اپیزود 5 - لئوناردو دیکاپریو

در این قسمت از ایران کست با نیکی کیانی، نوازنده و آهنگساز معاصر، همراه می‌شویم تا از مسیر هنری او بشنویم. نیکی درباره چالش‌هایی که به‌عنوان یک زن در صنعت موسیقی با آن روبه‌رو بوده، الهام‌هایی که آثارش را شکل داده‌اند و تجربه‌هایش از اجراهای زنده و آهنگسازی صحبت می‌کند. از نخستین روزهای آشنایی با موسیقی تا خلق آثار مستقل، داستانی از خلاقیت، جسارت و عشق به موسیقی را با ما به اشتراک می‌گذارد. اگر به موسیقی، آهنگسازی و روایت‌های شخصی از مسیر هنری علاقه دارید، این گفت‌وگو را از دست ندهید!

54:13 دقیقه

اپیزود 4 - برد پیت

در این قسمت با دعوت از دوست خوبم برد پیت خواستم تا درباره راز های جوانی و صورت پر زاویه صحبت کنیم.

22:58 دقیقه

اپیزود 3 - ایلان ماسک

در این قسمت از ایران کست با نیکی کیانی، نوازنده و آهنگساز معاصر، همراه می‌شویم تا از مسیر هنری او بشنویم. نیکی درباره چالش‌هایی که به‌عنوان یک زن در صنعت موسیقی با آن روبه‌رو بوده، الهام‌هایی که آثارش را شکل داده‌اند و تجربه‌هایش از اجراهای زنده و آهنگسازی صحبت می‌کند. از نخستین روزهای آشنایی با موسیقی تا خلق آثار مستقل، داستانی از خلاقیت، جسارت و عشق به موسیقی را با ما به اشتراک می‌گذارد. اگر به موسیقی، آهنگسازی و روایت‌های شخصی از مسیر هنری علاقه دارید، این گفت‌وگو را از دست ندهید!

47:00 دقیقه

اپیزود 2 - رضا عطاران

در این قسمت با رضا عطاران درباره زبان بدن و نحوه استفاده از آن برای پیروزی در مذاکرات صحبت میکنیم.

34:58 دقیقه

اپیزود 1 - بیل گیتس

در این اپیزود با توجه به برد سه هیچ ثروت از علم، تصمیم گرفتیم به راهکار های عملی رسیدن به ثروت بپردازیم.

10:25 دقیقه

مهمان نامشخص

اپیزود پنجاه‌وهفتم، آخرین قسمت از سه‌گانه سال‌بلعیدگی است. در این سه‌گانه، به این مسئله پرداختم که اگر بنا باشد، کهن‌سالی و سال‌خوردگی را به‌جای «پروسه» طبیعی به «پروژه انتخابی» بدل کنیم، به چه سرفصل‌ها و دغدغه‌هایی باید اندیشیده باشیم. تاکنون به مباحثی ازجمله قصد، بدن و تکرار پرداخته‌ایم و در اپیزود پایانی از این سه‌گانه از مسئله خانواده، پول و مرگ گفته‌ام. موسیقی باکلام استفاده‌شده در این اپیزود شعر «خانه‌‌ام ابری است» به هنر گروه کامکارهاست و همچنین از دکلمه‌ای به صدا و ذوق جناب شمس لنگرودی بهره برده‌ام. لینک اختصاصی این اپیزود: https://polito.ensanak.com/episode-57 و کانال تلگرام انسانک: t.me/ensanak میزبان نظر و نگاه و گفت‌وگوی شماست.

متن کامل اپیزود پنجاه‌وهفتم

مقدمه: تماشا، ریشه مسئله

پادکست انسانک را می‌شنوید، به روایت من، حسام ایپکچی. پادکست انسانک مجموعه‌ای از جستارهای صوتی است که در آن، تجربیات زیسته و روزمرگی‌هایمان را با عمقی کمی بیش از معمول روایت می‌کنم. مسئله از کجا شکل می‌گیرد؟ رویشگاه مسئله کجاست؟ جواب یک کلمه است: تماشا. وقتی از تماشا صحبت می‌کنم، منظورم کارکرد چشم نیست؛ برخلاف معنای مصطلح. تماشا مترادف نگاه نیست. فقط به چشم محدود نمی‌شود. مشی کلی یک نفر در زیستن است؛ یعنی نحوه پیمودن زمان. ما بر اساس نحوه «زمانیدنمان»، بر اساس طور پیمودن زمانمان، به مسئله‌هایی می‌رسیم. پس اگر کسی انسان بی‌مسئله، کم‌مسئله یا بد‌مسئله‌ای است، باید ریشه را در کم‌مَشی، بدمَشی و مشی کلی خودش پیدا بکند. قصه این تماشایی که برای اپیزودهای اخیر شکل گرفت، به آغاز سال ۱۴۰۳ برمی‌گردد. مشغول قدم زدن بودم که آقایان و خانم‌های سالخورده‌ای را دیدم که روی نیمکت‌ها نشسته‌اند. من بارها و بارها این صحنه را دیده بودم، اما آن لحظه تماشایش کردم. بعضی‌ها دو به دو، سه به سه و چه بسا بیشتر، مشغول معاشرت و گفتگو بودند. بعضی‌ها تنهایی سر به خاطراتشان فرو برده و مشغول سکوت بودند و سؤالی که برای من پیش آمد این بود که حسام، تو چطور قرار است سال‌ها را ببلعی که به سالخوردگی برسی؟ این شد سرآغاز پروژه مطالعاتی فردی برای من که اسمش را گذاشتم «سال‌بلعیدگی». وقتی هم از پروژه مطالعاتی فردی صحبت می‌کنم، تأکید دارم بر این‌که «پروژه»، نه به معنای آن‌که کارفرمایی به من سفارش بدهد و من متناسب با بودجه و قصد و معیارهای او بخواهم کتاب‌ها را ورق بزنم. نه، این‌گونه نیست. مجالش را ندارم. به اندازه‌ای کتاب‌ها را ورق می‌زنم که به کار زندگی‌ام بیاید. مانند کشاورزهای دوران باستان که اگر تیشه‌ای به زمین می‌زند، اگر دانه‌ای به خاک می‌کارد، یا غذای خودش است یا غذای دامش؛ نه سودای تجارت دارد، نه قصد تولید انبوه. اما یک قول و قراری هم با خودم دارم، آن‌هم این‌که اگر این دانه‌ها سبز شد، اگر این پروژه‌های مطالعاتی فردی به ثمر رسید، بیاورم سر سفره انسانک و با اهالی ایل و تبار خودم که شما باشید، تقسیم کنم؛ چه بسا هم‌مسئله باشیم و پاسخ‌های من به کار شما بیاید و یا این‌که شما به جواب‌هایی رسیده باشید که باب گفت‌وگو باز شود و به من برسانید و من پربارتر بتوانم مسئله‌ام را حل کنم.

دغدغه اصلی: سالخوردگی در عصر «بی‌محلی»

با این مقدمه، با این درنگ، پروژه «سالبَلعیدگی» آغاز شد. آن چیزی که دغدغه را برای من پررنگ‌تر می‌کرد، این بود که من تماشاچی سالخوردگانی بودم که این‌ها در روزگار جوانی‌شان در طایفه‌ها و خانواده‌های پرجمعیت زندگی می‌کردند. اصلاً مهم‌ترین ویژگی‌شان چه بسا این بوده که محل داشتند. وقتی خاطره تعریف می‌کنند، انبوهی گفتنی در مورد محل‌ها دارند. این‌هایی که از دل این جمعیت گذشتند، امروز سالخوردگی و سال‌بلعیدگی را در انزوا و تنهایی می‌نشینند. دیگر چه رسد به ما که انسان‌های عصر «بی‌محلی» هستیم. اغلب ما که زیستنده در دوران مدرن هستیم، محل نداریم. هر جایی که صحبت از «همه» می‌شود، اونی که سر سفره می‌آید «هیچ» است. وقتی صحبت از «عاشق همه باش» می‌شود، سرانجام ماجرا این است که آنی که مدعی عشق به «همه» است، عاشق «هیچ‌کس» نیست. وقتی صحبت از «همه‌وطنی» و «جهان‌وطنی» می‌شود، سرانجامش «بی‌وطنی» است؛ گویی که هیچ جایی «بوم» من نیست. به اعتبار می‌گویم ما انسان‌های بی‌محل هستیم. خیلی از من و شماها، خانه‌ای که در آن متولد شدیم، امروز نیست. دکانی نبوده که بگوییم چهل، پنجاه سال در آن کسب‌وکار کردیم، آن راسته و آن بازار ما را بشناسند. خیلی‌هایمان وقتی از محل کارمان بیرون می‌آییم و این کار را کنار می‌گذاریم، چنان کنار گذاشته می‌شویم که غریبه‌تر از غریبه‌ها امکان بازگشت به آن محل و رجوع مجدد به خاطره‌هایمان را نداریم. آن‌ها که طور دیگری زیسته بودند، در جمعیت زیسته بودند، امروز مبتلا به تنهایی‌اند. ما که در تنهایی مشغول جوانیدن هستیم، سال‌بلعیدگی‌مان چه خواهد شد؟ این شد سرآغاز یک دغدغه که «های فلانی، مسیر، مسیر ساده‌ای نیست، مقصد هم مقصدی نیست که بشود بی‌توشه با آن روبه‌رو شد.» خب حالا من چه توشه‌ای برایش بردارم؟

توشه‌های سال‌بلعیدگی: خانواده، پول، مرگ

این سومین و آخرین اپیزودی است که در مورد سال‌بلعیدگی به شما تقدیم می‌کنم. در بخش‌های قبل سه سرفصل را برای شما گفتم: اول این‌که باید پروژه سال‌بلعیدگی داشته باشیم. یعنی پروسه طبیعی فرسودگی را با پروژه هدفمند سال‌بلعیدگی جایگزین کنیم که اگر میل داشتید، می‌توانید توضیحات آن را در اپیزود اول بشنوید. در همان اپیزود، به سرمایه تکرارناپذیری به نام «بدن» اشاره کردم. گفتم ما در این پروژه، توشه تجدیدناپذیری که داریم، بدن است. بدن را باید متناسب با این سفر مهیا بکنیم و مراقبت بکنیم. این مرحله گذشت تا رسیدم به اپیزود بعدی و در اپیزود بعدی از مقوله «تکرار» برای شما گفتم. تکرار هم به فهم من، مسئله‌ای بود که ما در روزهای سالخوردگی بیش از پیش با آن روبه‌رو خواهیم شد. برای توضیح این بخش، از کتاب «تکرار» سورن کیرکگور الهام گرفتم و مباحثی را هم به شما عرضه کردم. اما در این اپیزود که اکنون خدمت شما هستم، راجع به سه کلمه کلیدی می‌خواهم به ترتیب صحبت کنم: کلمه اول «خانواده»، کلمه دوم «پول» و کلمه سوم «مرگ».

۱. خانواده: از نهاد رایج تا «خانواده انتخابی»

