آ) می‌خواهم این واژه بسیار ساده و پیش‌دست را در این آیینه روبه‌رو تماشا کنم و به همین «روی در برابر روی»شدن، تفکر گفته می‌شود.

من خیلی تعبیر شریف جناب منزوی را می‌پسندم، زمانی که می‌گوید:

         درون آینه روبه‌رو چه می‌بینی؟                   تو ترجمان جهانی بگو چه می‌بینی؟  

اگر تو نبودی، جهان مترجمی نداشت که حرف‌هایش را ادراک و برای دیگری تبیین کند.

[موسیقی: درون آینه | همایون شجریان]

و اما، آن موضوع ساده که در این اپیزود می‌خواهیم به آن فکر کنیم.

من با هر انسانی که مواجه شده‌ام، او را در میانه دیده‌‌ام.م.

من به نحوۀ زندگی آدمیزاد می‌گویم «درمیانگی»: انسان همواره در میانه مسیر زندگی است.

انگار به یک کتاب تفأل زده‌ای و از وسط باز کرده‌ای. این صفحه که تو داری می‌بینی میانه کتاب است. انبوهی از صفحات قبل‌تر امروز در معرض تماشای ما نیست و صفحاتی جلوتر در انتظار است که خودش نیز به آن صفحات نرسیده است که اگر آن صفحات ورق خورده و قابل خوانش شود، ابتدا برای خودش و سپس برای دیگران «آینده» نامیده می‌شود. پس انسان و مواجهه‌اش با خود و دیگران همواره در میانه است.

امروز یک نفر به خواستگاری ما آمده، جایی همکار جدید کسانی شده‌ایم، یا در محیط کار ما همکار جدیدی اضافه شده. من از ابتدای سفر انسانی آن‌ها همراهشان نبوده‌ام. من همۀ آن‌ها را همواره در میانه می‌بینم.

درک این مثال‌هایی که گفته شد سخت نیست؛ اما اگر مادر و پدری که فرزندش را از روز تولد دیده یا خواهر و برادر بزرگ‌تری که تولد خواهر یا برادر کوچک‌تر را به خاطر داشته باشد، بگوید «من کودک متولدشده را از ابتدا دیده‌ام!» به او چه پاسخی بدهم؟ پاسخ این است که آن تولد هم در میانه است.

آیا جز این است که بچۀ آدم وقتی به دنیا می‌آید کوله‌باری از خصایص را با خود آورده و هرچه تلاش کنیم نمی‌توانیم آن‌ها را تغییر بدهیم؟ خود نیز می‌خواهیم مسیر زیستن را برای مشاهده آنچه در صفحات او نوشته شده طی کنیم. او با خودش این خصایص را به همراه آورده و حاصل پردازش من و شما نیست. این را براساس تجربه زیسته و آنچه در اطرافمان دیده‌ایم می‌گویم.

اما اگر بخواهیم کمی غلیظ‌تر و عمیق‌تر بگوییم، مگر جز این است که متفکرین قائل بر این شدند که ما معرفت پیشینی داریم؟ این معرفت پیشینی که جناب کانت می‌گوید و پس از آن، بسیاری از متفکرین دیگر هم درباره‌اش اندیشیده و گفته‌اند، همین معنا را دارد.

وقتی تو به معرفت پیشینی قائل هستی، یعنی این لحظه که متولد شدی و اسم تو انسان گذاشته شد، در میانه جادۀ زندگی قرار داری. حالا بحث دقیق‌تری داریم که در انتهای اپیزود به آن می‌پردازیم که ما در تاریخ هستیم و هرچه کنیم از این تاریخ نمی‌توانیم بیرون برویم و همین تاریخ یعنی در میانه زیستن.

 

خب همین، تمام شد.

مطلبی که می‌خواهیم به آن فکر کنیم همین‌قدر جلوی چشم است و حرف عجیب‌وغریبی هم نیست. آنچه تاکنون گفته شد هیچ مقداری به آگاهی شما اضافه نکرده؛ فقط شاید توجه شما را به چیزی جلب کرده باشم که پیش از این، چنان به آن توجه نکرده‌اید.

حالا حسام، تو گفتی ما می‌خواهیم با اندیشیدن آلام‌مان را تسکین بدهیم و وحشتمان را چاره کنیم. اگر من بدانم مواجهه من با هر انسانی در میانه مسیر اوست و نحوۀ زیست انسانی درمیانگی است، این چه مشکلی از درماندگی من را حل می‌کند؟

من در سه ساحت یا در سه نسبت می‌خواهم این را توضیح بدهم:

1.      نسبت من با من

2.    نسبت من با تو یا دیگری

3.   نسبت ما در جمع

دو ساحت اول ساده است و آخری کمی نیاز به دقت مضاعف دارد که امیدوارم بتوانم به‌نحوی بیان کنم که ارزش عمری را که صرف این بحث می‌کنید داشته باشد.

 

گام اول: در نسبت من با من

من اگر این فرض درمیانه‌بودن را بخواهم لحاظ کنم چه تأثیر عملی در رابطه من با خودم می‌گذارد؟ (چرا می‌گویم تأثیر عملی؟ چون تفکری که به درد عمل نخورد مانند لامپ سوخته‌ای است، من برای رفتار خود می‌روم و می‌اندیشم)

اولین اثر آن خارج‌شدن مفهوم «من» از بداهت است.

تفکر به این صورت است که شما هرچه بیشتر فکر می‌کنید، به نامعلوم‌هایتان اضافه می‌شود. قبل از فکرکردن بسیاری از چیزها در نظرمان معلوم و بدیهی است. دیده‌ایم در مکالمات و مکاتبات زیاد نوشته می‌شود «بدیهی است» درصورتی‌که بسیاری از آن‌ها اصلاً بدیهی نیست. ما هم اگر چیزی را در صندوق بدیهیات بگذاریم دیگر نیازی به اثبات نداشته و از شرش خلاص می‌شویم.

اما اگر بپذیرم من با یک «من»ی مواجهم که در وسط مسیر قرار دارد دیگر مانند قبل برای من بدیهی و معلوم نیست و ناگریز می‌شوم دربارۀ آن فکر کنم.

پس وقتی جناب دکارت می‌گوید: «من می‌اندیشم، پس هستم» و این گزاره را به‌عنوان خشت اول تفکر می‌گذارد، به‌نوعی می‌گوید این را همه قبول داریم و سپس به‌دنبال بقیه آن می‌رویم، می‌بینیم که در همین هم بعد از آن بسیاری فکر باز می‌شود. کسی مثل کانت می‌رود این «می‌اندیشم» را نقد می‌کند، کسی مثل هگل می‌آید و ساختار تفکر را تحلیل می‌کند، بعد‌ها هایدگر پرسش از هستی را آغاز می‌کند. تفکر به این شکل یعنی: چیزهایی را که از دید بقیه بدیهی است، من برمی‌دارم و به آن می‌اندیشم و فکر می‌کنم.

 

ما فکر می‌کنیم که معنای کلمۀ «من» را می‌دانیم و این در صورتی است که با کلمه بسیار عجیبی روبه‌رو هستیم.

مثال: شما می‌گویی من هستم و در خیابان یک درخت است که زیر آن ماشینی پارک شده، در کنار آن ماشین مردی نیز ایستاده است. در اینجا چند چیز منفک از هم را تعریف می‌کنیم که یکی از آن‌ها «من» است.

ازقضا مردی که کنار ماشین ایستاده مردم‌آزار یا مردم‌آزارنماست و شروع به آسیب‌زدن به ماشین می‌کند و شما از تماشای این صحنه ادراکی دارید. گویی «من» دارم آسیب‌دیدن یک‌چیزی را تماشا می‌کنم.

حالا فرض کنید [چه داستان تخیلی‌ای شد!] این وسط کسی به شما زنگ می‌زند که شما در قرعه‌کشی بانک برنده یک ماشین شده‌ای و مشخصات همان ماشینی را به شما می‌دهد که مرد مردم‌آزارنما دارد به آن آسیب می‌زند.

آیا این «من»ی که اکنون پدید آمده، همان منِ قبل است یا داد می‌زنید «آهاااای ماشینم!»؟

یک میم به انتهای ماشین و سپس ماشین به «من»ِ تو اضافه می‌شود.

ما که امروز دربارۀ «من» صحبت می‌کنیم، کلی چیزهای دیگر به آن اضافه‌شده است؛ فرزندت، همسرت، معشوق و معشوقه‌‌ات، استاد، راهنما و پیشوا... به «من»ِ تو اضافه می‌شود و این سیال‌بودن و تغییرپذیری من را می‌رساند.

ما می‌توانیم منِ یک نفر را از خودش بگیریم و به یک پرچم بدهیم و بگوییم تو «من» نیستی، این پرچم است که «من»ِ توست؛ این پرچم اگر بیفتد گویی دیگر تو نیستی، پس تو باید تا پای جان بایستی تا این پرچم ایستاده بماند.

همۀ این مثال‌ها نشان می‌دهد که «من» تکه‌سنگ نیست که آن را روبه‌روی خود بگذاری و بگویی این «من» است؛ بلکه ما «من» را در میانه می‌بینیم؛ انبوهی از چیزها بوده و انبوهی از چیزها می‌شود.

پس اول «من» از بداهت خارج‌شده و نیاز به کاوش و شناسایی ایجاد می‌شود. نیازی دارم که بروم با اصول و روش‌هایی روان‌کاوی کنم، نه صرفاً برای درمان، به‌این‌جهت که بدانم در صفحات قبلی این کتاب چه‌چیزی نوشته‌اند، این داستانی که من هم‌اکنون در آن‌ها زندگی می‌کنم ادامۀ همان صفحات قبلی است که در پیش‌دستم و در ذهنم حاضر نیست. پس من بروم آن‌ها را بکاوم و کمک بگیرم که به آن صفحات دسترسی پیدا کنم.

پس فایده عملی اول: کاویدن من یک ضرورت می‌شود

فایده عملی دوم: نجات از اطمینان وهمی

عزیزجان، وقتی تو بدانی الان در وسط مسابقه هستی که دور قهرمانی نمی‌زنی. فرقی ندارد 20،30،40 یا هرچندساله قبل از مرگ که باشی، ممکن است به نظر تو آن کارْکارستانه را تا الان انجام دادی. باشه، ناز شستت؛ اما حواست باشد سوت پایان هنوز دمیده نشده و تو در میانه‌ای. وقتی بدانم سفر دنباله دارد و اکنون در میانۀ سفر هستم، زود مطمئن نمی‌شوم، بیهوده خیالم راحت نمی‌شود و این به من دوام مراقبت می‌دهد.

تا اینجا به‌سلامت گذشته، تضمینی وجود ندارد از اینجا به بعد نیز به‌سلامت عبور کند.

این پرهیز از اطمینان وهمی، من را به‌فایدۀ سوم منتقل می‌کند.

فایده عملی سوم: ایجاد خوف درونی

این عدم اطمینان در من خوف و ترس ایجاد می‌کند، اصلاً کسی که ترسی نداشته باشد به معرفت دسترسی ندارد، آگاه باید بترسد. ترس از چه‌چیزی؟ از سقوط!

تو اگر بدانی هنوز به منزل و مقصد نرسیده‌ای، به‌دنبال راهکارهایی می‌گردی که تا حد ممکن از سقوط‌نکردن اطمینان پیدا کنی.

من نمی‌دانم چه تضمینی وجود دارد که خیالمان را راحت کند و بگوید بیمه شدی و دیگر سقوط نمی‌کنی؛ اما در مقابل می‌دانم که چه راه‌حل تضمینی برای سقوط وجود دارد. آن هم این است که اگر تو در درک مفهوم «اراده» لنگ بزنی!

کسی که اراده را بفهمد خاشع می‌شود، خاضع می‌شود. کسی که اراده را نفهمد انانیّت پیدا می‌کند و همه‌چیز را می‌خواهد مغلوب خودش کند، همه را به‌عنوان گماشتۀ فهم خود می‌خواهد و همه دیگران را سرباز و مخدوم آرزو‌های خودش می‌خواهد.

می‌خواهد جهان را، هستی را مصرف کند که «من»ِ خودش را محقق کند. این حاصل اشتباه‌فهمیدن اراده و فهم کم است که این فهم کم حتماً جاده سقوط است.

شاید روزی فرصت شد دربارۀ این جمله صحبت کنیم، برخلاف این جمله مشهور که خود و دیگران را تشویق ‌می‌کنیم که «برای خودمان کسی بشویم» گاهی یا در معنایی، راه نجات این است که «برای خودمان کسی نباشیم».  

 

این منم‌منم‌کردن، این خودم‌خودم‌کردن و درمیانه‌ندیدنِ من به گواهی تاریخ، منتهی به نتایج فاجعه‌آمیزی می‌شود.

من این‌ها را به‌عنوان روخوانی مشق‌های خودم به‌عنوان‌مثال می‌گویم. یعنی همین گزاره ساده که من بپذیرم هر انسانی در میانه مسیرِ بودن قرار دارد و من با او روبه‌رو می‌شوم؛ حتی با خودم نیز در میانه روبه‌رو می‌شوم، یک سری فایده عملی دارد که من به‌عنوان مثال چندتایی‌ از آن‌ها را بازگو کردم. این شد گام اول.

 

گام دوم: نسبت من با دیگری

اگر من بپذیرم این‌ّبار دیگری در میانه قرار دارد، اگر من بپذیرم تو در میانه هستی و تو بپذیری که من در میانه هستم، چه فایده عملی در زندگی ایجاد می‌شود؟ چه وحشتی از زندگی سبک می‌شود و تسلی پیدا می‌کند؟

یکی از گرفتاری‌های زندگی یا تجربه زیسته ما قضاوت است. من در باب قضاوت مفصل حرف دارم و بعداً با هم راجع به قضاوت صبحت می‌کنیم. امیدوارم عمری باشد که با یکدیگر درباره‌اش صحبت کنیم.

این که امشب چه بپوشم؟ غذا چه درست کنم؟ این کفش به این مانتو می‌آید یا خیر؟ این شال به آن لباس می‌آید یا نه؟ این‌ها قضاوت نیست؛ قضاوت معنای دیگری دارد.

قضاوت مقایسه وضع اکنونی یک انسانی با فرض ایده‌آل اوست.

یعنی من یک تعریف از انسان ایده‌آل دارم و با این دارم بقیه رو پیمانه می‌زنم و بعد بهشون اوصافی رو نسبت می‌دهم.

می‌گوییم این بخیل است، این شجاع است، این سخاوتمند است، راجع‌به قضاوت بعداً باید صحبت کنیم. اما به‌اندازۀ این اپیزود یک دستاورد جالبی داره این درمیانگی. اگر بپذیریم که همواره دیگران را در میانه سفرشان تجربه می‌کنیم، در قضاوتمان یک اثر جدی می‌گذارد؛ آن‌هم این است که ما پیشینه این فرد را نمی‌دانیم، ما از بضاعت‌های دیگران بی‌خبریم.

اینکه امروز برگردی و بگویی فلانی آدم خیلی باسواد یا فلانی آدم کمتر باسواد یا کمتر درس‌خوانده‌ای است، تا اینجا داری براساس معیارهایی دو فرد را با هم مقایسه می‌کنی. اما اینکه بدانی این مقایسه، مقایسه صحیحی است یا خیر؟ اصلاً اندوخته و داشته این دو نفر مشابه هم بوده است یا خیر؟ نقطه استارت این‌ها در مسابقه زندگی یکجا بوده؟ این‌ها چیزهایی است که تو بهشان دسترسی نداری، من بهش دسترسی ندارم. من که نمی‌دانم تو با چه اندوخته‌ای شدی اینی که الان هستی و تو هم نمی‌دانی من با چه اندوخته‌‌ای به اینجا رسیده‌ام.

شاید من 100 واحد را طی کرده باشم و اکنون رسیده باشم به خانه شماره 200، چون شروع من از خانه 100 بوده؛ ولی کس دیگری خانه شماره 200 نیست، در خانۀ شماره 150 قرار گرفته اما او از نقطه صفر بردار شروع کرده. او 150 واحد پیموده و من 100 واحد طی کرده‌ام. او همت بیشتری صرف کرده. چه چیزی ما را از قضاوت صحیح عاجز می‌کند؟

این که ما پیشینه هم را نمی‌دانیم، امکانات هم را نمی‌دانیم؛ ضمن اینکه فردای همدیگر را هم خبر نداریم. تو اگر یک‌دانه غوره در دهان بگذاری و بگویی «ای‌بابا چقدر ترشه بهم نچسبید»، این قضاوت صحیحی نیست چون در میانه قضاوت کرده‌ای و مجال ندادی تا دوره انگوربودگی‌اش را ببینی. هم به گذشته‌اش دسترسی نداری هم به آینده‌اش دسترسی نداری. پس پذیرش اینکه ما با انسان‌ها در میانه روبه‌رو می‌شویم، قضاوت را برای ما دشوار می‌کند. توضیحات دیگری که راجع‌به قضاوت دارم رو اگر یک روزی خدمتتون بگم به این نتیجه خواهید رسید که تا حد ممکن تاجایی‌که به اضطرار نرسیده‌اید، باید از قضاوت‌کردن فرار کنید.

تقریباً امکان قضاوت برای ما وجود ندارد، مگر به اضطرار برای اینکه از یک مشکل بزرگ‌تری نجات پیدا کنیم به یک مشکل کوچک‌تر به نام قضاوت تن می‌دهیم.

این فایده اول درمیانگی در نسبت بین من و دیگری.

یک فایده دیگری که دارد، وقتی پذیرفتی من در میانه‌ام مفروض داری که امکان دارد شخصیت من دگرگون بشود. دگرگونی شخصیت نکته بسیار حائز اهمیتی است. من می‌فهمم که بسیاری از نظریه‌ها و اندیشه‌ها در علوم انسانی به ثبات شخصیت استوار است و نمی‌خواهم این اصالت من‌بودن را کتمان کنم؛ بالاخره من از اول حسام بوده‌ام تا هفتادسالگی‌ام می‌شوم حسام اگر عمرم قد بدهد!

این حسام وسطش چند چیز مختلف نمی‌شود؛ ولی نمی‌شود چنان اغراق کرد که تغییرهایمان را بخواهیم کتمان کنیم.

 فایده عملی باور به درمیانگی انسان این است که هروقت بخواهی با انسانی پیمان ببندی باید امکان خروج از پیمان را هم دیده باشی؛ چون او در میانه سفر است و تو هم در میانه سفر قرار داری. چه‌بسا هم‌سفری شما زوال پیدا کند. باید مناسباتمان را با افراد براساس درمیانگی کوک کنیم.

 من ابداً بر خودم مجاز نمی‌دانم که وارد حیطه ایمانی و عقاید شما بشوم و آسایش ایمانی شما نیز برای من بسیار مهم است. هرچه در آداب‌ورسوم و باورتان هست، به‌جای خود. من به‌عنوان یک پیشنهاد عرض می‌کنم.

به‌عنوان‌مثال در زوجیت، اگر بقیه آدابتان اجازه می‌دهد، (بالاخص برای هم‌جنس‌های خودم می‌گویم)، باید این حق خروج از پیمان زوجیت را به‌قدر ظرفیت قانونِ موجود به همسر خود، به زنی که دارد با تو پیمان می‌بندد برگردانی. نمی‌گویم «ببخشی» زیرا این حق مال خودش بوده و باید به او برگشت داده شود. چون هم او ممکن است دگرگون شود هم تو ممکن است دگرگون شوی و نمی‌شود ما وارد یک پیوند انسانی بشویم اما امکان خروج را برای طرفین پیمان سلب کنیم. خروج تبعات دارد، هزینه دارد، تشریفات دارد و می‌دانیم که هرکی‌هرکی نیست؛ اما براساس همین مفهوم درمیانگی «قفل» هم نباید باشد.

در حاکمیت شرکتی، همین قاعده درمیانگی حاکم است. شما استانداردهای حاکمیت‌های شرکتی، منابع بین‌المللی راجع‌به CORPORATE GOVERNANCE را مطالعه کنید.

چه می‌شود که مدیران باید در دوره‌های ادواری انتخاب شوند؟ هیئت‌مدیره برای فلان مدت، مدیرعامل برای فلان مدت. ما قدرت الی‌الابد به حاکمیت شرکتی به یک نفر نمی‌دهیم؛ باید امکان خروجش را پیش‌بینی کنیم.

هم ممکن است او در میانه سفر به مسیری برسد که کمالش در خروج باشد یا اصلاً توانمند‌ی‌هایش زوال پیدا کند و هم ممکن است بهتر از او پیدا شود. باید همواره برای جهان پس از اکنون آن آدم آماده باشیم. او در میانه راه است.

چرا تمام مدل‌های متمدنانه قدرت، مبتنی‌بر گردش قدرت تعریف می‌شوند؟ همه به‌دنبال راهکاری هستند که بشود حاکمیت را از حاکم امروزی ستاند.

باید بتوانیم روزی آن را از او بگیریم؛ چون روزی که گفتیم او را قبول داریم، او در میانه بوده... امکان دارد در ادامه مسیر، هم ما متفاوت بشویم هم او متفاوت بشود.

حتی در بسیاری از قانون‌های اساسی، تعدد انتخاب هم ممنوع می‌شود و می‌گویند اگر یک نفر را دوبار انتخاب کردی، دیگر نمی‌توانی برای بار سوم انتخاب کنی؛ این نیز برمبنای همین درمیانگی است. چرا؟

باید همواره فرصت تجربه و فرصت زیستن برای انسان حفظ شود و هیچ انسان درمیانه‌ای نمی‌تواند آینده خود را پیش‌خور کند. باز هم می‌شود در همین نسبت ما با دیگران مثال آورد که من دیگر نمی‌خواهم صحبت در اینجا بیش از این به درازا کشیده بشود.

اینکه ما اراده می‌کنیم در مکاتب تربیتی، در مواجهه با دیگران، برایشان فرصت ظهور ایجاد کنیم؛ خود فرصت مال درمیانگی است؛ یعنی تو الان در میانه مسیری و من باید به تو یک فرصتی بدهم که بتوانی مسیر را طی کنی، و دیگری باشی، دیگریِ خودت بشوی و دگرگونی را زندگی کنی.

خب گام دوم هم اینجا بسته شد که برسیم به گام سوم. گام سوم خیلی مهم است و دقت مضاعف می‌خواهد.

[موسیقی: وارش | سالار عقیلی

 تو رهرو دیرینه سرمنزل عشقی/ بنگر که ز خون تو به هر گام نشان است/ آبی که برآسود زمینش بخورد زود/ دریا شود آن رود که پیوسته روان است/ باشد که یکی هم به نشانی بنشیند/ بس تیر که در چله این کهنه‌کمان است]

 

گام سوم: در نسبت ما در جمع

ما گاهی احساس می‌کنیم افتاده‌ایم ته سیاهچاله روزگار؛ یعنی اگر قرار بود یه زمینی، یه زمانی به‌عنوان دوزخ معرفی بشود، گویی هم‌اکنون و همین‌جایی است که من و تو داریم زندگی می‌کنیم. بعد یأس متوقفمان می‌کند که مبادا نقل‌مکانی هم اگر بخواهیم انجام دهیم، از طبقه‌ای از دوزخ به طبقۀ دیگری برسیم و کورسویی هم نمی‌بینیم که این دوزخ منتهی به بهشت بشود.

خب این یأس رو باید علاج کرد...

من گام سوم رو می‌خواهم از دردش آغاز کنم.

این درد، درمان می‌خواهد، یأس رو باید کاری کرد. به فهم من تا به امروزم، تأمل به درمیانه‌زیستن انسان یا درمیانگی، علاج درماندگی در یأس است. تمام آن چیزی که تا به اینجا خدمت شما گفته شد، مثال‌ها و مقدماتی بود که فهم این گام سوم را برای ما میسر بکند. به خاطر دارید جمله‌های اول این اپیزود چی بود؟

که ما مسئله را بپذیریم؛ بعد برای حل مسئله چاره‌اندیشی کنیم. برای اینکه مسئله روشن باشه برای ما، اینه که ما نمی‌خواهیم ترس را انکار کنیم. توضیح می‌دهم الان که ترس «بیرق خرد» است؛ باید باشد. ما می‌خواهیم یأس را علاج کنیم.

یأس و ترس دو چیز متفاوت است. در اپیزود قبلی یأس را گفتیم که به گرداب می‌ماند؛ به دور خودمان می‌چرخیم و به پیش نمی‌رویم، گردابی به مرکزیت «غرق» که آن‌قدر می‌چرخیم، می‌چرخیم، می‌چرخیم تا بلعیده شویم.

اما ترس چی؟ ترس آن چیزی است که ما را از تصوری ابتدایی به نام آرزو، به مقامی به نام امید می‌رساند ـ یعنی چی؟ ـ موقعی که ما یک خیالی را در ذهن خود انشا می‌کنیم، نقاشی‌ای را در بوم تصورات خودمان ‌می‌کشیم، تا اینجا این می‌شود آرزو. آرزو حاصل شده، آرزو هست و تو می‌توانی روز و شب با آن خیال‌ورزی کنی؛ چنان‌که اصلاً فکر کنی بهش رسیدی. خیلی‌ها هم همین را توصیه می‌کنند، تاجایی‌که می‌گویند آرزو کن، این خیال‌ها را در ذهنت انشا کن و چنان بهش فکر کن انگاری رسیده‌ای و می‌‌رسی.

آن‌هایی که مدعی چنین فرضیه‌ای هستند برهانش را خود بیان کنند، موضوع حرف من این نیست.

من می‌گویم تا اینجا یک تصور محض هست. هیچ نسبتی بین من و این صورت ذهنی برقرار نشده؛ من اصلاً نمی‌دانم از چه جاده‌ای باید به او برسم. خب تا اینجا که ترس معنی ندارد.

از لحظه‌ای که من بین خود و این مقصد [حالا از آن صورت خارج شده؛ یک مقصد است که می‌خواهم به‌سمتش حرکت کنم] وقتی من بین خودم و این مقصد یک مسیر را هم تصور کنم، لاجرم باید ترسی حاصل شود.

چرا ترس باید بیاید؟ به‌خاطر اینکه من تنها اراده این عالم نیستم. ببینید «اراده» مسئله مهمی است؛ اینکه کسی مثل آرتور شوپنهاور با آن خرد درخشان، عصاره اندیشه‌اش را براساس اراده ترسیم می‌کند و می‌گوید آن چیزی که باید باشد، جهان همچون اراده است، نشان‌دهنده این است که این اراده اهمیت جدی دارد.

وقتی بین خودم و یک مقصد، اراده‌ای رو ترسیم می‌کنم و می‌خواهم این راه را طی کنم تا بهش برسم، این را می‌دانم که تنها اراده این هستی نیستم. انبوهی از اراده‌های دیگر در میان‌اند که می‌توانند مزاحم من و مانع اراده من باشند؛ همچنین می‌توانند مساعد اراده من باشند و به من کمک کنند.

وقتی وجود اراده‌های دیگر را به رسمیت شناختیم، ترس حاصل می‌شود. ترس اثر واقع‌بینی ماست. ما نمی‌خواهیم ترس را کتمان کنیم، می‌خواهیم یأس را درمان کنیم.

یأس چطور حاصل می‌شود؟ و چطور با درمیانگی درمان می‌شود؟

خب تا اینجا مسئله روشن شد.

حالا گوش کن به این نکته که می‌خوام بگم.

حسام، تو می‌گویی انسان در میانه زندگی می‌کند. خب باشه قبول، چرا همین رو راجع‌به درخت نمی‌گی؟ راجع‌به گربه نمی‌گی؟ راجع‌به دریاچه نمی‌گی؟ اون‌ها هم سیری را گذراندند تا امروز به این شمایل و هیبت رسیدند.

قرن‌ها سپری شده که به یک هیبت ژنتیکی بگوییم گربه؛ یا به لکه‌ای در صفحۀ جغرافیا بگوییم دریاچه که الان هست. خب این‌ها هم در میانه هستند. چرا فقط انسان رو با این خصیصه معرفی می‌کنی؟ این سؤالی است که من مفروض می‌گیرم شما از من پرسیدید.

جواب این است که من وقتی از درمیانگی صحبت می‌کنم منظورم امتداد وجود نیست. هر موجودی را که امروز در نظر بگیرید این در امتداد وجود است. بود به بود تبدیل‌شده؛ یه چیزی بوده بعداً شده این. حتی آن نظریه که می‌خواهد مبدأ جهان را Big-Bang تعریف بکند باز دارد امتداد وجود را می‌گوید. آن هم هستی را از میانه روایت می‌کند؛ یعنی یک چیزی بوده، منفجر شده و ادامه‌اش آمده شده این.

من اینجا به این معنا نمی‌گویم «درمیانگی»؛ بلکه منظورم ارتباط بین آن چیزی است که من هستم، با حلقه‌های قبلی. اگر بین من و کوپۀ قبل و کوپۀ قبلش و کوپه‌های قبلی، حلقه اتصالی وجود داشته باشد، من می‌توانم بگویم درمیانه هستم؛ اما اگر حلقه‌ای وجود نداشته باشد و ما هرکدام جزئی باشیم، که بی‌خبر به پشت سر بنگریم که این درمیانگی نمی‌شود.

من وقتی با یک گربه صحبت بکنم که نمی‌توانم از خاطرات ددی‌گربه بپرسم که مثلاً پدرجد اعظمت چطور زندگی می‌کرد؟ وصیت او به این گربه یا پندهای این گربه به توله‌اش را ندارم. بله، دریاچه شاید روزی دریایی بوده که دورش را خشکی احاطه کرده و امروز در غربت خاک تبدیل به دریاچه امروزی شده است؛ ولی خودش که نمی‌تواند این را روایت کند.

آنچه انسان را از درخت و دریاچه و گربه منفک می‌کند، حلقۀ اتصالی است که مرا به کوپۀ پشت سرم و همچنین به کوپۀ پس از خودم وصل می‌کند. آن حلقه چیست؟ آگاهی.

من یک آگاهی نسبی از پشت سرم دارم و یک آگاهی نیز برای پس از خودم باقی می‌گذارم. روایتی از زندگی به دست من رسیده است؛ من هم بر این کتاب صفحاتی اضافه می‌کنم، آن را برای پس از خودم باقی می‌گذارم. آن چیزی که انسان را موجودی در تاریخ تعریف می‌کند، آگاهی است.

اگر از گذشته چیزی به من نرسد و برای آینده چیزی باقی نگذارم، آن‌وقت دیگر تاریخ معنایی ندارد. پس در واقع تاریخ آگاهی است.

ما وقتی از تاریخ صحبت می‌کنیم از سیر آگاهی، از صیرورت عقل داریم صحبت می‌کنیم.

عقل است که دارد حرکت می‌کند. آگاهی است که جریان دارد. ما فقط آن را به دوش می‌کشیم. ما حامل این آگاهی هستیم که دست‌به‌دست داده می‌شود تا برود جلو و این آگاهی باید روی دوش این قطار آن‌قدر جلو برود که دیگر آگاه‌تری متصور نباشد.

اگر ما بتوانیم این را فرض بگیریم که لحظه‌ای می‌رسد که دیگر ظرفیت این قطار برای حمل آگاهی تکمیل‌شده، بیشتر جا ندارد و جلوتر هم نمی‌رود، می‌شود پایان تاریخ. ولی اینجا که ما هستیم فعلاً در میانه ایستاده‌ایم.

خب تسلی‌بخشی این کجاست؟ اینکه گفته شد، چطور و کجا درد من را درمان می‌کند؟

ببین جان دل، اگر تو آدم فقیری باشی ولی یک ارث بزرگ به تو رسیده باشد اما ندانی که این ارث بزرگ به تو رسیده؛ همواره در فقر زندگی می‌کنی. اما اگر آگاهی بر دارایی داشته باشی، می‌توانی ثروتمند زندگی کنی. در واقع این ثروت نیست که می‌تواند آدم‌ها را ثروتمند کند؛ بلکه این آگاهی بر ثروت است که ما را ثروتمند می‌کند. شما انبوه ثروت را به یک انسان بی‌عقل و سفیه بدهید باز هم با بدبختی زندگی می‌کند.

ما اگر ذخیره‌ای داشته باشیم که بر او آگاه نباشیم فقیر هستیم. یکی از راهکارهایی که برای به‌استضعاف‌کشیدن (ضعیف نگه‌داشته‌شدن) جوامع به کار می‌رود، این است که به فقرا نمی‌گویند شما ثروت دارید و به شما دارایی به ارث رسیده. این کار مستکبران عالم است. یک نمونه واضح آن که در کتاب قصه و کتاب داستان است و توی کارتون و انیمیشن‌ها می‌بینیم و برای ما به یک باور تبدیل‌شده، مربوط به بلایی است که اروپاییان بر سر بومی‌های آمریکا آورده‌اند.

 همین امروز وقتی شما جست‌وجو می‌کنی، تاریخی را مقرر کرده‌اند و می‌گویند این کشف آمریکاست و داستان کریستف کلمب و تجربۀ تاریخی او را بارها و بارها تکرار می‌کنند. خب لامروت، تو قبل از آنکه بروی به آن سرزمین، در آن آدم زندگی می‌کرده. جایی که قبلاً آدم زندگی می‌کرده، تو چطور کاشفش شدی؟ تو که اولین انسانی نبودی که به آنجا پا گذاشت؛ مگر پا به مریخ گذاشته‌ای؟ در آنجا انسان می‌زیسته، انسانی می‌زیسته و فرض مستتر در این روایت تاریخی چیست؟ اینکه انسان‌هایی که سابقاً در آنجا زندگی می‌کردند را «ناانسان» فرض کنی و بگویی این‌ها آدم نبودند، پس اولین انسان ما بودیم.

وقتی پیشینۀ تاریخی را از او گرفتی، او حیوان شده، او انسان راکد شده. انسان راکد، مرده‌ای است که نفس می‌کشد و حرکت انسانی ندارد. اما اگر به‌جای این روایت نارس، قصه از تاریخ زندگی آن‌ها شروع می‌شد که اقوامی در آنجا زندگی می‌کردند، چنین اصالتی داشتند، جهان را این‌گونه می‌دیدند، آدابی داشتند برای سلوک، برای شناخت هستی، خب آن‌وقت دیگر افتخار کاشف‌بودن به اروپایی‌ها نمی‌رسید.

آمریکای کنونی با این تاریخ و این ادعا تشکیل نمی‌شد. حذف پیشینه و تاریخ، اولین قدم برای فتح جوامع انسانی است.

ما هم از بلیه مستثنا نیستیم. هیچ امتی از بلاهای انسانی مستثنا نیست. ممکن است در فرازوفرودها، در این موج‌های سینوسی، یک جایی در ماکسیمم و جایی دیگر در مینیمم باشیم؛ ولی تاریخ دارد «مسیر»ی را طی می‌کند. من و تو هم اگر بی‌خبر از گذشته باشیم، در این حفرۀ «اکنون» احساس یتیمی می‌کنیم؛ چون نمی‌دانیم اینجایی که الان هستیم، در میانه یک مسیر بلند است.

یک روایت نارس، ذی‌نفع دارد و برای عده‌ای می‌صرفد که بین ما و آن‌ها و این پیشینه، حفره‌ای انداخته شود. گویی که این سرزمین نیم‌قرن است که از دریا برآمده و به خشکی بدل شده. نه عزیز، آنچه تو مطالبه می‌کنی، آنچه من مطالبه می‌کنم، آنچه ما زندگی می‌کنیم، در میانه تاریخ دارد اتفاق می‌افتد.

موضوع این اپیزود نیست ولی دعوت می‌کنم تحقیق کنید و تاریخ مشروطه را بخوانید که این درخت چگونه در قریب به دو قرن زیسته؟ در چه باغی سبز شده؟ اصلاً چرا اسمش مشروطه است؟ می‌خواسته بگوید من چه نیستم که نامم مشروطه است؟ بعد که دقت می‌کنیم، می‌بینیم می‌خواسته بگه من «مطلقه» نمی‌خواهم، پس مشروطه‌ام. بعد چه سیری رو گذرانده؟ انواع استبدادهای صغیر و کبیر رو دیده و همچنان داره مسیرش رو طی‌ می‌کند و فصل می‌بیند.

خب من وقتی از این مسیر آگاه باشم، در تناسب با تاریخ زندگی می‌کنم و در تناسب تاریخ زندگی‌کردن ما را از یأس نجات می‌دهد.

چون گفتیم در تناسب تاریخ بودن، یعنی در تناسب آگاهی بودن. (من که نمی‌خواهم مطلب انگیزشی به شما ارائه بدم که اگر خواسته‌ام این بود نیازی به این‌همه مقدمات نداشت‌م این بود نیازی به این حمقبل ). دارم به‌قدر بضاعتم استدلال می‌آورم، می‌گم اون حلقه اسمش آگاهی است، اگر اون حلقه رو برداریم در میانه نیستیم. وقتی حلقه هست و در میانه هستیم، باید متناسب با آگاهی زندگی کنیم. اگر در تناسب با این آگاهی زندگی کنیم، تربیت تاریخی ما را سربلند تربیت می‌کند؛ اما اگر در تناقض با این آگاهی زندگی کنیم، نام ما را در لیست سیاه زمانه درج می‌‌کند.

از تربیت تاریخی غافل نشویم؛ ما امروز وقتی کتاب تاریخ را ورق می‌زنیم، وقتی آدم‌های پشت سرمان را می‌خوانیم، آن‌ها را در اوصافی می‌خوانیم که چه‌بسا از کودکی خودشان تصمیم نداشتند چنین بشوند.

فکر می‌کنید اگر به هیتلر پنج‌ساله می‌گفتی بعداً می‌خواهی چه‌کاره بشی؟ می‌گفت می‌خواهم «ابرقاتل» بشوم؟

فکر می‌کنید گاندی، جواهر لعل نهرو و جمال‌الدین اسدآبادی از وقتی‌که در کوچه بازی می‌کردند می‌خواستند همانی شوند که امروز به ما معرفی می‌َشود؟

چه می‌شود که کسی در بالادست می‌نشیند و کسی در فرودست؟ کسی لکه ننگ این صفحات و کسی ستاره درخشان این آسمان می‌شود؟ این‌ها تصادفی و رندوم نیست. تاریخ یک اراده شعورمنده؛ اسم یک کتابِ حوصله‌سربرِ مدرسه نیست؛ تاریخ نحوه زیست انسان است. ما وقتی انسانی به دنیا می‌آید نمی‌دانیم چه می‌شود، او در تاریخ تبدیل به چیزی می‌شود.

تاریخ یک مقوله انسان‌شناسانه و چه‌بسا هستی‌شناسانه است و اگر این قاعده را بدانیم مبتلا به یأس نمی‌شویم. مثل کشاورزی که، مثل باغبانی که، الان داره تنه خشک یک درخت را در فصل پاییز می‌بیند اما تبر به این درخت نمی‌زنه؛ رهایش هم نمی‌کند؛ چون او از این سلسله خبر دارد و می‌داند این پاییزی که شاید بعدش سختی مضاعفی، زمستانی بیاید، اما ادامه این مسیر شکفتن در بهاره.

پس امروز عزادار درخت نیست، تیماردار درخت است. تیماردار ترس دارد و عزادار یأس دارد. این‌ها‌ی با هم فرق دارند.

ما هم اگر به فهم باغبانی برسیم، دیگر در زردی و پژمردگی مأیوس نمی‌شویم. به‌قول قیصرجان امین‌پور:

سراپا اگر زرد و پژمرده‌ایم/ ولی دل به پاییز نسپرده‌ایم

تاریخ ایمان به مسیره؛ اتفاقی قرار نیست دفعی بیفته. مسیر باید طی بشه، ما پله میانی نردبانیم، مسیر ادامه داره و باید میراث باقی بگذاریم برای بعد از خود و به آن‌ها بگوییم:

اگر خون دل بود ما خورده‌‌ایم/ اگر داغ دل بود ما دیده‌ایم

گواهی بخواهید اینک گواه  / همین زخم‌هایی که نشمرده‌ایم...

[موسیقی: سربلند | ناصر عبداللهی]

دقیقه
پادکست انسانک اپیزود ۴۲ راه مربی است - Ensanak podcast Episode 42

مهمان نامشخص

 

راهی سفر بلندی هستیم و کوله‌هایمان از «خشم» انباشته. در اپیزود چهل و دوم انسانک قصدم آن بود که سنگینی خشمم را بر دوش شما نیندازم و بجای آن، خرده‌فهمی که دارم را با شما تقسیم کنم. بنا به وعده همیشگی، این‌بار نیز مبتنی بر «تجربه زیسته» از روزهای مشابه چند دقیقه‌ای صحبت کرده‌ام و البته روی اصلی سخنم با دوستانی است که از من جوان‌ترند و در این ایام بارها و بارها به شیوه‌های مختلف پیام داده‌اند که چه باید کرد.

با توجه به دشواری دسترسی به اینترنت، در این اپیزود از موسیقی استفاده نشده و تمام سعی در خلاصه‌گویی و کاستن از حجم محتوا به کار گرفته شده است. برای همه شما سلامتی و آگاهی روزافزون آرزو دارم.

متن کامل اپیزود چهل‌ودوم

پادکست انسانک را می‌شنوید به روایت من، حسام ایپکچی. پادکست انسانک مجموعه‌ای از جستارهای صوتی است که در آن تجربیات زیسته و روزمرگی‌هایمان را با عمقی کمی بیش از معمول روایت می‌کنم.  

یادگاری از تابستان

سلام اهل انسانک، این کلمات و این دقایق به یادگار می‌ماند برای شما از آخرین روز آخرین پنجشنبۀ تابستان سال یک، تابستانی که به واقع تاب ستاند از ما و صبر لبریز کرد و روزها و شب‌های سختی بر همه‌مان می‌گذرد چنان‌که ناگفته می‌دانید. از شما چه پنهان که من ساعت‌ها مشغول ضبط پادکست شدم، ویرایش کردم، اما هر وقت که به کلام پایانی نسخۀ آخر رسید و شنیدم، دیدم که قل‌قل خشم است؛ کلمه از زبان من، زبانه می‌کشد و حق گوش‌های شما بر من این نیست که خشمم را در آن‌ها سرازیر کنم. در نهایت پشیمان شدم از اینکه بخواهم عرضی بگویم خدمت شما، چون دیدم حرف قابلی ندارم و فقط این دقایق پیش‌رو را به دو قصد خدمت شما می‌گویم: اول همدلی و البته اعلام انزجار از ظلمی که بر ما مردم می‌شود و دوم پاسخ به جمع تقریباً قابل توجهی از دوستان و رفقای از من جوان‌تر که خیلی در کامنت‌ها، ایمیل‌ها، دایرکت‌ها و این‌سو و آن‌سو، سؤال می‌پرسند که «چه باید کرد؟».   من در پاسخ این «چه باید کرد؟» چند نکته دارم خدمت شما بگویم؛ اول اینکه قبل از حادثۀ تلخ این ایام، من آنچه در فهمم بود و نظرم گفتنی بود و می‌ارزید که سر شما را بابتش درد بیاورم در اپیزود ۴۱ به‌عنوان «آداب حق‌طلبی» گفتم. معمول هم این است که بعد از اینکه اپیزودی را ضبط می‌کنم پشیمانی‌هایی می‌آید سراغم که کاش این را می‌گفتم یا آن را نمی‌گفتم و خودم در مقام نقد، حفره‌هایی را پیدا می‌کنم در آن چیزی که خدمت شما عرض شده.  

تحلیل وضع موجود

اپیزود ۴۱ از معدود اپیزودهایی است که تا الان عرض اضافه‌ای ندارم؛ یعنی هر آن چیزی که در آن دقایق خدمت شما عرض کردم، الان هم بعد از گذشت چند ماه، صحبت‌ها همان است و حرف اضافه‌تری ندارم. بنابراین پیشنهاد می‌کنم اگر که تمایل دارید، آن اپیزود را مجدد با تجربیات این ایام بشنوید و شاید لابه‌لای پرحرفی‌های من، عرضی به‌دردبخور هم پیدا شد. اما نکتۀ بسیار مهم‌تر که خطاب به دوستان جوان‌تر از خودم می‌گویم، به دخترها و پسرها، آبجی‌ها و داداش‌هایی که متولدین دهۀ هفتاد و دهۀ هشتاد هستند و نسل بعد از ما دهه‌شصتی‌ها محسوب می‌شوند. ببین عزیز دل، من و امثال من قابل نیستیم که به شما بگوییم «چه باید کرد؟». من این را دربارۀ خودم که یک نسل قبل از شما هستم می‌گویم که با قاطعیت تکلیف نسل‌های پشت سرم را روشن کرده باشم. عصارۀ فهم، تشخیص، آگاهی، درایت و جسارت نسل‌های پشت سر من آنی است که شما امروز می‌بینید. آن‌ها هر آن چیزی که داشتیم و داشتند را هزینه کردند و شده آن چیزی که امروز در معرض چشمان شماست. اگر با آنچه که هست همدل و هم‌فکر نیستید، با مسببش که نباید مشورت کنید؛ یعنی با پدیدآورندۀ وضع موجود که نمی‌توانید مشورت کنید و بگویید: «تو بگو ما چگونه وضع موجود را تغییر دهیم؟» خب اگر در بضاعتشان بود که وضع دیگری بسازند یا اگر در بضاعت ما بود وضع دیگری بسازیم، می‌ساختیم. نسل من رنجی را تحمل کرده که باید سعی بکنیم این رنج را به نسل پس از خودمان منتقل نکنیم. ما اگر همین یک رسالت را انجام دهیم کار بزرگی کرده‌ایم. آن رنج چه بوده؟ اینکه نسل پشت سر چنان خودشان را دانا و عقل کل می‌پنداشتند که هرگز حتی روبه‌رو با ما به مشورت ننشستند. آن‌ها ما را در نقش پیاده‌نظام، سرباز و عملۀ خودشان می‌خواستند. هرجایی صحبت از جوان‌گرایی شد، منظورش این بود که کارگر و سرباز جوان بیاورید؛ یعنی ما باشیم، جوان‌ها را به خدمت ما دربیاورید. نسبتشان را با ما فرماندهی می‌دانستند. حتی کسانی که منتقد و مخالف وضع موجود بودند، با این رویکردی که حاکم بود بر نسل ما موافق بودند. این مدل را پسندیده بودند که «ما می‌رویم در کاخ‌های خودمان در گوشۀ امن جهانی می‌نشینیم، شما آن کاری را که باید انجام دهید، جان‌نثاری بکنید، تقلا بکنید» و در رؤیای خودشان روزی را می‌دیدند که هواپیمایی پیدا بشود، آن‌ها را بیاورد و نسل ما خودشان و دستاوردشان را دودستی تقدیم بکنند و می‌بینید که کور خوانده‌اند. می‌گویند: «وقت جنگ آمد تماشاگر شدند، صلح شد چون لالۀ پرپر شدند.» بنابراین، من ابتدا اقرار می‌کنم به عدم صلاحیت خودم و ماقبل خودم در اینکه برای نسل بعد تعیین تکلیف کند. در بضاعت من نیست که بدانم چه باید کرد. بله شما جوان‌ترید، کم‌تجربه‌ترید؛ اما راه، شما را تربیت می‌کند. راه است که رهرو را تربیت می‌کند، راه است که راه‌ور را تربیت می‌کند. لااقل در نظام فکری‌ای که من تا به امروز فهمیدم و برای شما عرض کردم، چنان‌که در آن اپیزود هم مفصل توضیح دادم، ما یک ارادۀ مُشرِف داریم، یک «آ»ی کشاننده داریم که او می‌کشد قلاب را. این ارادۀ کل، اجزا را به‌فراخور خود تربیت می‌کند؛ کمااینکه تربیت ما و پیش از ما به‌فراخور زمان‌های خودمان بود. اما بعد از این اقرار به عدم صلاحیت، یک میراث را می‌توانم با شما در میان بگذارم و آن هم بگویم که رویکرد شما نسبت به ماقبل خودتان می‌تواند «عبرت‌بینی» باشد. عبرت یعنی توشه‌برداشتن و عبورکردن؛ «عبرت» و «عبور» هم‌سنخ‌اند.

دو یادگار از یک تجربه

ببینید، بنگرید، توشه بردارید و راهتان را طی کنید. در مقام همین توشه و به‌عنوان زاد سفر، من از بین انبوهی ناگفتنی [که شما نمی‌دانید چه فشار و تنگنایی است و چطور برخی از هم‌سالان من با وزنه‌های نامرئی سنگین شده‌، با نخ‌های مرئی بسته و با بخیه‌های جذبی دهانشان کوک شده] من دو یادگار دارم که می‌توانم به شما تقدیم کنم. در این برهه به نظر می‌آید این حرفی است که می‌ارزد عمر شما را اشغال کنم و این کلمات را بگویم.

نکته اول: آگاهی جمعی تدریجی شکل می‌گیرد

ببین عزیز دل؛ وقتی می‌گویم که نسل ما و پیش از ما، بضاعتشان از شجاعت، درایت، فهم و شعور چنین بود، منظور یک نفر و یک مصداق نیست. ما چیزی داریم به نام وجدان جمعی و آگاهی جمعی. در اپیزود‌های پیش از این به فراخور بحث، این را عرض کردم که کسانی هستند که از این آگاهی جمعی بیرون می‌زنند. در نقش آوانگارد و یک پیش‌قراول، یک خال سفید می‌شوند که نظم خاکستری پیرامون را افشا می‌کند. تازه خاکستری‌ها می‌فهمند که «اِ، سفید تویی؟ پس ما خاکستری بودیم! یک عمر فکر می‌کردیم سفیدیم.» چون تا قبلش خودشان را با سیاهی‌ها مقایسه کرده بودند. من راجع‌به آن نقطه‌های سفید که انضباط یکنواخت خاکستری را برهم می‌زنند پیش از این صحبت کرده‌ام. اما الان می‌خواهم از سوی دیگر ماجرا برایتان بگویم؛ اینکه حرکت یک جامعه مبتنی‌بر وجدان جمعی صورت می‌گیرد. وجدان جمعی یک اتفاق تدریجی، دشوار و طولانی‌مدت است. آگاهی از جنس هیجان نیست که یک‌باره به ماکسیمم برسد. آن چیزی که به‌سرعت به ماکسیمم می‌رسد، با سرعتِ تقریباً برابری هم سرد می‌شود. نسبت آگاهی با هیجان، مثل نسبت داغی و پختگی است. پختگی فرایند برگشت‌ناپذیری است. شما وقتی چیزی را فهمیدی، نسبت به آن به نافهمی نمی‌رسی. ممکن است به فهم جدیدی برسی که دریابی فهم سابقت منقضی شده ولی فهمیدن فرایند برگشت‌ناپذیری نیست. این مسیر وجدان جمعی و آگاهی عمومی باید سپری بشود؛ مثل مادری که گرچه دلتنگ ملاقات فرزندش است ولی باید صبر کند بر طی‌شدن دوران جنینی. اگر شوکی وارد بشود، اگر به زور و ضرب قرار باشد که پیش از رسیدن این جنین به وقت زایش، بچه را از رحم و محفظه جذب خارج بکنی، بچه اگر مرده به دنیا نیاید، ناسالم و ضعیف و سست به دنیا خواهد آمد. به همین خاطر این مسیری که سپری می‌شود را این‌گونه با خودتان ارزیابی نکنید که «خب هیچی که نمی‌شه، همه‌چی مثل قبله!» نه، همه‌چیز مثل قبل نیست. بسیاری از احوالی که شما امروز در سال ۱۴۰۱ دارید تجربه می‌کنید، هم‌نسل‌های من در سال ۱۳۸۸ تجربه کردند. واقعیت این است که امروز همان روز نیست. حرکت و تغییری اتفاق افتاده. کاری هم اگر قرار باشد انجام بشود در راستای تسریع این مسیر؛ این است که آگاهی‌بخشی را سرعت و وسعت بدهید و این آگاهی جمعی در ظرف تاریخ اتفاق می‌افتد. این‌طور نیست که فقط لایۀ محکومان تدریجاً آگاه شوند، نه! در لایۀ حاکمیت هم آگاهی جمعی ایجاد می‌شود. آزمون‌ها پس داده می‌شود، باطن‌ها افشا می‌شود، خفی‌ها آشکار می‌شود. این‌ها در ظرف تاریخ اتفاق می‌افتد. باید زمانه‌اش برسد، باید مقدراتش فراهم بشود، باید پیرامونش حاصل شود. خیلی از آگاهی‌های جمعی، واکنش به رخدادهای پیرامون است. رخداد در ظرف تاریخ شکل می‌گیرد. باید زمانش برسد. بنابراین، هر کنشگری‌ای که تعریف کردید برای خودتان، این را مدنظر داشته باشید که حرکت جمعی برمبنای آگاهی جمعی شکل می‌گیرد. آگاهی جمعی هم امر تاریخ‌مندی است و تدریجی اتفاق می‌افتد و اتفاقاً همین آگاهی جمعی است که جامعه‌ای را شکل می‌دهد. چه چیزی آدم‌ها را کنار هم قرار می‌دهد؟ فهم مشترک. هرچه این فهم مشترک استوارتر باشد، جمعیت تنومندتری را گرد خودش متحد می‌کند و به فهم تا به امروز من، کمال آگاهی در زمانی اتفاق خواهد افتاد که ما تمایز بین وحدت و یکسانی را بفهمیم. وحدت این نیست که همه شکل هم بشویم. وحدت کمال‌یافته زمانی است که ما حکمت تنوع را بدانیم. درستش این است که رنگ‌به‌رنگ باشیم. هیچ رنگی اگر به‌تنهایی روی بوم کشیده بشود، نقاشی حاصل نمی‌شود. ما چیزی به نام رنگ زیبا نداریم. شما زیباترین رنگ را انتخاب کنید و همۀ اطراف خودتان را با آن رنگ بپوشانید، ببینید آیا زیبایی را تجربه می‌کنید؟ زیبایی در تمایزهاست، زیبایی در تبعیض‌هاست؛ اما تبعیضی که عاقلانه باشد و هارمونی و نسبت معناداری داشته باشد. این از اوج اتحاد از فهم من. حالا از اوج یا کمال یقین بگویم؛ کمال یقین زمانی است که تمایز آن با لجاجت را دریابیم. لجاجت چیزی از جنس «مرغ یک‌پا دارد» است اما یقین، امر سیال و در حال رشدی است. خب این‌ها آهسته‌آهسته شکل می‌گیرند. من عرضم این است که اگر مسافر راهی هستید، بلندای راه را درست تخمین بزنید. سفر ۱۰۰ روزه را با توشۀ یک‌روزه اگر بروید، کم می‌آورید؛ اما اگر بدانید این سفر ۱۰۰ روزه‌ای است، به اقتضای سفر خودتان را مجهز می‌کنید و راهی می‌شوید.  