واژه‌ای که می‌خواهم با شما در موردش صحبت بکنم، کلمه و نهاد خانواده است. چرا از وصف «نامقدس» استفاده می‌کنم؟ برای این‌که اندیشیدنی شود. ما وقتی در مورد یک مقوله‌ای وصف «قدسی» می‌آوریم، گویی آن را از ساحت اندیشیدن و نقد بیرون می‌گذاریم و فقط موضعمان نسبت به آن باید ستایشگرانه باشد. من ستایشگر خانواده نیستم، بلکه به دنبال این هستم که ببینم این مفهوم اکنون و امروز چطور بر من آشکار می‌شود، دقیق‌تر این‌که چطور بر من پدیدار می‌شود. خانواده یک نهاد تاریخی است؛ یک نهاد انسانی است که در مسیر زیستن نیاکان ما، متناسب با نیازهایشان، آن را تجربه کردند. به ما رسیده و ما هم در میانه این تجربه هستیم و پس از ما هم این تجربه‌ها متحول می‌شود. آن چیزی که ما را به سمت خانواده سوق داده، «نیاز» است. آن چیزی که ما را به بیرون زدن از خانواده تشویق می‌کند، باز هم نیاز است. بنابراین، ما با یک نهاد تاریخی روبه‌رو هستیم که همواره متأثر از نیاز است و مبتنی بر نیاز شکل می‌گیرد. آن چیزی که ما به عنوان خانواده می‌شنویم و تجربه می‌کنیم، یکی از انواع خانواده یا شایع‌ترین و فراگیرترین نوع آن است. تجربه تشکیل خانواده را در ذهن بیاورید. آن چیزی که اطراف خودتان می‌شنوید، به عنوان تشکیل خانواده، مربوط به چه برهه‌ای از سن افراد است؟ چه انگیزه‌ای وجود دارد؟ قرار است چه نیازی را تأمین بکند و متناسب با آن نیاز، چه کارکردهایی دارد؟ همه این سؤالاتی که من می‌گویم، می‌شود در چندین اپیزود به آن پرداخت، می‌شود در چندین جستار و مقاله در موردش فکر کرد، اما من با شما قرار گزیده‌گویی دارم. خیلی خلاصه می‌خواهم اشاره کنم. آن چیزی که ما داریم امروز می‌بینیم، نه به نحو مطلق، بلکه به صورت شایع و حداکثری، این است که دو فرد با جنس متفاوت، در دوره جوانی با یکدیگر وصلت می‌کنند و پیمان می‌بندند. این پیمان مبتنی بر هنجارهای اجتماعی و تکلیف‌های فرهنگی شکل می‌گیرد. به نظر می‌آید محصول و کارکرد جدی‌ای که داشته، در دوران قدیم، فرزندآوری و زاد و ولد بوده؛ ایجاد خانواده برای تولید انسان و برای عرضه نیروی کار، نیروی انسانی، کشاورز، سرباز به جامعه یا بعضاً برای پیوند برقرار کردن بین دو قبیله. به تناسب سن و سال افرادی که تشکیل خانواده می‌دهند، که عرض کردم معمولاً در سن جوانی هستند، کشش و نیاز جنسی هم در این وصلت نقش خیلی مهمی دارد و این نیاز اثرگذار است بر دوام خانواده. سرکوب این نیاز اثرگذار است بر این‌که آدم‌ها تشویق شوند که آشکار یا پنهان از این پیمان خارج شوند. خب این مفهومی از خانواده است که ما معمولاً می‌شنویم و شاید فراگیرترین مصداق خانواده محسوب می‌شود. سؤال من این است: آیا خانواده‌ای که ما در جوانی به قصد تأمین نیازهای جوانانه یا زاد و ولد تشکیل می‌دهیم، لزوماً خانواده مناسبی برای تجربه کردن کهن‌سالی است؟ مهم‌تر از این سؤال، اندیشیدن به این پرسش است که اگر کسی به هر دلیلی در ایام جوانی و نوجوانی به سمت تشکیل خانواده به این معنا حرکت نکرد یا موقعیتش پیش نیامد یا انتخابش این نبود، آیا به این معناست که دیگر فرصتی برای داشتن خانواده و تدارک خانواده ندارد؟ یا اگر قرار است خانواده‌ای شکل بدهد، حتماً باید با همان کارکردهای جوانی باشد؟ من بدون این‌که بخواهم جواب ثابت و واحدی به این پرسش‌ها بدهم، می‌خواهم خودم و شما را دعوت بکنم به فکر کردن پیرامون یک عنوان که من اسم آن را گذاشتم: خانواده انتخابی. یعنی ما اگر یک خانواده ابتدایی داریم، در همین مفهومی که رایج است و من اول صحبت‌هایم مثال زدم، و عضوی از آن هستیم و عمر سپری می‌کنیم، آیا به این معناست که نمی‌توانیم خانواده‌های دیگری داشته باشیم؟ آیا آن چیزی که بعضاً جمع افراد کهنسال اطراف هم تجربه می‌کنند، صرف‌نظر از جنسیتشان، هم‌جنس باشند یا غیرهم‌جنس، اما وصف مشترکشان کهن‌سالی است و این‌ها به دور هم در یک خانه زیست می‌کنند، آیا نمی‌توانیم این را هم نحوی از خانواده تلقی بکنیم؟ به نظر می‌آید در خانواده انتخابی - تأکید دارم به واژه «انتخاب» - مهم‌ترین ویژگی‌اش این است که نقش آزادی‌های فردی پررنگ‌تر است. دیگر قرار نیست افراد در کهن‌سالی هم لزوماً دست‌وپاگیر همدیگر بشوند یا بخواهند همدیگر را به‌زور در دل هنجارها و در دل بایدها و نبایدها فرو ببرند. چه بسا افراد در کهن‌سالی، شاخصشان برای وصلت و نزدیکی، ارضای نیازهای جنسی نباشد یا دست‌کم در اولویت نباشد. در عوض، به معناداری اصالت بدهند. برایشان مهم باشد که یک رابطه، زندگی را برای آن‌ها معنامند بکند. مقوله‌ای هست که در سن جوانی شاید برای خیلی از ما مصداق پیدا نکند و آن هم نیاز به حمایت درمانی است. در خانواده انتخابی که افراد در کهن‌سالی به سراغ آن می‌روند، چه بسا لزوماً قوم و تبار و طایفه معیار کافی برای وصلت نباشد. در عوض، یک معیارهای جدیدی اضافه می‌شود که در خانواده ابتدایی نیست، مانند تناسب با وضعیت جسمی و ذهنی. شاید آدم‌ها با دردهای مشترک، حتی با معلولیت‌ها و کسالت‌های مشترک، بیشتر با هم موضوع مصاحبت و زیستن یا هم‌زیستی داشته باشند، به نسبت افرادی که با هم هم‌طایفه و هم‌قبیله و همشهری بوده‌اند. یا مثلاً در خانواده انتخابی، افرادی که به سمت سال‌بلعیدگی حرکت می‌کنند، جنبه‌های ظاهری نقش کم‌رنگ‌تری پیدا می‌کند، به نسبت جنبه‌های اخلاقی، رفتاری و عادات؛ به ویژه در سنی هستیم که می‌دانیم عادات تغییرناپذیرند. گرچه که در جوانی هم حساب کردن روی این‌که زندگی را آغاز می‌کنیم و طرف عوض می‌شود، قمار خطرناکی است. اما در کهن‌سالی و در سالخوردگی، دیگر چیزی به نام تغییر عادات مفروض نیست. من فقط جنبه‌های مختلف موضوع را سعی کردم در ذهن شما روشن بکنم که سرآغاز فکر کردن باشد، نه پایان فکر کردن. من مدعی پاسخ نیستم، دوباره دارم تأکید می‌کنم. جمع‌بندی بخش اول این اپیزود چنین باشد که از جمله توشه‌هایی که ما نیاز داریم تدارک ببینیم برای سال‌بلعیدگی، اندیشیدن و مهیا شدن برای تدارک خانواده انتخابی است. ممکن است حالا چند هم‌کلاسی، چند هم‌محلی، خانم یا آقا، با هم به یک توافقی برسند که حالا ما می‌خواهیم یک خانواده‌ای تشکیل بدهیم، ارزش‌های این خانواده را با هم توافق کنند، خانه مشترکی داشته باشند، آداب و رسوم و معاشرت‌های مشترکی داشته باشند و حتی برای این خانواده اسمی انتخاب کنند و این خانواده برای آن‌ها سال‌بلعیدگی را دل‌نشین‌تر بکند. این چیزی است که من به آن می‌گویم خانواده انتخابی و شما و خودم را دعوت می‌کنم به اندیشیدن پیرامون این سرفصل.

۲. پول: سرمایه‌ای برای سال‌بلعیدگی

«و تو هم روزی پیر می‌شوی، اما من پیرتر از این نخواهم شد. در لحظه‌ای از عمرم متوقف شدم، منتظرم بیایی و از برابر من بگذری. زیبا پیر شده، آراسته به نوری که از تاریکی من دریغ کرده‌ای.» موضوع دوم یا واژه دوم «پول» است. پول مقوله‌ای بسیار مهم است، با این‌که «چیز» نیست. یعنی خود پول «چیز» نیست. اگر ارزندگی دارد، به خاطر قابلیت بسیار زیادش برای تبدیل شدن به یک «چیز» است. گویی یک توهم و یک تخیل مشترکی بین انسان‌ها شکل گرفته که یک بهای مشترک فرضی را مبنای مراوده‌های خودشان قرار بدهند. ارزشش به خاطر انعطافش است؛ این‌که شما هر لحظه‌ای که اراده بکنید، می‌توانید او را به چیزی بدل کنید. ما داریم در جامعه‌ای زیست می‌کنیم که عمده کارگاه‌ها و ورک‌شاپ‌ها و تدریس‌ها برای کسب پول است. کسب پول برای خوشبختی و برای کیفیت زندگی کافی نیست؛ بلکه علاوه بر مهارت کسب پول، مهارت تبدیل کردن پول به کیفیت زندگی هم آموختنی است و این چیزی است که خیلی از ما یاد نگرفته‌ایم و یاد نمی‌گیریم. به همین خاطر است که پیامک واریز وجه می‌آید و یک عددی دائم افزایش پیدا می‌کند، اما افزایش این عدد به افزایش بهره‌مندی ما از زندگی منجر نمی‌شود. من اکنون اینجا صحبتم در مورد پول نیست، این بحث به جای خود باشد. اما به تناسب موضوع این اپیزود، می‌خواهم به اهمیت پول در سال‌بلعیدگی اشاره بکنم. آقا جان، خانم جان، کهن‌سالی پروژه‌ای هزینه‌بر است. احتیاج به سرمایه و پول دارد. سرفصل‌های متنوعی در هزینه‌های سال‌بلعیدگی باید دیده شود و ما باید از الان برایش تدارک ببینیم. ما بیش از همیشه نیاز به تغذیه خوب داریم. ما بیش از دوران جوانی نیاز به خدمات تخصصی پزشکی داریم. جذابیت‌هایی در جوانی وجود دارد که ممکن است افراد را ترغیب بکند برای حمایت، پشتیبانی و همراهی با ما. علاوه بر این، دردسر همراهی و نگهداری ما هم خیلی کم است. نسبت هزینه‌اش با فایده‌اش طوری است که برای جامعه می‌صرفد که استقبال داشته باشند. اما اگر یک‌باره دچار کسالت شوید، ده نفر دوست به عیادت شما می‌آیند، ولی اگر کسالت و بیماری نه یک واقعه و حادثه، بلکه روند زندگی باشد و هزینه مراقبت نه یک‌باره، بلکه مستمر باشد، آن وقت دیگر افراد حق دارند که داوطلب مراقبت از من و شما نباشند. پس ما باید پرستاری و نگهداری خودمان را هم خریداری بکنیم. باید منافعی ایجاد بکنیم که منافعی هم برای ما متقابلاً ایجاد بشود. ما نیاز جدی به دارو خواهیم داشت، نیاز جدی به مکمل‌ها خواهیم داشت، چه بسا نیاز به اکسسوری‌ها و ابزارهایی داشته باشیم، متناسب با زمانه و متناسب با احوالمان. خب این از چه محلی قرار است تأمین شود؟ از یک سمت نیاز ما افزایش پیدا کرده، از سمت دیگر توانایی ما برای کار روزمره و اشتغال کاهش پیدا می‌کند. این دو نسبت متضاد، نیازمند چیست؟ نیازمند برنامه‌ریزی و پیش‌بینی است. همه آن چیزی که از حیث اقتصادی و مالی در روزگار جوانی برای ما حاصل می‌شود، برای مصرف روزگار جوانی ما نیست. نه این اپیزود فرصت پرداختن به مقوله پول را دارد و نه من مدعی تخصص در این زمینه هستم. فقط به عنوان فردی که نیازمندم به آگاهی، جستجویی برای خودم کرده‌ام و سرفصل‌هایی را نوشته‌ام، از جمله این‌که من و شما باید برنامه جدی برای درآمدهای غیرفعال (پسیو) داشته باشیم. تفاوت درآمد فعال (اکتیو) و غیرفعال را مطالعه کنید، جستجو کنید و ببینید که چه شغل‌ها و چه روش‌های درآمدزایی هست که امروز می‌شود تدارک دید برای این‌که در ایام سال‌بلعیدگی ثمرش را درو کنیم. ما همان‌طور که برای محافظت از بدن خودمان، بهداشت عمومی را یاد می‌گیریم، برای شأن اجتماعی داشتن، رفتارها و هنجارهای اجتماعی را یاد می‌گیریم، از جمله مقوله‌های یادگرفتنی، رفتار اقتصادی است؛ بهداشت مالی، آداب سرمایه‌گذاری، شیوه پس‌انداز و بعد تنوع بخشیدن به مبادی درآمدی است؛ این‌که لزوماً از یک شریان، از یک نقطه تنفس مالی نداشته باشیم، بلکه مانند خانه‌ای باشیم که در آن پنجره‌های متعددی دیده و نسیم از جهت‌های مختلف در آن جریان دارد. ما برای سال‌بلعیدگی خوب، احتیاج به منابع مالی خوب داریم و برای این‌که منابع مالی خوبی داشته باشیم، احتیاج به جریان درآمدی داریم. پس باید فکر کنیم به این‌که چطور می‌توانیم درآمد جاری داشته باشیم، درآمدی که استمرار داشته باشد تا روزگار کهن‌سالی ما. این شاخص را من برای این عرض می‌کنم که بتوانیم متناسب با آن برنامه‌ریزی بکنیم. ممکن است الان مهارتی کم داریم و نیاز است این مهارت را کسب بکنیم. پس تا فرصت هست، تدارک ببینیم. ممکن است امروز شغلی داریم که اتفاقاً شغل پردرآمدی نیست، اما می‌تواند جریان درآمدی غیرفعال برای ما ایجاد کند؛ یعنی درآمدی که استمرار داشته باشد تا روزگار کهن‌سالی ما. این شاخص را من برای این عرض می‌کنم که بتوانیم متناسب با آن برنامه‌ریزی بکنیم. ممکن است الان مهارتی را کم داریم و نیاز است آن را کسب بکنیم تا فرصت هست، تدارک ببینیم. ممکن است امروز شغلی داریم که اتفاقاً شغل پردرآمدی نیست، اما می‌تواند جریان درآمدی غیرفعال برای ما ایجاد کند؛ یعنی درآمدی که استمرار داشته باشد تا روزگار کهن‌سالی ما. این شاخص را من برای این عرض می‌کنم که بتوانیم متناسب با آن برنامه‌ریزی بکنیم. ممکن است الان مهارتی کم داریم و نیاز است این مهارت را کسب بکنیم تا فرصت هست، تدارک ببینیم. ممکن است امروز شغلی را با آن روبه‌رو هستیم که اتفاقاً شغل پردرآمدی نیست، اما می‌تواند جریان درآمدی غیرفعال برای ما ایجاد کند؛ یعنی درآمدی که استمرار داشته باشد تا روزهای کهن‌سالی ما. من بیشتر از این در باب این کلمه صحبت نمی‌کنم، نه به این جهت که اهمیتش کم است، به این جهت که نیاز دارد افراد متخصص‌تری در موردش حرف بزنند و من فقط وظیفه‌ام این بود که این مقوله را پررنگ کنم و بگویم به آن متوجه باشیم.