نکته دوم: نقشه راه شخصی

و اما عرض دوم و آخرم به‌شرط‌چاقوی یادگار می‌خواهم بگویم به شما. اینکه می‌گویم «به‌شرط‌چاقو» یعنی به‌رسم پادکست انسانک دارم از تجربۀ زیستۀ خودم می‌گویم. ۱۲ـ۱۳ سال قبل من احوالی را تجربه می‌کردم که شاید نزدیک باشد با احوال بعضی از شما در امروز. از شما چه پنهان که لبریز غم و خشم بودم، نسبت خودم را با آرزوهایم گم کرده بودم، به‌خصوص در آرزوهای جمعی. فکر می‌کردم که خب دیگر تمام شدم؛ دیگر نسبتی بین من و این جامعه برقرار نمی‌شود و من هرگز مجال ابرازی پیدا نخواهم کرد؛ اما برای اینکه مبتلا به یأس نشوم، راهی را پیش گرفتم که امروز بعد از گذشت نزدیک به ۱۲ـ۱۳ سال، می‌توانم به‌شرط‌چاقو این راه را به شما پیشنهاد بدهم. یک چیزهایی هم آن روز نمی‌فهمیدم که الان می‌فهمم؛ آن‌ها را هم به‌عنوان دورچین می‌گذارم سر سفره، ببینید میلتان هست بردارید یا نه. در آن روزهای یأس تلخ، زخم و تنهایی، برای خودم یک منشور نوشتم. گفتم حسام این زمانۀ توست، این استعداد و توانایی توست، این ناتوانایی‌های توست. علایقت آن سو، محدودیت‌ها و دل‌بستگی‌ها سوی دیگر، اشمئزازها و بیزاری‌ها این‌سو. بالاخره کلیتی از خودت را داری. [من این تجربه را در سن ۲۸سالگی داشتم، حالا شما شاید کمتر و بیشتر به این نقطه برسید.] براساس این مصالح معماری کن، نقشه بکش. چه حسامی را می‌خواهی نقاشی بکنی؟ چه حسامی را می‌خواهی بنا بکنی؟ من به اقتضای فهم آن‌روزم یک چیزهایی نوشتم؛ به‌عنوان مثال من سال‌ها وقت گذاشتم، تحصیل دانشگاهم در رشتۀ حقوق بود. بعد در آن مقطع به این جمع‌بندی رسیده بودم که حقوق برای من دیگر کفایت ندارد. مثل تور یا قلاب ماهیگیری‌ای بود که با خودم آورده بودم به کویر. آن زمان باهاش کاری نداشتم. پس باید چیزهای دیگری یاد می‌گرفتم. آن چیزهای دیگر را هم در دانشگاه نمی‌خواستم یاد بگیرم. عمری که باید صرف می‌کردم برای دانش اخته، علم سترون‌شده و کتاب‌های از ممیزی گذشته، صرف کرده بودم. حالا مسیر دیگری را دوست داشتم تجربه کنم. «خب چه می‌خواهی یاد بگیری؟» «این را می‌خواهم یاد بگیرم.» «کتاب‌هایش چیست؟ منابعش چیست؟» هفته‌ها سرم به این گرم شد که منابع و فهرست را پیدا بکنم، و این نقشه کامل بشود. یعنی می‌خواهم عرض بکنم این اتفاق یک‌باره و ‌لحظه‌ای نیست؛ به‌تدریج رسیدم به این نقشه که من می‌خواهم چنین کاری بکنم و بعد شروع کردم این نقشه را زیستن. یکی از اتفاقات جالبش این بود که من تا قبل از آن سال‌ها آرزو داشتم روزنامه‌نگار بشوم. همیشه فکر می‌کردم که از من روزنامه‌نگار خوبی درمی‌آید، قلمم بد نیست و حرف‌های گفتنی‌ای دارم. دل‌کندن از این آرزو برایم خیلی دشوار بود اما وقتی دودوتا چهارتا کردم، دیدم نه دیگر برایم امکانش فراهم نیست. اگر قرار باشد حرف «خودم» را بزنم، نمی‌توانم... و این را از ردیف آرزوهایم حذف کردم و توی برنامه‌ام نیاوردم. این را تعمداً دارم به شما می‌گویم.  

ابزارهای نوینی که زمانه به ما می‌بخشد

راه طی شد. دقیقاً۱۰ سال از این واقعه گذشت و در هفته‌های پایانی سال ۹۸ که ماجرای قرنطینه پیش آمد، انزوایی بر همۀ ما تحمیل شد و بر من بیش از خیلی‌ها؛ که به‌ظاهر راه را از آن چیزی که بود سخت‌تر کرد؛ اما چه اتفاقی افتاد؟ این بود که من طبق آن برنامه یک دهه مسیر طی کرده بودم. [حالا خوب گوش کنید.] شما امروز براساس مقتضیات امروز دارید جهان را می‌بینید. اما به سرعتی باورنکردنی این مقتضیات دگرگون می‌شود و شما اگر توشه را بردارید، زمانه ابزارهای نوینی را در اختیار شما قرار می‌دهد. آنی را که می‌توانید، بردارید و آنی را که نمی‌توانید بردارید، منتظر باشید و ببینید چه رخ خواهد داد. در سال ۸۸ چیزی به اسم پادکست نبود. من همان یک وبلاگی را که داشتم هم باید می‌بستم. اما در سال ۹۸ می‌شد از دل یک زیرزمین با یک میکروفون با هزاران نفر حرف زد و اگر روزنامه‌نگار می‌شدم، نمی‌دانم تیراژ هر شمارۀ روزنامه یا هر یادداشتی که می‌نوشتم چقدر می‌شد. چون الان دنبال‌کنندۀ روزنامه‌ها نیستم ولی احتمالاً این اتفاق نمی‌افتاد که از یک شب تا صبح چندهزار نفر وقت بگذارند و شنوندۀ من باشند. این ابزار در آن زمان نبود. حتی من از ردیف آرزوهایم حذفش کردم؛ اما جلوتر، زمانه آن را به من بخشید. یک اتفاق دیگری هم که افتاد این بود که من دچار یأس نشدم. یأس بلا و گرداب است. در یأس نمی‌شود جلو رفت، فقط دور خودت می‌چرخی.  

مرز آگاهی و مرور اخبار

این را یادم رفت توی دقایق اول بگویم. وقتی می‌گوییم آگاهی جمعی، بعضی‌ها فکر می‌کنند آگاهی جمعی یعنی اینکه صبح تا شب اخبار را مرور کنند. حد تعادلی وجود دارد. آن‌که می‌گوید «من اصلاً با اخبار کار ندارم، ورودی ذهنت را به خبرهای بد ببند.» انسانی سطحی است. اصلاً «بر او نمرده به فتوای من نماز کنید». چون نمی‌داند که کتابی هست [الان کتاب هم دم دستم نیست و این دقایق تقریباً بداهه است]، با عنوان «در جهان بودن» و آنجا بحثی را از قول هایدگر مطرح می‌کند که با عنوان «حال و هوا» ترجمه کرده. ما در حال و هوای جامعۀ خودمان زندگی می‌کنیم، منقطع که نمی‌شویم! یعنی چه «ذهنت را ببند خبرهای بد نیاید»؟! تو در خبر زندگی می‌کنی، تو در واقعه زندگی می‌کنی. اما در مقابل، یک روی افراطی هم دارد این قصه. برخی تصور می‌کنند صبح تا شب خبر خواندن کنشگری است! نه عزیز، این اتلاف سرمایۀ عمر است. اگر مسافری صبح تا شب چشمش به نقشه باشد، مسافر محسوب می‌شود؟ یا راننده‌ای به‌جای اینکه جلویش را نگاه کند، دائم چشمش به درجه‌های صفحۀ کیلومتر، بنزین و حرارت باشد [می‌تواند براند؟] خب این‌ها را باید دید؛ یعنی آن‌که می‌گوید «این را نبین، نگاهت به مقصد باشد» سطحی می‌بیند ولی آن‌که مقصد و جاده را نمی‌بیند و فقط درجه‌ها را می‌بیند و اخبار ماشین را رصد می‌کند، آن هم اشتباه می‌کند. حد میانه و عاقلانه‌ای وجود دارد. غرق‌شدن در حوادث، یأس می‌آورد. داشتن این برنامه، به من کمک کرد تا دچار یأس نشوم و مسیری را پیش بروم. من راهم مشخص است. این راه هم راه یک نفر است؛ یعنی تو نمی‌توانی بیایی به من بگویی برای من مسیر زندگی بنویس. مسیر زندگی، تجربه، کشش و علاقۀ توست. تو هم نمی‌توانی برای دیگری بنویسی. [این برنامه] کمک دیگری هم به من کرد و آن هم این بود که [مرا از ترندنویسی دور کرد.] ترندنویسی براساس وقایع روز و واکنش نشان‌دادن، در زمانۀ ما خیلی باب است. بعضاً دوستانی من را نقد می‌کردند و می‌کنند که «آقا تو چرا نسبت به همۀ حوادث واکنش نداری؟» البته که من بی‌خیال و بی‌اعتنا به جامعۀ خودم نیستم و شما گواهی می‌دهید؛ اما دست‌به‌چانه ننشسته‌ام که اتفاق بیفتد تا من واکنش نشان بدهم. اگر هم بازخوردی نشان می‌دهم، اصالتاً مال خودم است؛ فهمم از مسئله را می‌گویم. این از کجا می‌آید؟ از برنامه‌داشتن. من یک نقشه و مسیر برای خودم دارم. اگر آن چیزی که رخ داده در مسیر من بازتاب و معنایی داشته باشد، پیشکش می‌کنم؛ اگر نه، خب ممکن است به هیجان بیایم، غصه‌دار شوم، خوشحال بشوم... ولی مسیرم را باید بروم. من مسافر راهی هستم که نقشه‌اش به دستم است.

بگذارید نقشه با شما بالغ شود

بنابراین علاوه‌بر آن که لازم است صبر داشته باشید بر این راه و بدانید که باید ظرف آگاهی جمعی پر بشود، بلوغ اجتماعی و پختگی وجدان عامه باید رخ بدهد و تدریجی است؛ عرض دیگرم که با آن صحبتم را به پایان می‌برم این است که برای خودتان نقشۀ راه و مسیر شخصی داشته باشید و وفادارانه مسیر را طی کنید؛ اما متعصبانه لجاجت نکنید که: «فقط همانی که نوشتم [درست است]». اجازه بدهید مسیر همراه با شما بزرگ بشود و نقشه همراه با شما بالغ و کامل بشود. اپیزود چهل‌ودوم انسانک را همین‌جا به پایان می‌برم. عذرخواهم، اپیزود بدون بزک و آرایشی شد ولی از سکوت بهتر بود و نخواستم که این سکوت حمل بر بی‌تفاوتی و بی‌اعتنایی به پرسش‌ها و محبت‌های شما بشود. برای همۀ شما تندرستی و آگاهی آرزو دارم و سخن پایانی اینکه: از مقصد بی‌خبرم، اما به‌رغم خشم‌ها و غم‌ها، با شکستگی‌ها و خستگی‌ها، من راه را دوست دارم و به پیمودن امیدوارم. گردنه‌های سخت و جاده‌های سنگلاخ هم بخشی از مسیر زندگی است، بخشی از تجربۀ زیستن است و ما مشغول بزرگ‌شدنیم ولو به درد. ما مشغول قدکشیدنیم ولو به سختی و ما مشغول جوانه‌دادنیم ولو در شوره‌زار... و همین پویندگی و همین پیش‌روندگی مغتنم است. وقتی مسیر را دوست داشته باشی، خیلی بی‌تاب مقصد نیستی. صبور و پابرجا و استوار باشید.  

دقیقه

مهمان نامشخص

ضبط اپیزود چهل و دوم پادکست انسانک در روزهای ابتدایی هفته دوم خرداد آغاز شد و انتشارش به روزهای پایانی خرداد رسید. در این فاصله، جملات بارها و بارها از نو نوشته شد و دوباره ضبط شد. این دقت مضاعف به جهت دشواری مضمون این اپیزود است. در ابتدا قصد داشتم درباره این موضوع در چهار اپیزود مستقل صحبت کنم اما برای رعایت اختصار، مباحث چهار اپیزود در یک اپیزود فشرده شد.

موضوع اپیزود، «حق‌طلبی» است و آدابی که باید برای آن بدانیم و رعایت کنیم. اپیزود حاضر، بعد از مقدمه، چهار «ادب» از آداب حق‌طلبی را شامل می‌شود. شاید در وقت شنیدن این اپیزود، همراه داشتن قلم و کاغذ خالی از لطف نباشد. آنچه عرض شد به‌قدر فهم من تا امروز و به اندازه بضاعت و محدودیت‌های پادکست است و حتما با نقد و هم‌فکری شما بر عیار آن افزوده خواهد شد. این نشانی در سایت انسانک، پذیرای دیدگاه، نقد و نکته‌سنجی‌های شماست.

***

در این اپیزود مکرر از دکلمه‌های جناب شاملو استفاده شده و موسیقی پایانی به نام «می‌دانم» اثر جناب شمس لنگرودی است. موسیقی استفاده شده در اپیزودهای پادکست انسانک تدریجا در کانال تلگرام انسانک منتشر خواهد شد:

T.me/ensanak

متن کامل اپیزود چهل‌ویکم انسانک | آداب حق‌طلبی

مقدمه: روایت از منظر انسان

رفقای من، سلام. ما یک عادت لفظی داریم؛ وقتی می‌خواهیم راجع‌به وقایع و زندگی صحبت کنیم، چنان روایت می‌کنیم که گویی چیزهایی که مصنوع (پدیدآمده به‌دستِ) ما هستند، خود فاعلیت دارند. در روزنامه‌ها و اخبار می‌خوانیم که می‌گویند: «روسیه به اوکراین حمله کرد»، «دلار گران شد»، «ماشین گران شد». این‌طور روایت کردن چه اشکالی دارد؟ اشکالش این است که ما آهسته‌آهسته می‌پذیریم که گویی چیزی وجود دارد به نام «روسیه» که خودش رفته و به چیز دیگری به نام «اوکراین» حمله کرده است؛ اما به‌واقع در پس این اسم‌ها، انسان است که جولان می‌دهد. یک «آدم» فرمان حمله را صادر کرده است. کدام آدم؟ آدمی که بر دوش میلیون‌ها آدم دیگر ایستاده است تا به قدرت برسد. یه به او رأی داده‌اند و به او میل داشته‌اند که به قدرت رسیده یا چنان عافیت‌طلب بوده‌اند که اقدام نکرده‌اند او را از کرسی ظلم به زیر بکشند؛ پس در قدرت مانده است. به‌هرحال آدمی بر دوش آدمیان ایستاده و فرمان حمله صادر کرده است؛ به چه‌کسی؟ انسان است که کشته می‌شود؛ به انسان تجاوز شده و حریم انسان دریده شده است! پس بیرون چیزی نداریم به نام روسیه یا اوکراین؛ انسان است. ما در روایت بازار و اقتصاد می‌گوییم: «دلار گران شد»، «سهم فلان بالا رفت»، «شاخص سقوط کرد». مگر این‌ها خود فاعلیت دارند؟ این‌ها مصنوعات و قراردادهای ما هستند. ما، انسان‌ها، این‌ها را وضع کرد‌ه‌ایم. حقیقتی که در پشت این روایت پنهان شده، این است که انسانی ترسید و فروخت. انسانی طمع کرد و خرید. در تلاقی و مواجهه این ترس و طمع است که نمودارها سبز و قرمز می‌شوند: انسان است که جولان می‌دهد. این‌چنین است که وقتی باخبر می‌شویم ساختمانی فروریخت، در واقع ساختمان که به اراده خودش برپا نشده که به اراده خودش هم بر زمین بخورد. رخداد طبیعی هم نیست که بگوییم طبیعت است، نه صنعت. نه اتفاقا داریم درباره یک مصنوع بشری صحبت می‌کنیم. پس به‌واقع چه شده؟ انسانی، سقف فروریختنی ساخته است. انسان است که بر سر انسان دیگری فروریخته است! وقتی داریم از انسان صحبت می‌کنیم، صحبت از یک شخص است؟ مگر درباره غزلی که شاعری در کنج خلوت خود سروده سخن می‌گوییم؟ که حتی اگر آن هم بود، محصول یک نفر نبود؛ محصول یک تاریخ و یک جامعه بود. اما ما داریم راجع‌به سازه‌ای غول‌پیکر صحبت می‌کنیم. این سازه فروریختنی را که یک‌نفره نقاشی نکرده‌اند؛ انسانی طمع کرده و ساخته. صدها انسان نیز طمع کرده و بر این سستی سکوت کرده‌اند. این ساختمان، بنّا، معمار، نقاش، سیم‌کش، شاهد و ناظر داشته است. این شهر فرماندار و شهردار و شورا داشته است. این مملکت حاکمیت و عالی‌مقام داشته است. انبوهی از انسان‌ها نقش دارند؛ هرکس به وسعت خودش. من و تو نقش داریم؛ انسان است که بر سر انسان فروریخت. وقتی ما روایتمان را منتسب می‌کنیم به شیء بیرونی، انگار شانه‌هایمان سبک می‌شود. نه، نه، به‌واقع ساختمان نریخت؛ انصاف ریخت، وجدان ریخت، محبت ریخت، آینده‌نگری ریخت، مدیریت ریخت، روان ریخت، حق ریخت. این وجه از ماجرا، آن روایت انسانکی‌ای است که ما در پی آن هستیم. من نمی‌خواهم سایر روایت‌ها را کتمان کنم یا از عیار بیندازم. هرکس روایتی باقی می‌گذارد. روایت انسانکی، روایت از منظر انسان است.

متروپل

این اپیزود، یعنی اپیزود چهل‌ویکم انسانک، در هفته دوم خردادماه سال یک ضبط می‌شود. چند روزی از «فاجعه [متروپل] آبادان» گذشته است؛ فاجعه‌ای که امروز ما از آن کم می‌دانیم ولی به‌گمانم کسانی که سال‌های بعد تاریخ را خواهند خواند، «متروپل» را بارها خواهند شنید؛ چنان‌که ما بارها «سینما رکس» را شنیدیم. امروزی که من این دقیقه‌ها را برای شما ضبط می‌کنم، همچنان پیکر بسیاری از عزیزان آبادانی زیر آوار است و جان و روان بسیاری از ما ایرانی‌تبارها هم با آنان زیر آوار جا مانده.

این حق ما نبود

در مواجهه با تلخی‌های زندگی، مطالبه‌ای در ما شکل می‌گیرد. با خود می‌گوییم حق ما این نبود. حق ما بود طور دیگری زندگی کنیم. ما استحقاق آرامش، امنیت و سلامتی داشتیم. انسان در فرض خود مستحق است. انسان در نگاه خودش دارای حق زیستن به بهترین طور ممکن است. گاهی این خواستن‌ها به هم گره می‌خورند و تبدیل به مطالبه جمعی می‌شوند. گاهی نیز در ساحت فردی باقی می‌ماند و می‌شود مطالبه فردی. به هر ترتیب ما مطالبه‌گرِ بهتربودنیم. پس از این فاجعه، هرکس به بضاعت خودش، سعی کرد باری را از دوش مردم داغ‌دیده و رنج‌کشیده بردارد. سعی کرد خشتی از آوار ِ ریخته بر جان مردم بردارد. آن‌هایی که آتش‌نشان و متخصص بودند، روند کار را بلد بودند، آواربردار شدند. بقیه‌ای که دور گود بودند، یکی آب یخی آورد، یکی لقمه نانی آورد، سعی کرد از جماعتی که در صف زحمت‌اند یا از بازمانده‌ها و عزادیده‌های این حادثه مراقبت و تیمارداری کند.

تقدیم سؤال: آداب مطالبۀ حق

منِ کم‌بضاعت که هزارفرسنگ دورتر، تماشاچی محضم و کاری از من برنمی‌آید، در بساطم الّا کلمه نداشتم. به همین خاطر این کلمات را تقدیم می‌کنم؛ اول به‌قصد همدلی و عرض تسلیت؛ و دوم به‌قصد هم‌فکری و گسترده‌کردنِ بینش. موضوعی که تصمیم گرفتم به آن بپردازم این است که اگر ما به این جمع‌بندی رسیدیم که مستحق زیستنی بِهْ از زندگی کنونی هستیم، اگر خواستیم حقی را مطالبه کنیم، بر این مطالبه‌کردنِ حق، چه ادبی حاکم است. ما باید چه آداب و ترتیبی را بلد باشیم تا بتوانیم مطالبه‌گر حق باشیم؟ بضاعت من برای پاسخ به این سؤال کم است. فقط می‌خواهم چهار مورد را خدمت شما عرض کنم؛ اما دغدغه اصلی‌ام این بوده که سؤال را تقدیم شما کنم. اصل این سؤال جایی باقی بماند که: آقا، خانم! حق‌طلبی هم ادب و آدابی دارد که اگر ما رعایتش نکنیم، به وهم حق‌طلبی سازه‌ای سست را بنا می‌کنیم که آن هم بر سر مردم فروخواهد ریخت. سازه‌های سست فروریختنی فقط بنای خشت‌وگِلی که نیست؛ نظام فکری سست هم بر سر ما آوار می‌شود. داروی خطا و اشتباه هم بر پیکر ما آوار می‌شود. آوارها زیادند اما چون نامرئی است و گردوخاک ندارد، ما هنوز آگاه نشدیم که مدفونِ آواریم. چرا این آوارها پیش می‌آیند؟ چون قبل از ساختن، این دغدغه در ما نیست که چه‌بسا باید آدابی را بلد باشیم؛ بعد بسازیم... برهنه‌اند به دریا شناگران لیکن نه هر برهنه به دریا شناگری داند اصل سؤال را می‌خواهم تقدیم‌تان کنم و بگویم یک مانیفست، یک چارچوب تعریف کنیم و بگوییم اگر یک روز قرار شد حق‌طلبی کنیم، این‌ها ادبِ آن است و باید رعایت شود. چنان‌که در اپیزودهای قبلی هم راجع‌به «ادب جدایی» گفته‌ام. گفتم جدایی که دارد اتفاق می‌افتد و چه‌بسا در بعضی موارد ضرورت هم دارد؛ اما آداب دارد. حالا چهار بند از من بشنوید دربابِ ادبِ حق‌طلبی. [قطعه «عدالت کجایی؟»]

ادب اول: آگاهی

اولین قدم، اولین ادب، برای حق‌طلبی آگاهی است. حق‌طلبی مثل گُلی است که روی شاخه آگاهی‌طلبی غنچه می‌دهد. یعنی من و تو اول درون خودمان مشتاق آگاهی و دانستن هستیم. وقتی می‌خواهیم این میل درونی را به بیرون اظهار کنیم و جلوه بدهد در رفتارمان ابرازش کنیم، می‌شود حق‌طلبی. اگر کسی به درون، طالب آگاهی نباشد اما به برون ادعای حق‌طلبی کند گُلش مصنوعی است. ادا درمی‌آورد. [حسام داری کلیشه می‌گی؟ توی اپیزود قبلی هم گفتی برای حل مشکلۀ معاش، قدم اول آگاهی. اینجا هم برای حق‌طلبی می‌گی قدم اول آگاهی؟ داری رج می‌زنی؟ نه عزیز، به درون خودت که مراجعه کنی می‌بینی پاسخ همینه. وقتی گم می‌شی طلبِ چی می‌کنی؟ کسی که دچار مشکلی می‌شه مگه به مَثَل نمی‌گن «کاسۀ چه‌کنم دست گرفته»؟ کسی که کاسه چه‌کنم دست گرفته، به‌جز آگاهی، طالب چیه پس؟ «چه‌کنم» یعنی بیا برام حل مسئله کن.]

هر قدمی مقدم بر آگاهی، هرزگی است

وقتی درد داریم و پیش طبیب می‌رویم، خریدار آگاهی هستیم. این آگاهی ممکن است در یک دارو متجلی شود. دوا و مرهم ما آگاهی است. هر قدمی که مقدم بر آگاهی برداشته شود هرزگی است. ما گاهی در ادبیات عامیانه، عادت کرده‌ایم، به علفی که درمی‌آید می‌گوییم علف هرز. این سهو کلامی ماست. اشتباه می‌گوییم. این هستی هرزگی ندارد. ما چون به‌عنوان انسان دچار یک غرور نوعی هستیم، فکر می‌کنیم این هستی هرز است مگر اینکه من به او بگویم چه‌کار کند. وقتی یک علف خودش سبز می‌شود بدون اینکه من قصد کرده باشم، به آن می‌گویم هرز؛ درحالی‌که هرز نیست، خودرو است. هرز، انسانی است که بدون آگاهی قدم برمی‌دارد؛ چون حرکت اگر «قصد» نداشته باشد هرز است. برای قصد داشتن باید مقصد را بشناسی. وقتی آگاهی را از آن برمی‌داری درواقع قصد را برداشته‌ای. پس قدم اول آگاهی است. یعنی باید حق را بشناسیم. یعنی چه‌چیز را بشناسیم؟

دشواری واژه «حق»

واژه «حق» انصافا واژه دشواری است. بعضی از کلمات چنان ثقیل‌ و وزن‌دارند که عموما عقل انسان به بلندکردن این کلمات نرسیده؛ جلویشان زانو خم کرده و سپر انداخته. حق از جمله این کلمات است. به فهم من، حق در دشواری مفهوم، به اندازه «وجود» دشوار است؛ همچنان که پرسش از وجود و هستی سخت است. جناب هایدگر در ابتدای کتاب «هستی و زمان» سعی می‌کند مخاطب را قانع کند که باید از هستی سوال کرد، [باید] بپرسیم هستی چیست. [او در آن کتاب] کلی دشواری دارد تا به ما اثبات کند این پرسش بدیهی نیست؛ کلمه‌ای مهم است و باید درباره آن اندیشید. چرا این‌قدر به تقلا می‌افتد؟ چون کلمه سخت است. کلمه «حق» هم از همین تبار است. دشوار است. وقتی کلمات دشوار می‌شوند، متفکران در برابرشان ناگزیر می‌شوند به فرومایه‌گویی. کلمه وجود سنگین است، می‌گویند خب، وجود که سنگین است؛ پس اما [حالا برویم سراغ] «موجود». می‌روند از اینجا به بعد راجع‌به موجود صحبت می‌کنند. می‌بینند کلمه مرگ دشوار است، یاوه می‌گویند: «چون من هستم مرگ نیست و چون مرگ آید من نیستم.» خب بگو نمی‌توانم سوال بلند کنم، چرا سوال را پاک می‌کنی؟ چرا زیرآب پرسش را می‌زنی؟ من گاهی به هم‌کلاس‌ها و هم‌بحث‌های خودم می‌گویم: واژه حق آن‌قدر دشوار است که عالم بزرگوار و اندیشمند متفکری چون امام محمد غزالی رسما در کتاب «احیاءالعلوم» درباره‌اش یاوه گفته. ایشان می‌فرماید: «الحقُ لِمَن غَلَبَ» یعنی حق با همان کسی است که زور دارد! این یعنی چه؟ یعنی نتوانسته کلمه حق را بلند کند. همین جمله‌ای که ایشان فرموده، از آن بناهایی است که بسیاری از امت‌ها زیر آوار آن تلف شدند: هرکی زور دارد حق با اوست.

حق را چگونه بشناسیم؟

اِ؟ این شد حق‌طلبی؟! خب حسام، الان با این توصیف که کردی، حق چنان ناشناختنی شد که می‌رسیم به یک نقض‌غرض. تو می‌گویی قدم اول شناخت حق است بعد چنان وصفی درباره‌اش داری که اصلا نمی‌شود آن را شناخت. چگونه قدم اول را به امر محال گره می‌زنی؟ نه عزیز، شناخت حق محال نیست. ما حق را می‌شناسیم، اگر آن را نشناسیم، چطور مطالبه‌اش کنیم؟ به آن میل کنیم؟ چیزی که می‌شناسیم را می‌خواهیم. همه این حرف‌ها به معنای این است که شناخت ما، حق را به حصار نمی‌کشد. ما به معنای حق نزدیک و نزدیک‌تر می‌شویم. چطور نزدیک می‌شویم؟ راه نزدیک شدن به معنای حق این است که به فعلیت رسیده‌ترین وضعیت هر چیزی را نزدیک‌ترین وضعیت آن چیز به حق، تصور کنیم. مسامحتا می‌توانیم این‌طور بگوییم: شکوفاترین و کمال‌یافته‌ترین وضعیت هر انسان، حق آن انسان است. شکوفاترین و کمال‌یافته‌ترین وضعیت محیط زیست، حق محیط زیست است. شکوفاترین و کمال‌یافته‌ترین وضعیت بدن و پیکر ما، حق بدن ما است. شکوفاترین و به‌فعلیت‌رسیده‌ترین وضعیت جامعه، حق جامعه است. شکوفاترین و کمال‌یافته‌ترین وضعیت سازه و ساختمان، حق ساختمان و ساختمان‌سازی است. وقتی این‌طوری به حق نگاه کنیم، حق ناشناختنی نخواهد بود؛ بلکه شناخت حق، حاصل تجمیع تمام شناخت‌هاست. نه اینکه بگوییم، حق، فقط موضوع رشته حقوق است. نه، همه رشته‌ها دارند حقِ موضوع دانش و تخصص خودشان را مطالعه و مطالبه می‌کنند.