۳. مرگ: واقعیت اجتناب‌ناپذیر

موضوع سوم و آخر را می‌خواهم با کلیدواژه «مرگ» به پایان ببرم. کلمه‌ای مهم و غیرقابل کتمان در سراسر زندگی. این‌طور نیست که ما مرگ را مترادف «تاریخ انقضا» تصور کنیم و بگوییم این یک نقطه‌ای است که ما بعد از سپری کردن سال‌ها، به خط پایان می‌رسیم. این یک سوءتفاهم است، یک ساده‌انگاری درباره مرگ است. مرگ یک واقعه در پایان بردار زمان نیست، مرگ در تمام حیات ما استمرار دارد. ما حتی آن روزهایی هم که فکر می‌کردیم فقط زندگی کردیم، در واقع «مرگیدیم». اما من اینجا از این حیث به مرگ اشاره می‌کنم که فراوانی وقوعش در کهن‌سالی و سال‌بلعیدگی گویی بیشتر است و ما در افقی از زندگی ایستاده‌ایم که داریم دامنه مرگ را تماشا می‌کنیم. مرگ را باید تدارک دید. البته که ما همه مرگ را تدارک می‌بینیم، اما منظورم تدارک هدفمند است. بسیاری از ما با ذوق و ولع و وسواس لباسی را انتخاب می‌کنیم که لباس مرگ ماست، قرار است در این لباس بمیریم. خیلی از ما با تلاش و کوشش و حرص، بنایی را بنا می‌کنیم که خانه مرگ ماست، قرار است در این خانه بمیریم. خیلی‌هایمان با قرض و وام و تسهیلات، ماشینی را می‌خریم که این ماشین مرگ ماست، قرار است در این ماشین بمیریم. ما بلیت می‌خریم و مهاجرت می‌کنیم به دیاری که دیار مرگ ماست، ما خودمان را می‌رسانیم به سرزمینی که باید در آن مرگ را تجربه کنیم. پس ما یک‌سره مشغول تدارک مرگیم. اما اگر من به عنوان آخرین بخش از پروژه سال‌بلعیدگی به مرگ اشاره می‌کنم، به خاطر این است که این تدارک هدفمند و گشوده باشد. به اقتضای سن و سال، آن‌هایی از ما که عمرمان به تجربه سال‌بلعیدگی می‌رسد، مرگ‌های مکرری را اطراف خودمان تجربه می‌کنیم. بنابراین صدای ناقص مرگ در گوش ما بلندتر از همیشه است. ما مرگ دوستان و رفقا و هم‌کلاسی‌ها و نزدیکان خانواده و معاشرینی را تجربه می‌کنیم که کودکی و جوانی‌مان را با آن‌ها سپری کردیم و یک جمله شاید فردا به تمام فکرهای ما اضافه می‌شود که «شاید امروز آخرین روز زندگی باشد و مرگ برای من شاید فردا از راه برسد.» خب، این مواجهه با مرگ احتیاج به تدارک و پیش‌بینی دارد. من بر این فهم هستم که اگر فقط یک موضوع باشد که ارزش داشته باشد ما عمرمان را صرف اندیشیدن به آن بکنیم، آن موضوع «مرگ» است. نقل قولی از سقراط هست که آن چیزی که در زندگی وجود دارد که حکیم به آن بیندیشد و فیلسوف به آن بپردازد، مقوله مرگ است. اصلاً فلسفه، تدارک مرگ دیدن است. من چطور با مرگ مواجه شوم؟ کارکرد مرگ این نیست که به زندگی پایان بدهد، بلکه منبع انرژی‌ای است که به واسطه آن، ما می‌توانیم توان مورد نیازمان را جمع‌آوری کنیم که بتوانیم اصیل زندگی بکنیم. اگر ما این را در ذهن داشته باشیم، در برابر چشم داشته باشیم که خواهیم مرد، در هر تصمیمی بدانیم که مشغول «مرگیدنیم»، در هر انتخابی، در هر وصلی، در هر شغلی، آن‌وقت توشه فکری و نظری داریم برای این‌که بگوییم: «خب، من که دارم می‌میرم، پس اصیل زندگی کنم، پس با کیفیت زندگی کنم.» بنابراین، کارکرد مرگ در همه زندگی است، اما به ویژه در سال‌بلعیدگی با آن مواجه‌ایم. حالا هم که من دارم راجع به مرگ صحبت می‌کنم، این را به عنوان نقیض سعادت نمی‌گویم. نمی‌گویم «بدبختانه ما می‌میریم». متقابلاً هم نمی‌گویم «خوشبختانه می‌میریم». ارزش‌داوری ندارم نسبت به آن. می‌گویم واقعیتی است؛ می‌میریم. نه پیش‌دستی می‌کنیم، نه فرار می‌کنیم. روبه‌رو می‌شویم و می‌میریم. مرگ بر ما پدیدار می‌شود. در این معنایی که من دارم راجع به مرگ صحبت می‌کنم، مرگ نقیض سعادت نیست. کسی که مرگ را تجربه می‌کند، هدر نرفته است. کما این‌که زنده‌ماندن هم لزوماً به معنای سعادت نیست. این‌طور نیست که همه کسانی که از مرگ جامانده‌اند، دارند سعادتمند زندگی می‌کنند. چنین نیست که اگر ما بتوانیم انسان را نامیرا بکنیم، لزوماً انسان را خوشحال یا سعادتمند کرده‌ایم. مرگ به عنوان یک مقوله، نیازمند تدارک است. چه تدارکی باید ببینیم؟ من دو عرض دارم که پیشنهاد بدهم به خودم و شما. عرض اولم این است که ما برای این‌که مرگ را با لبخند تماشا بکنیم، نیازمند این هستیم که زیاد زیسته باشیم. «زیاد زیستن» به معنی طول عمر نیست، به معنی گستردگی و عمق تجربه است. گستردگی و عمق تجربه را عمداً با هم می‌آورم، چون صرف فراوانی تجربه‌ها ارزش نیست. چه بسا آدم‌هایی به خاطر کثرت در پراکندگی، فرصت تجربه عمیق را ندارند؛ در واقع تجربه نمی‌کنند. این افراد فقط به برخی از وقایع «ثابیده» می‌شوند. یکی از دغدغه‌هایی که ما می‌توانیم در مورد انسان زمانه خودمان به آن بیندیشیم این است که آیا انسان روزگار ما اصلاً تجربه می‌کند؟ وقتی افراد را از این شهر به آن شهر، از این دیار به آن دیار می‌بریم، یک مناسک ثابت، یک برنامه ثابت، بر اساس ذائقه یک تورلیدر تدارک می‌بینیم و از همه شهرها این‌ها را عبور می‌دهیم، به خانه‌شان برمی‌گردانیم، آیا لزوماً برای این‌ها تجربه ساخته‌ایم؟ چه بسا اگر فردی یک هفته در یک محله آن‌سوتر از خانه همیشگی زندگی کند، سفر را تجربه کند. اما اگر او را بچرخانیم در شهر و دیارها، بدون این‌که فرصت فردیت داشته باشد، فقط در دل یک تونلی از آدم‌ها، از این ایستگاه به ایستگاه بعد برود، او اصلاً مزه‌ای از تجربه فردی نداشته باشد، تجربه زیسته نداشته باشد. بنابراین، من وقتی از «تجربه» صحبت می‌کنم، لطفاً در این واژه تأمل و درنگ داشته باشید. وقتی از «عمق» در تجربه صحبت می‌کنم، منظورم زدن تارگت‌های پی‌درپی نیست که ما فقط به دنبال یک همهمه و جمعیتی از این غرفه به آن غرفه برویم، بدون این‌که در هیچ جایی درنگ و تأمل کرده باشیم. نه، مسئله تجربه عمیق و گسترده است. این را من به عنوان توشه اول می‌گویم. و اما توشه پایانی و آخر: ما نیاز به برقرار کردن نسبتی بین خودمان و این هستی داریم. یک سؤال بنیادین است که یقه ما را می‌گیرد: «زیستیم که چه؟ عمر سپری شد که چه؟ کار کردیم که چه؟ درس خواندیم که چه؟ عبادت و فراغت داشتیم که چه؟» پاسخ این «چه» در چطور زیستن ماست و در طور نسبت برقرار کردن ما با این هستی. رابطه «من و تو» برقرار کردن با این آدم و عالم، این چیزی است که ما به عنوان معنویت می‌شناسیم، به عنوان تفکر می‌شناسیم یا هر عنوان دیگری که شما برای آن اسم می‌برید. از لحظه‌ای است که شما اگر در خود خودتان تنها نشسته‌اید، همچنان احساس کنید که کاری با این عالم دارید. در انتهای تمام سکوت‌ها بشنوید که حرفی با شما هست و در پرحرف‌ترین وضعی، مشغول گفتگویی در این هستی باشید. برای یافتن چنین کلامی، برای یافتن چنین مخاطبی، برای یافتن چنین گوشی، نیاز به مهارت‌ها و تجربه‌های معنوی داریم. من صحبت‌هایم را اینجا به پایان می‌برم و می‌دانم که به دو علت، آن چیزی که برای شما تعریف کردم، خیلی گذرا و اجمالی بود. دلیل اول این است که اپیزود و پادکست خلاصه‌گو است، اینجا فرصت حرف مفصل نیست و دلیل دوم این است که من پرهیز دارم از ارائه جواب‌های عام و فراگیر و یکسان. این کارکرد ایدئولوژی است. من چنین جایگاهی و چنین کارکردی ندارم و به چنین رویکردی هم دعوت نمی‌کنم. این‌هایی که عرض کردم، سؤال‌های مشترکی است که باید من و شما برای آن جواب‌های فردی داشته باشیم. صرف مشترک بودن سؤال‌ها به این معنی نیست که جواب‌ها هم باید همسان و مشترک باشد. و در پایان، برای خودم و برای شما آرزو دارم که «رسیده پیر بشویم» افسوس بزرگی است اگر «کال پیر شویم» و بسیار حیف است اگر «نرسیده بمیریم».

دقیقه

مهمان نامشخص

چه باید کرد؟ از خودم مراقبت کنم یا در برابر دشمن مقاومت کنم؟ آیا ماندن، مقاومت است؟ آیا همه آدم‌ها برای مراقبت، باید عملکرد مشابهی داشته باشند؟ در چهارمین اپیزود از پادکست انسانک سپید (با موضوع تاب‌آوری) به نسبت مقاومت و مراقبت پرداخته‌ام. در این اپیزود از هنرمندی همایون شجریان نیز بهره‌برده‌ام تا کلام به آوای ایشان آراسته شود. برای تبادل نظر در مورد این اپیزود می‌توانید به پست اختصاصی آن در سایت انسانک مراجعه بفرمایید.

متن کامل اپیزود پنجاه‌وششم

انسانک را می‌شنوید به روایت من، حسام ایپکچی. اهل زمان، سلام بر شما. خوش بشنوید اپیزود پنجاه‌وششم از پادکست انسانک را.  

مقاومت یا مراقبت؟ دوگانه‌ای نامعتبر در بحران

تجربیات زیسته با عمقی کمی بیش از معمول، موضوعی است که در انسانک پیرامونش گفت‌وگو می‌کنیم و گردونۀ روزگار چنین گردید که جنگ هم از جملۀ تجربیات زیستۀ ما شد. در سه اپیزود پیشین از فصل «انسانک سپید» یا «انسانک تاب‌آوری»، من به سه ساحت از تجربۀ جنگ اشاره کردم؛ از بازنمود جنگ در تن، در زمان و در زبان. در چهارمین اپیزود از این فصل که می‌شود اپیزود پنجاه‌وششم انسانک، می‌خواهم به یک دوگانه بپردازم؛ سؤالی که شاید برای خیلی از ما پیش آمد، به‌ویژه برای شهرهایی مانند شهر و دیار من، تهران، که بدون آمادگی ذهنی برای شهروندان این دیار، یک‌باره خط مقدم شدند. ما هیچ‌گاه شهر مرزی نبودیم، ما شهر مهیا برای جنگ نبودیم و یک‌باره خط مقدم شدیم و در یک نیازمودگی و کم‌تجربگی، با پرسش‌هایی روبه‌رو شدیم؛ از جمله اینکه آیا اگر من الان شهر را ترک بکنم، این به معنی فرار است؟ آیا من باید حاضر بمانم و مقاومت بکنم؟ و آیا حضورم به معنای مقاومت است؟ خلاصه اینکه من در این دوراهی مقاومت و مراقبت، باید کدام راه را در پیش بگیرم؟ یعنی باید از خودم مراقبت بکنم یا باید مقاومت بکنم؟   گرچه من این موضوع را به بهانۀ جنگ مطرح می‌کنم، اما این محدود به جنگ نیست. عرض کردم نبردهای ما متنوع‌اند. گاه ما برای مراقبت از خودمان دچار دلواپسی هستیم که انگار حتی عزیزترین عزیزان ما مخل این مراقبت از خود می‌شوند. من باید از خودم مراقبت کنم یا خودم را صرف فرزندم بکنم؟ من باید از خودم مراقبت بکنم یا خودم را صرف والدم بکنم؟ چه تمایزی هست بین ازخودگذشتگی و خودفراموشی؟ آیا این دو یک معنا دارند یا معانی متفاوتی دارند؟ اگر معانی‌شان متفاوت است، نحوۀ تشخیص ما باید چگونه باشد؟ این سؤال، سؤال بسیار مهمی است؛ اما همچنان‌که در بقیۀ اپیزودهای انسانک هم شما شنیدید، من نه بضاعت پاسخ دادن به این سؤال‌ها را دارم نه رسالتش را برای خودم قائلم. چه‌بسا من منتقد این رویکردم که تصور داشته باشیم یک نفر یک گوشه‌ای، پشت میز، بین انبوهی از کاغذ و کتاب نشسته یا می‌تواند صفحۀ لپ‌تاپش را باز بکند و پاسخ تمام سؤال‌هایی را که ما در زندگی به آن‌ها مبتلا می‌شویم برایمان ارائه بدهد. من اصلاً برای چنین فرضی مصداقی قائل نیستم. چه‌بسا برخی به این باورمندند. رهبران ایدئولوژیک هستند. مایل‌اند که سؤال‌ها را از سمت مردم طرح بکنند، پاسخ‌هایشان را هم ارائه بکنند؛ اما من از این تبار نیستم. خب اگر نه رسالت و نه بضاعت پاسخ به سؤال را دارم، چه کار می‌خواهم بکنم؟ از من فقط این برمی‌آید که پرسش را تشریح بکنم. یعنی کارکرد من در این اپیزود این است که پرسش دوگانگی و انتخاب بین مراقبت و مقاومت را کمی روشن بکنم و فرصت اندیشیدن به آن فراهم بشود. به این قصد، چند دقیقه‌ای خدمتتان عرض دارم و نکاتی را تقدیم می‌کنم. [موسیقی ـ جهان ستم | همایون شجریان] غباریم، زحمتکش بادها غباریم، زحمتکش بادها به وحشت اسیرند، به وحشت اسیرند، آزاد‌ها   اولین نکته‌ای که لازم می‌دانم خودم و شما را به آن توجه دهم برای اینکه سؤال در ذهن ما روشن‌تر باشد، این است که در مواجهه با دوگانه‌ها و دوآلیته‌ها، «این یا آن»، «از این سمت بروم یا از آن سمت بروم»، اولاً به اصالت و صحت این دوگانگی فکر بکنیم. آیا واقعاً دو تا گزینه وجود دارد؟ یعنی به فرض اگر که می‌گوییم اعداد یا زوج‌اند یا فرد، همین دسته‌بندی که داریم را آیا در تمام تجربیات انسانی هم می‌توانیم تعمیم بدهیم؟ آیا مقاومت و مراقبت از خود با هم مباین هستند؟ یعنی اگر یکی را برداریم، به این معنی است که دیگری را زمین گذاشتیم؟ دقت داشته باشید. من الان به جهت موضوع و ساختار انسانک، دارم فقط در ساحت خصوصی صحبت می‌کنم. در ساحت عمومی هم این مسئله وجود دارد و قابل اندیشیدن است. آنجایی که شما می‌خواهی اعلام آتش‌بس بکنی، می‌خواهی به‌عنوان نهاد عمومی از جمعیت و منابع خودت مراقبت بکنی. آنجایی که فرمان نبرد می‌دهی، داری روی گزینۀ مقاومت تکیه می‌کنی. پس این مراقبت و مقاومتی که من می‌گویم فقط مربوط به ساحت خصوصی نیست. در انسانک، فقط به این ساحت می‌خواهم بپردازم. در همان ساحت عمومی هم باید این مرحلۀ اولی که عرض می‌کنم، طی بشود که آیا ما فقط دو گزینه داریم؟  

تمایز مراقبت و ازخودگذشتگی

یکی از سوءبرداشت‌های رایج این است که فکر می‌کنیم که مناسبات بین‌المللی مثل تیتر کتاب تولستوی است؛ «جنگ و صلح». در صورتی که حد فاصل جنگ و صلح، انبوهی از روابط را می‌شود تصور کرد. در ساحت روابط بین‌الملل، کشورها به دوست و دشمن تقسیم نمی‌شوند. ما با یک طیف روبه‌رو هستیم که می‌تواند شامل بر انبوهی از روابط بشود. این را من بیش از این راجع بهش صحبت نمی‌کنم. پرانتز بسته.   پس اولین قدم این است که آیا من باید یکی‌اش را بردارم، یا مراقبت را یا مقاومت را، یا من با یک دوگانۀ نامعتبر روبه‌رویم؟ این تفکیک، تفکیک دقیقی نیست. چه‌بسا اولین قدم از مقاومت، مراقبت از خود باشد. یک مثال خیلی رایجی وجود دارد که همۀ ما در هواپیما تجربه کردیم. وقتی که آقایان و خانم‌های مهماندار دارند برای ما آداب سفر را توضیح می‌دهند، تذکرشان چیست؟ می‌گویند اگر حادثه‌ای رخ داد، شما ماسک تنفس اضطراری را اول برای خودتان، سپس برای دیگری استفاده کنید. یعنی اول شما باید ماسک را به صورت خودتان بگذارید. این یعنی اینکه خودمراقبتی قدم اول مقاومت است. من برای اینکه این گزاره‌ای که عرض کردم به سوءبرداشت ختم نشود، سه چهار تا نکته را خیلی کوتاه عرض می‌کنم.

نکته اول

نکتۀ اول این است که بین مراقبت از خود و فدا کردن دیگران برای آسایش خود تمایز قائل باشیم. اینکه ما از خودمان مراقبت می‌کنیم یک بحث است. اینکه دیگران را پامال بکنیم که خودمان در آسایش باشیم، یعنی ترجیح بدهیم آسایش خودمان بر دیگران را، این بحث دیگری است. در پیدا کردن مصادیقش و در حل مسئله باید این را توجه داشته باشیم که کدام یکی از این دو تا رخ می‌دهد. این نکتۀ اول.

نکته دوم

نکتۀ دوم که بسیار مهم است، این است که خودفراموشی مترادف ازخودگذشتگی و ایثار نیست. اینکه کسی خودش را از یاد برده باشد، مراقبت از خود و عزت خود را اصلاً باخته باشد و بعد ما تصور کنیم که چنین فردی می‌تواند ازخودگذشته باشد، یعنی اینکه مفهوم ازخودگذشتگی را به درستی درک نکردیم. من دعوت می‌کنم از شما که به تمایز خودفراموشی و ازخودگذشتگی فکر بکنید و برای اینکه این فکرکردن در دسترس باشد، با یک مثال عرض می‌کنم. شما به چه چیزی می‌گویید هدیه دادن؟ آیا اگر کسی چیز بی‌ارزشی، دورریختنی‌ای را به ما پیشکش بکند، ما قدردانش می‌شویم؟ یا هدیه‌دادن یا بخشش‌کردن در جایی معنا پیدا می‌کند که چیزی ارزنده از جانب ما مورد چشم‌پوشی قرار بگیرد و آن را در اختیار دیگری قرار بدهیم؟ کدام یکی از این‌ها ارزشمند است؟ اصلاً صرف‌نظر کردن از چیزی که ارزندگی ندارد که می‌شود دفع زباله. اینکه کرامتی درش نیست، تازه زحمتی هم به دوش دیگران اضافه می‌کنیم، در بندهای بعدی می‌گویم برایتان. آنی که اسمش می‌شود ازخودگذشتگی، وقتی است که خودمراقبتی پاس شده باشد و من به این جمع‌بندی برسم که این خودی که من دارم ازش عبور می‌کنم برای خودم خیلی عزیز است. من روی چشم‌هایم نگهش داشته‌ام. من عمری مراقبت کرده‌ام از این «من» که «من» شود؛ اما من از این «من» می‌گذرم برای تو. اینجا ارزش پیدا می‌کند. پس این هم نکتۀ دوم؛ تمایز بین خودفراموشی و ازخودگذشتگی.  

نکته سوم: خودخواهی در غفلت از مراقبت

نکتۀ سوم این است که در بسیاری از موارد، عدم مراقبت از خود، نه‌تنها ازخودگذشتگی نیست بلکه خودخواهی است. کسی که خودمراقبتی را رعایت نمی‌کند، در واقع تکلیف مراقبت از خود را به دوش دیگران انداخته. در بلاهای جمعی، بحران‌ها، در حوادث غیرمترقبه، در جنگ‌ها، بسیاری از آدم‌ها می‌توانند با مراقبت از خود، باری از روی شانه‌های تیم امداد و درمان بردارند. یادتان هست در زمان پاندمی کرونا که رعایت‌کردن‌ها چقدر جریان امداد را تسهیل می‌کرد، بی‌مبالاتی‌ها چقدر تیم درمان را گرفتار می‌کرد؟ بنابراین، غفلت از مراقبت، نه‌تنها ایثار نیست، نه‌تنها فضیلت نیست، بلکه در بسیاری از موارد از جنس خودخواهی و بی‌مسئولیتی است. این هم نکتۀ سوم.

نکته چهارم

اما چهارمین و آخرین نکته در این موضوع، توجه به کلیدواژه و مفهوم مهرورزی است. اگر مقاومت را به‌عنوان نگهداری و حفاظت از مهر و فضایل انسانی بدانیم، خب ما خودمان هم در همین فضایلیم. بین مهرورزی جمعی و مهرورزی فردی تناقض وجود ندارد که اثبات یکی، ابطال دیگری باشد. تضاد و تنوع هست، تفاوت هست، مغایرت‌هایی هست؛ ولی نمی‌توانیم به‌عنوان پیش‌فرض بگوییم که هر آن کسی که به خودش مهرورزی نمی‌کند، لزوماً به جمع مهرورزی می‌نماید. این گزاره، گزاره درستی نیست. موقعی که می‌خواهید تحلیل بکنید که من الان باید بروم یا بمانم، نگاه بکنید ببینید خب این الان چه قسمی از مهرورزی دارد تلقی می‌شود. اگر من متصدی یک خدمت عمومی باشم و رفتنم، جمعی را به گرفتاری بیندازد، تحلیلم خروجی مشخصی دارد. اگر خدماتم را بتوانم از راه دور هم ارائه بدهم و چه‌بسا آسیب ندیدن من به معنی اضافه‌نشدن یک رنج و یک مشکل به مشکلات تیم درمان و امداد و نجات و امثال آن‌ها باشد، تصمیمم طوری دیگری خواهد بود. باید بر مبنای اینکه کدام تصمیم با مهرورزی منطبق است، گزینۀ مطلوب را انتخاب بکنیم. دراین‌صورت احتمالاً در حل مسئله موفق خواهیم بود. این بخش را من اینجا می‌بندم و برویم به سراغ بخش بعدی عرایضم. [موسیقی ـ جهان ستم | همایون شجریان] جهان ستم، چون نیستان، پر است ز انگشت زنهار فریادها بنالید بنالید ای سرو و شمشادها...  

درک موقعیت

در مبحث مراقبت، یکی دیگر از سرفصل‌هایی که بسیار حائز اهمیت است، درک موقعیت است. من برای اینکه فهمم از موقعیت را خدمت شما بگویم، باید آن را از واقعیت متمایز بکنم. ببینید، ما پرتاب‌شده در میان انبوهی از وقایعیم. یعنی اطراف ما بسیاری از چیزها هست که ما در آن‌ها مشغول هستنیم و حاصل انتخاب ما هم نبوده. به تعبیری که هایدگر می‌گوید، ما وسط این واقعیت‌ها پرت شدیم. من به این قسمت از ماجرا می‌گویم واقعیت. خب، اما نسبت برقرارکردن بین «من» و واقعیت‌های پیرامون، این دیگر موقعیت است. یعنی اینکه من انتخاب بکنم که چه نسبتی، چه موضعی و چه جایگاهی نسبت به این وقایع داشته باشم، این دیگر حد و حدی‌ش دست‌کم به انتخاب من است. یکی از مسائلی که در اخلاق مراقبت یا در حکمت مراقبت مطرح می‌شود، این است که من موقعیت‌سنجی بکنم، بدانم اکنون باید در کجا بایستم. این تذکر را به این جهت عرض می‌کنم که چند دقیقه جلوتر برای شما از مسئلۀ آسیب‌پذیری می‌گویم؛ اما لازم است که در مذمت آسیب‌طلبی بگویم. این رجزخواندن و طلب آسیب‌دیدن برمی‌گردد به خیلی از گره‌های درونی. یکی‌اش، نه لزوماً همه‌اش، یکی‌اش شهوت قهرمانی است. شهوت قهرمان‌بودن، ما را همواره به‌سمتی حرکت می‌دهد که بشویم موضوع روایت‌های دیگران. من الان نمی‌خواهم در مورد این بحث قهرمانی و شهوت قهرمانی صحبت کنم، اما منبع می‌گویم خدمتتان. اگر مشتاق بودید، مطالعه بفرمایید کتاب «ترس و لرز» سورن کی‌یرکگور را. آنجا مفصل توضیح می‌دهد که چرا ابراهیم نمی‌خواست قهرمان بشود؟ چرا او شوالیۀ ایمان است اما قهرمان نیست؟ قهرمانی قاعدۀ دیگری دارد.  