قانون چیست؟

حالا بین انواع رشته‌ها، رشته حقوق، در مطالعه حق صراحت بیشتری دارد. ما برای مطالعه حق، ابزارهای متنوعی داریم که یکی از مهم‌ترین این ابزارها قانون است. نحوه پیاده‌سازی حق به واسطه قانون می‌شود موضوع رشته حقوق. این‌ها تعریف‌های اجمالی است. در واقع قانون آن چیزی است که ابزار تحقق حق باشد. قانون از آن واژه‌های مظلوم در فرهنگ ماست. در زمان ما، وقتی می‌رفتیم مدرسه، زورکی به ما می‌گفتند موهایمان را با ماشین کوتاه کنیم. می‌گفتیم: چرا؟ می‌گفتند: قانون است. می‌گفتیم: کدام قانون؟ برگه‌ای را که روی دیوار نوشته و نصب کرده بودند نشانمان می‌دادند. ما را دچار سوءتفاهمی کردند که فکر می‌کنیم به ظلم مکتوب و قلدری مدون هم می‌توان گفت قانون! ما بعضا در خانه‌هایمان هم همین کار را می‌کنیم. با بچه‌هایمان قلدری می‌کنیم. بابتش استدلال نداریم. چیزهایی را حکم می‌کنیم. بعد بچه می‌گوید: چرا باید این کار را بکنم؟ می‌گوییم: قانون است! نه عزیز، دستور و قانون کلمات مترادفی نیستند. بحثمان که کمی جلوتر برود، باز هم اشاراتی به قانون خواهم داشت. پس تا اینجا بگوییم شناخت حق، یعنی شناخت فعلیت‌یافته‌ترین وضعیت هر چیز. بیاییم روی این تعریف توافق کنیم. حالا سوال بعدی:

شرح آمال و آرزوها، حق‌شناسی نیست

آیا اگر من بهترین وضعیت هرچیزی را بدانم، کافی است؟ یا چیز دیگری هم لازم است که من بتوانم بگویم که بستۀ شناخت حق من، کامل شد؟ به شرح آمال و آرزوها، حق‌شناسی نمی‌گویند. اینکه شما بیایید و بگویید حق همه دانش‌آموزان ما، این است که صبح‌ها با شکم گرسنه سر کلاس ننشینند. این تا اینجا آرمان و آمال است. حق‌شناسی وقتی است که علاوه بر اینکه بگویی مقصدم چیست، روشت را هم بگویی [و ترسیم کنی]؛ و الا هرکدام از ما می‌توانیم معرکه بگیریم، [مثلا] من بشوم مدیر یک شرکت، بگویم از این به بعد حقوق همه‌تان را ده‌برابر می‌کنم، اجاره‌خانه‌هایتان را می‌دهم، گوشت و مرغ و بقیه‌اش را هم می‌گویم دم در بیاورند و به شما تحویل بدهند. به این وعده و وعیدها که حق‌شناسی نمی‌گویند. حق‌شناسی مستلزم آن است که اولا ما شکوفاترین و به فعلیت‌رسیده‌ترین وضعیت هر چیزی را بدانیم. ثانیا، روش تحقق و رسیدن به این فعلیت را هم بدانیم. اگر کسی فقط آرمان‌ها را گفت مثل مغازه‌ای است که فقط ویترین دارد، بعد که می‌خواهی چیزی از آن بخری، موجودی‌ای ندارد. چون عیار موجودی را در روش و متدلوژی تحقق می‌توان شناخت. پس گام اول شد شناخت حق و شناخت حق، حتما مستلزم شناخت روش تحقق هم هست. گام اول را داشته باشید تا برویم سراغ گام بسیار مهم و دقیق دوم. [موسیقی بی‌کلام + دکلمه شاملو: انسان دشواری وظیفه است... انسان زاده شدن تجسد وظیفه بود، توان دوست داشتن و دوست داشته شدن...]

ادب دوم: تواضع در برابر حق

اما ادب دوم حق‌طلبی، تواضع در برابر حق است که الان برایتان توضیح می‌دهم. این ادب دوم، ظرافت دارد و دقت مضاعف می‌طلبد. از قبلی و بعدی‌ها کمی دشوارتر است. خود تواضع به چه معناست؟ این چرب‌زبانی‌ها و تعارفات لفظی‌ای که ما داریم: «آقا کوچیکتم» «ما خاک پای شماییم» « ما چاکر شماییم» یا «ما خدمتگزاریم» شامورتی‌بازی‌اند. حقیقت تواضع هم، باز آگاهی است. آگاهی از چه؟ چنان‌که من تا امروز می‌فهمم، تواضع در باب تفاعل از ریشه «وضع». وقتی ریشه را می‌بریم به باب تفاعل، دو چیز را در نسبت با هم توصیف می‌کنیم. وقتی ریشه «وضع» به باب تفاعل می‌رود، این‌گونه می‌شود که من آن‌گاه در برابر چیزی متواضعم که وضع خودم، بودن خودم، را در نسبت آن چیز بتوانم درک کنم. یعنی آن‌گاه که من آگاه می‌شوم بر وضعیت و موقعیت خودم نسبت به چیز دیگری، می‌توانم نسبت به او متواضع باشم. رفتار در تناسب این آگاهی را می‌گویند تواضع. اتفاقا یک جایی تواضع، ایجاب می‌کند که ما خیلی قاطع و محکم بایستیم و بگوییم: این که من می‌گویم! در جای دیگری هم تواضع ایجاب می‌کند بگوییم: آنچه تو می‌گویی! پس تواضع به صورت پیش‌فرض، یک‌سری رفتارها و گفتارهای تیپ نیست. نوعی آگاهی است. باید تشخیص دهیم، تواضع در این نقطه، چه رفتاری را بر ما حکم می‌کند.

حق، گرفتنی است؟

این تعریف تواضع. حالا، قبل از اینکه از تواضع نسبت به حق بگویم، ضرورتش را توضیح دهم که چرا اصلا ما باید چنین چیزی را بلد باشیم و این ادب را رعایت کنیم. علت این است که اگر نسبت به حق متواضع نباشیم، اسم منافع و میل خودمان را می‌گذاریم «حق». عُرف هم یک ضرب‌المثل و یک شعار کم‌عمق شایع به دستمان می‌دهد و می‌گوید: بیا این هم آیینت! برو به آن عمل کن. آن شعار چیست؟ «حق، گرفتنی است.» به‌به. بعد می‌بینی، یک جامعه همه مشغول گرفتن حق‌اند. تبدیل به یک بازی دستش‌ده می‌شود: حقت رو بگیر! از کی بگیرم؟ از بغلی... چی‌کارش کنم؟ بده بغلی... همین‌جوری تا آخر. بعد سوالی پیش می‌آید، در جامعه‌ای که همه حق‌طلب‌اند، ما  نباید این‌قدر نزاع و خصومت داشته باشیم. چطور می‌شود، همه داریم حقمان را می‌گیریم و حق هم گرفتنی است، اما حال عمومی‌مان هم برحق نیست؟ خوب‌ترینِ خودمان نیستیم. چرا؟

چطور در برابر حق تواضع کنیم؟

این مسئله چراهای متعددی دارد که یکی از آن‌ها، تواضع نسبت به حق است. پس ضرورتش را هم خدمت‌تان گفتم. حالا برویم به سراغ تعریف تواضع در برابر حق. چنان‌که گفتم و الان می‌بینید، بحث‌ها از دل هم برمی‌آیند. یعنی ادب دوم، فرزند ادب اول است. ادب اول، آگاهی به حق بود که دو وجه داشت. یک. شناخت حق به‌عنوان یک فضیلت، که ما را سوق و استعلا می‌دهد به بهترین‌بودنِ خودمان. دوم. مسیر تحقق. روشِ شدن. اینجا فقط بحث فضیلت نیست. قدرتی است که می‌تواند ما را در مقام آن حق قرار دهد. یکی توان است. یک نیرو است. هردوی این‌ها تواضعی از جنس خودشان دارند. دو تواضع در برابر حق داریم: تواضع اول تواضع معرفتی و دوم، تواضع عملی.

تواضع معرفتی در برابر حق

سعی می‌کنم حرف‌هایم را در نهایت انضباط بگویم که در ذهن شما هم منضبط بنشیند اما بدون تعارف بعید می‌دانم کار یک‌بار شنیدن باشد. حالا من سعیم را می‌کنم، تو هم گوش بده. تواضع معرفتی در برابر حق، گفتنش ساده است. یک جمله است اما عملش واویلا: حق را از خودم بزرگ‌تر بدانم. همین یک جمله. یعنی چه؟ یعنی اینکه تصور نکنم تمام آن چیزی که حق است در حصار معرفت من جای می‌گیرد، آن‌قدر کوچک است که می‌توانم در برش بگیرم، بغلش که بکنم دستانم می‌رسند به هم و چیزی از [حق] بیرون نمی‌ماند. آدم‌هایی که خودشان را از حق بزرگ‌تر می‌دانند آدم‌های خطرناکی هستند.
حق از هر بشری بزرگ‌تر است
وقتی می‌گویم آدم خطرناک، زود بیرون از خودت را نگاه نکن؛ اولین جایی که باید نگاه کنیم آینه است. گاهی ما خودمان اصل خطریم. وقتی تصور می‌کنیم که هرچیزی از حق هست، من بر او اشراف معرفتی دارم. در چنین فرضی نمی‌توان احتمال داد که شاید چیزی حق است و من نمی‌دانم. اما اگر حق را بشناسیم و بدانیم که بسیار بسیار بزرگ است، در برابرش خاضع می‌شویم؛ می‌فهمیم از این دریای بی‌کران، از این اقیانوس، پیاله‌ای به ما رسیده و بقیه‌اش بیرون از من است. اگر من بدانم حقی هست که در من نیست و نزد بقیه است، حتی شاید نزد همان کسی که تو فکر می‌کنی آدم‌حسابی نیست، آن‌وقت دیگر شنوا می‌شوی. وقتی ما در برابر حق متواضع باشیم، می‌دانیم که حق از هر بشری بزرگ‌تر است. یعنی هیچ یک نفری نمی‌تواند بگوید همه‌اش در من است. این‌طور تصور کنید که حق، کتابی است که نفربه‌نفرِ ما حروف آن هستیم؛ هیچ‌کدام‌مان را نمی‌توان از جایمان برداشت. اگر برداریم، معنا تکان می‌خورد. فرض کن فایل ورد یک کتاب دست شماست. جستجو می‌کنی و می‌بینی که 10هزار «واو» دارد. می‌توانی بگویی که 10‌هزار واو که عین هم‌اند، پس همه را برداریم و یکی جای همه‌شان بماند؟ اگر یک دانه از واوها را برداری، متن به هم می‌ریزد. حداقل معنایش در یک جایی از متن، اتقان ندارد. حتی آدم‌های به ظاهر شبیه هم، در این متن کارکرد متفاوتی دارند. هیچ‌کس جای دیگری نیست و هرکس حرف خودش را زندگی می‌کند. پس ما از هم بی‌نیاز نیستیم؛ حتی اگر کسی خود را دانای مطلق بداند و بگوید از اینجایی که من هستم داناتر ممکن نیست، باز دیگران در تعریف حق برای او مؤثرند. کمی جلوتر مثال می‌زنم و برایتان می‌گویم. فعلا تا همین‌جا داشته باشید. این تواضع اول.

تواضع عملی در برابر حق

و اما تواضع دوم؛ تواضع دوم در حوزه تحقق حق و عملگرایانه است. به چه معنا؟ یعنی ما اگر در خصوص وضعیت خود نسبت به حق آگاه باشیم، آن‌گاه می‌دانیم که حق محقق نمی‌شود؛ آن فضیلت به فعلیت نمی‌رسد مگر اینکه همه ما بخواهیم بشود. یعنی همان‌طور که در حوزه آگاهی معرفتی می‌گوییم حق از معرفت من بیرون است، و یک بخش از آن به من رسیده و بقیه بیرون از من است، در مرتبه تحقق و شدن هم، بخشی از آن در اراده من است و باقی آن، در اراده باقی آدم‌هاست. به همین دلیل است که جامعه انسانی در سفر بلند خود بر روی ریل تاریخ، به بهای هزاران گردن شمشیرخورده و سرِ برداررفته و انبوه خون‌های بر زمین ریخته، به این فهم رسیده که برای تحقق حق، نیازمند چیزی است به نام قانون.
فرق قانون و حکم
قانون یک پیمان بشری است. قانون فرق دارد با حکم و دستور. حکم و دستور از بالا به پایین می‌آید. یک نفر ابلاغ می‌کند و یک توده عمل می‌کنند. قانون ماهیت متفاوتی دارد. قانون از پایین و توده مردم، توافق و اجماع می‌شود و آن‌کس که بر رأس نشسته، ناظر بر این است که این توافق حتما عملی شود. نکته اینجاست که آیا منِ یک نفر احتمال ندارد که چیزی بفهمم که به نگاه خودم از فهم همه آن انبوه دیگران، به حقیقت و فضیلت نزدیک‌تر باشد؟ آیا چنین امری محال است؟ خیر، در حیطه عملی محال نیست. ممکن است تو به شناختی رسیده باشی که بر مبنای مسیر استدلال خودت، باور پیدا کردی که فهم یک‌نفرۀ خودت به آن فضیلت نزدیک‌تر است تا این فهم جمعی. حال باید چه کنیم؟ چاره‌ای نیست. برو و دیگران را هم تعلیم بده، آگاه و اقناع کن تا فهم فردی تو به فهم جمعی تبدیل شود. ولی نمی‌توانی حکم کنی که چون من آگاه شده‌ام، پس زین پس شما هم باید آگاه باشید. آگاهی با حکم نمی‌شود. به‌خاطر اینکه حتی اگر حکم بکنی هم عملی نمی‌شود. زیرا عمل در اراده عامه است. عمل که در اراده یک‌نفره تو محقق نمی‌شود! حتی اگر فرض کنید انسانی را که چنان آگاهی‌ای دارد که هیچ ندانسته‌ای ندارد. یعنی مطلق آگاهی را برای او فرض کنیم. در نگاه برون‌دینی مصداق آن را نداریم. کسی را نداریم که بگوییم مطلق آگاهی است. اما آن‌هایی که باورمند به دین‌اند چه کنند؟ برای این عزیزان هم فرقی نمی‌کند. رجوع کنید به تاریخ حیات معصومین. به همان کسانی که در باور شما به‌عنوان معصوم پذیرفته شده‌اند. فرضمان این است که همه آگاهی نزد آنان است. آیا کسی که همه آگاهی نزد او بوده حق برای او مستقل از اراده دیگران مصداق و معنا داشته؟
تمایز در رفتار، ریشه در اراده جامعه پیرامونی دارد
ائمه معصومی که در یک دوره قریب به دو قرن، پشت سر هم زندگی کرده‌اند، دانایی‌ای همچون هم دارند. وقتی بگوییم تمام ایشان مطلق دانایی را داشتند، یعنی مثل هم فکر می‌کردند و مثل هم می‌دانستند. پس در قلمرو شناخت، فرضمان این است که برابری وجود دارد. اما در حیطه عمل، رفتارها و سیره زندگی را مقایسه کنید. فقط در خصوص مواضع ایشان با حاکم وقت. ما در سیره که نگاه می‌کنیم، سکوت داریم، تشکیل حاکمیت داریم، قیام علیه حاکم وقت و در نهایت صلح با او و پیمان بستن با او داریم. قیام علیه حاکم وقت و صلح نکردن با او و جنگیدن تا پای جان داریم، سکوت نسبت به حاکم وقت، مشغول شدن به تدریس و تعلیم و ترویج داریم، ولیعهد حاکم نااهل وقت شدن هم داریم! انبوهی از رفتارهای متمایز از کجا نشئت می‌گیرد؟ در حیطه شناخت که فرض کردیم تمایزی نیست. تمایز از کجا آمد؟ غیر از اینکه ریشه در اراده جامعه پیرامونی دارد؟ یعنی حتی آنجایی که شناخت هم برابر است، تحقق حق، منوط به اراده دیگرانی هم هست. حتی آن کسانی که در نگاه باورمندانشان آگاه مطلق هستند هم در حیطه عمل و تحقق، ناگزیرند براساس اراده پیرامون، حق زمانه خودشان را شناسایی کنند. این‌طور نیست که بگوییم یکی حق رفتار کرده بقیه غیرحق رفتار کرده‌اند. این‌طوری مطلق آگاهی را زیر سوال برده‌ایم. بلکه در هر زمانه و در هر جامعه بر اساس مقتضیات و اراده آدم‌های آن جامعه، حق مصداق متفاوتی پیدا کرده. پس تواضع عملی در برابر حق این است که بدانیم عملی‌شدن حق، تحقق حق، به اراده یک نفر نیست. به اراده یک جمع است. به همین خاطر است که قانون ضرورت دارد چون تبلور اراده جمع است؛ اگر برداری و به‌جایش دستور بگذاری، خراب می‌شود. دستور می‌دهی و می‌گویی چرا نمی‌شود؟ خب چه کسی انجامش دهد؟ کسانی که باید انجامش دهند به آن باور ندارند. مگر می‌توانی اراده آنان را حذف کنی بگویی خودم کافی‌ام؟ جامعه که PS4 نیست دسته‌اش را بگیری دستت و بگویی: اِ دکمه‌اش را می‌زنم کار نمی‌کند! بعد هم مطالبه کنی، بگویی پس چرا من هرچه حکم می‌کنم شما نمی‌روید انجام دهید؟ تعالی جامعه با حکم نیست؛ با قانون است. یعنی حتی اگر کم می‌دانند قانونی درخور کم‌دانی خود تصویب کنند؛ عالمان هم وظیفه دارند معدل آگاهی را بیاورند بالا. خیلی طولانی شد این بریده بحث ولی واقعا نمی‌شد وسط آن آنتراکت داد چون انضباط بحث به هم می‌خورد. من سعی می‌کنم دوتای بعدی را خلاصه بگویم. ستون بحث، همین تواضع در برابر حق بود. نفسی بکشم و ادامه‌اش را تقدیمتان کنم. [موسیقی بی‌کلام و دکلمه شاملو]

ادب سوم: حق را با حق لوث نکنیم

ادب سوم آن است که حق را با حق لوث نکنیم. حق را با حق نزنیم. این هم جمله کوتاهی است. توضیح این ادب سوم هم کوتاه است ولی اتفاقا چیزی است که فکر می‌کنم در جامعه نیاز داریم که این را زیاد موردتوجه قرار دهیم یا بعضا به همدیگر تذکر دهیم و یادآوری کنیم. یعنی چه؟ به انضباط فکری‌مان پایبندیم. یعنی این ادب سوم هم از دل دو ادب قبلی درمی‌آید. ضرورت آگاهی، آگاهی در دو سطح، یعنی در شناخت حق و شیوه تحقق و با پذیرش ضرورت تواضع نسبت به حق با توضیحات مفصلی که گفتم. می‌رسیم به اینجا که دیگر برایمان عجیب نیست که من مصداقی از حق را فهمیده و دریافته باشم که تو درنیافتی و متقابلا تو مصداقی از حق را دریافتی که من درنیافتم. هیچ اشکالی ندارد. ما متواضعیم نسبت به این اتفاق. می‌دانیم که حق از شناخت هرکدام از ما بزرگ‌تر است. تو پاره‌ای از آن بهت رسیده و به من هم پاره ای دیگر. می‌دانیم که حق نیاز به عمل جمعی دارد. عمل جمعی تنوع اراده است. تو اراده به سویی داری و من به سویی دیگر. چه بسا ناهم‌سوییم اما برحقیم. این توضیحش، حالا مثال بزنم برایتان.

چند مثال

لوث کردن حق با حق این‌طوری است: رفتی دیدی خانمی یا آقایی خرده‌غذایی در کیسه و جیبش دارد و به گربه‌های محل غذا می‌دهد. کار بدی می‌کند؟ [حالا قیام زیست‌محیطی نکنید علیه من، روی این مثال، که بگویید آی نمی‌دونم نباید غذا بدیم، اگر غذا بدیم اکوسیستم فلان می‌شود. من سواد این‌ها را ندارم.] ولی در فرض عامیانه، غذا دادن به یک حیوان گرسنه ابدا کار بدی نیست. بین خودمان هم باشد با آن توضیحاتی که می‌دهند و می‌گویند به حیوانات غذا ندهید، من قانع نشده‌ام اما متواضعم نسبت به حق، چه‌بسا حقیقتی هست که از سواد من بیرون است. حالا این درست است من بروم به این خانم و آقایی که دارند به حیوانات غذا می دهند بگویم: مرد حسابی! زن حسابی! آدمیزادش گرسنه است؛ تو آمدی به حیوان غذا می‌دهی؟ این رفتار درست است؟ یک مثال دیگر بزنیم. فرض کنید جمعی، تشکل یا انجمنی ساخته‌اند و دارند حقوق زنان را مطالبه می‌کنند. کار بدی می‌کنند؟ نه. کار غیرحقی از ایشان سر می‌زند؟ نه. درست است که من بروم سراغشان و بگویم: آخر خانم، مگر حقوق مردان کم ضایع می‌شود که تو سندیکا تشکیل داده‌ای تا فقط حقوق زنان را پیگیری کنی؟ ببین عزیز، من به این رفتار می‌گویم لوث کردن حق با حق. اینکه برویم سراغ کسانی که مشغول مطالبه حقی هستند و به آنان حق دیگری را نشان دهیم و بگوییم چرا آن را پیگیری نمی‌کنند؛ به سندیکای حمایت از کارآفرینی بگوییم چرا از حقوق کارگران دفاع نمی‌کنند؛ هرکس می‌گوید حقوق زنان، بگوییم حقوق مردان چی؛ می‌گوید حقوق کودک، بگوییم بزرگ‌سالان چی؟؛ هر حقی را با حق دیگری لوث کنیم، خب نتیجه عملی این کار چه خواهد شد؟ اینکه مثل سطل خرچنگ‌ها، هیچ‌کدام از این سطل بیرون نمی‌آییم؛ همه چنگ می‌زنیم و دست و پای همدیگر را نگه می‌داریم!

به تنوع مطالبه‌گریِ همدیگر احترام بگذاریم

اگر آن دو فرض قبلی را پذیرفته باشیم، ادب سوم آن است که بپذیریم هرکس به فراخور فهم، موقعیت اجتماعی و زمانه و استعداد خود، مطالبه‌گر حقی است. اگر دغدغه من حقوق کودکان است نمی‌توانم متعرض کسی بشوم که دغدغه‌اش حقوق محیط‌زیست است. اگر کسی دغدغه حقوق مردان دارد، نمی‌تواند متعرض کسی شود که دغدغه حقوق زنان را دارد. چون [حق] متکثر و پخش است. حق در انبوهی از اراده‌ها متجلی است. پس انبوهی از مطالبه‌ها شکل می‌گیرد. اشکالی ندارد؛ مگر در مواقعی که برسد به تعارض حقوق، یعنی در جایی که این دو مطالبه، منافی یکدیگر باشند. خب این هم دانش و علم خود را دارد؛ این‌همه بنده‌های خدا دانشجویان حقوق در دانشگاه درس می‌خوانند یکی از دشواری‌های درس خواندنشان رفع تعارض میان حقوق است. و الا اینکه از روی قانون بخوانی بگویی «[حکم] فلان چیز حبس، از این‌قدر ماه تا این‌قدر ماه» را که کامپیوتر هم انجام می‌دهد؛ آدم نمی‌خواهد که! فضیلت انسانی یعنی معرفت تعارض حقوق. وقتی رسید به چنین مسئله‌ای برویم داوری‌اش را هم یاد بگیریم و حل‌وفصلش کنیم. پس ادب سوم هم این شد که به تنوع مطالبه‌گری یکدیگر احترام بگذاریم. حق را با حق لوث نکنیم، بگذاریم هرکس به فراخور توان و بضاعت و قابلیت خود مطالبه‌گر حق باشد. خب در ادب سوم رسیدیم به انتهای بحث. اینجا مؤخره مهمی بگویم و آماده شویم برای قسمت پایانی این اپیزود.

مؤخرۀ ادب سوم

این سه موردی که تا اینجا برایتان گفتم، با هم توالی دارند. هرکدام فونداسیون (پِی و پایه) مرحله بعد است. اگر اولی که آگاهی است سست باشد، دوتای بعدی هم سست می‌شوند. اگر تواضع دچار سطحی‌نگری و کم‌عمقی باشد، لوث شدن حق با حق هم قطعا اتفاق خواهد افتاد چون [سنگ بنای] قبلی دچار سستی و کاستی است. اگر می‌بینیم در این مرحله دچار ابهام و مسئله شده‌ایم، به‌خاطر آن است که در خشت‌های قبلی، کار پخته از آب درنیامده است. فرض بفرمایید الان کسی بگوید: خب حسام، تو الان گفتی حق را با حق لوث نکنیم. هرکس بنا به زمانه و زمینه خود به فهمی از حق رسیده و می‌خواهد آن را مطالبه کند. حالا من به این فهم از حق رسیده‌ام که باید بروم و فلانی و فلانی را بکُشم. حق را با حق لوث نکن. من این‌قدر فهمیده‌ام. تو از حرف خودت بگو؛ من نیز کار خودم را می‌کنم. این بهانه‌ها و مشکلات از کجا نشئت می‌گیرد؟ از سستی خشت اول. اگر من در مرحله آگاهی بر حق، تأمل کرده باشم در نسبت بین حقوق موضوعه و حقوق طبیعی، [حقوق موضوعه یعنی آنچه که آدم‌ها با هم قرار گذاشته و توافق کرده‌اند.] و به این سوال اندیشیده و به پاسخ رسیده باشم که آیا ما انسان‌ها می‌توانیم با هم توافق بکنیم و حقوقی را وضع کنیم که حقوق طبیعی آدمیان را از آنان سلب کنیم؟ جواب این سوالات باید در خشت اول دربیاید. الان ادعایمان این نیست که با چند دقیقه حرف‌زدن، مُشرف به حق شده‌ایم. حق، از فهم ِ منِ حسام بزرگ‌تر است. همان یک ذره‌ای از فهم که سهم من شده است هم از کلمه بزرگ‌تر است. بنابراین در این اپیزود، فقط مزه‌ای بین ما مبادله می‌شود.

غرگی به اندیشه خود

حالا مثالی عرض کنم که در خصوص تواضع در برابر حق باشد. این اشتباه یا سوالی که گفتم، فرض کنیم من بروم کسی را بکُشم، بگویم حق را با حق لوث نکن بگذار من هم به کارم برسم، این به ذهن کسی خطور کرده، اما می‌آید این را با غرّگی می‌گوید: «هان! خوردی؟ دیدی نظریه‌ات باگ داشت؟!» این غرگی که بعضی از ما فکر می‌کنیم چیزی ظرف پنج دقیقه به عقل ما رسیده که ظرف پنج قرن به عقل هیچ متفکری نرسیده و الان ما حتما باگی در اندیشه‌ای پیدا کرده‌ایم که نسل در نسل، متفکرین شرق و غرب، عقلشان نرسیده بوده به آن بیندیشند! این مال کجاست؟ عدم تواضع در برابر حق. و متأسفانه بلایی است که نخبه‌نماهای ما گرفتار آن‌اند. زمانی که ما محصل بودیم این خیلی باب بود. ما نوجوان بودیم؛ یک معلم جوان پیدا می‌شد با یک جزوه یا کلاسور که می‌آمد پیش ما. آمده بود چه کند؟ پاسخ به شبهات بدهد! یعنی فرضش این بود: «آنی که من می‌فهمم حق است؛ هرچیز دیگری که خلاف این می‌شنوید ممکن است شبیه حق باشد؛ ولی شبهه است.» بعد در آن کلاسورش پاسخ تمام ابهامات و اشکالات و مسائل حل‌نشده اندیشمندان تا زمانه خودش را داشت. در یک‌ربع فروید را جمع می‌کرد؛ در نیم‌ساعت هابرماس را؛ در ده دقیقه هم مارکس را. کلا در فاصله‌های یک‌ربع‌یک‌ربع می‌توانست تکلیف یک نسل را روشن کند. [تازه این مال زمان ما بود؛ الان که دیگه با لپ‌تاپ می‌آن؛ واویلا! اینا مال کجاست؟ عدم تواضع. خب، قبل از اینکه آخرین گام یا ادب چهارم رو بگم یه سوال بپرسم: الان برگردی به من بگی که «داداشم! آگاهی به حق رو که گفتی؛ حله. تواضع رو هم گفتی؛ اون رو هم داریم. گفتی حق رو با حق لوث نکنیم، اون هم رو چشم‌مون. دیگه همه مصالح آماده است. بریم حق بطلبیم. چیزی کم نمونده که. فقط یه جَنَم می‌خواد. قد و بالاش رو هم داریم دیگه... ماشاالله پررو قرنیه‌مشکی... قلدر، چارشونه کشتی... بریم حق بطلبیم؟» حله عزیزم، برو بطلب. فقط قبل از اینکه بطلبی به این سؤال من فکر کن: «حق رو با کجات می‌خوای بطلبی؟» الان جا داره که بهم بگی که «ببین! خودت سر شوخی رو باز کردی ها. خودت گفتی حق رو با کجات می‌طلبی ها!» نه والله! شوخی نمی‌گم. یعنی یه‌ذره شوخی می‌گم؛ ولی خیلی شوخی نمی‌گم. جداً حق رو با کجات می‌طلبی؟ این سؤال رو باید تأمل کنی که ادب چهارم به کارت بیاد.] [قطعه موسیقی بی‌کلام و دکلمه شاملو: به یادآر که تنها دستاورد کشتار، جُل‌پارۀ بی‌قدر عورت ما بود. خوش‌بینی برادرت ترکان را آواز داد. تو را و مرا گردن زدند. سفاهت من چنگیزیان را آواز داد. تو را و همگان را گردن زدند. یوغ ورزاو بر گردنمان نهادند. گاوآهن بر ما بستند. بر گُرده‌مان نشستند. و گورستانی چندان بی‌مرز شیار کردند که بازماندگان را هنوز از چشم، خونابه روان است. کوچ غریب را به یادآر از غربتی به غربت دیگر. تا جست‌وجوی ایمان تنها فضیلت ما باشد. به یادآر تاریخ ما بی‌قراری بود، نه باوری نه وطنی.]