تحلیل موقعیت، سلاحی در برابر آسیب‌طلبی

یک مثالی بزنم برایتان که موقعیت را در آن بتوانم بهتر تبیین بکنم. شما فرض بفرمایید که یک زنجیر طلا دارید. عقلاً، عرفاً، شرعاً این تحت تملک شماست. مال شماست. حالا شما این زنجیر طلا را با خودت ببر توی یک منطقه‌ای از شهر که ناامن است، درحالی‌که می‌دانی اینجا جولانگاه دزدهاست. بعد این زنجیر را دور انگشتت بتابان، بلندبلند هم عربده بکش، رجز بخوان. هی بگو: «من می‌خواهم ببینم کی می‌تواند این زنجیر را از دست من دربیاورد. این حق من است. این مال من است.» خب، حالا ازقضا بزند و یک ازخدابی‌خبری هم بیاید و این زنجیر را از دست تو دربیاورد. بعد از این چه روایت می‌کنی؟ آیا فقط باید سهم این واقعه را گذاشت بر دوش آن دزد حرامی که آمده این را از دست تو گرفته؟ یا علاوه‌بر آن، بی‌کفایتی و بی‌تدبیری تو هم این وسط سهمی داشته؟ تو خودت را در موقعیت آسیب قرار دادی. چرا این اتفاق می‌افتد؟ عمدتاً به‌خاطر ضعف ما در تحلیل موقعیت است. ما اگر نتوانیم موقعیت را حل بکنیم، انبوهی از روش‌های حل مسئله را از دست می‌دهیم و فقط در تکرار رفتارهای کسانی متوقف می‌شویم که به‌نظرمان آن فرد قهرمان است؛ چون خودمان روش حل مسئلۀ دیگری نداریم. به همین خاطر است که من عرض می‌کنم در مراقبت، کلمۀ «موقعیت» را به شما یادآوری می‌کنم. من الان در جایگاه این نیستم که یک پاسخ به شما بدهم. فقط دارم می‌گویم اگر دارید به مسئلۀ مقاومت و مراقبت فکر می‌کنید، این جنبه‌ها را ببینید. از جمله موقعیت را هم تحلیل بکنید. </p> از آنجایی که ما زادۀ سرزمینی هستیم که عقبۀ دینی و ایمانی دارد و بسیاری از شما عزیزانی که دارید این دقیقه‌ها را می‌شنوید، مبتنی‌بر الگوهای ایمانی تصمیم می‌گیرید، من این تذکر و اشاره را هم اضافه می‌کنم به توضیحاتی که عرض کردم. ببینید، در اپیزود «آداب حق‌طلبی» هم من این را اشاره کردم. شما مجموعه‌ای از افراد را دارید که به‌عنوان اسوه و اولیا، آن‌ها را مصون از خطا می‌دانید و دارید به کردارشان نگاه می‌کنید. حتماً به این سؤال جدی پاسخ بدهید که چرا افراد مصون از خطا [این مقدمه یک] رفتارهای نامشابه دارند؟ این نشان می‌دهد که ما لزوماً یک «درست» نداریم، بلکه «درست» در تناسب با موقعیت است. به همین خاطر شما در این تحلیل، رفتار جنگ می‌بینید، صلح هم می‌بینید. حضور مداوم می‌بینید، هجرت و رفتن هم می‌بینید. ترک سازش و حبس بلندمدت و اسارت‌های سخت و مدید می‌بینید، سازش و ولی‌عهد سلطان ظالم شدن را هم می‌بینید. خب این تنوع، با آن مقدمه‌ای که مفروض دارید در حل مسئله که تمام این انتخاب‌ها، انتخاب‌های بی‌خطایی است، نشان می‌دهد که اگر آن مقدمه صادق باشد، یعنی گزینۀ درست نه‌تنها متنوع است بلکه گاهی می‌تواند متضاد «درست»های دیگر باشد. این را عرض کردم برای اینکه اهمیت تحلیل موقعیت را خدمتتان بگویم.   عزیزانی هستند که روان‌درمانگرند. من این سروران ارجمند را دعوت می‌کنم پیشاپیش راجع به روان‌درمانی پس از جنگ مطالعه داشته باشند؛ چون حجم زیادی از مراجعات بعدی شما در این موضوع است. از جمله سرفصل‌هایی که در روان‌درمانی پس از جنگ بسیار کمک می‌کند، توجه به همین تحلیل موقعیت است. افرادی می‌توانند زودتر خودشان را ترمیم بکنند که نسبت بهتری با واقعیت برقرار کرده‌اند و این نسبت برقرارکردن با واقعیت، مهارتی است که ما تحت عنوان «موقعیت» به آن می‌پردازیم و من دعوت می‌کنم دوستان اهل تحقیق و پژوهشم را که در این سرفصل بیشتر توجه و مطالعه داشته باشند. خب، این هم از بند اخیر و بروم به سراغ قسمت پایانی این اپیزود.  

آسیب‌پذیری، گشودگی یا ضعف؟

نسبت مراقبت و مقاومت می‌تواند موضوع بحث باشد و خیلی بیش از این چند دقیقه‌ای که من دارم طرح موضوع می‌کنم، باید به آن پرداخته بشود؛ اما علاوه‌بر آن چیزهایی که پیش از این گفتم، دو تا عبارت را هم می‌خواهم در بخش پایانی این اپیزود خدمت شما عرض بکنم و دعوت بکنم که به آن‌ها فکر بکنیم.   عبارت اول، آسیب‌پذیری است. آن چیزی که با شنیدن واژۀ آسیب‌پذیری به ذهن ما می‌آید، اغلب نزدیک به واژۀ «ضعف» است. انگار ما یک کاستی داریم، یک نارسایی و نقصی داریم. این نقص، ما را در برابر رخدادهای بیرونی متحمل آسیب می‌کند و در این مقطع، ما به آن می‌گوییم آسیب‌پذیری. من عرضم این نیست که این تعریف درست نیست. عرضم این است که درست یکی نیست، بلکه ما «درست»ها داریم و در کنار این «درست»، من می‌خواهم یک «درست» دیگری هم خدمت شما پیشنهاد بدهم. از یک زاویۀ دیگری هم ببینیم. به تعبیر دقیق‌تر، آشنازدایی بشود از واژۀ آسیب‌پذیری. وقتی به تو می‌گویند که «می‌دانی آسیب‌پذیر یعنی چه؟» زود نگوییم «آره. آره می‌دانم، یعنی...» و آن چیزی که قبلاً می‌دانستیم را بگوییم؛ بلکه دوباره تجدیدنظر بکنیم در این اصطلاح و این واژه. خب، اگر ما تکیه را در اصطلاح «آسیب‌پذیر» به‌جای اینکه روی «آسیب» بگذاریم، روی «پذیرش» بگذاریم؛ یعنی بگوییم آسیب‌پذیری، نحوی از پذیرشگری است. دیدید شیب کلمه طوری شد که پذیرش در قله قرار گرفت. خب، آن وقت این روش فکر را می‌توانیم پی بگیریم که پذیرش چه چیزی؟ در این معنا، آسیب‌پذیری اشاره به ضعف ندارد بلکه اشاره به گشودگی دارد. من آسیب می‌بینم و می‌پذیرم که آسیب می‌بینم. جنگ ناخوشایندترین تجربۀ جمعی است که گروهی از انسان‌ها می‌توانند برای گروه دیگری خلق بکنند. این فضا، فضای آسیب است. من آسیب می‌بینم و می‌پذیرم که در فضای آسیب‌زا، من آسیب می‌بینم. برای چه دارم این را عرض می‌کنم؟ به‌خاطر اینکه وقتی از یک سو به اهمیت مراقبت دارم تأکید می‌کنم، دچار یک وسواس و افراطی نشویم که تصورمان این باشد که مراقبت یعنی انکار آسیب. گاهی آسیب‌پذیری، خودش یک ضلعی از اضلاع مراقبت است. من می‌دانم آسیب می‌بینم. در اینجا معنای درست مراقبت این است که به بازتاب‌های این آسیب گشوده می‌شوم، کتمانش نمی‌کنم. من ترسیدم. من خشمگینم. یکی از جملاتی که من این روزها برای خودم یادداشت برداشته بودم، این است که در جواب «چطوری؟» نمی‌توانم بگویم چطورم. من همۀ «طور»های ممکن با هم هستم. یعنی وقتی که دارم از خوشحالی می‌گویم، توش اضطراب هست. وقتی دارم از غم می‌گویم، توش خشم هست. انگار که تمام «طور»ها در هم تنیده می‌شوند؛ آن‌قدر فاصلۀ تجربه‌ها کوتاه است و شدت و غلظتش زیاد. در این معنا، آسیب‌پذیر به معنی گشودگی بر این وضعیت است. وقتی که پذیرفتم این آسیب را، حالا می‌توانم تدبیرش کنم به‌جای اینکه انکارش کنم. آسیب را مقدمۀ ترمیم بدانم به‌جای اینکه بهانۀ تحقیر بدانم و هی بخواهم بپوشانمش. پس عبارت اول، آسیب‌پذیری با تکیه بر پذیرش است. امیدوارم کوتاهی توضیح من مانع از این نشده باشد که مطلب به شما منتقل بشود و زمینۀ فکر برای شما هم فراهم بشود. این عبارت اول.  

آیین فردی مراقبت و مقاومت

عبارت آخری که می‌خواهم خدمت شما عرض بکنم، مسئلۀ اصالت در مراقبت است. مراقبت از جایی به بعد نیازمند به آیین فردی است. این جمله تکراری که من برای خودم زیاد می‌گویم، الان هم برای شما می‌گویم که ما باید آیین نجات خودمان را بلد باشیم. ما باید آداب مراقبت از خود را بیاموزیم. ما باید آیین زیستن و قانون زیستن شخصی داشته باشیم. چرا این را عرض می‌کنم؟ به‌خاطر اینکه حد معقول برای مراقبت، بین آدم‌ها متفاوت است. مراقبت تابع توان است و توان متکثر است. نه فقط آدمی با آدم دیگر توان‌هایش متفاوت است، بلکه در خود من هم ساحت‌های متنوعی از توان وجود دارد. توان هم فرد به فرد متفاوت است هم در یک فرد متنوع است. می‌توانم اپیزود را با این توضیح تمام بکنم که جنگ اگرچه یک تجربۀ عمومی است، اما درونش انبوهی از نبردهای فردی وجود دارد. شما در دل این مهلکۀ جمعی، مراقبت و مقاومت فردی خودتان را باید تعریف بکنید. موضوع این نیست که من چنان زندگی کنم که در دید دیگران مقاوم دیده بشوم. من قرار نیست از تصورات دیگران مراقبت بکنم. من قرار است از خودم مراقبت بکنم و چنان‌که اصالت من راهنمایی می‌کند، مقاومت بکنم و این نیاز به تأمل دارد، نیاز به همان‌طور که عرض کردم، رسیدن به آیین مراقبت فردی و آیین نجات فردی دارد. این اپیزود را با یک آرزو و درخواست به پایان می‌برم. درخواست این است که مراقب خودتان باشید و آرزویم این است که آداب مراقبت فردی خودتان را کشف بکنید؛ چنان مراقبتی که خودش گام اول و زیربنای محکمی برای مقاومت باشد. [موسیقی ـ جهان ستم | همایون شجریان] ای غم! نمی‌دانم ‌روزِ رسیدن روزیِ گامِ که خواهد بود اما در این کابوس خون‌آلود در پیچ‌وتاب این شب بن‌بست بنگر چه جان‌های گرامی رفته‌اند از دست...

دقیقه

مهمان نامشخص

  موضوع گفت و شنود ما در فصلِ انسانکِ سپید، تاب‌آوری است و این مبحث به بهانه جنگ آغاز شد. در ابتدای اپیزود به سه دلیل اشاره کرده‌ام که چرا همچنان این فصل ادامه خواهد داشت. بعد از پرداختن به موضوع تن (اپیزود پنجاه‌وسه) و زمان (اپیزود پنجاه‌وچهار) در این اپیزود به مسئله زبان و فروپاشی آن در بحران و جنگ پرداخته‌ام. در اپیزودهای اخیر سعی کرده‌ام که پایان هر مطلب به تمرین و مشقی کاربردی منتهی شود و امیدوارم شعاع این کلمات تا عمل امتداد پیدا کند. از احوالتان باخبرم کنید و برای شما و خانواده‌هایتان آرزوی تندرستی دارم.

متن اپیزود پنجاه‌وپنجم انسانک

انسانک را می‌شنوید به روایت من، حسام ایپکچی.