ادب چهارم: حق را عام طلب کن

اول تیتر ادب چهارم را می‌گویم و بعد توضیح می‌دهم. این آخرین ادبی است که می‌خواهم درباره‌اش صحبت کنم. گفتم صحبت درباره حق می‌تواند بیش از این‌ها باشد. ادب چهارم و پایانی در این اپیزود یک جمله است: حق را عام طلب کن. یعنی چه؟ سؤالی که عرض کردم و گفتم «حق را با کجات می‌طلبی؟» واقعا سؤال قابل‌تأملی است که راه را برای ما باز می‌کند. آن چیزی که عرفاً به آن حق‌طلبی می‌گوییم، اظهار حق است؛ یعنی آن را بر زبان بیاوریم و بگوییم «حق من را بده!». خب زبان یکی از اعضا و جوارح ماست؛ آیا همین کافی است؟ یعنی فرض کنید حق را شناختیم و حق در پندار ما متجلی شد. بعد جریان پیدا کرد و در گفتار ما نیز ظاهر شد. آیا همین برای حق‌طلبی کافی است؟ برای پاسخ به این سؤال؛ می‌خواهیم انضباط فکری‌مان را هم حفظ کنیم. پس برمی‌گردیم به مقدمات قبلی. مگر نگفتیم که حق چنان بزرگ است که تک‌تک اعضای یک جامعه در مطالبه آن نقش دارند؟ و هر کدام از تبار و جنس خودشان باید حق‌طلبی کنند یعنی حق چنانی که تو می‌طلبی متفاوت است با حقی که من می‌طلبم و هردو باید بر این حق‌طلبی همت داشته باشیم. حالا با این مقدمه اگر بیاییم سراغ اعضای بدن، باید بگوییم زبان حق‌طلبی کرد، بقیه اعضا معاف‌اند؟ برویم سراغ ادب دوم: تواضع در برابر حق یعنی من وضعیت خود را نسبت به حق دریابم و بشناسم. آیا این «من»ی که می‌گویم، خلاصه در یک عضوم یا عضو‌به‌عضو و رکن‌به‌رکن وجود من باید وضعیتش نسبت به حق مشخص باشد؟ پس از تواضع در برابر حق برمی‌آید که باید عموم من مطالبه‌گر حق باشد.

حق‌طلبی صرفاً اظهار حق‌طلبی به زبان نیست

برویم سراغ ادب سوم: حق را با حق لوث نکن. اگر یک حق‌طلبی دارد از نگاه خود و جنس خودش حقی را می‌طلبد به معنی این نیست که تو معافی یا باید مزاحم حق‌طلبی او هم بشوی. تو هم حق خود را بطلب. چنانی که شناخت و فهم خود توست. آیا این قاعده را نباید در سرزمین وجود خودمان نیز رعایت کنیم؟ یعنی اگر زبان من حق‌طلب است، چشمان من را از حق‌طلبی معاف نمی‌کند. چشم من اگر حق‌طلب است قدم‌های مرا از حق‌طلبی معاف نمی‌کند. این حق‌ها با هم لوث نمی‌شوند. هرکدام باید حق را به بضاعت و وضعیت خودشان مطالبه کنند. ببینید به‌ظاهر مطلب ساده است. یعنی هروقت به ما گفتند حق‌طلبی کن، گفتیم باشد برویم حق‌طلبی کنیم. این تبدیل شده به هشتگ و استوری! باشد؛ آقا، خانم، این اظهار حق، بیان حق، همه بدل از زبان است. آیا تمام است؟ اپیزود به درازا می‌کشد. هم من از گفتن خسته می‌شوم هم شما از شنیدن. اما جا دارد فکر کنیم به اینکه آن تعریفی که در مرحله شناخت از حق داریم که هر چیزی را به غایت فعلیت خود نزدیک کند، باید درباره عضوبه‌عضو ما اندیشیده شود. ما بحث را تنزل داده‌ایم و فکر می‌کنیم هروقت از حق صحبت می‌شود صرفا یک موضوع سیاسی ـ اجتماعی بیرونی است.

حاکمیت از من آغاز می‌شود

خیر، حاکمیت از من آغاز می‌شود. من اولا حاکم بر خودمم. من اگر حاکم ستمگر سرزمین خودم باشم که نمی‌توانم مطالبه‌گر حق در بیرون از خود باشم. اگر به چنین تعریفی برسم در شناخت حق دچار مشکلم. من گاهی به‌شوخی این حرف کاملا جدی را به دوستانم می‌گویم: «این کبد چرب در حق‌طلبی مؤثر است.» نخند، باور کن جوک نیست. حساب دارد. وقتی من نتوانسته‌ام حاکم عادلی بر شکم باشم، چگونه می‌توانم حق‌طلبِ بیرون از خود باشم؟ من در مصادیق ورود نمی‌کنم. هرکدام از ما برویم و بیندیشیم. یکی از دلایلی که در این موضوع وارد نمی‌شوم، این است که اصلا قرار نیست یک نفر بیاید و یک فرم تعریف کند و بگوید حق‌طلبی نسبت به اعضا یعنی همین یک مدل. خب اگر این کار را کنیم، باز مقدمات قبلی را نقض کرده‌ایم. فقط به یک تیپ، یک چهره، یک مدل، یک فرم بگوییم حق‌طلب؟ این یعنی حق را خلاصه کرده‌ایم در یک چارچوب! این فرق دارد با آن چیزی که در مقدمات گفتیم که حق از یک فرم بزرگ‌تر است. بنابراین به همین میزان بسنده می‌کنم که طالب حق باید در حق‌طلبی عمومیت داشته باشد؛ یعنی سراپای وجودش طالب حق باشد. آیا منظور این است که مطلقا همه وجودش حق‌طلب باشد و سپس در بیرون از خود مطالبه‌گر حق باشد؟ نه، عام با مطلق فرق دارد. اگر من بگویم که من مطلقِ حق را طلبیده‌م، معنی‌اش این می‌شود که من بر حق احاطه دارم. این مربوط به مرحله طالب حق. مطلوب حق هم باید عمومیت داشته باشد. این یعنی چه؟

مطلوب حق هم باید عمومیت داشته باشد

مثال بزنم خدمت شما. در محل کار، مدیر بددهن، بی‌انصاف یا خودرأیی داری و به نظرت می‌آید که او خلاف حق عمل می‌کند. فرض ابتدایی ما این است که علیه همین مدیر زورگو اعتراض کنیم که چرا حق ما را خورده یا حرمت مارا نگه‌نداشته. این می‌شود پیگیری مصداق. ایرادش این است که بسیار به منفعت‌طلبی نزدیک است. یعنی در خلوت خودم من نمی‌توانم به قضاوت و یقین برسم که آیا الان حق‌طلبی می‌کنم یا منفعت‌طلبی. این آدم چون با منِ تو درافتاده با او مقابله می‌کنی یا چون با حق درافتاده؟ برای اینکه بتوانیم از این گردنه به عافیت عبور کنیم، یک راهکار دارد. آن هم اینکه به‌جای مطالبه‌گری مصداق، آن را به یک قاعده عام تبدیل کرده و قاعده عام را مطالبه کنیم. یعنی چه؟ یعنی اگر آقای الفِ مدیر شرکت من، آدم بی‌انصافی است و حق کارگر را پایمال می‌کند، بددهنی می‌کند و... من نگویم با آقای فلانی مخالفم. بگویم من با بددهنی، تضییع حقوق کارگر، نادیده‌گرفتن زحمات دیگران و بی‌انصافی مخالفم.

براندازیِ خود

اولین نتیجه عملی حرکت از مصداق به قاعده این است که باید اول خودت را برانداز کنی. اگر با بی‌انصافی مخالفی، باید اولا خودت بی‌انصافی نکنی. چون مسئله مصداق نیست؛ با قاعده مشکل داریم. نمی‌شود که در جامعه فریاد بزنی و بگویی من با استبداد، سرکوب و خفقان مخالفم؛ بعد تنگ غروب برگردی خانه‌ات و بشوی مردِ مستبدِ خفقان‌پیشۀ خانه چهارنفره‌ات. نمی‌شود که تو در شرکت از خشونت یک سازمان نسبت به نیروهای تحت‌امر خودش شکایت داشته باشی، مثلا از اضافه‌کاری اجباری، بعد بیایی در خانه‌ات با همسرت این خشونت را به‌قدر زور خودت ابراز کنی. این یعنی تو با چماق مشکل نداری. فقط می‌گویی آن را بدهید دست من! وقتی کسی با قاعده مشکل ندارد و با مصداق مشکل دارد؛ در واقع با ظلم مشکل ندارد؛ فقط می‌خواهد نوبتش شود و خود جای ظالم بنشیند.

حرکت از مصداق متروپل به قاعده متروپولیسم

الان که این دقایق را خدمت شما ضبط می‌کنم، دو هفته از آغاز ضبط این اپیزود گذشته است؛ یعنی تقریبا سه هفته از فاجعه متروپل گذشته. این اپیزود برای من اپیزود سخت و دشواری بود. تابه‌حال هیچ اپیزودی را با چنین وسواسی ضبط نکرده بودم؛ چون حق دشوار است. همین الان هم می‌دانم کلی ایراد و نقصان در عرایضم هست. غرض این بود که در این حادثه تلخ متروپل که قلب ما را به درد آورد، در حادثه تلخ بعدی‌اش که رخداد قطار یزد ـ مشهد بود، آنچه ما را به درد می‌آورد و محرک ما برای مقابله می‌شود؛ واقعه متروپل نیست بلکه «متروپولیسم» است. یعنی این قاعده و رویه‌ای که می‌شود بی‌اعتنا به تذکر آگاهان و خبرگان، بی‌مسئولیت نسبت به پیامدهای اقدامات خود، سقف سست بر سر مردم بگذاریم. این سقف سست، گاهی ساختمان است، گاه یک نظریه، یک وقت تجویز پزشکی و گاه ریل قطار. فرقی ندارد. وقتی از مصداق متروپل، بیاییم به‌سمت قاعده متروپولیسم، آنگاه می‌توانیم نسبت به کل فرایند نظر داشته باشیم و خیالمان راحت باشد که ادب چهارم را رعایت کردیم. یعنی مطلوب منِ حق‌طلب یک قاعده عام است؛ نه صرفا یک مصداق که همواره این گمان وجود دارد که شاید دارم منفعت‌طلبی خود را در لوای حق‌طلبی قالب می‌کنم.

ادب پنجم: صبر بر حق‌شنوی

اما عرض آخرم خطاب به شما عزیزانی است که این اپیزود را تا این دقیقه پایانی شنیدید. من روی ماه تک‌تک شما را می‌بوسم. ماچ مجازی، چون نمی‌رسد، هم مباح است هم نقض پروتکل‌های بهداشتی محسوب نمی‌شود! بزرگواری کردید که شنیدید. من می‌دانم این اپیزود، سربالایی بود. روان و راحت‌الحلقوم نبود. اینکه از شما تشکر می‌کنم، نه به‌خاطر اینکه منت بر من گذاشتید و جیک‌جیک مرا شنیدید، بلکه به‌خاطر این است که به انبوهی از دیگران امید دادید که اگر حرفی از این تبار داشته باشند و بگویند، مخاطب و شنونده دارد. این شنوندگی شما، حسام‌هایی را بعد از من بر سر ذوق می‌آورد؛ که می‌شود نظراتمان را بگوییم. بعد هم بگوییم ادعایی نداریم، ما این‌قدر فهمیدیم. ببخشید که حرفمان هم خیلی خوش‌خوشان و سرگرم‌کننده نیست اما لازم است این حرف‌ها گفته شود... و امید داشته باشند که این حرف‌ها از جانب شما شنیده می‌شود. من تا اینجا چهار ادب درباب حق‌طلبی گفتم. اما آموزگار ادب پنجم شما بودید. زندگی‌اش کردید. بدون لفظ، بدون اینکه به زبان بیاورید، با حضورتان زندگی کردید. و آن ادب پنجم چه بود؟ صبر بر حق‌شنوی.

دقیقه

مهمان نامشخص

نگفتم «مسئله معاش» بلکه گفتم «مُشکلۀ معاش» چون دیگر با مسئله ساده و متداولی روبرو نیستیم. سفره‌مان روز به روز کوچک‌تر می‌شود و باید تدبیری اندیشید. من – که مانند بسیاری از شما – این روزها به فکر چاره‌اندیشی برای معیشت و زندگی‌ام هستم به «هفت قدم» رسیده‌ام که در این اپیزود بلندبلند به آن اندیشیده‌ام.

همیشه تصور می‌کردم اپیزود چهلم انسانک درباره عشق باشد اما میثاق ما در انسانک پرداختن به تجربه زیسته و اندیشیدن در وقایع روزمره با عمقی کمی بیش از معمول است و دست روزگار ما را به این روزگار فراخواند. در این اپیزود چند دقیقه‌ای از دیالوگ‌های کم‌نظیر علی حاتمی در سریال هزاردستان و صدای علیرضا عصار در آهنگ «بازی عوض شده» را باهم خواهیم شنید. موسیقی بدون کلام استفاده شده در این اپیزود: Devastated | Sohrab Pournazeri , David Garner موسیقی‌های استفاده شده در اپیزودهای انسانک تدریجا در کانال تلگرام انسانک به نشانی T.me/ensanak تقدیم خواهند شد.

متن کامل اپیزود چهلم

  پادکست انسانک مجموعه‌ای از جستارهای صوتی است که درآن تجربیات زیسته و روزمرگی‌هامون رو با عمق کمی بیش از معمول روایت می‌کنیم. رفقای انسانکی سلام بر شما. بفرمایید اپیزود چهلم انسانک را بشنوید که از اپیزودهای نطلبیدۀ یهویی است و امیدوارم به‌وقت باشد. تفکر بدان معنا که من می‌شناسمش یک جورهایی از تبار آبستنی است. در پادکست مِی خاطرم هست که در جرعه‌ای با عنوان «عقل سرشت زنانه دارد» توضیح دادم که سرشت عقل زنانه است و الان عرض می‌کنم که تفکر، نیازمند نطفه‌پذیری از زندگی واقعی و از تجربه‌های زیسته است. چیزی در برابر ما پدیدار می‌شود که ما را به تفکر فرامی‌خواند. تفکر یعنی مخاطب قابل بودن برای هستی. بنابراین این‌طور نیست که ما یک سیری را از پیش برای خودمان بنویسیم و بگوییم من راجع به این و بعد این می‌خواهم تفکر کنم. این ادای تفکر است. حقیقتِ تفکر در مواجهه با زندگی اتفاق می‌افتد. لااقل حکمت از این جنس که ما در انسانک با آن آشناییم و داریم راجع بهش صحبت می‌کنیم، به‌دنبال نشئگیِ نظری نیست؛ که چون طاقت واقعیت را نداریم، یک‌سری جملات را پیدا کنیم؛ یک حرف‌هایی را بهش مشغول شویم که سر کنیم در آخورِ کلماتِ گل‌درشت، درنهایت هم برسیم به یک خماریِ تئوری که اگر جهان را آب ببرد، ما را این خواب سانتیمانتال ببرد! گرچه مجال پرواز عقل در خلوت است، اما این عقل بایستی چشمی به جلوت و جمعیت داشته باشد تا بتواند خِرد را تجربه کند. منعطفیم نسبت به هستی تا ببینیم ما را به تفکر در چه فرامی‌خواند. الان هم موضوع از همین جنس است. از شما چه‌پنهان این روزها که من هم مثل خیلی از شما مشغول کار هستم و قرنطینه کمتر شده است و در ترافیک رفت و برگشت، زمان مُکفی دارم برای فکرکردن؛ ذهنم به چیزی مشغول بود که در نظرم آمد احتمالا ذهن خیلی از شماها را نیز مشغول کرده است. امروزی که ۲۵ اردیبهشتِ سال ۱۴۰۱ است، بعد از ساعت کار، نفسی تازه کرده‌ام و شروع کرده‌ام به یادداشت‌کردن چیزهایی که در ذهنم است؛ برای اینکه به شما ارائه کنم و آن چیست؟معاش، معیشت ما و اداره اقتصادی زندگی. یک بخش جدی از این ماجرا برمی‌گردد به ضلع زمامداری، حاکمیت و سیاست‌گذاری‌های عمومی. بسیار هم موضوع مهم و غیرقابل‌انکاری است. ما نیاز داریم راجع‌به این موضوع بحث کنیم، بیندیشیم. اصل ناکارآمدی و بی‌کفایتی جای مباحثه ندارد و مشاهده، کافی است؛ ولی اینکه چه شد که به این نقطه رسید و چگونه می‌شود از این فضا خارج شد، نیازمندِ اندیشیدن است. منتها من الان بنا به ورود به این قسمت از بحث را ندارم؛ هرچند ضرورتش را هم انکار نمی‌کنم. نق‌نق هم نمی‌خواهیم بکنیم. نق‌نق به چه معناست؟ گفت‌وگوی بی‌مسئولیت. من چیزی را بگویم که حاصل این گفتن، هزینه‌ای را برای من ایجاد نکند که بخواهم بروم کاری هم انجام دهم. پیش‌فرضم این باشد که کسی در بیرون یک کاری انجام داده است که من امروز دچار گرفتاری هستم. خب عزیز من، ما امروز تب‌کردۀ همین زمستانیم. گرفتاری‌ای که ما امروز داریم، به‌جهت این است که عده‌ای، مشکل هرچه که بود، گفتند ما خوبیم؛ یک کسی از بیرون نمی‌گذارد ما کارمان را خوب انجام دهیم! پس از نق‌نق هم پرهیز می‌کنیم. خب حسام، از این چیزهایی که گفتی، معلوم شد راجع به چه‌چیزی «نمی‌خواهیم» صحبت کنیم؛ پس راجع به چه چیزی «می‌خواهیم» صحبت کنیم؟ صحبت ما از تجربه زیسته است. من ابدا اینجا ادعای نظریه‌پردازی و حرف ویژه ندارم. تصور بفرمایید که در یک جمع دوستانۀ خواهرـ‌برادری نشسته‌ایم و داریم گپ ‌می‌زنیم. برادر کوچکِ شما هم از تجربه‌اش می‌گوید، از تدبیری که می‌خواهد برای از حالا به بعدِ زندگی خودش بیندیشد، می‌گوید. من مدعی تجربه فقر مطلق نیستم؛ ولی از آن روزگاری که در ابتدای جوانی [الان در میانه جوانی‌ام] با مائده صحبت کردیم و تصمیم گرفتیم بدون جشن و مراسم، برویم داخلِ چهاردیواری اجاره‌ای خودمان و زندگی را شروع کنیم؛ از قطعه‌به‌قطعه زندگی‌ای که الان هست، روایت دارم. چه شد؟ چه‌کار کردیم پول جور شد؛ رفتیم یخچال بخریم؟ چطوری رفتیم کار کردیم که توانستیم فلان لوستر را بخریم؟ این مسیر چطور طی شد؟ با نگاه بر آن‌ها، یک برنامه برای پیشِ روی خودم دارم. می‌خواهم این برنامه را با شما هم در میان بگذارم. اگر به کارتان آمد، گوارای وجودتان. من نقشه راه خودم را در هفت بند نوشته‌ام. سعی می‌کنم در زمانی خیلی کوتاه و به‌صورت فشرده، با حداکثر انضباطی که از من برمی‌آید، آن را تقدیم شما کنم. [دیالوگی از فیلم هزاردستان: علی حاتمی]

قدم اول:

اندیشیدن به معیشت؛ حکمت و ضرورت

  قدم اول یک پذیرش است؛ پذیرش اینکه اندیشیدن در معیشت، امری حکیمانه است. شاید برای خیلی از شماها این‌ها توضیح واضحات باشد و ضرورت نداشته باشد. من برای آن اَقلّی می‌گویم که مثل من در معرض سوء‌تفاهم‌اند. یادم می‌آید که روزهایی که دبیرستان بودم، معلمی به من این‌گونه پند می‌داد و می گفت که «حسام! یا فیلسوف شو یا کاسب! این دو با یکدیگر جمع نمی‌شوند.» جلوتر عرض می‌کنم خدمت‌تان که اصلا ما پرورش‌یافتۀ این تفکریم. انگار ملکه ذهنی من شده بود که اگر بخواهم وقت بگذارم تا به اقتصادم، پولدارشدن و دارایی فکر بکنم، غفلت کرده‌ام و دارم از یک چیز دیگری جا می‌مانم. من می‌گویم اولا بپذیریم که این غفلت نیست و حکمت است. اگر این را نپذیریم، ادامه صحبت ما به جایی نخواهد رسید. این سوءتفاهم هم ریشه در سنت و تاریخ ما دارد. ما اندیشه‌مان همواره آمیخته به یک وجه صوفی‌وشانه بوده که فکر از جماعت تارک دنیا به ما رسیده است. ما نمی‌دانیم که این‌ها درخصوص معاش خود چه‌کار می‌کردند. یک بخش هم مربوط به اقتضای جامعه سنتی بوده. شاید کار و پول به مفهوم امروزی معنا نداشته و بنابراین ما نمی‌دانیم حافظ پیشه‌اش چه بوده، سعدی چطور ارتزاق می‌کرده؟ صدرالمتألهین اگر با خانواده جمع کردند و رفتند کهک و مشغول اندیشیدن شدند، نان شب خود را از کجا می‌آورده‌اند؟ ما این‌طور یاد گرفته‌ایم که یک عده، شغلشان این است که عالِم‌اند. خب عالمی، نان از کجا می‌آوری؟ کتاب‌خواندن از لذایذ زندگی است؛ از شهوات زندگی است. آستین ریاضت را کی بالا زده‌ای؟ حکمت معیشت را کجا تجربه کرده‌ای؟ و تو وقتی می‌خواهی معلم زندگی من بشوی، معلمِ کجایش می‌خواهی بشوی؛ وقتی چون من نزیسته‌ای؟ این خشت کج از اینجا می‌آید که تصور کرده‌ایم وقت صرف‌کردن برای معیشت، غفلت است. اما اگر بپذیریم که این کار، حکمت و تربیت است؛ آن‌وقت مابقیِ بحثی که دارم خدمت شما، معنا پیدا می‌کند. ضرورتا هم این مطلبی که می‌گویم، مربوط به زمانه و زمین ما نیست. در فلسفه غرب هم عمدتا وقتی که ما تاریخ فلسفه می‌خوانیم، در واقع حکمت اشراف را می‌خوانیم؛ کسانی که آن‌قدر متمول بوده‌اند وقت داشته‌اند حرف بزنند. شوپنهاور تا آخر عمرش از ارث پدری‌اش استفاده کرده. ویتگنشتاین خانوادۀ دارایی داشته است. وقتی که زندگی‌نامه خودنوشت برتراند راسل را می‌خوانی، می‌بینی از همان صفحه اول یک زندگی اشرافی را توصیف می‌کند. اگر هم زندگی اشرافی نداشتند، دستشان جلوی دیگران دراز بوده. وقتی می‌خوانیم که مارتین هایدگر برای همسرش می‌نوشته: «به من پول‌توجیبی بده که در کلبه بنشینم کتابم را بخوانم و بنویسم»، می‌بینیم که نه، او هم دچار همین سوءتفاهم است. بنابراین قدم اول این است که بپذیریم اگر زمانی را داریم صرف کار و معیشت می‌کنیم و ارزشی به این عالم اضافه می‌کنیم، این حکمت است. بعضی از این کسانی که در شمایل برگزیدگی، می‌خواهند خودشان را به ما نشان دهند، به‌خاطرِ راحت‌طلبی و سایه‌نشینی دارند بهانه لفظی درست می‌کنند و می‌گویند ما که اهل علمیم؛ ما به این چیزها کاری نداریم. من ابتدا می‌خواهم راهم را از این نگاه جدا کنم. اگر با من همراه هستی، ادامه مسیر معنا پیدا می‌کند. پس این شد قدم اول که: اندیشیدن به معیشت را به‌عنوان حکمت و ضرورت بپذیریم. این گام اول.

قدم دوم:

تغییر در نگرش

  و اما نکته دوم از دلِ اولی زاییده می‌شود. شما خواهید دید این هفت بندی که خدمت شما تعریف می‌کنم، هر کدامشان حاصل زایش بند قبل است. وقتی این پذیرش اتفاق افتاد که عرض کردم، بند دوم می‌شود «تغییر در نگرش». اینکه وضعیت اقتصادی جامعه خراب است، اینکه تمامی بازارهای مالی دنیا این روزها در رکودند، اینکه چنین است و چنان است، این‌ها را بگذار جزوِ ثابت‌های مسئله. این‌ها برای همه هست. پس چرا در این وضعیت ثابت، همه مثلِ هم زندگی نمی‌کنیم؟ بعضی سختی کمتری دارند. آن‌ها متغیری را به مسئله اضافه کرده‌اند. آن متغیر در ذهن آغاز می‌شود. تا من چیزی را در ذهنم تغییر ندهم، چیزی در بیرون از من تغییر پیدا نمی‌کند. حاصل آن پذیرش و اندیشیدن در پیرامون معاش، می‌شود تغییر در نگرش. ما برخی مفاهیم را باید متفاوت از گذشته نگاه کنیم؛ ازجمله اینکه ثروت را مذمت نکنیم. ثروت امر ناپسندی نیست. ما در ذهنمان ثروت را مذمت می‌کنیم و بَدگویِ ثروت و ثروتمندیم؛ سرمایه‌دار از دیدمان زالوصفت است؛ پول‌دار در نظرمان چپاولگر مفت‌خور است؛ هر دارایی را در خیابان می‌بینیم، نشناخته و به‌طور پیش‌فرض، ذهنمان روی این تنظیم شده که یا خودش دزد بوده یا پدرش! با این نگاه نمی‌شود به ثروت رسید؛ وقتی که در ذهن ما، ثروت مذموم است. این موضوع، ریشه تاریخی دارد. به‌هرحال ما تربیت‌شده نسلی هستیم که تفکرشان از آبشخور مارکسیسم ارتزاق کرده است. بخواهند یا نخواهند، بدانند یا ندانند، تفکرشان تفکر چپ‌گرا است؛ حالا ادعایشان هر چیزی که می‌خواهد، باشد. این تفکر در پوست و گوشت و استخوان ما رسوخ کرده است. وقتی این مانیفست و پیش‌فرض ذهنی را بدانیم، برایمان عجیب نیست که چرا با این‌همه ادعای ضدقدرت‌بودن و ضدمستکبربودن، ما با همه مستکبرانِ چپ، عقد اخوت داریم! در آرمانی که در ویترین دیده و شنیده می‌شود، این‌ها هیچ تقدسی ندارند. تقدس این‌ها در بک‌گراند تعریف شده است. بنابراین ما با آمریکای لاتینِ چپ‌گرا همسایه معنوی هستیم. مسئله مستکبر نیست؛ مسئله این است که مستکبر از چه آبشخور ذهنی ارتزاق می‌کند. واِلا چه‌بسا این‌سمتی‌ها هم عهدشکن‌ترند و هم جانی‌تر. حالا این سوال پیش می‌آید که اگر مبنا و آبشخورِ فکری این است، چرا با ادبیات ایمانی و دینی مطرح می‌شود؟ خب برای اینکه این ادبیات را بلدند. احتمالا اگر یک گروه هنرمند هم متولی جامعه بودند، می‌گفتند ما با چین و روسیه رابطه‌مان خوب است؛ چون چین صورتگرِ چین دارد. روسیه هم که ادبیات کهنش داستایوسکی و تولستوی دارد. خب هر گروهی به زبانی که با آن آشناست صحبت می‌کند. این‌ها هم به این زبان آشنایند. ولی آبشخورِ فکری را باید در جای دیگری جست‌وجو کرد. وقتی این تفکر می‌خواهد دانش‌آموز تربیت کند، همین‌طور تربیت می‌کند. اصلا وقتی می‌خواهم به موضوع ثروتمند شدن فکر بکنم، گمان می‌کنم دارم از مسیر هدایت خارج می‌شوم! ما نیاز داریم به این تغییر نگرش. یک مدیر، نمی‌تواند در ارائه خودش به‌عنوان مزیت و توانمندی‌اش بگوید «من پول ندارم!» این شد مزیت؟ مثل این است که به یک آشپز بگوییم فضیلتی از خودش بگوید که بدانیم آشپز خوبی است؛ او هم بگوید «خودم گرسنه‌ام». خب به چه درد ما می‌خورد؟ پس از آن پذیرش، می‌رسیم به این تغییر نگرش و می‌پذیریم که من می‌خواهم زندگی را طور دیگری نگاه کنم و برایش قدمی بردارم. حالا عامل سوم متولد می‌شود. برویم قدم سوم را بشنویم. [ ادامه دیالوگ از فیلم هزاردستان: علی حاتمی]

قدم سوم:

آموزش

  همان‌طوری که از سیر بحث متوجه شده‌اید، تا الان من دارم آهسته‌آهسته از مبانی نظری فکری به سمت فکت‌ها و برنامه‌های عملی می‌روم. وقتی پذیرش را داشتیم، تغییر نگرش را داشتیم. وارد گودِ سوم می‌شویم که آن «آموزش» است. ببین عزیز دلم، می‌دانی چرا به بعضی از علوم می‌گویند «علوم انسانی»؟ نه برای اینکه هرکس مهندس و دکتر نشد، موضوعی باشد که او هم برود درس بخواند؛ علوم انسانی بخواند! علوم انسانی اَشرف علوم و تجربه انسان‌ها در زیست اجتماعی است. علمی است که مبدأش خود انسان است. علمی است که وضع و اعتبار شده؛ برای اینکه آدمیان بتوانند بهتر زندگی کنند. دانش اجمالی به علوم انسانی، ضرورت زیستن در جامعه انسانی است. نمی‌توانی این علم را نداشته باشی. بحث این نیست که بروی متخصص آن بشوی. مگر ما برای بهداشت عمومی و سلامت، نیازمند آگاهی نیستیم؟ اگر آگاهی کسب می‌کنیم چطور زندگی سالمی داشته باشیم، ادعایمان نمی‌شود که من دیگر فوق‌تخصص قلب و چنین و چنانم! علم اجمالی به سلامت، ضرورت زندگی است. باید حداقل علمی را به حقوق داشته باشیم که بتوانیم زندگی کنیم. به فهم‌ من، حقوق اساسی و حقوق تعهدات را همه باید بلد باشند. منظورم یک سواد همگانی است. از یک‌جا به بعدش دیگر به فراخورِ تجربیاتی است که در زندگی داریم. وقتی می‌رسی به هریک از مسائل ازدواج، تجارت، واردات، صادرات و... برو و قوانینش را یاد بگیر. علم اجمالی به روان‌شناسی را باید همه داشته باشیم تا بتوانیم از خودمان حفاظت کنیم و آسیب نبینیم و از دیگران حفاظت کنیم و آسیب نزنیم. اگر هم آسیب دیدیم، لااقل بدانیم باید برای ترمیم به کجا مراجعه کنیم. ازجمله علوم انسانی که ضرورتا باید با آن آشنا باشیم، علم اقتصاد است. اقتصاد در باب افتعال، علم قصد است. علمی است که به شما این توانایی را می‌دهد که قصد بکنی چگونه میان امکانات و نیازها نسبت برقرار بکنی. این کارکرد علم اقتصاد است. حالا درباره خود این آموزش، سه عرض دارم.
نکته اول:
به ما یاد بدهید!
عرض اولم خطاب به کسانی است که عالِم این فضا هستند و خبره‌اند. دستم به دامن چین‌چین و پرازگُلتان! به ما یاد بدهید! شما که دانشمند اقتصاد و پژوهشگر هستید، در این حوزه حتی اگر رسالت اجتماعی‌ای هم برای خودتان قائل نیستید، آگاهید که ثروتمندبودن در جامعۀ ثروتمند معنا پیدا می‌کند. شما پول‌دارِ جامعه فقیر باشی، حظ ثروت نمی‌بری. اولا که گردش ثروت اتفاق نمی‌افتد و پول راکد می‌گندد؛ در ثانی، امنیت حظ‌بردن از ثروتت را نداری؛ چون همیشه در معرض یورش کسانی هستی که محرومیت را تجربه می‌کنند. بنابراین حتی اگر رسالت خودت ندانی، بر مبنای منفعت تکلیف است که به من و دیگرانی که آگاه نیستیم، آگاهی ببخشی. من نمی‌گویم مفت آگاهی دهید. هیچ پولی گواراتر از پولی که برای آموزش دریافت می‌شود، نیست. نوش جانتان. ولی بالاغیرتاً دری‌وری‌فروشی و پکیج‌فروشی الکی نکنید. باید چیزی یاد بدهید که اگر کسی آمد و هزار تومان سرمایه‌گذاری کرد و یاد گرفت، چندبرابرش را بتواند در زندگی خودش تأمین کند یا از دارایی خودش حفاظت بکند. این از عرض اول برای آن‌هایی که توانمندند.
نکته دوم:
برای یادنگرفتن، بهانه‌ای نداریم
  نکته دوم برای امثال خودم است که نیازمند یادگیری هستیم. برای یادنگرفتن هیچ بهانه‌ای وجود ندارد. امروز دوره فراوانی منابع است. گاهی اوقات می‌گویند: شما که ۱۶ـ۱۷ سال پیش شروع کردید به کارکردن، خیلی شرایط‌تان بهتر بوده، قیمت‌ها ارزان‌تر بوده. راست می‌گویی ولی شما وضعتان بهتر است؛ چون دسترسی به منابع برایتان راحت‌تر است. من برای شنیدن سخنرانی یک استاد، پدرم درمی‌آمد. باید خودم را به او می‌رساندم یا نوارش را از جایی قرض می‌گرفتم و یک واکمن بزرگ با خودم می‌کشاندم و گوش می‌دادم. نه یوتیوب بود نه شبکه اجتماعی، نه درس‌گفتار، نه پادکست. این‌همه منابع نبود. باشد؛ حالا فلان چیز قیمتش یک‌پنجم بود. الان ثروت در تسهیل منابع و سادگیِ یادگرفتن است. من از تجربه زیسته‌ام خدمت شما می‌گویم. تعارف و جمله انگیزشی نیست. یادگرفتن هر مقطع دبیرستان، به‌شکل عمیق و برای هر دانش‌آموزی که از امروز اراده کند و بگوید من می‌خواهم فلان مقطع را خودم بخوانم، ۶ ماه طول می‌کشد. منظورم مطالعه درست است؛ نه کاغذبازی و چرت پای کتاب نیست. وقتی می‌خواهیم کار کنیم، باید درست کار کنیم. متدولوژی را به گند نکشانیم. اگر نمی‌خواهی درس بخوانی، نگو ۶ ماه درس خواندم، نشد. اگر می‌خواهی بخوانی، زمان آن 6 ماه است. بروید آزمون بدهید، نتیجه بگیرید، به‌سلامت به دانشگاه هم بروید. هر مقطع دبیرستان 6 ماه و کل مقطع کارشناسی، اگر می‌خواهی دانشجوی باسوادی بشوی، به‌صورت خودخوان، حداکثر ۱سال‌ونیم طول می‌کشد. یعنی امروز، اردیبهشت ۱۴۰۱، اگر کسی اراده بکند یک موضوع را که در آن سررشته‌ای ندارد و فقط می‌خواهد شروع کند به کارشناس‌شدن؛ اما مطالعه اصولی بکند و هر روز به‌طور منضبط زحمت بکشد، نیمه سال ۱۴۰۲، کارشناس آن موضوع خواهد بود. مگر خودتان در رشته‌هایی که به‌عنوان کارشناس فارغ‌التحصیل شدید؛ چند واحد گذراندید؟ بابت هرکدام از این واحدها چقدر وقت گذاشتید؟ دروس عمومی و ساعت رفت‌وآمد را بگذارید کنار، ببینید چند ساعت درس خواندید و مشق کردید که به خودتان گفتید کارشناس؟ انسان متعارف، با هوش متوسط یعنی آدمی مثل من، اگر یک‌سال‌ونیم در موضوعی مطالعه کند، کافی است تا در آن موضوع کارشناس شود. اگر باهوش‌تر هستید که نوش جانتان، ناز شست‌تان! زودتر هم می‌شود. «خبره‌شدن» در یک موضوع، از نقطه صفر، ۵ سال طول می‌کشد. اگر دوره کارشناسی را گذرانده باشید، ۳ سال وقت می‌خواهد. فرض کنید شما امروز ۴۰ساله هستید یا 45ساله؛ به موضوعی علاقه‌مندید ولی درباره‌اش اطلاعاتی ندارید. اجمالا از دور به آن علاقه‌مند شده‌اید. اگر از امروز شروع کنید، پنج سال متمرکز مطالعه کنید، تحقیق کنید، درس بشنوید، جست‌وجو کنید، از اساتید آن به حدی که در دسترس‌اند استفاده بکنید (یوتیوب دانشگاه آنلاین است؛ این‌همه دوره و مقاله آنلاین وجود دارد)؛ [بعد از پنج سال، متخصص آن موضوع می‌شوید.] اگر نشد، یک‌جا مرا پیدا کن و بگو: فلانی بلوف زدی؛ نشد! بعد من می‌گویم: تو این‌کاره نبودی؛ واِلّا می‌شد! نمی‌گویم بعد از پنج سال، صاحب‌نظر می‌شوی؛ دانش که ته ندارد. اساتید ما که دارند ۴۰ سال یک موضوع را مطالعه می‌کنند، مگر به آخرش رسیده‌اند؟ ولی می‌شود ظرف ۵ سال به نقطه‌ای رسید که آشنایی نسبتا جامعی به رأی صاحب‌نظران داشته باشی و چه‌بسا خودت هم بتوانی در بین ‌نظرات، داوری فردی ارائه دهی. پس در فرضی که ما این‌قدر راه داریم برای خبره و کارشناس و آگاه‌شدن، ادعای «من فلان چیز را بلد نیستم» از سر راحت‌طلبی است. وقت بگذاریم و آموزش ببینیم. این هم نکته دومم بود.
نکته سوم:
آموزش نسل بعد
درخصوص بحث آموزش، نکته سومی هم درباره بچه‌هایمان دارم. زمانی که من تحصیل در مدارس را تجربه کردم، به ما باز و بسته‌کردنِ ژ۳، سینه‌خیز رفتن و گذر از سیم‌خاردار را یاد می‌دادند اما حرفی از نماد بورس و بازار سرمایه و صندوق سرمایه‌گذاری و این‌جور داستان‌ها نبود. ما چیزی درباره معیشت و اقتصاد یاد نگرفتیم. در بند قبل گفتم خودمان را آموزش دهیم. در بند سوم می‌خواهم بگویم [نسل] بعد از خودمان را هم آموزش دهیم. فرزندان ما باید با مفاهیم پایه‌ای آشنا بشوند. راه پیدا کنیم. اگر راهی وجود ندارد، راه بسازیم. بچه‌هایی که در سن دبیرستان هستند، به فهم من باید مفاهیم پایه درخصوص بازار سرمایه، بازار سرمایه دیجیتال، بلاک‌چین، رمزارزها و دیفای را بدانند. منظورم این نیست که بروند معامله‌گری کنند؛ بلکه باید در معرض آشنایی عمومی با این اطلاعات باشند. بنابراین عرض آخرم این است که فرزندانمان و نسل بعد از خودمان را آموزش دهیم. از بند سوم، یعنی آموزش، گذشتیم. حالا [می‌رسیم به] بند چهارم که عمل‌گرایانه‌ترین نکته‌ای است که در این اپیزود می‌خواهم خدمت شما بگویم. لطفا گوش کنید.  

قدم چهارم:

مهارت و تسلط بر ابزار

  بند چهارم از نظر من غول چراغ جادوست. یعنی اگر غول از چراغ جادو بیرون بیاید و به او بگویی «من می‌خواهم ثروتمند شوم» باید در جواب، این جمله را بهت بگوید. جمله‌ای که سعی می‌کنم ابتدا آن را خیلی نظری بگویم. من بر این فهمم، کسی که حکمت را می‌داند، ثروت هم در دسترسش است. فقط کافی است آن را به زبان زمین ترجمه بکند. مثال بزنم خدمت‌تان. انسان موجودی است ابزارمند. از نظر من، این مبنای تمام بیزنس‌مدل‌های عالم است. خب حسام، این جمله یعنی چه؟ یعنی اینکه برای مثال، من به‌عنوان آدمیزاد، پوست پشمی‌ای ندارم که از من در برابر سرما محافظت کند؛ اما عقل ابزارساز دارم و می‌روم یک لباس پشمی می‌دوزم، می‌بافم و از خودم محافظت می‌کنم. من مثل کبوتر و عقاب، پر پرواز ندارم. عقل ابزارساز دارم، می‌روم هواپیما می‌سازم. من جثه فیل و قدرت و خرطومش را ندارم که الوار جابه‌جاکنم. خِرد ابزارساز دارم. آدمیزادم، می‌روم ماشین می‌سازم. هوش مصنوعی را هم به آن پیوست می‌کنم؛ هم الوار را جابه‌جا می‌کند، هم برایم آن را خرد و رنده می‌کند. خب حالا چگونه از این می‌توان پول درآورد؟ تمام کسب‌ثروت‌هایی که دوروبر خودت می‌بینی، آیا چیزی به‌جز بهره‌مندی از همین قابلیت انسان است؟ آدم‌ها به‌واسطه تسلط بر ابزار است که ثروت می‌سازند. هرچه ابزاری که به آن مسلط‌تری، فراوانی استفاده داشته باشد و قلّت (کمی) عرضه، این گران‌بهاتر است. [به‌فرض] شما راننده شریفی هستی. ابزاری که در اختیار شماست، ماشین است که صدها هزار نفر دیگر هم دارند. اما ابزار دیگری را بر آن اضافه می‌کنی؛ آن هم Device هوشمند است. حالا دیگر بلدی با موبایلت توی پلتفرم آنلاین کار بکنی؛ بازارت جهش پیدا می‌کند. دیگر مثل آن مدل سنتی‌اش نیستی که بنشینی تا گوشی زنگ بخورد. از صبح تا ظهر تریپ بروی تا مقصد خالی برگردی و بگویی این هم از کسب‌وکار ما! حالا دیگر یک روش جدید اضافه می‌شود. خب تو که این ابزار را تجربه کردی، هرچه به ابزارهای بیشتری مسلط باشی، فرصت‌های کسب درآمد هم برایت بیشتر است. اگر تولید کنی یا مهارت استفاده از ابزاری را داشته باشی که دیگران به آن نیازمندند، امکان ندارد که متقاضی نداشته باشی. ما گاهی مسئله را جوری تعریف می‌کنیم که برای خودمان مسئولیت ایجاد نشود. اشکالی ندارد اگر به دیگران بگویی «خب من که پول ندارم»؛ ولی در خلوت از خودت بپرس آیا مهارت داری و پول نداری؟ یا مهارت نداری؟ اگر مهارت نداری، بگو مهارت ندارم! پس نکته چهارمی که می‌خواهم عرض بکنم این است. از آگاهی گذشتیم، به تغییر نگرش رسیدیم، سپس ضرورت آموزش را دیدیم. حالا در خان چهارمیم. عزیز من! حداقل یک ابزار را انتخاب کن و بر آن کاملا مسلط باش. حالا اینکه این ابزار چه باشد، بر اساس استعداد و توانایی‌ات، منابعی که در دسترست هست، اقلیمی که داری در آن زندگی می‌کنی، انتخاب کن. اگر من در تهران، مهارت تعمیر قایق‌موتوری داشته باشم، شاید خیلی برایم کارآمد نباشد؛ اما در قشم یا بندرانزلی ممکن است همین مهارت کارکرد داشته باشد. تأمل کن و این ابزار را انتخاب کن. حداقل بر یک ابزار و اگر بیشتر توانستی چه بهتر، مسلط باش. انتخاب کن بگو من می‌خواهم در کار با این ابزار توانمند باشم. ابزار یعنی چه؟ یعنی هر چیزی که از آن حل مسئله برمی‌آید؛ خواه چکش باشد، خواه کامپیوتر، یک نرم‌افزار یا یک ماشین. منِ حسام دارم با خودم فکر می‌کنم که سطح اقتصادی زندگی‌ام را ارتقا بدهم؛ چه کاری باید بکنم؟ باید به ابزار جدیدی مسلط شوم که این ابزار، ثروت بیشتری را برای من تولید بکند. می‌روم آن را یاد می‌گیرم. مشخصا در این ایام که هم در ایران و هم در جهان، اکثر بازارها با چالش روبه‌رو هستند؛ مطمئن‌ترین سرمایه‌گذاری‌ای که می‌توانید روی آن فکر و برنامه‌ریزی بکنید، سرمایه‌گذاری روی «خود» است. تضمین‌شده‌ترین سرمایه‌گذاری روی خود، یادگرفتن یک ابزار است، مهارت پیداکردن در یک روش حل مسئله است. این هم نکته چهارم. اما نکته پنجم از آن بهانه‌هایی است که دوست دارم به‌عنوان یک بند مستقل راجع‌به آن صحبت کنم. نفسی تازه کنم و بعد ادامه‌اش را عرض کنم خدمت‌تان.

قدم پنجم:

مهارت نمایش

  خب سیر بحث را هم یادمان هست دیگر؛ از حکیمانه بودنِ اندیشه پیرامون معیشت شروع کردیم، در قدم دوم تغییر نگرش را گفتیم، قدم سوم آموزش بود و در قدم چهارم به ضرورت مهارت بهره‌مندی از ابزارها رسیدیم. حالا در قدم پنجم می‌خواهم از نمایش بگویم. موضوعی را می‌خواهم در این تیتر مطرح کنم که رایج است. بعضا شنیده‌ایم که آقا چرا نرفتی این کار را بکنی؟ چرا آستینی بالا نزدی؟ و همان حرف‌هایی که تا الان زدم: آیا واقعا مهارت داری؟ به چه ابزارهایی مسلط هستی؟ این‌ها را که رد می‌کنیم، آخرش می‌گویند که آخر می‌دانی، فلانی پارتی داشته. می‌دانی کسی معرفی‌اش کرده. به همین خاطر توانسته کار از پیش ببرد. اولا که این بهانه است. لااقل در تجربه زیسته من بهانه است. دلیل اصلی‌ای که می‌گویم بهانه است، این است که عزیز، پارتی هم ابزار است. این هم مهارت قابل‌کسب‌شدن است. وجه بدش این است که انسان ناتوانی را توانمند معرفی بکنند. این وجه چرک ماجراست؛ ولی وجه مثبتی از ماجرا هم هست که نیازمند برنامه‌ریزی است. داشتن شبکه اجتماعی و دامنه گسترده‌ای از ارتباطات، خود یک مهارت و از اقسام ابزارهاست. شما بهترین جنس را هم داشته باشی، اگر مغازه‌ات ویترین نداشته باشد، می‌توانی بفروشی؟ به همین جهت من در میان انبوهی از مهارت‌ها، «مهارت نمایش» را جدا کرده‌ام و می‌گویم روی این‌یکی به‌شکل مستقل برنامه‌ریزی کنید. سواد اولیه یعنی چیزی را بلدبودن؛ سواد ثانویه یعنی بلدبودنِ اینکه آن بلدیِ اولی را ارائه دهیم. سواد ارائۀ سواد، خودش یک مسئله است. یک‌بار برای من گزارشی آمد از جانب کارشناسی که خیلی آدم باسوادی بود. خدمتش گفتم که عزیز من، شما این دانشی که باهاش آشنا هستی را خوب بلدی؛ اما آیا می‌دانی که در نرم‌افزار ورد می‌شود فونت را تغییر داد؟ با چیزی به نام Enter آشنا هستی که بزنی بروی پاراگراف بعد؟ بلدی که Select All و Justify کنی، روی یک برگه مرتب به من بدهی؟ این چیست که آوردی برای من؟ گفت: نه، مهم مغز مطلب است! گفتم: الان تو می‌توانی لُخت بیایی بنشینی کنار من یا با گونی بنشینی و بگویی مهم مغز من است؟ یا باید با لباس آراسته جلوی من بنشینی؟ بسیاری از کسانی که سال‌هاست دارند در فضای اداری کار می‌کنند، به ادبیات ابتدایی مکاتبات اداری آشنایی ندارند. این چیزی که جمع شده و در قالب نرم‌افزار office ارائه می‌شود، یعنی ابزارهایی که برای کار اداری لازم بوده. نحوه پرزنت کردن، نحوه ارتباط برقرارکردن با دیگران، شبکه دوستان، شبکه‌های اجتماعی، نحوه ثبت رزومه و سابقه کارکرد مهم‌اند. این‌ها همه زیر تیتر نمایش قابل ارائه است. یک کاری است که تو سال‌ها داری انجامش می‌دهی و تجربه مفصلی داری؛ ولی در Technical Writing آن ناتوانی. ۴ صفحه سند وجود ندارد که کسی آن‌ها را بخواند و بفهمد تو رفته‌ای در این موضوع تجربه کسب کرده‌ای. اگر همه مهارت‌ها را داشته باشی و همه مراحل پیش از این را طی کرده باشی؛ اما نمایشگر صادق استعداد و توانایی‌های خودت نباشی، نمی‌توانی انتظار تحول هم داشته باشی. پس سواد ارائۀ سواد، مهارتِ ارائۀ مهارت را به‌طور مستقل در بند پنجم خدمت شما عرض کردم.

قدم ششم:

مدیریت نیاز و تدوین نیازنامه

و اما بند خیلی مهمِ ششم. یک حساب دودوتاچهارتای ریاضی خدمت شما بگویم. هرعددی، فرقی ندارد چقدر، تقسیم بر بی‌نهایت چند می‌شود؟ همه می‌دانیم می‌شود صفر. اگر شما بیلیون دلار، میلیارد تومن، سرمایه و ثروت داشته باشی، وقتی تقسیمش بکنی بر نیازِ بی‌نهایت، فقیر هستی. در معرض نیاز بی‌نهایت، ما همواره محتاجیم. پس برای اینکه بتوانیم معیشت خودمان را ارتقا دهیم، یکی از کارهای ضروری (که من برای خودم تکلیف کرده‌ام و به شما هم پیشنهاد می‌دهم. اگر میل داشتید عمل بکنید) این است که یک نیازنامه تعریف بکنید. اگر درِ نیاز باز باشد و هرکسی از کنارِ من رد می‌شود، بتواند یک نیاز به نیازهای من اضافه بکند؛ [مثلا من ساعت دوست دارم. هرکسی را می‌بینم با هر ساعتی که می‌آید، یک ساعت به ساعت‌های موردنیازم اضافه می‌شود. هر ماشینی هم که از کنارم رد می‌شود، بگویم این هم ماشین قشنگی است. این هم به نیازهایم اضافه بشود. حالا زیرآب کتاب را نمی‌زنم. کتاب اشکالی ندارد به نیازها اضافه شود!] اگر این صندوق نیاز باز باشد و هرکسی و هر اتفاقی بتواند یک نیاز به نیازهای ما اضافه کند، بدبختیم! یک سند بنویسیم که نیازهای ما را نشان دهد. حتی اگر می‌توانی عددش را هم بنویس. عددش را هم به ارز مبنا و قابل اتکا بنویس نه به ریال. بگو من این‌قدر امکانات و اعتبار نیاز دارم برای رسیدن به این سند نیاز. حرف من از جنس حرف سخنران‌های انگیزشی نیست که بگویم برو یک  Wish boardدرست کن، از هرچیزی بهترینش را بگذار داخل تخته آرزوهایت؛ یک ویلای آن‌چنانی، یک ماشین آن‌چنانی! نه والله. خردمندهای روزگار این‌گونه زندگی نمی‌کنند. آن کسی که خرد اقتصادی دارد، این‌گونه زندگی نمی‌کند. برای مثال، جناب وارن بافت از پول‌دارترین آدم‌های روزگار ماست. فکر می‌کنم الان صد بیلیون دلار سرمایه دارد. زندگی این آدم را مطالعه کنید؛ مستندی هم دارد که اگر میل داشتید [فکر می‌کنم در تلویزیون‌های اینترنتی و در یوتیوب هست] می‌توانید بروید ببینید. یکی از «ای کاش»ها و حسرت‌های من این است که چرا وقت ندارم و دست‌تنها هستم؛ واِلا دوست می‌داشتم برای شما انسانکی می‌ساختم به‌عنوان انسانک کسب‌وکار تا آنجا جدایِ از این انسانک، فقط تجربیات بیزنسی آدم‌ها را که می‌خوانم و برای خودم جالب است، برایتان تعریف کنم. آدم کیف می‌کند. یکی از کسانی که زندگی‌اش در حوزه کسب و کار قابل تأمل است، آقای وارن بافت است. خانه‌ای که الان در آن اقامت می‌کند، قبل از اینکه به این ثروت کلان برسد، در سال ۱۹۵۸ خریده است. خانه خرابه‌ای نیست؛ خانه کوچکی نیست؛ اما نه در بهترین شهر آمریکاست و نه بهترین خانۀ محله‌ای است که در آن واقع شده. ولی وارن بافت پول‌دارترین آدم آن دیار است. او در سال ۱۹۵۸ خانه‌ای خریده به قیمت ۳۱هزار و ۵۰۰دلار. الان عدد را به روز بکنیم، می‌شود حوالی ۳۰۰هزار دلار امروز. ۳۰۰هزار دلار، می‌شود پولِ خرید یک آپارتمان کوچک در یک منطقه خوب تهران. بعدها در مصاحبه‌ها از او زیاد پرسیدند که تو بعد از اینکه این خانه را خریدی، خیلی پول‌دار و ثروتمند شدی. چرا این خانه را عوض نکردی؟ چه جوابی می‌دهد؟ می‌گوید ببین، اینجا در زمستان‌ها گرم و در تابستان‌ها هم خنک است. به اندازه کافی هم اتاق دارد. جایم خوب است؛ پس من همین جا زندگی می‌کنم. اگر عرض می‌کنم برای خودمان نیازنامه بنویسیم، ابدا ترویج فقر نمی‌کنم که بگویم زندگی خودت را خیلی دور از شأن خودت بنویس. نه، خوب بنویس. نیازهایت را درشت بنویس؛ ولی به اندازه نیازت بنویس. وارن بافت اگر می‌نوشت من می‌خواهم ۱۰ تا خانه داشته باشم، نمی‌توانست آمار مطالعه‌اش را به این سطح بیاورد. بروید بخوانید؛ در مصاحبه‌ها می‌گوید من روزی ۵۰۰ صفحه مطالعه می‌کنم. به نظر من هم، اگر کسی روزی زیر ۵۰ صفحه مطالعه دارد یا کمتر از یک ساعت خالص وقت آموزش دارد، نمی‌تواند گلایه کند از اینکه چرا زندگی من متحول نمی‌شود. در حوزه معاش این آدم هم اگر نگاهش این بود که من می‌خواهم ماشین به ماشین و خانه به خانه اضافه کنم، نمی‌رسید به روزی ۵۰۰ صفحه مطالعه. شما بروید ساعت‌های مطالعه بیل گیتس را ببینید. حالا ذهن بهانه‌تراش من جای مقدمه و نتیجه را عوض می‌کند؛ می‌گوید «آهان، این چون پول‌داره، وقت داره مطالعه کنه»؛ چون سخت است اگر باور کنم که او چون مطالعه می‌کرد، پول‌دار شد. حالا گفتم ماشین، این را هم بگویم. یک کادیلاک دارد، آن هم برای سال ۲۰۰۶ است. کادیلاک مدل ایکس‌تی‌اس؛ می‌توانید بروید سرچ بکنید. ماشین قدیمی‌ای است. همان زمان هم ظاهرا ماشین را نو نخریده. از قیمت افتاده، رفته ماشین را خریده. بعد باهاش مصاحبه می‌کنند و می‌گویند آقا تو چرا نمی‌روی یک ماشین بهتر بخری؟ مدل محاسبه و تدوین نیازنامه به این صورت است. می‌گوید من در سال ۳۵۰۰ مایل با ماشین تردد دارم. رانندگی می‌کنم. برای ۳۵۰۰ مایل رانندگی این ماشین مناسب است. موضوع این نیست که بهترین ماشین امروز چیست. موضوع این نیست که آخرین مدل گوشی امروز چه چیزی است. موضوع این است آن چیزی که مورد نیاز من است چیست. اگر آن چیزی که موردنیازت است بهترینِ دنیاست، بهترین دنیا را بخر و برای خودت آماده کن؛ اما اگر جای دیگری، نیازت با چیزی ارزان‌تر و قابل‌دسترس‌تر تأمین می‌شود، اجازه نده نیازت را دیگران و یا فضای همگانی برایت تعریف کنند. آخر این بند هم دوباره یک ارجاع بدهم به پادکست مِی؛ جرعه 27، میم مینیمالیسم. اگر اشتباه نکنم یک جمله از سقراط را نقل کرده‌ام. سقراط به بازار می‌رود می‌بیند همه در حال خرید هستند. بعد با خود می‌گوید «چه بسیار است آنچه که من بدان نیاز ندارم». بنابراین محدود تعریف کردن برای نیاز، ضرورت دارد تا ما بتوانیم از زندگی‌مان لذت ببریم و معاش بهینه داشته باشیم‌. پس نکته ششم هم شد مدیریت نیاز و اما خان هفتم و آخر...