واژه‌های تهی و فروپاشی زبان

اهل زمان! آیا برهه‌ای را تجربه کرده‌اید، گفت‌وگویی را تجربه کرده‌اید که در آن کلمۀ «خوب» ناسزا محسوب شود؟ شاید این سؤال، این‌گونه مبهم باشد. با مثال توضیح می‌دهم. فرض کنید که کسی بلادیده است و در گرفتاری و محنتی قرار دارد، سوگی دیده است، بعد شما با او روبه‌رو می‌شوید و به رسم معمول، سلام‌وعلیکی می‌کنید و سپس می‌پرسید که «فلانی، خوبی؟» و به‌محض طرح این سؤال، خودتان از به‌زبان‌آوردن واژۀ «خوب» معذب می‌شوید و می‌گویید که «آخه حالا خوب که در این شرایط، چه خوبی؟» و طرف مقابل هم نمی‌داند به شما چه پاسخی بدهد؛ بگوید «خوبم» که در واقع خوب نیست. اگر بگوید «خوب نیستم»؛ پس حالش چگونه است؟ اینجا مصداقی از زمان‌هایی است که «خوب» هم ناسزا محسوب می‌شود؛ «خوب» سزاوار این موقعیت نیست. مثال‌های متعددی از این جنس می‌تواند در ذهن شما بیاید. کسی بلادیده است، شما به مجلس سوگواری مشرف شده‌اید و به فرد می‌گویید که «امیدوارم غم آخرتان باشد.» هم متکلم می‌داند غم آخر نیست، هم مستمع می‌داند غم آخر نیست. گویی این واژه‌ها فقط کارکردش این است که به طرف مقابل بگوییم: «ببخشید که کلمه نداریم. ببخشید که واژه درخور این موقعیت نیست و مجبوریم برحسب عادت، فقط زبانی بجنبانیم.» فردی در بیماری است، چه‌بسا بیماری مشرف به مرگ است یا به قول سورن کی‌یرکگور، «مرضِ منتهی به مرگ» است؛ اما ما مواجه می‌شویم با فرد در بستر و می‌گوییم که «ان‌شاءالله شفای عاجل. ان‌شاءالله خیلی زود خوب می‌شوی.» هم تو می‌دانی که این مسیر دست‌کم به‌زودی ختم به عافیت نمی‌شود، هم آن فردی که روی تخت بیمارستان افتاده است. چرا این‌گونه با هم حرف می‌زنیم؟ چون چاره دیگری نداریم. فردی داغ‌دیده است، می‌گویی که «من را در غم خودت شریک بدان.» او هم می‌گوید «محبت دارید»، ولی شانه‌هایش سبک نمی‌شود؛ چون سوگ را نمی‌شود شراکتی به دوش کشید. از این مثال‌ها می‌توان بیشتر و بیشتر گفت و حتماً خود شما هم مصادیقی در ذهن دارید. عزیزجان، می‌دانی همۀ این‌ها به چه اشاره دارد؟ این‌ها موقعیت‌هایی است که زبان در آن فرومی‌ریزد. واژه تهی می‌شود و کارکرد همیشگیِ خودش را از دست می‌دهد. کارکرد زبان چیست؟ زبان مثل یک طناب است که ما به سرش سطلی بسته‌ایم و می‌اندازیم به قعر چاه تا از انتهای آن چاه بتوانیم معانی استخراج کنیم. در موقعیت‌های بحرانی، در سوگ‌ها، جنگ‌ها، و وضع‌های اضطراری، عمق این چاه چنان افزایش پیدا می‌کند که دیگر این طناب و سطلش به انتها نمی‌رسد. هرچه طناب را می‌اندازی پایین و می‌کشی بالا، سطل تهی است و فقط صدای دنگ‌دنگ این سطل است که به گوش ما می‌آید. در این‌طور مواقع، واژه‌هایی که ما به‌زبان می‌آوریم، سطل خالی است و من در اپیزود پنجاه‌وپنجم انسانک می‌خواهم به همین مقوله بپردازم. اپیزود پنجاه‌وپنجم می‌شود سومین اپیزود از فصل «انسانک سپید».  

جنگ با آتش‌بس پایان نمی‌یابد

در دو اپیزود قبلی، موقعیت تن در جنگ و پریشانی زمان در جنگ را خدمتتان عرض کردیم. وعده این بود که در اپیزود سوم از فصل انسانک سپید، یعنی اپیزود پنجاه‌وپنجم انسانک، به فروپاشی زبان و مسئلۀ زبان برسم. در ساعت‌هایی که مشغول نوشتن این اپیزود هستم و فکر می‌کنم و این کلمات را برای شما ضبط می‌کنم، زمزمه‌هایی از آتش‌بس جنگ در ایران به گوش می‌رسد؛ اما من به سه دلیل مصممم که این اپیزود را ضبط بکنم و چه‌بسا چند اپیزود دیگر از فصل انسانک سپید را هم خدمت شما تقدیم بکنم. دلیل اولم این است که جنگ با شلیک آخرین گلوله به پایان نمی‌رسد. دست‌کم برای من و هم‌نسل‌های من که جنگ مدیدی را تجربه کردیم و بچگی و کودکی‌مان را در جنگ ایران و عراق قد کشیدیم، این به تجربه ثابت شده که جنگ با آتش‌بس تمام نمی‌شود. تا زمانی که زخم‌های برتن‌افتاده جبران نشود، تا زمانی که عقب‌رفتن‌ها ترمیم نشود، تا زمانی که به هوس سهم‌خواهی و تقسیم غنایم دست از توجیه تاراج و تبعیض برنداریم، این جنگ همچنان امتداد پیدا می‌کند. پس این دلیل اول که صرفِ آتش‌بس، پایان جنگ نیست و این زخم‌ها باید ترمیم پیدا بکند؛ در اقتصاد، در روان، در جامعه و امثال آن‌ها.  

جنگ تنها یک نوع بحران است

دلیل دوم که مهم‌تر از دلیل اول است، این است که جنگ فقط یکی از اقسام بحران یا یکی از انواع نبردهایی است که ما در زندگی تجربه می‌کنیم. بیماری مزمن و صعب‌العلاج نبرد است. سوگ، نبرد است. ورشکستگی، باختگی اقتصادی، نبرد است. شکست‌های عاطفی، نبرد است. ما در این زندگی، نبردهای متعددی را تجربه می‌کنیم، از جمله جنگ نظامی. و حالا که این جنگ بهانه شد که فصلی برای تاب‌آوری گشوده شود و دربارۀ تاب‌آوری تحت عنوان «انسانک سپید» با شما گپ بزنم، می‌خواهم این فرصت را مغتنم بشمارم و ادامه بدهم، چند اپیزودی را که من هم سهمم را در ازای این واژه ادا کرده باشم.

کلمات برای آیندگان

و اما دلیل سوم این است که مخاطب این کلمات فقط هم‌میهنان و هم‌وطنان و افراد هم‌زمان و معاصر من نیستند. این‌ها بماند به یادگار، شاید کنجی، جایی، روزی به کار دیگری هم آمد. این آتش‌بس‌ها که ما تجربه می‌کنیم، در واقع رخصتی است که ستمگران و ظالمان برای خودشان ایجاد می‌کنند که آتش‌گشودن بر سر دیگر مردمان را بتوانند به انجام برسانند. پس ما با یک صلح و آتش‌بس فراگیر روبه‌رو نیستیم. این کلمات بماند برای هر آن کسی که روزی، جایی، با این کلمات کمی التیام پیدا می‌کند. [موسیقی] من در این اپیزود می‌خواهم به پنج یا شش مورد اشاره بکنم و سعی می‌کنم موارد را هم خیلی سریع و ساده بیان بکنم که زیاد زمان شما را نگیرد. اگر که مجالی شد و نیازی بود برای تعمق بیشتر در هرکدام از این بندها، بعدها اپیزود مستقیم را خدمتتان تقدیم می‌کنم. نکتۀ اول این است که دریابیم. مسئلۀ جنگ مشخصاً، شاید نه همۀ بحران‌ها، اما مسئلۀ جنگ به‌تأکید نسبت مستقیم دارد با مقولۀ زبان. از زاویه‌های مختلفی می‌شود راجع‌به نقش زبان و جنگ، نسبت زبان و جنگ صحبت کرد. یکی از منظرهایی که می‌توانیم به آن بپردازیم، این است که اصولاً جنگ‌ها زمانی شعله‌ور می‌شوند که زبان‌ها خاموش می‌شوند و فرومی‌ریزند. یعنی حاکمیت‌ها و قدرت‌ها چون زبان گفت‌وگو با یکدیگر را گم می‌کنند و امکان گفت‌وگو با هم را ندارند، ناچارند که به روی هم آتش باز کنند و آتش‌بارها به‌جای کلمات شروع به کارکردن می‌کند و بعد از این، حتی کلمات هم به‌مثابۀ فشنگ به کار می‌روند و آن‌چنان‌که باید در نقش خودشان ظاهر نمی‌شوند. نقشی که زبان بر عهده دارد، هم‌معنایی و هم‌قصد کردن انسان‌هاست. یعنی زبان، افشاگر و آشکارگر قصد است. اگر از این کارکرد خارج شود، فقط فشنگ نامرئی است که ما به‌جای سنگ، کلمات را به‌سمت هم پرت بکنیم؛ به‌جای گلوله، واژه‌ها را به‌سمت هم شلیک بکنیم. از اینجا به بعد، زبان در بطن خودش فرومی‌ریزد اما لاشۀ آن باقی می‌ماند؛ یعنی شما نگاه می‌کنید، می‌بینید سخن‌گوهای طرفین مشغول صحبت‌اند ولی این صحبت‌ها تکرار واژگانی است که از معنا تهی شده است. مقاومت، آزادی، هلاکت، شهادت، کشته‌شدن، تلفات؛ همۀ این واژه‌هایی که به‌ظاهر هم‌معنا می‌آیند، حالا با کارکردهای جدیدی سعی در توجیه قدرت‌نمایی دارد و اینجا دیگر می‌گوییم زبان از کارکرد خودش خارج شده است. وقتی این اتفاق شکل می‌گیرد، هانا آرنت می‌گوید در جایی که زبان خودش به ابزاری برای جنایت بدل می‌شود، خیلی از آدم‌ها به‌سمت سکوت حرکت می‌کنند. من چند بندی را می‌خواهم درباره سکوت خدمت شما عرض بکنم.

سکوت، فضایی برای خود بودن

اولین مسئله یا اولین توجهی که می‌خواهم برای خودم و شما ایجاد بکنم، این است که سکوت را در تمام مواقع البته، اما به‌تأکید در دورۀ بحران، در دورۀ رنج و در دورۀ جنگ، به‌منزلۀ یک خلأ در نظر نگیرید. یکی از سوءتفاهم‌های رایج و بزرگ این است که ما سکوت را به‌منزلۀ یک حفرۀ تهی برای خودمان معنا می‌کنیم. پس چون فرد را ساکت می‌بینیم یا چون موقعیت را در سکوت می‌بینیم، سعی می‌کنیم این حفره را با کلمات پر کنیم. اما اگر با خودتان این‌گونه روایت بکنید که «اگر کسی اکنون در برابر من ساکت است، در نابرابر من مشغول گفت‌وگوست. اگر که کسی جلوی من نشسته و الان با من حرف نمی‌زند، این در سوی دیگری، در پنهان خودش، مشغول مرور معانی است» و فقط در زمانی من و شما اجازه داریم که او را از این سکوت محروم کنیم که کلامی که می‌خواهیم به‌زبان بیاوریم، ارزنده‌تر از سکوتی باشد که او دارد تجربه می‌کند. یکی از مشکلات بسیار رایج در مواجهه با فرد بحران‌زده و جنگ‌زده، این است که ما مجال سکوت را از او می‌گیریم. گاهی ما این کار را می‌کنیم. گاهی موقعیت، چنین جبری را به او تحمیل می‌کند که این را در یک بند دیگر خدمت شما عرض می‌کنم. به نظر ما می‌آید قسمتی از عیادت، قسمتی از مراقبت، این است که سکوت را از دست فرد دربیاوریم. این به مثال باغبانی اگر برای شما عرض بکنم، مثل این است که شما به درختی فرصت خزان ندهید؛ درصورتی‌که زبان باید خزان را تجربه کند. ما اگر نمی‌رسیدیم به زمان‌هایی که واژگان از بیان احوالمان عاجز بشوند، هیچ‌وقت نیاز پیدا نمی‌کردیم که پس از این خزان، شکوفۀ معانی جدید را تجربه بکنیم. هیچ‌وقت عطر شاخه‌های تازه و تر شاعرانگی را تجربه نمی‌کردیم. چه می‌شود که واژه‌های نو به ادبیات اضافه می‌شوند؟ چه می‌شود که واژه‌ها معانی جدید و عمیق‌تری پیدا می‌کنند؟ چه می‌شود که غزل‌ها و قصیده‌ها و شعرها و ابیاتی به ادبیات افزوده می‌شوند؟ این‌ها حاصل خزانی است که زبان تجربه می‌کند و پس از این خزان، رویش جدیدی اتفاق می‌افتد. اگر ما امکان خزان را از زبان بگیریم، مجال سکوت را از افراد بگیریم، به‌نظر می‌آید که داریم لطف می‌کنیم اما در واقع، فرصت رویش‌های بعدی را از آن‌ها گرفته‌ایم. پس نکتۀ اولی که من می‌خواهم به آن اشاره بکنم، این است که فروپاشی زبان را در مهلکه‌ها و بحران‌ها به رسمیت بشناسیم. اگر کسی با سوگ مواجه است، با رنج مواجه است و حالا لحظاتی را دارد در سکوت سپری می‌کند، بر خودمان تکلیف ندانیم یا این را یک ضرورت ندانیم که سریع سفرۀ سکوت را از جلوی او جمع بکنیم و مجال ساکت‌بودن را از او بگیریم. این نکتۀ اول. نکتۀ دوم، در همین راستای اولی است و آن هم این است که سکوت را به‌منزلۀ فضا در نظر بگیرید. مسئلۀ فضا در بحران‌ها خیلی نمود پیدا می‌کند. ما دچار بی‌فضایی می‌شویم. کسی که داغ‌دیده است، یک‌دفعه منزلش می‌شود محل تردد همگان. و دیگر او فضایی برای با خود بودن ندارد؛ یا درگیر میزبانی است یا مراقبت‌های تحمیلی را باید تجربه بکند. اگر گرفتار درد و بیماری باشد، خب در فضای درمان، فضای بیمارستان و محیط‌های دیگر باز هم او فضای در خود بودن خودش را از دست می‌دهد. این روزها که بسیاری از ما جنگ را تجربه کردیم، همین اتفاق را چشیدیم؛ به‌عنوان مثال، مجبور شدیم تعداد زیادی، چند خانوار، زیر یک سقف جمع بشویم و دائم در گفت‌وگو و هیاهو باشیم. آنچه که از دست می‌دهیم، فضاست؛ یعنی ممکن است که هیچ بمبی بر سر ما نریخته باشند یا ما قربانی مستقیم موشک‌ها نباشیم، اما فضای خودمان را از دست داده‌ایم. در این موقعیت‌ها، اخبار به‌مثابۀ آوار عمل می‌کند. تو می‌خواهی اخبار نشنوی ولی یا اخبار در گوشی دیگران دارد منتشر می‌شود یا تلویزیون روشن است. اگر همه‌شان را هم خاموش کنی، جلوی دهان‌ها را نمی‌توانی بگیری؛ همه تحلیلگر، همه خبرگو. نتیجه تمام این‌ها می‌شود بی‌فضایی ما. برای اینکه بتوانیم در این موقعیت، حداقل فضا را برای خودمان ایجاد بکنیم، نیازمند سکوتیم. پس نکتۀ بعدی که می‌خواهم عرض بکنم، این است که اجازه بدهیم حالا که زبان کارکرد ندارد، دست‌کم بی‌زبانی و سکوت را به‌منزلۀ فضا به رسمیت بشناسیم و به خودمان و دیگران امکان بدهیم که دقایقی، ساعتی، لحظه‌ای در پناهگاه سکوت، فضای شخصی داشته باشند. پس تا اینجا دو نکته را عرض کردم. نکتۀ اول این است که سکوت خودش شکلی از زبان است که من به آن می‌گویم خزان زبان و ما باید اجازه بدهیم این خزان سپری بشود. نکتۀ دوم این بود که سکوت به‌مثابۀ فضاست و حالا که به‌عنوان فضاست، این فضا را از هم دریغ نکنیم. [دکلمه شاملو] سکوت سرشار از سخنان ناگفته است از حرکات ناکرده اعتراف به عشق‌های نهان و شگفتی‌های بر زبان نیامده در این سکوت، حقیقت ما نهفته است؛ حقیقت تو و من.  

تنوع سکوت‌ها: از ترس تا کنش

نکتۀ سومی که می‌خواهم عرض بکنم، در تکمیل نکتۀ یک و دو است. ما سکوت نداریم رفقای من، ما سکوت‌ها داریم. یعنی تمام ساکت‌ها به یک زبان مشغول سکوت نیستند. زبان‌های مختلفی در سکوت تجربه می‌شود. زبان سکوت یعنی چه؟ بند یک را یادتان می‌آید؟ عرض کردم موقعی که شما با کسی روبه‌رو هستید و آن فرد در برابر شما ساکت است، در نابرابر شما مشغول صحبت است. یعنی یک سوی دیگر سکوت، گفت‌وگوی درونی است. حالا این که من عرض می‌کنم که سکوت زبان‌های متنوعی دارد، به اعتبار آن گفت‌وگوی درونی است. براساس آن کلمات و احساساتی که پشت سکوت در ذهن فرد جریان دارد، ما با اصناف سکوت روبه‌رو هستیم. اگر وقتی مجالی فراهم شد، اصناف سکوت را می‌شود بحث کرد و بحث بسیار جذاب و شیرینی هم دارد. من الان فقط تیتر چندتایی‌اش را می‌گویم که بتوانم منظورم را از اصناف سکوت برسانم. بعضی از سکوت‌ها در صنف ترس‌اند. یعنی فرد به‌سبب هراس، به‌سبب ترس، دچار سکوت است. بعضی از سکوت‌ها طعم خشم دارند. فرد مورد تعدی و تجاوزی قرار گرفته. قربانی موقعیتی است که فریادش غلبه پیدا نمی‌کند بر آن موقعیت. خشمش را با فشردن دندان به‌روی هم، با بستن لب، با نگفتن صحبت دارد ابراز می‌کند. این سکوت خشم‌آلود با سکوت هراسیده هم‌معنا نیست. این‌ها دو سکوتند. یک وقت سکوت نه خشم است نه ترس، بلکه یک سردرگمی و اضطراب است. به مِن‌مِن شبیه است. در واقع سکوت به‌خاطر سردرگمی میان موقعیت‌هاست. فرد هنوز پیدا نکرده آنجایی که باید باشد. حتی با حس خودش هم روبه‌رو نشده که به‌روشنی بداند که چه حسی دارد. خیلی از سکوت‌ها که در دقایق اولیۀ یک شوک تجربه می‌شود، سکوت از جنس سردرگمی است. بعضی از سکوت‌ها هیچ‌کدام از این سه محسوب نمی‌شوند. سکوت از سر مراقبه‌اند. یعنی قصد سکوت حاکم است بر تمام قصدهای دیگر و فرد دارد مزه می‌کند گفت‌وگوی با خود یا حتی خاموشی کامل در خود را. اینجا این سکوت را ما نمی‌توانیم بگوییم این هم مثل بقیۀ سکوت‌هاست. نه. سکوت از سر مراقبه، کارکرد و شکل متفاوتی دارد. همچنان می‌شود راجع‌به اصناف سکوت صحبت کرد. ما سکوت فردی داریم، سکوت جمعی داریم. یک وقت نگاه می‌کنید، می‌بینید که یک جامعه نسبت به یک واقعه ساکت می‌شود و اتفاقاً این واقعه از جانب بلندگوهای رسمی قدرت و حاکمیت به‌شدت دارد در بوق و کرنا می‌شود؛ اما جمعی نسبت به آن سکوت می‌کنند. این سکوت جمعی قابل تحلیل است. این نه لزوماً سکوت از هراس است، نه سکوت از خشم است، نه سکوت از سردرگمی است، نه سکوت از مراقبه. بعضاً سکوت می‌تواند یک کنش باشد. گاهی سکوت‌ها، سکوت فردی است و این سکوت فردی باز خودش اقسام مختلف دارد. بعضی از این سکوت‌ها، سکوت‌های حرص‌آفرین است. یعنی فرد ساکت می‌شود برای اینکه حرص مستمع برای شنیدن‌های بعدی را برانگیزد. یا مثلاً در یک مشاجره، سکوت یک طرف به‌مثابۀ ابزار حمله دارد استفاده می‌شود؛ چون می‌داند که با این سکوت، فرد مقابل را عصبانی‌تر و خروشان‌تر می‌کند. این‌ها را برای چه عرض کردم؟ برای اینکه بگویم که عزیزجان‌ها، من گفتم که سکوت نحوی از زبان است. گفتم که سکوت به‌منزلۀ فضا است؛ اما در کنار همۀ این‌ها، لازم است که تأکید بکنم که سکوت نداریم، سکوت‌ها داریم. اگر این اشاره را نمی‌گفتم، به این معنا می‌شد که گویی منظورم این است که همۀ سکوت‌ها را باید با یک چوب راند و من اصلاً و ابداً چنین منظوری ندارم؛ اما می‌گویم برای درک معنای سکوت هم، احتیاج به هم‌راستایی با آن سکوت داریم. یعنی ما برای اینکه بفهمیم فردی که الان ساکت است، در کدام یک از اصناف سکوت است، احتیاج داریم پیرامون او را ببینیم، کنش‌های او را ببینیم، مسیری که طی کرده را ببینیم و خود این ادراک هم نیاز دارد به هم‌قدم شدن با سکوت.

واژه‌های مصادره‌شده و لزوم مدارا

اما بعد از این سه اشاره‌ای که در مورد سکوت کردم، برسم به بند چهارم و بند چهارم صحبتم درباره موقعیتی است که ما نمی‌خواهیم سکوت کنیم اما واژه‌ها را دزدیده‌اند. ما می‌خواهیم کلماتی را به‌زبان بیاوریم، احوالی را بیان کنیم اما تمام واژه‌ها آلوده شده‌اند؛ آلوده به اغراض سیاسی، آلوده به اغراض حاکمیتی و حزبی و جناحی. به هر واژه‌ای که می‌آییم دست بیندازیم، می‌بینیم این قبلاً مصرف یا چه‌بسا دقیق‌تر بگوییم، مصادره شده. می‌خواهیم از شجاعت بگوییم، می‌بینیم لکه‌دار شده. از مقاومت بگوییم، لکه‌دار شده. از مراقبت بگوییم، لکه‌دار شده. از ملت بگوییم، با بی‌مهری روبه‌رو شده. از امت بگوییم، لجن‌مال شده. سراغ هر واژه‌ای که می‌خواهیم برویم، می‌بینیم این واژه تمیز و بکر نیست. مثل موقعیتی است که شما گرسنه هستید و خیلی ذوق دارید به خوردن غذا؛ ولی تمام بشقاب‌ها و قاشق و چنگال‌ها کثیف و آلوده است. انگار به خودتان نهیب می‌زنید که تحمل گرسنگی بهتر از غذا خوردن با بشقاب و ظرف و قاشق و چنگال آلوده است. یکی از اتفاق‌هایی که زمان جنگ می‌افتد، این است که طرفین جنگ و مخاصمه، واژه‌ها را مصادره می‌کنند و افراد در این موقعیت‌ها به سراغ هیچ واژه‌ای نمی‌توانند بروند. می‌خواهند بگویند که در این موقعیت باید با ایمان روبه‌رو شد، می‌بینیم این شده دکان. می‌خواهیم بگوییم در این موقعیت باید براساس عرق ملی حرکت کرد، می‌بینیم این هم شده اسباب سوءاستفاده. در این وضعیت، دهه‌هاست که کلمۀ «ملت» را گویی بلد نبوده‌اند اما به مهلکه که می‌رسد، از همه‌جا مناجات «ملت، ملت»شان به گوش می‌رسد. خب، در این موقعیت، وقتی که تو می‌خواهی به سراغ واژه‌ها بروی، می‌بینی واژه‌ها سیب‌های گازخورده با دندان‌های عفونی‌اند و تو نمی‌دانی که الان باید چه بکنی. این هم سطحی از فروپاشی زبان است. یکی از راهکارهایی که می‌تواند زبان را از اسارت آزاد بکند، تاب‌آوری برای درک معانی و خویشتن‌داری و همدلی برای فهم کلام است. در بندهای قبلی داشتم این را تأکید می‌کردم که به همدیگر مجال سکوت بدهیم، به خودمان مجال سکوت بدهیم. در بند چهارم، دارم رویکرد دیگری را عرض می‌کنم. دارم می‌گویم به همدیگر مجال استفاده از زبان را بدهیم. شما اگر که کسی را ببینید که دچار لکنت است یا اگر که رونده‌ای را ببینید که پایش شکسته، حالا او اگر بریده‌بریده حرف می‌زند، این اگر لنگ‌لنگ راه می‌آید، شما با او مدارا می‌کنید. در کلامش نمی‌‌پرید. او را هل نمی‌دهید که زودتر حرکت کن. در برهۀ جنگ، در برهۀ بلا، شکستگی زبان را به رسمیت بشناسید. بدانید آن کسی که دارد حرف می‌زند، دارد از کلمات شکسته‌شده‌ای استفاده می‌کند. بنابراین، همان‌طورکه برای سکوت مجال دادید، برای شنیدن هم مجال ایجاد کنید. وقتی که فرد دارد یک اظهارنظری می‌کند به‌عنوان عزیز شما، دوست شما، قوم‌وخویش شما، تصور نکنید که با یک فردی پشت تریبون سیاسی روبه‌رویید که الان به‌عنوان سخن‌گوی حزب فلان دارد حرف می‌زند. نه، من نمی‌خواهم بگویم این فرد هر آن چیزی که به‌زبان می‌آورد، درست می‌گوید؛ اصلاً موضوع این نیست. عرضم این است که باید دریابیم که این فرد، بضاعت زبانی‌اش همین‌قدر است و افسوس و چه حیف که منابعی برای اخذ دانش و اطلاعات به‌جز همین رسانه‌های نادقیق و ابزارهای دم‌دست و شبکه‌های نه‌چندان عمیق و این‌ها نداشته؛ اما الان وقت تسویه‌حساب نیست. الانی که او دارد ابرازگری می‌کند، با او مدارا بکنیم. مدارا به چه معنی؟ نه اینکه به اشتباهش بگوییم «بله، درست می‌گویی»، بلکه همدلی بکنیم برای اینکه قصد پشت کلمات را بتوانیم درک بکنیم. پس نکتۀ چهارم هم این بود که مدارا و مجال دادن برای سخن گفتن. [دکلمه شاملو] پیش از آنکه به تنهایی خود پناه برم، از دیگران شکوه آغاز می‌کنم. فریاد می‌کشم که ترکم گفتند. چرا از خود نمی‌پرسم کسی را دارم که احساسم را، اندیشه و رویایم را، زندگی‌ام را با او قسمت کنم؟ آغاز جداسری شاید از دیگران نبود.  