قدم هفتم:

سفره گسترده داشتن

  همین چیزی که تا اینجا گفته‌ام، برنامه‌هایی است که برای خودم دارم. تدابیری که اندیشیده‌ام که بتوانم معیشت زندگی‌ام را ارتقا دهم. با تو هم تقسیم کردم؛ دوس داشتی بهش عمل کن، اگر به کارت می‌آمد، تو هم پی‌اش برو. به فهم خودم این ها جواب می‌دهد. یک بند هفتمی دارم که مردد بودم در اینکه بگویم یا نه؛ ولی تصمیم گرفتم که بگویم. برهانی نمی‌خواهم برایش اقامه کنم؛ تو فرض بکن که یک تصمیم فردی و درونی است، آن هم اینکه سفره گسترده داشته باش. بحث پول نیست؛ فقط در هر چیزی که به تو می‌رسد، سهمی برای دیگران در نظر بگیر. وقتی بدون بُخل عرضه می‌کنی، بدون بُخل بر تو عرضه می‌شود. اگر دوتا جمله یاد گرفتی، قایمش نکن [و نگو: آقا من یک چیزی بلدم، به هیچ‌کس نمی‌گویم] نگران نباش. وقتی تو انسان پوینده و جوینده‌ای هستی، دانشت را به دیگران یاد می‌دهی، آن چیزی که دیگران امروز از تو می‌شنوند، خواندۀ دیروز توست و تو اکنون در حال خواندن و مطالعه چیز دیگری هستی. این سیر همواره ادامه دارد. بنابراین بحثم صدقه نیست؛ بحثم وظیفه است. برای خودم فرض بدانم که در مسیری که می‌روم باقی‌مانده داشته باشم. این مثال را شنیدید که می‌گویند شیر وقتی غذایش را می‌خورد، باقی‌مانده دارد. یک چیزی را هم ‌می‌گذارد باقی بماند برای بقیه. باقی‌مانده به معنای ته‌مانده نیست؛ باقی‌مانده به معنای با هم خوردن، با هم بردن. ما مردمانی هستیم که به اندازه کافی از درون و بیرون، از داخل و بیرون سرزمین خودمان، در تحریم و تنگنا و محدودیت و مسدودیت و فیلتر و اسارت هستیم. لااقل خودمان بر پای همدیگر بند اضافه نکنیم. این سفره گسترده داشتن را هم به مقصد موکول نکنیم. این مرام مسیر است. نگویید من اگر به فلان نقطه برسم، چنین می‌کنم. نه، در طول مسیر هم این اتفاق باید بیفتد. اگر امروز در هزار تومنم نتوانم بخشنده باشم، در هزار میلیارد تومنم هم نمی‌توانم بخشنده باشم... و اگر روزی رسیدی به هزار میلیارد تومن و یک‌هزارمش را بخشش کردی، خیلی کار بزرگی نکردی. چون چیزی ازت کنده نشده، ته‌مانده را دادی و نه باقی‌مانده را. من عرضم در این هفت بند تمام شد. همین جا از حضور شما خداحافظی می‌کنم و برای همه‌مان آرزوی آرامش و آسایش و رزق وسیع دارم. آنچه من بلد بودم این‌هاست. شما هم لطفا بر کمِ من اضافه کنید و چیزهایی را که می‌دانید با من و دیگران به اشتراک بگذارید. انسانک هم کمافی‌السابق در خدمت شماست. روی سایت polito.ensanak.com/‌ همه اپیزودها پست اختصاصی دارند. شما می‌توانید ذیل این پست نظرات خود را بگویید. اگر فعالی هستید و می‌توانید به دیگران آگاهی ببخشید خود را معرفی کنید تا دیگران استفاده کنند. تبلیغ بد نیست؛ ولی تبلیغ بی‌مسئولیت نکنید. اگر فکر می‌کنید از کسی استفاده بردید و دوست دارید این استفاده به دیگران هم منتقل شود، استثنائاً کامنت‌های این پست برای این تبلیغ‌ها به روی شما باز است. منبعی اگر می‌شناسید به دیگران معرفی بکنید. و ما مردمی هستیم که جز خودمان کسی را نداریم؛ در فریادرسیِ هم مضایقه نکنیم. [موسیقی ـ علیرضا عصار: بازی عوض شده]

همانطور که در این اپیزود شنیدید، قرار گذاشتیم کامنت‌های این پست برای معرفی لینک‌هایی که تاثیر دارند در توسعه دانایی اقتصادی باز باشد. تایید کامنت‌هایی با این مضمون به معنای تایید و شناخت از جانب انسانک نیست و لطفا بر اساس تحقیق و با مسئولیت شخصی پیگیری فرمایید.

دقیقه

مهمان نامشخص

در ابتدای این اپیزود از اهمیت و ترجیح «تجربه» گفتم و بعد به بهانه تجربه‌ای صحبت رسید به «آینده».

چند دقیقه مانده به پایان اپیزود از دوستان خداحافظی کردم و دقایق انتهایی صرفاً تقدیم به هم‌سفرهایی است که میل به بیشترپیمایی دارند.

این اپیزود نیازمند دقت مضاعف است – و احتمالا باید بیشتر از یک‌بار شنیده شود – به همین جهت برای حفظ تمرکزمان، از موسیقی کمتر استفاده کردم و فقط به دکلمه‌هایی از حسین پناهی اکتفا شد. در ضمن چند ثانیه‌ای از آهنگ «وارش» از سالار عقیلی نیز تقدیمتان شده است. کتاب معرفی‌شده در این اپیزود «هستی و زمان» هایدگر به ترجمه «سیاوش جمادی» است که به پانوشت‌های صفحه 83 و 84 کتاب استناد شده.

متن کامل اپیزود سی‌ونهم

  رفقای من، سلام. نیمه اردیبهشت از سال یک است. اولین اپیزود امسال را خدمت شما تقدیم می‌کنم. گفتنی‌های مفصلی دارم؛ بنابراین از مقدمه می‌گذرم و به سراغ اصل مطلب می‌روم.

تجربه، مقدم بر برهان است

برای منِ حسام، تجربه مقدم بر برهان است. می‌گویم من، که بقیه در رودربایستی نمانند. برای شما می‌تواند غیر این باشد ولی اگر از من بپرسید «حسام چرا چنین تقدمی را قائل هستی؟» بهت می‌گویم «ببین اینکه الان چرایش را پرسیدی، تازه من را گرفتار برهان کردی». یعنی از حالا به بعد ناگزیرم برهانی حرف بزنم. مَثَلی بزنم که این تقدم را در مثال نشان بدهم. فرض کن الان من و تو دور میز غذا نشسته‌ایم ودوتایی با هم غذا می‌خوریم. من به تو می‌گویم «فلانی، من با این غذا خیلی حال کردم» تو از من می‌پرسی «چرا؟» من آن زمان که با غذا حال می‌کردم، نیاز نداشتم برهان بیاورم ولی الان با «چرا»ی تو ناگزیرم تجربه‌ام را در قالب برهان به تو منتقل کنم. پس من از کی محتاج برهان شدم؟ از بعدِ چرا. یعنی این غذا و چه‌بسا حالی که از آن بردم، فقط به طعمش برنمی‌گردد؛ به نحوۀ پذیرایی، به محیطی که دارم غذا می‌خورم، به حال‌وهوای ذهنی خودم، اصلا به توی هم‌سفره ربط دارد. ولی وقتی به تو می‌خواهم بگویم چرا، باید دنبال چرا بگردم، یک برهان پیدا کنم که تو را قانع کنم تا تجربه من را تصدیق کنی. بنابراین قبل اینکه ما جهان را با برهان واستدلال درک کنیم، با تجربه درک می‌کنیم. اینکه من عرض می‌کنم انسانک مرور تجربیات زیسته است، چون می‌خواهم به آن مرحله از ادراک برسم که منم و هستی. قبل از اینکه دیگری را بخواهم با چرا قانع کنم. خب حالا چه شد که این مقدمه را گفتم؟ چون می‌خواهم از تجربه زیسته‌ام برای شما بگویم؛ لازم بود اول بگویم که چه نگاهی به تجربه دارم.

تجربۀ تولد با طعم مرگ

حالا حسام، از کدام تجربه زیسته‌ات می‌خواهی بگویی؟ از تجربۀ تولدم! [جونم براتون بگه که هفتم اردیبهشت تولدم بود. هفت‌هشت روز پیش شمع 41 سالگی را فوت کردم. جای شما خالی. اصلا نمی‌گویم عمر یک عدد است. نه عزیزم استخوانمان خرد شد تا به چهل‌ویک‌سالگی رسیدیم. ولی برای چهل‌ویکی چهل‌ویکیِ دیگر اشتها داریم! هستیم که هستیم!] حالا چه اتفاقی افتاد؟ ببینید تولد طعم مرگ دارد. اتفاقا آن روزی که همه شادند و مشغول بزن‌وبکوب، ته دل آدم در مواجهۀ با مرگ است. شاید جلوتر یک چیزهایی درباره‌اش گفتم. و بعد شروع کردم به خودم پند دادن: «حسام، چهل گذشت!... بسه این طغیانگری و تکاپو بین بندگی و رمندگی، آروم بگیر، بزی چنان که همه زیستند. چه کاریه به کلمه و جمله بندکردن، از این کتاب به اون کتاب آواره‌بودن،‌ هان؟» این‌ها را دارم به مزاح می‌گویم ولی واقعا رذایلم را می‌آوردم جلوی نظرم [و به خودم می‌گفتم] این کارها را نکن. به خودم متذکر می‌شدم کارهای خوبی را که سال‌های سال قرار است از شنبه شروع کنی، انجام بده یا لااقل از لیست آرزوهایت حذف کن. این طوری معلق نمان. اما عجبا وقتی دوباره به چرخه روزمرگی وارد شدم، دوسه روز بعد دیدم این چرخ‌دنده‌ها نمی‌چرخند. دیدم من همچنان که سابق بر این بودم، زندگی می‌کنم. سوالی که برای من پیش آمد و مبدأ فکری است که حاصلش این اپیزودی است  که تقدیم شما می‌شود، این بود که چرا نمی‌شود؟ من چرا نمی‌توانم در آیندۀ خودم تصرف کنم و چنان‌که لازم است زندگی کنم؟

نکند من آینده را نمی‌شناسم؟!

مرد حسابی! تو چند هفتۀ پیش اپیزودی به نام «حال خوب» ساختی و به مردم گفتی گذشته ویرایش‌پذیر است و در نسبت گذشته و حال صحبت کردی. [الان فرض من این است که شما اپیزود قبلی را شنیده‌اید.] حالا خودت عهد و قرار می‌گذاری برای آینده ولی در آینده آنچه که می‌خواهی محقق نمی‌شود. چرا نمی‌شود؟ این سؤال من بود. تفکر از مسئله شروع می‌شود. اول از همه ما باید ببینیم مسئله‌مان چیست؛ بعد در پی این مسئله به‌دنبال جواب می‌رویم. این مسئله من بود. بعد که به آن فکر کردم، دیدم آهان! انگار این آینده، چنان‌که من فکر می‌کنم تهی نیست. یعنی یک کاغذ سفید نانوشته نیست که من بروم بنشینم از اول بنویسم. یک چیزهایی توش است. یک اتفاق‌هایی قبلا در آینده افتاده است. قلمی جلوتر این آینده را نوشته است. کدام قلم؟ گذشتۀ من آینده‌ام را نوشته است.

گذشتۀ من آینده‌ام را نوشته است

[برات مثال بزنم،] من امروز با خود قرار می‌گذارم که از فردا چنین زندگی کنم، آیا فردا یک ظرف تهی است؟ یا اینکه از همین فردا که می‌خواهم جور دیگری زندگی کنم، روبه‌رویم با کسانی که بودند و رفتارهایی داشتند که نمی‌خواهند تغیییر دهند؛ همین جامعه و محیط و محدودیت‌هایی که بر من حاکم بوده‌اند؛ تعهداتی که از قبل پذیرفتم، نقش‌هایی که پذیرفتیم، شوهر کسی یا زن کسی شدیم؛ وام گرفتیم و باید قسط آن را بدهیم؛ کارمند و یا کارفرما شدیم، هرچه شدیم، این‌ها از فردا Reset نمی‌شود. گذشته دارد خودکار آینده را تولید می‌کند. ما انگار بخشی از آینده را پیش‌خور کرده‌ایم. دیگر آینده چنان‌که فکر می‌کنیم آزاد و رها نیست. و من چطور می‌توانم از مقدمات ثابت نتیجه متفاوت بگیرم؟ من از همین فردا که می‌خواهم طور دیگری زندگی کنم، خود زندگی به‌طور ثابت باقی است؛ من با آینده چه نسبتی دارم؟ حال با آینده چه نسبتی دارد؟ در اپیزود قبل در نسبت حال و آینده صحبت کردم. حالا به چالشِ آینده رسیده‌ام؛ با آینده چه‌کار باید کنم؟ وقتی به سراغ ادبیات عامیانه و گفتگوی بر مبنای عادت می‌روم، آینده یک قید زمان است. آن چیزی است که گذشته نیست؛ پس از حال است. یعنی روی بردار t (زمان) ببری و نقطۀ اکنون را بگذاری، به پس از اکنون آینده می‌گویی. الان روی دوش هرکدام از مردم شهر بزنی و بگویی داداش، آبجی، می‌دانی آینده چیست؟ بهت نمی‌گوید نه، نمی‌دانم. می‌گوید بله. حالا من می‌خواهم سراغ آینده بروم و ببینم آیا واقعا می‌دانیم چیست؟ آیا می‌شود به سبک‌وسیاق انسانکی، آینده را با عمقی کمی بیش از معمول دید؟

انسان و آینده

[موسیقی بی‌کلام + دکلمه حسین پناهی: من و تو دو ریلیم که قطار پر از پوکۀ عمر را از هیچ به هیچ می‌رسانیم/ و زمین سرگردانی ما را پیوسته تکرار می‌کند/ یک دانه سیگار دارم و هزار معمای لاینحل...] صحبت از آینده را این‌طور شروع کنیم: آیا همۀ موجودات نگاه به آینده دارند یا این نگاه مختص به گونۀ ویژه‌ای از موجودات است؟ اگر اشتراک دارد و همه نگاه به آینده دارند آیا افق یکسانی از آینده در دیدرس همۀ موجودات است؟ ببینید وقتی میل به بقا و کنکاش برای بودن را بین موجودات می‌بینیم، این بودن معطوف به آینده می‌شود؛ از لانه سازی پرنده‌ها تا توشه جمع‌کردنِ مورچه‌ها یا اینکه سودای آینده وجود دارد. فعلا آینده را با همان معنای رایج به‌عنوان مقطعی از زمان به آن نگاه می‌کنیم. ولی به‌نظر می‌رسد که افقِ نظر به آینده بین همۀ موجودات یکسان نیست. چرا یکسان نیست؟ چون وقتی مورچه به آینده نگاه می‌کند وتوشه جمع می‌کند یا وقتی یک پرنده پیش از زمستان مهاجرت می‌کند برای اینکه در تغییر دمای فصل غافل‌گیر نشود، این یک حرکت جمعی و پیش‌بینی‌پذیر است. این حاصل تصمیم احدی از مورچه‌ها نیست؛ به این گواه که تغییرپذیر نیست.

آیا می‌توان آینده را اراده کرد؟

آیا ما می‌توانیم طوری از بودن را تصور کنیم که در این‌گونه بودن، آینده نه‌تنها در دیدرس یا حداکثر تماشا قرار می‌گیرد؛ بلکه قابل اراده‌کردن است؟ به کلمه‌ای که من استفاده کردم خوب دقت کنید. من نگفتم گونه‌ای از موجودات؛ گفتم کیفیت یا طوری از بودن هست که این طورِ بودن می‌تواند آینده را چنان ببیند که آن را نسبت به ارادۀ خودش تأثیرپذیر بداند. بگوید من می‌توانم آن آینده را چنان‌که میل دارم بسازم. برای اینکه بتوانم این بحث را بهتر توضیح دهم، ناگزیرم بروم به سراغ واژه‌ای که شما آن را زیاد شنیده‌اید ولی به‌نظر می‌آید همچنان نیاز به پرداختن و تأمل دارد. واژۀ اگزیستانس. واژۀ اگزیستانس و اگزیستانسیالیسم از واژه‌های دشوار روزگار ماست. برای اینکه به‌رغم اینکه زیاد از آن می‌شنویم و خیلی ازش صحبت هست، ولی انگار چنان‌که باید، معنای این واژه برای ما روشن نیست. بخشی از این پریشانی به مبدأ ماجرا برگردد؛ به خواستگاهش. یعنی حتی در خارج مرز‌های این سرزمین هم این‌طور نیست که ما یک مرام‌نامه و سند مشخصی داشته باشیم و بگوییم این آیین قطعیِ اگزیستانسیالیسم است. یک سری آدم هم به‌عنوان پیشوا داشته باشیم و بگوییم این‌ها هم پیشوایان قطعی و مسلّم این مکتب‌اند. اصلا این‌طور نیست.
اگزیستانسیالیسم و مبادی آن
بسیاری از مورخان حکمت، سرآغازِ اگزیستانسیالیسم را در اندیشه‌های کی‌یرکگارد می‌بینند. کی‌یرکگارد یک آدم خداباور و مؤمن است. شما کتاب‌هایش را که مطالعه می‌کنید، ردپای ابراهیم و ایوب و کتب دینی و ایمان به خدا را پررنگ می‌بینید. این‌ها اصلا از اندیشۀ کی‌یرکگارد قابل‌تفکیک نیست. اما در ذیل همین بیرق اگزیستانسیالیسم که ما کی‌یرکگارد را داریم، نیچه را هم داریم که فریاد می‌زند «خدا مرده است». البته من باورم این نیست که این فریاد را با بشکن و شادباش می‌گوید. تصور من این است که این، یک فریاد سوگوارانه است. بعد هم وقتی خبر از مرگ کسی می‌دهید، یعنی بود او را پذیرفته‌اید که حال می‌گویید مرده. به‌هرحال فریاد خدا مرده استِ نیچه در گوش تاریخ پیچیده است و چه آن اندیشمند خداباور و چه این اندیشمند قائل به مرگ خدا، هردو در دسته‌بندی اگزیستانسیالیسم تعریف می‌شوند. از آن سمت، ‌هایدگر که دامنش به انگ و ننگ همراهی با نازیسم آلوده است؛ از ستون‌های اگزیستانسیالیسم است و در همان مقطع سارتر چپ‌گرا که با کاسترو و چه‌گوارا فالوده می‌خورد، او هم در زمرۀ اگزیستانسیالیست‌هاست. بنابراین این‌طور نیست که شما تصور کنید در مبدأش، خیلی تکلیفش روشن بوده است؛ حتما باید طرف باخدا یا بی‌خدا باشد، حتما چپ سیاسی یا حتما راست سیاسی باشد. اصلا بسیاری از اندیشه‌های این حوزه، خارج از قلمرو فیلسوفان آکادمیک شکل گرفته است. ما نمی‌توانیم نقش قلم و هنر داستایوسکی را در شکل‌گیری اندیشه اگزیستانسیال نادیده بگیریم. این یک قسمت ماجرا. اما در سمت ما همین پریشانی امتداد پیدا کرده و چه‌بسا بیشتر شده است؛ چون برای مترجمان شریفی که ما زیر سایه آن‌ها دسترسی به این متون پیدا کردیم و با این مکاتب آشنا شدیم، دشوار بوده که به سراغ متون اصلی بروند. آن‌ها رفتند متن‌های ساده‌تر و دردسترس‌تر را ترجمه کردند. این رجوع به منابع فرعی، علاوه بر اینکه ما را از جستجوگری بی‌نیاز نشان داده که واقعا این‌طور نیست، امکان دسترسی به عمق محتوا را از ما می‌گیرد. من می‌خواهم در این صحبت، نقدم را به یک پیشنهاد ایجابی ختم کنم و بگویم حالا که این‌ها را گفتم، بیایم در ازای آن، یک پیشنهاد بدهم و بگویم که به سراغ چه منبعی بروید.
هستی و زمان
اگر بخواهیم به‌عنوان پژوهشگر با این مکتب آشنا شویم، ناگزیریم که به‌قدر وسع خود، فهمی از کتاب «هستی و زمان» جناب ‌هایدگر داشته باشیم [این کتاب عام نیست که امشب بخوانیم و بگوییم به‌به عجب کتابی بود]. من می‌خواهم ارجاع بدهم به ترجمه جناب سیاوش جمادی. این نسخه، ترجمه‌ای است که روی میزم است و با آن کلنجار می‌روم. البته ترجمۀ آقای رشیدیان را هم توأمان دارم. بعضی از دوستان می‌گویند ترجمۀ جناب جمادی ترجمۀ دشواری است. من هم می‌گویم ترجمۀ صادقانه باید بازنمودی از متن باشد. متن دشوار را نمی‌توان ترجمۀ روان نمود. متن اصلی دشوار است و ترجمه ایشان هم دشوار است. اما من از زیرنویس‌هایی که ایشان به‌عنوان حاشیه استفاده کرده است، خیلی بهره برده‌ام. الان می‌خواهم مشخصا بعد از این مقدمۀ مطول بروم به سراغ صفحۀ 83 و 84 و 85 کتاب هستی و زمان به ترجمۀ سیاوش جمادی و چند جمله برای شما از اگزیستانس بگویم؛ چون به آن در بحث پیرامون آینده نیاز دارم. [دکلمه حسین پناهی: هر چه زمان داشتم، دادم و به جاش یه ساعت سوئیسی گرفتم، بندش طلا رنگش وسترن... دیگه زمان بی زمان، هشت شب خواب، هشت صبح اداره. هرچه راه داشتم، دادم به جاش یه جفت کفش ملّی گرفتم چکمه‌س بدمصّب. برقش مو رو از ماست می‌کشم. دیگه راه بی‌راه. هشت شب اتاق خواب، هشت صبح اتاق کار. نیمه‌سیگاری دارم و هزار معمای لاینحل.]

عزم بر نوعی از بودن

حتما شما هم شنیدید؛ وقتی می‌خواهند «اگزیستانس» را به فارسی ترجمه کنند می‌گویند «وجود». و وقتی می‌خواهند اگزیستانسیالیسم را توضیح دهند، معادل آن را اصالت وجود می‌گیرند. من منبع را خدمت شما عرض کردم. این‌ها که دارم توضیح می‌دهم به‌قدر فهم دست‌وپاشکستۀ من است. شما برای بهتر فهمیدن می‌توانید به منبع اصلی مراجعه کنید. چنان‌که من از این منبع فهمیدم، ترجمۀ اگزیستانسیالیسم به «اصالت وجود» به قرون وسطی برمی‌گردد؛ به دوره‌ای که جهان پیرامون براساس وجود و ماهیت توصیف می‌شد. بنابراین واژه ‌اگزیستانسیالیسم به همان معنای آشنا در روزگار خودش ترجمه شد. وقتی وارد ایران‌زمین شد و به همین معنا ترجمه شد، اصالت وجود سابقۀ تاریخی داشت. یعنی ما صدرالمتألهین، ملاصدرا را داریم که مکتبش به همین نام رایج و شناخته‌شده است. برای بعضی از ما هم سوءتعبیر پیش آمد که این دو با هم این‌همانی دارند؛ یعنی اگر ‌هایدگر می‌گوید ‌اگزیستانسیالیسم، این را ملاصدرا هم گفته است. اما این ترجمه دقیقی نیست به‌خاطر اینکه در ‌اگزیستانسیالیسم «نوعی از بودن» مدنظر است؛ نوعی از بودن که می‌شود برای آن‌گونه بودن عزم کرد. مشخصا اگر بخواهم از واژه برای شما بگویم، اگزیستانس مرکب از دو عنصر است. یعنی دو چیز کنار هم نشسته و این واژه پدید آمده است: یکی «اگز» به معنای «بیرون» که Exit یا خارج‌شدن هم از همین تبار است؛ و دیگری «سیستنتیا» به معنای ایستادن و گام‌نهادن.
اگزیستانس: عزم بر برون‌ایستایی
وقتی این دو کنار هم نشستند، معنای جدید ایجاد کردند به عبارتِ «به بیرون گام نهادن و به بیرون ایستادن». یک قیام به خروج است. وقتی از قیام صحبت می‌کنیم، یعنی در این گونه از بودن، عزم نقش دارد. اراده می‌کنیم بر بیرون ایستادن. چرا من این‌همه تأکید می‌کنم که عزم و اراده‌ای در آن است؟ به‌خاطر اینکه تصور نکنیم که معادل این واژه، انسان است. وقتی ما بگوییم معادل این واژه انسان است، چنین برداشت می‌شود که ما با این فضیلت از مادر متولد می‌شویم. و این یعنی مفروض گرفته‌ایم که انسان ماهیت ثابتی است که وقتی می‌گوییم «انسان» تکلیف ما با آن روشن است و می‌دانیم چیست. اما آیا واقعا ما در تجربۀ زیسته خود، تکلیفمان روشن نیست؛ زمانی که کودک از مادر متولد می‌شود، نمی‌دانیم چه ماهیتی پیدا می‌کند. ما انسانی در جوار خود دیده‌ایم که اگر به او بگوییم فرشته، در حق او ظلم شده است؛ ازبس‌که خوب و لطیف و دوست‌داشتنی است. انسانی را هم تجربه کرده‌ایم که کفتار در برابر او، مهربان است. لااقل گرگ و کفتار هم‌نوع خود را نمی‌درند. لااقل بیشتر از حفرۀ شکم خود، طعمه قربانی نمی‌کنند. ولی ما چیز‌هایی از این جانور دوپا دیده‌ایم که تصور آن خواب شب ما را می‌گیرد. پس ما با یک ماهیت ثابت روبه‌رو نیستیم. هر آنچه که بگوییم می‌شود. به‌خاطر همین است که یکی مثل ‌هایدگر سعی می‌کند نسبت خود را با این تفکر مشخص کند، بگوید من اومانیست نیستم؛ من انسان‌گرا نیستم. من دارم از ارادۀ به گونه‌ای از بودن صحبت می‌کنم و اگزیستانس عزمِ بر برون‌ایستایی است. از اینجا به بعد قابل بحث است که برون‌شدن از چه؟ و به چه سویی؟ که مجال صحبتش در این اپیزود نیست. اما آنچه که الان من می‌خواهم از آن استفاده کنم چنین است که ما گونه‌ای از بودن را می‌توانیم تصور کنیم که بر آن اساس، ما گویی می‌توانیم از خودمان بیرون شویم و خودمان را از پشت‌سر ببینیم. گویی من الان در اردیبهشت 1401 دارم از پشت‌سر، حسامی را در اردیبهشت 1402 می‌بینم؛ و او جلوتر از من دارد می‌رود و من برای آن حسام، طرحی دارم و اینجاست که تازه مفهوم آینده شکل می‌گیرد. این بحث را تا اینجا داشته باشید، من نفسی تازه کنم و بعد مشخصا در نسبت اگزیستانس و آینده چند دقیقه‌ای را خدمت‌تان باشم. [دکلمه حسین پناهی: میزی برای کار/ کاری برای تخت/ تختی برای خواب/ خوابی برای جان/ جانی برای مرگ/ مرگی برای یاد/ یادی برای سنگ/ این بود زندگی؟]

اصیل زیستن: زندگی منطبق بر طرح آینده

یک براکت باز کنم و بعد صحبت را ادامه دهم. [این صحبت‌هایی که داریم می‌گوییم با این ادعا توأم نیست که چند دقیقه شنیدیم پس ما می‌دانیم اگزیستانسیالیسم چیست و به آن اشراف پیدا کردیم. ابدا! چرا؟ چون منِ گوینده چنین اشرافی را ندارم. اصلا انسانک ادعای افزودن بر آگاهی‌ها و می‌دانم‌های شما را ندارد؛ بالعکس کارکردش افزودن بر نمی‌دانم‌هاست. یعنی همین چیز‌هایی که رفته و نشسته در جعبۀ می‌دانم، برداریم بیاوریم بگوییم نه بابا آن‌قدر که فکر می‌کردیم می‌دانیم، نمی‌دانیم. در جعبۀ نمی‌دانم بگذاریم؛ آن‌وقت فکری برای آن بکنیم. هم من و هم شما از این پس ناگزیریم برویم جستجو کنیم و فقط این دقایق به این امید است که هیجانی برای کاویدن ایجاد کند. مثل تیزر تبلیغاتی یک فیلم که ما را مشتاق می‌کند برای دیدن آن؛ ولی ابدا با آن چند دقیقه به این جمع‌بندی نمی‌رسیم که کل فیلم را دیده‌ایم. براکت بسته.] یکی از کلمات و اصطلاحاتی که آن را زیاد می‌شنویم، «اصالت» است و این توصیه که «اصیل زندگی کنید». به فهم من، ما اصلا نمی‌توانیم در مورد اصیل زیستن فکر کنیم؛ تا وقتی که تعریف روشنی از آینده داشته باشیم. چون این دو در هم گره خورده‌اند. انسان می‌تواند برای تماشای خودش از قفا و پشت‌سر عزم کند؛ به این معنا که در آینده، «خود»ی را تصور کند که در مختصاتی (در بعضی از مشخصه‌ها) غیر از آنی است که الان هست. و در این طرح‌افکندن، فردیت دارد؛ یعنی من می‌توانم طرحی متناسب با حسام بیفکنم و تو می‌توانی طرحی متناسب با خودت داشته باشی. این می‌شود فردیت؛ نه به معنای خودخواهانه‌دیدن ِآینده. کسی که بر فرض طرح آینده‌اش این است که مدرسه‌ای را در یک منطقۀ کم‌برخوردار ایجاد کند و در آن، افرادی که سخت درس خواندند اما بااستعدادند، حالا بتوانند ساده‌تر و سریع‌تر درس بخوانند. این پروژۀ فردی است اما خودخواهانه نیست؛ اتفاقا در خدمت دیگران است. اگر کسی این طرح را نداشته باشد به‌واقع آینده ندارد؛ چون عزمِ برون‌شدن از خود را نداشته است. زندگی اصیل برای کسی است که منطبق بر طرح آینده زندگی می‌کند. انسانی که زندگی اصیل دارد، خودش موضوع پروژۀ خودش است. من این مثال را زیاد می‌زنم: مثل مجسمه‌سازی که از یک پاره‌سنگ می‌خواهد هیکل درآورد؛ آرام‌آرام، آهسته‌آهسته تیشه می‌زند تا به آن شکل دربیاید، اما نقطۀ اول این است که طرح این مجسمه را ریخته باشد.
مرگ‌اندیشی و آینده
ما طرحی به آینده می‌افکنیم؛ بعد تیشه می‌زنیم تا خود را به آن شکل دربیاوریم. اصلا در این جایگاه است که چیزی به نام مرگ‌اندیشی تعریف می‌شود. اینکه می‌گوییم انسان موجودی مرگ‌اندیش است یا می‌تواند مرگ‌اندیش باشد، به‌خاطر این نیست که بقیه موجودات نمی‌میرند. توقف عملیات عروق و قلب و مغز و عصب و این‌ها که بین ما و حیوانات مشترک است. موضوع این است که من از الان که دارم به آینده نظر می‌کنم، مرگ را می‌بینم. تازه این به تعبیری است که مرگ را اتفاقی در «پیشِ رو»ی خود بدانیم. در پادکست می نگاه دیگری را درباره مرگ عرض کردم. چنان‌که من می‌فهمم اتفاقا مرگ چیزی «پشت‌سر» ما و به‌دنبال ماست (که اکنون موضوع ما نیست). مرگ‌اندیشی هم نگاه به آینده است؛ پس آینده با «عزم» تنیدگی دارد. ما عزم می‌کنیم برای آینده.
از لحظه‌ای که طرح آینده می‌افکنید، اکنونتان دگرگون شده است
برویم به سراغ سؤال اول: حسام، چرا درباره آینده طرح‌ می‌افکنی و نمی‌شود؟ چرا وقتی می‌خواهی چنان‌که در طرح تو بوده زندگی کنی، با انبوهی از موانع روبه‌رو می‌شوی؟ علت این است که ما پیش از این، طرح‌هایی افکنده‌ایم و ایده‌هایی برای بعدِ خود داشتیم که الان در آن‌ها قرار گرفته‌ایم. این ایده‌ها و طرح‌ها، ما را به دیگرچیز‌هایی گره زده است. بنابراین هرچه بیشتر عمر می‌کنیم، به‌واقع گره‌برگره اضافه کرده‌ایم. هرچه شما در صف عمر، جلوتر باشید، کمتر گرفتار گره‌هایی شده‌اید که با طرح امروزتان در تعارض باشد؛ چون طرح‌افکندن برای آینده از امروز شروع نشده است. تو از همان وقتی که بچه‌مدرسه‌ای بودی و گفتی می‌خواهم دکتر یا مهندس شوم یا می‌خواهم عاشق شوم، می‌خواهم عروس شوم، می‌خواهم مامان شوم و عروسک خود را غذا دادی، مشغول طرح‌انداختن برای آینده بودی و الان وسط طرح هستی. حالا تغییر طرح و طرحی نو درانداختن، مصائب و گرفتاری‌های خود را دارد. یک جمله بگویم با عنوان ختم این بخش از عرایضم. حالا اگر من برای آینده طرح بریزم، اثر آن در زندگی من کِی نمودار می‌شود؟ من از چه‌وقت از طرحی که برای آینده ریختم متأثرم؟ چقدر باید بگذرد که آن حال برای من حاصل شود؟ جوابش در همین گزاره پایانی من بود. از حال! از لحظه‌ای که طرح آینده می‌افکنید، اکنونتان دگرگون شده است. الان فرض کنید کسی اینجا اراده کند که: در سال 1402 می‌خواهم رتبه برگزیده کنکور باشم. می‌خواهم فلان کسب‌وکار را داشته باشم. می‌خواهم فلان پروژه را انجام دهم و مهارتی را یاد بگیرم؛ اثرش از امروز آغاز می‌شود. ‌دیدید یک وقت‌هایی انسان در رکود و در حال کسالت است و تصمیم می‌گیرد که چیزی بشود. از همین لحظه که طرح آینده افکنده شده است، امروزش دگرگون می‌شود. پس همان‌طور که قبلا در اپیزود حال خوب گفتم حال می‌تواند گذشته را معنادهی کند و گذشته به‌واسطۀ حال ویرایش‌پذیر است؛ در این اپیزود هم سمت دیگر ماجرا را گفتم که حال نیز به‌واسطۀ آینده ویرایش‌پذیر است. ما وقتی ارادۀ به آینده می‌کنیم از همین امروز هم طور دیگری زندگی می‌کنیم. رفیق من! این اپیزود اینجا تمام است. نکته اخلاقی و جمع‌بندی آن را هم گفتم. واقعا به قصد تهییج هم نمی‌گویم که شما هیجان‌زده شوید و بروید تا ته آن گوش کنید. اگر تا همین جا با اپیزود کاملید، حرف به سرانجام رسیده است و من از شما خداحافظی می‌کنم. اما اگر کسی سرش درد می‌کند برای اینکه در پریشان‌فکری من شریک شود، چند دقیقه دیگر با من همراه شوید. می‌خواهم مثل یک بچه بازیگوش که انشای خود را آورده سر کلاس می‌خواند، از اغماض شما استفاده کنم و انشایم را برای شما بخوانم و بگویم همه این‌ها را که گفتم شنیدید؟ این‌ها حرف‌های آدم‌حسابی‌ها و بزرگ‌ترهاست. من هم حرفی از خودم برای شما دارم... [موسیقی سالار عقیلی: وارش]

آینده، صفت فاعلی است

صحبت از اینجا به بعدِ من، از حیث مدت گفت‌وگو خیلی کوتاه است؛ اما مدعی‌ام که از حیث معنا بسیار بلند است. چون برخلاف ادبیات رایج که آینده در قید زمان تعریف می‌شود، من می‌خواهم تعریفی از آینده خدمت شما ارائه کنم که در آن، زمان در خدمت آینده است نه اینکه آینده قید زمان باشد. در واقع می‌خواهم آینده را به شأن واقعی خودش یعنی به صفت فاعلی خودش برگردانم. حالا توضیح می‌دهم ببینید یعنی چه. کار را از واژۀ آینده آغاز می‌کنم. واژۀ آینده به چه معنا است؟ زود به سراغ تعریف آشنا نرویم. این کاری بود که همه دقایق قبل انجام دادیم. حالا کمی تأمل و توقف کنیم. آینده کلمه‌ای است شبیه به خواننده یا راننده. صفت فاعلی است. یعنی یک بُن فعل به‌علاوۀ صرف «نده» شده است؛ برای اینکه استمرار کاری را در یک فاعل نشان دهیم. من اگر یک‌بار میکروفن به دستم بگیرم و بخوانم، می‌گویند «حسام دارد می‌خواند» ولی اگر مشغولیت من به‌نحو مستمری خواندن باشد، اینجا می‌گویند «حسام خواننده است». وقتی در مدت مدیدی، مشغول راندن یک ماشین هستم یا اصلا اگر پیشه‌ام راندن ماشین باشد، به من «راننده» می‌گویند. اگر الان اینجا بدوم می‌گویند «دارد می‌دود» ولی اگر به‌نحو مستمری مداومت در دویدن داشته باشم، به من «دونده» می‌گویند. حالا وقتی داریم از آینده صحبت می‌کنیم، آیا از زمان یا از «کسی» صحبت می‌کنیم؟ آیا از یک نقطه از بردار t صحبت می‌کنیم؟ چنانی که قبل‌تر با همین معنا گفت‌وگو کردیم؛ یا داریم درباره کسی صحبت می‌کنیم که این کس به کاری مداومت دارد؟

آینده، آن کسی است که مداومت بر آمدن دارد

جواب دوم درست است. ما داریم درباره کسی صحبت می‌کنیم. این کس به چه چیز مداومت دارد که به آن آینده می‌گوییم؟ این کس بر «آمدن» مداومت دارد؛ یعنی همان فرمولی که یک بُن به‌علاوۀ «نده» شده، اینجا هم هست: «آی + نده» و آن کسی که به‌نحو مستمر مشغول «آمدن» است می‌شود آینده. بعدا خودتان در این معنا خلوت کنید و به آن فکر کنید. چرا نمی‌گوییم رونده؟ چرا می‌گوییم آینده؟ به‌خاطر اینکه از مقابل به آن نگاه می‌کنی. تو کسی هستی که در انتظار این شخصی و به او آینده می‌گویی. تماشای حرکت از مبدأ، صفت فاعلی‌اش می‌شود «رونده». چون تو در مبدأ نشستی و داری به او نگاه می‌کنی. می‌گویی او می‌رود. مسافر را آب می‌ریزید پشت قدمش او را بدرقه می‌کنی؛ چون در مبدأ هستی و می‌گویی رفت. اما در مقصد، تو استقبال می‌کنی از کسی که درحال آمدن است. از مقصد که نگاه می‌کنی، او می‌شود آینده. حالا خود به ظرافت‌ها توجه دارید. استقبال یعنی به انتظارِ آمدن. و مستقبل در ادبیات عرب یعنی چی؟ یا مقصد یعنی چه؟ مقصد یعنی محل قصد. اول صحبتم عرضم این بود که ما داریم از طوری از بودن صحبت می‌کنیم که عزم کرده‌ایم آن‌گونه باشیم. الان هم دارم از مقصد صحبت می‌کنم. پس آینده منم، آینده تویی، که به‌سوی مقصدی حرکت می‌کنیم. و وقتی از این مقصد به خودمان نگاه کنیم، «خود» را آینده می‌بینیم. بنابراین آینده به این معنا نیست که بیرون از من و تو چیزی وجود دارد به نام زمان؛ و حالا از این زمان، یک قاچ را جدا کرده‌ایم و اسمش را آینده گذاشته‌ایم! نه رفیق، نه آبجی، نه داداش، این منم که آینده‌ام. و من چون به‌تدریج و قدم‌قدم و آهسته می‌روم، این تدریج مرا ناگزیر به زمان‌مند دیدنِ این عالم می‌کند. از من است که عالم زمان‌مند دیده می‌شود والا آینده منم. حالا دیگر جواب سؤال اول، فقط این نیست که چون تو طرحی از گذشته افکندی، پس در آن طرح‌های گذشته، امروز گرفتاری و برای رسیدن به طرح‌های آینده؛ باید آهسته‌آهسته از طرح‌ها و قید‌های امروز عبور کنی. این جوابی است برای مسافر‌هایی که در ایستگاه قبل با هم خداحافظی کردیم.
چرا از شنبه قرار نیست اتفاقی بیفتد؟
حالا که تو تا اینجا آمدی، حرف دیگری باهات دارم که بگویم. وقتی من آینده شدم، تربیت من تدریجی است. و به‌همین خاطر از شنبه قرار نیست اتفاقی بیفتد. چون من آهسته‌آهسته من می‌شوم. ما تمام آن چیز‌هایی که نشدیم، تدریجا می‌شویم و تمام آن چیز‌هایی که فکر می‌کنیم محال است بشویم، بعید نیست یواش‌یواش بشویم. یواش‌یواش عالِم بشویم، یواش‌یواش جانی بشویم، یواش‌یواش دزد و کلاه‌بردار و اختلاسگر بشویم یا یواش‌یواش هنرمند و مؤثر و شرافتمند بشویم. همۀ شدن‌های آینده قدم‌قدم است. [دکلمه حسین پناهی: شب در چشمان من است، به سیاهی چشم‌هایم نگاه کن/ روز در چشمان من است، به سفیدی چشم‌هایم نگاه کن/ شب و روز در چشمان من است، به چشم‌هایم نگاه کن/ پلک اگر فرو بندم، جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت.] و اما نکتۀ آخر که برای من کلیدی‌ترین و ویژه‌ترین بحث این اپیزود است. اصلا بدون این کلید، به‌نظر من قفل آینده گشوده نخواهد شد و آینده بی‌ریشه می‌شود.

آزادی در طرح آینده

در فلسفۀ اگزیستانسیالیسم «آزادی» جایگاهی بسیار کلیدی دارد. تقریبا عموم اندیشمندان اگزیستانسیال، بر این باور متفق‌القول هستن که این انسانی که در مورد آن صحبت می‌کنیم آزاد است در طرحی که می‌افکند و چنانی که می‌شود. این نگاه در فلسفۀ جناب سارتر آن‌قدر غلیظ است که می‌گوید اگر کسی معلول بود و قهرمان دو و میدانی نشد، خودش را سرزنش کند؛ چون انتخابش این نبوده. می‌توانست آزادانه انتخاب کند و قهرمان دوومیدانی شود. در یکی از اپیزود‌های ابتدایی انسانک به نام «خواستن توانستن نیست» من داستانی برای شما تعریف کردم که این جمله سارتر را تصدیق می‌کند. اما من چنانی که زیستم و چنانی که تجربه کردم، [الان که می‌گویم «تجربه»، تکلیفم با تجربه روشن است. اول اپیزود گفتم تجربه چیست.] من مقدم بر هر برهانی، زندگی را چنان چشیده‌ام که در آن، اراده آن‌قدر کوچک نبوده که همه‌اش در اختیار من باشد؛ بلکه من در اراده‌ام، نه اراده در من. بنابراین اراده‌ای را دیده‌ام و پتک اراده‌ای به تنم خورده که به اشاره در اپیزود هفدهم «مرهم بودا» به آن اشاره کرده‌ام و کمی به تصریح، در اپیزود «سقود» به آن پرداخته‌ام. من با چشیدن این پتک‌ها، به کَتَم نمی‌رود که بگویند «حسام، این تو بودی که طرح آینده را افکندی» این اغراق‌آمیز است. اراده‌ای حاکم بوده است که از آن اراده، چیزکی در من است اما بیشترِ آن، بیرون از من است. چه‌بسا این توصیفی که می‌گویم، متأثر از اراده‌ای باشد که در فلسفه شوپنهاور مطرح است؛ اما مطلقا منطبق بر آن نیست. برگردم به بحث آینده. بن آینده چیست؟ آن کلیدی که آینده را برای ما معنا می‌کند چیست؟ گفتیم آینده یک بن «آی» است به‌علاوه سه حرف صفت‌ساز «نده». «ی» در «آی»، یای میانجی است. می‌تواند حذف شود. اگر آن را حذف کنید، تمام ریشۀ آینده به یک «فعل امر» برمی‌گردد: «آآآآآآآ».

فراخوانش هستی

یک «آ» در این عالم جریان دارد. آینده در پاسخ به این «آ» که او را به آمدن می‌خواند حرکت می‌کند. مقصدی باید باشد که آینده معنا پیدا کند. «آ» همانی است که وقتی اولش یک «ب» بگذاری می‌شود «بیا». یک «آ» باید باشد که مرا فرا بخواند... فراخوانش هستی. این یک کد است برای من، مغز نظام فکری‌ای است که توانسته‌ام برای خودم دست‌وپا کنم. ما ادعایی نداریم که بگوییم من یک نظام فکری لیبل‌داری دارم. نه؛ بالاخره هرکدام از ما طوری سعی کردیم این هستی را برای خود قابل‌فهم کنیم. من به آن مدلی که توانسته‌ام نسبت خودم در این زندگی را پیدا کنم و بگویم من اینجای بازی‌ام، می‌گویم نظام فکری. در این نظام فکری، فراخوانشی از جانب هستی، نکتۀ کلیدی است. یک «آ» وجود دارد. حالا می‌خواهی بگو «آ+ی» باشد؛ من باهات آشتی هستم. یعنی در این الفبای هستی، از این «آ» تا آن «ی»، از ابتدا تا پایان یک خوانش است... یک فراخواندن است. این خوانش است که من در «تونالیته شعور» می‌گویم تفکر یعنی گوش‌دادن. تفکر یعنی ببینی آن خوانشی که تو را می‌خواند، به چه می‌خواند. ما اگر در تفکر، تفکر کنیم و در «تفکر چیست» بیندیشیم [البته این «تفکر چیست»ی که من می‌گویم همانی نیست که هایدگر می‌گوید. او حرف‌های درست‌ودرمانی می‌گوید. من مال خودم را می‌گویم.] ببینیم کاسه تفکر تهی است و ما با خودمان می‌نشینیم فکر می‌کنیم و بعد به یک معنا می‌رسیم. کجا می‌رسیم؟ مگر فاقد شیء معطی شیء است؟ مگر کسی که چیزی را ندارد، می‌تواند آن چیز را به خودش بدهد؟ اگر تو آگاهی نداری آن را از کجا می‌آوری؟ چطور می‌نشینی در خلوت خود یک دفعه‌ می‌گویی «یافتم!»؟ از کجا یافتی؟ از کجا آوردی؟ اگر از اول داشتی، پس گم‌شده نبوده است؛ اگر نداشتی و حالا دارا شدی، از کجا آوردی؟ در واقع عرضم چیست؟ آقا، خانم! این‌طور نیست که فقط من طرحی برای آینده افکنده باشم. این همه‌اش حرف من نیست. بعضی وقت‌ها شاید شما هم از این سؤالات شنیده باشید. کسانی هستند که دست روزگار فقط ویترین ما را نشان آن‌ها داده است. فقط قشنگی‌ها و خوبی‌هایمان را دیده‌اند. بعد می‌آیند و از ما می‌پرسند ما چگونه می‌توانیم تو بشویم؟

من به خود نامدم!

مفروض او، این است که من همانی شدم که می‌خواستم بشوم. انگار من خودم این را معماری کرده‌ام. من یک نفر (لااقل) نمی‌خواستم این بشوم. داشتم حالش را می‌بردم و زندگی به من خوش می‌گذشت! آخر یکی به من گفت: چه شد که دنبال فلسفیدن آمدی؟ گفتم: من دنبالش نیامدم! من خیلی از جایم راضی بودم. اتفاقا داشتم حالش را می‌بردم. او آمد خِر مرا گرفت. یکی مرا مبتلا به سؤال کرد و گرفتار شدم و گیر افتادم. نه اینکه همه آن چیزی که من هستم، حاصل نقشۀ من بوده است؛ این غلّو است. تو راجع‌به خودت می‌توانی این را بگویی؟ می‌توانی بگویی همۀ این که هستم، حاصل نقاشی خودم است؟ نبود این حوادثی که تو را زیروزبر کرد؟ آقای هایدگر! تو پدرت در کلیسا کار می‌کرد. رفیق پدرت یک کتاب به دست تو داد و با این کتاب مسیر زندگی تو دگرگون شد. آن کتابی که به تو دادند و تو از محصل الهیات به یک فیلسوف تبدیل شدی؛ حاصل طرح تو بود؟ آقای نیچه! تو به میدان رفته بودی بجنگی؛ از اسب افتادی و لت‌وپار شدی؛ نتوانستی به میدان برگردی. به کتاب‌خواندن نشستی. دست‌برقضا کتابی خواندی به نام «جهان همچون اراده و تصور». دگرگون شدی! این دگرگونی در طرح خودت بود؟ بلایی که سالومه بر سرت آورد، در طرح خودت بود؟ آقای شوپنهاور! اگر پدرت و مادرت با تو چنین نمی‌کردند و چنین تجربیاتی برای تو نمی‌ساختند، همانی می‌شدی که حالا هستی؟ انبوهی از این خوانش‌ها در هستی، در پی ماست که طرحی افکنده و در این طرح‌افکندن من هم نقش دارم؛ ولی نه اینکه فقط من، چیزی جز من است. بنابراین من از اصطلاح «پرتاب‌شدگی» ‌هایدگر استفاده نمی‌کنم. عرض من همانی است که در اپیزود «سقود» گفتم. ما همواره مردد بین صعود و سقوط هستیم؛ و این نه در ابتدای زندگی بلکه در دمادم زندگی است. هی داریم از این‌طرف پرت می‌شویم به آن‌طرف، میان حوادث داریم دست‌به‌دست می‌شویم. نمی‌شود این «آ» را نادیده گرفت. مسئله‌هایی در این عالم حل نمی‌شود اگر آن «آآآ» را از مسئله حذف کنیم. اصلا اگر به من بگویند چه چیزی ارزندگی این را دارد که بنشینیم گوشه‌ای و ساعت‌ها به آن فکر کنیم؟ می‌گویم «آ»! آدم بنشیند در خلوتی و فقط با خود مرور کند «آآآآآآ». الان عرضم تمام است. اوج گرفتم و پریشان‌گویی‌ام را بیشتر می‌کنم. کاری ندارم این «آ» را در نظام فکری خودتان به چه چیزی می‌خواهید منتسب کنید. می‌خواهی بگویی این «آ» طبیعت اسپینوزایی است؛ بگو. می‌خواهی بگویی این «آ» خدای الهیاتی است؛ بگو. خدای شخص‌گونه‌ای است که عاطفه دارد و قابل‌اشاره است و صفت دارد؛ بگو. آنی که من می‌گویم این‌‌ها نیست ولی تو هرچه می‌خواهی بگو. می‌خواهی بگویی ارادۀ شوپنهاوری است؛ بگو. می‌خواهی بگویی «نومن» کانتی است؛ بگو. خودت می‌دانی می‌خواهی این «آ» را چه‌کار بکنی. من فقط می‌توانم بگویم این «آ» هست. چنانی که من درک می‌کنم، این «آ» هست و شما می‌دانید و حل مسئله خودتان و ماجرای «آ».   خیلی ممنون که همراه من بودید. ای آینده‌ها! سفرتان سلامت و قدمتان استوار. به شکرانۀ آینده بودن، کسانی را با خود هم‌قدم کنید. حیف است عمر بگذرد و ما «آینده» نباشیم. [دکلمه حسین پناهی: دیوونه کیه؟ عاقل کیه؟ جونور کامل کیه؟ واسطه نیار، به عزتت خمارم حوصلۀ هیچ‌کسی رو ندارم کفر نمی‌گم، سوال دارم یک تریلی محال دارم تازه داره حالی‌م می‌شه چی‌کاره‌ام می‌چرخم و می‌چرخونم، سیاره‌ام تازه دیدم حرف حسابت منم طلای نابت منم تازه دیدم که دل دارم، بستمش راه دیدم نرفته بود، رفتمش جوونه‌ی نشکفته رو، رَستمش ویروس که بود حالی‌ش نبود، هستمش جواب زنده بودنم مرگ نبود؛ جون شما بود؟ مردن من مردن یک برگ نبود؛ تو رو به خدا بود؟ اون‌همه افسانه و افسون ولش؟ این دل پرخون ولش؟ دلهرۀ گم‌کردن گدار مارون ولش؟ تماشای پرنده‌ها بالای کارون ولش؟ خیابونا، سوت‌زدنا، شپ‌شپ بارون ولش؟ دیوونه کیه؟ عاقل کیه؟ جونور کامل کیه؟ گفتی بیا زندگی خیلی زیباست؛ دویدم چشم فرستادی برام تا ببینم؛ که دیدم پرسیدم این آتش‌بازی تو آسمون معناش چیه؟ کنار این جوب روون معناش چیه؟ این‌همه راز، این‌همه رمز این‌همه سر و اسرار معماست؟ آوردی حیرونم کنی که چی بشه؟ نه والله! مات و پریشونم کنی که چی بشه؟ نه بالله! پریشونت نبودم؟ من، حیرونت نبودم؟ تازه داشتم می‌فهمیدم که فهم من چقدر کمه اتم تو دنیای خودش حریف صد تا رستمه گفتی ببند چشماتو وقت رفتنه انجیر می‌خواد دنیا بیاد، آهن و فسفرش کمه *** چشمای من آهن انجیر شدن حلقه‌ای از حلقه‌ی زنجیر شدن عمو زنجیرباف، زنجیرتو بنازم چشم من و انجیرتو بنازم دیوونه کیه؟ عاقل کیه؟ جونور کامل کیه؟]

دقیقه