خطر از دست دادن روایت فردی و راه‌حل آن

و اما بند آخر و پنجم. ببینید، از جملۀ مصادیق فروپاشی زبان در زمانۀ بحران، به‌ویژه در بحران‌های جمعی مثل جنگ، این است که چون همۀ مردم در پی این‌اند که بتوانند اخبار و اطلاعات بگیرند، آگاهی کسب کنند که چه بلایی بر سرشان آمده، ناگزیر می‌روند به‌سراغ رسانه‌های متمرکز. آدم‌ها هم‌خبر می‌شوند؛ انگار یک جمله و گزاره را پچ‌پچ زیر گوش همۀ مردم دیار دارند تکرار می‌کنند. این وضعیت به جایی منتهی می‌شود که دیگر روایت فردی‌ای وجود ندارد. همۀ آدم‌ها دارند یک روایت را به‌زبان می‌آورند یا چند روایت کلی و محدود را به‌زبان می‌آورند. ازجملۀ بحران‌های زبان، همین است که زبان فردی و روایت فردی از دست برود. این نکته مهم است که شما در گوشۀ ذهن داشته باشید که نظام‌های ایدئولوژیک، حکومت‌های تمامیت‌خواه و توتالیتر، برای رسیدن به این نقطه، پروژه تعریف می‌کنند؛ برنامه دارند که یک روایت در جامعه دست‌به‌دست بشود. همه یک حرف بزنند. عجیب اینجاست که تصورشان این بوده که اگر روایت فردی از آدم‌ها گرفته بشود، یک ارادۀ جمعی شکل می‌گیرد. [اما حالا جای صحبتش در این اپیزود نیست؛ فقط اشاره‌ای می‌گویم و بعداً اگر فرصت شد صحبت می‌کنیم.] یعنی تصورشان این است که اگر افراد را از روایت‌های فردی تهی بکنیم، این‌ها پناه‌دهندۀ یک روایت کلی جمعی می‌شوند. تا اینجا درست. و تصورشان این است که حالا این‌ها به یک آرمان جمعی پایبند می‌مانند. اینجا چیزی است که تجربۀ میدانی می‌تواند نقیضش را ثابت بکند. تحقیق و پیمایشش با اهلش، با کسانی که پژوهشگرهای علوم اجتماعی هستند و امکان آمارگیری‌های دقیق دارند. ولی به‌نظر می‌آید در جوامعی که خیلی به این وجه تأکید شده، یعنی به تهی کردن افراد از فردیت، از روایت شخصی، اتفاقی که می‌افتد، این است که آدم‌ها به همت مشترک و قصد مشترک نمی‌رسند؛ بلکه به بی‌قصدی و پوچی می‌رسند؛ چون روایت جمعی در امتداد روایت فردی شکل می‌گیرد. مثل این است که شما بنیان‌های ساختمان یا پی ساختمان را از بین ببری و بگویی من فقط طبقۀ سوم و چهارمش را می‌خواهم. خب، چنین چیزی شدنی نیست. به همین خاطر، شما نگاه می‌کنید که در حکومت‌های تمامیت‌خواه، وقتی چند نسل می‌گذرد، نسل‌های تازه به‌زبان‌رسیده این‌طور نیستند که بگویند که ما همه پایبند به یک روایت جمعی رسمی هستیم؛ بلکه چنان بی‌روایت‌اند که به هیچ‌چیزی پایبندی پیدا نمی‌کنند. این پرانتز را من می‌بندم اینجا و باشد به وقت خودش اگر که امکان صحبت پیش آمد. الان مختصراً این را داشته باشید که از دست دادن روایت فردی، تشدید می‌کند فروپاشی زبان در زمانۀ جنگ را یا بحران را. خب حالا چه باید کرد؟ من درباره همین بند پنجم، یک مشق و یک پیشنهاد را خدمت شما می‌گویم برای اینکه بتوانیم روایت‌های فردی‌مان را احیا بکنیم. روایت فردی داشتن از بحران، مانع تحریف می‌شود، مانع فراموشی می‌شود. از همه مهم‌تر، در هم‌معنایی با تجربیات سابقتان قرار می‌گیرد. ببینید، الان جنگ به‌عنوان یک تجربه همگانی می‌تواند روایت بشود؛ اما اثر این تجربۀ همگانی در زندگی فردی هرکدام از ما متفاوت است. این تفاوت هم به اعتبار این است که در چه زنجیرۀ تجربیاتی، ما با جنگ روبه‌رو شدیم. آن کسی که در شب عروسی‌اش با جنگ روبه‌رو شده، با آن کسی که در شب کنکورش با جنگ روبه‌رو شده، با آن کسی که ایران نبوده و در فاصله‌ای دور با جنگ روبه‌رو شده و حالا مثلاً می‌گویم با اضطراب در تنش بوده که از خانواده و همشهری و دوستانش خبر بگیرد، این‌ها جنس‌های مختلفی از تجربه را سپری کردند. بنابراین، اکتفا کردن به یک روایت، به‌معنی از دست دادن انبوهی از تجربه‌های شخصی است. خب، حالا برای اینکه این تجربه شخصی احیا بشود، پیشنهاد من خدمت شما این است که تا می‌توانید بنویسید. در این نوشتن‌ها هم برای مخاطب فرضی ننویسید. مخاطب فرضی همیشه شما را در وسواس مقبولیت می‌برد. آیا می‌پسندد؟ آیا می‌گوید قشنگ نوشتی؟ می‌گوید کلمات خوبی استفاده کردی؟ و این باز هم شما را از روایت فردی دور می‌کند.  

تمرین نوشتن برای روایت فردی

به همین خاطر، پیشنهادی که من دارم و معمولاً خودم هم سعی می‌کنم با این مسیر آغاز کنم نوشتن‌های فردی‌ام را، این است که بنویسید یا می‌نویسم بدون اینکه قصد داشته باشم چیزی را به کسی بفهمانم. بدون اینکه قصد داشته باشم که دیگری را قانع کنم و فقط می‌نویسم برای اینکه ذهن خودم را تماشا کنم. شاید حتی کلماتی که دارید پشت‌سرهم می‌نویسید، به یک جمله منتهی نشود: «کاغذ، فرش، سقف، گرما، اضطراب.» همین هم کافی است. همین هم برای شروع بسیار مقبول و جذاب است و این نوشتنی که می‌گویم، لطفاً و ترجیحاً با قلم روی کاغذ باشد، نه تایپ، نه کیبورد، نه تکست روی گوشی. یک کاغذ را با کلمات آغشته کنید. شما کلماتی را از بین انبوهی از واژگان انتخاب می‌کنید و این انتخاب، قدم اول روایت فردی است. من این اپیزود را اینجا به پایان می‌برم و سعی دارم حداقل در یکی دو اپیزود دیگر، در چارچوب این فصل، یعنی انسانک سپید، به جنبه‌های دیگری درباره تاب‌آوری هم اشاره بکنم. تندرست و عمیق باشید. [موسیقی ـ شهرام ناظری] پرنده بی‌پر و پرواز و نغمه به خاموشی‌ست پرنده فاصلۀ بال‌های پرواز است پرنده طعمه‌گرفتن ز قله‌های بلند پرنده پرکشیدن بر آب‌‌های زلال پرنده، راوی چشم‌های بارانی... پرنده، راوی چشم‌های بارانی.

دقیقه

مهمان نامشخص

. جنگ کی تمام می‌شود!؟ اگر دقایق زیادی به این سؤال فکر می‌کنید، این اپیزود می‌تواند برایتان اندیشیدنی و شنیدنی باشد. اپیزود پنجاه‌وچهارم، دومین قدم از فصلِ انسانکِ سپید است که در دوره جنگ ضبط و تقدیم می‌شود. همان‌طورکه در آغاز این فصل عرض کردم، به‌جهت محدودیت در فضا و زمان، امکان پردازش صدا و تأمین شرایط مناسب برای ضبط پادکست را ندارم و بنابراین کیفیت ضعیف صدا را به قوتِ توجه خودتان جبران بفرمایید.

پادکست انسانک | متن اپیزود پنجاه‌وچهارم

پادکست انسانک را می‌شنوید به روایت من، حسام ایپکچی. اهل زمان، سلام بر شما. پنجاه‌وچهارمین اپیزود از انسانک را می‌شنوید. این دومین اپیزودی است که من در روزگار جنگ برای شما ضبط می‌کنم، از فصلی از انسانک که آن را انسانک سپید نامیدم؛ به امید اینکه این فصل و این مرحله کوتاه باشد و خیلی زود، نه‌فقط مردم ایران که مردم جهان، تجربه بیش از پیشی از صلح داشته باشند.

 مقدمه: پرسش از کارکرد دانش در روزگار جنگ

آن چیزی که انگیزه شد برای من برای پرداختن به مباحث پیش رو، این است که آیا کتاب‌هایی که خوانده‌ایم، کاغذهایی که ورق زده‌ایم، کلماتی که اندوخته‌ایم، این‌ها برای روزگار مشقت، برای تنگنای جنگ، حرفی گفتنی دارند یا ندارند؟ آیا با آن‌ها می‌توانیم زندگی را طور دیگری تجربه کنیم؟ آیا در روزهای اضطراب و اضطرار، این دانسته‌ها به داد ما خواهند رسید یا خیر؟ اگر جواب این باشد که نه، به داد ما نمی‌رسند و چیزی برای افزودن ندارند؛ صادقانه، اضافه‌بار برداشته‌ایم. عمر هدر داده‌ایم. چیزهایی را سنگین کرده‌ایم در کوله‌بارمان که به وقت کارزار، برایمان کارکرد و منفعتی نداشته است. اما اگر از این‌ها آبی گرم می‌شود و از این حرف‌ها اثری عملی برمی‌آید، اکنون وقتش است که خودی نشان بدهند و من با این پرسش به سراغ کتاب‌ها و دفترم رفتم که خب، چه خبر؟ اکنون چه داری برای این روزها؟ در اپیزود قبلی به مسئله «تن» اشاره کردم. عرض من این بود که جنگ قبل از اینکه در وطن درک شود، در «تن» درک می‌شود؛ یعنی جنگ مفهومی است که بودن در آن را ما با واسطه تغییر و دگرگونی در بدن ادراک می‌کنیم. تن یک مفهوم نیست. خودِ وجود است و مواجهه ما با هستن. به این معنا، بدن متفاوت است با تجربه‌ای که ما در مورد واژه وطن داریم. ما وطن را تعلیم می‌بینیم، اما بدن را تعلیم نمی‌بینیم، بلکه تمام تعالیم دیگر را به واسطه بدن درک می‌کنیم. این تمایز باعث می‌شود که آن چیزی که در بدن درک می‌شود، با آن چیزی که در ذهن درک می‌شود، متفاوت باشد. خب، با این مقدمه من از اپیزود قبلی عبور کردم و رسیدم به یک تمرین. پیشنهاد دادم که مرمت و احیا بکنیم روزمرگی‌هایمان را.

فضیلت روزمرگی در شرایط بحران

شماها می‌دانید که در بسیاری از گفت‌وگوها، در بسیاری از حرف‌ها، غرق شدن در روزمرگی و زندگی تکراری و عادت‌گونه زیستن، مذمت می‌شود. می‌گویند این که روش خوبی برای زندگی نیست و درست هم می‌گویند. اما در چه موقعیتی؟ درست‌ها در موقعیتی درست‌اند. ما «درستِ علی‌الدوام» نداریم. همان چیزی که همیشه درست است، ممکن است در یک وضعیت و موقعیتی نادرست باشد یا در یک وضعیت و موقعیتی، «درست‌تری» پیش روی ما بیاید. ما خیلی وقت‌ها تصمیم‌هایی که در زندگی گرفته‌ایم، انتخاب‌هایی که کرده‌ایم، اشتباه نیست. درست است، اما از قضا، مسیر را که طی می‌کنیم، با درست‌تری روبه‌رو می‌شویم و حالا نسبت برقرار کردن بین وضعیت و انتخاب گذشته، برای ما همیشه چالش‌برانگیز است. حالا من آن‌جایی که در نقد روزمرگی می‌گویم، یا دیگران در نقد می‌گویند که توقف زندگی در روزمرگی‌ها پسندیده نیست، مربوط به موقعیتی است که فضا برای تجربه‌های جدید گشوده است، اما فرد حرکت نمی‌کند به سمت این تجربه‌های جدید و متوقف مانده و از این حیث، چون ترمز گرفته، چون امکان رفتن دارد، به قول حافظ «اسباب جمع داری و کاری نمی‌کنی»، در این‌جا می‌گوییم آقا، خانم، این روزمرگی، روزمرگی پسندیده‌ای نیست. اما اگر ما در موقعیتی بودیم که ماه و خورشید و فلک در کار بودند که زندگی را از دست ما در بیاورند، آیا آن‌جا هم روزمرگی به معنای عقب‌گرد است؟ به نظر می‌آید که نه، این‌گونه نیست. چنان‌که شما اگر روی تسمه تردمیل باشید که تمام قوایش را دارد به سمت عقب حرکت می‌دهد، یعنی برای به عقب راندن شما صرف توان می‌کند، حالا اگر شما روی آن پیاده راه بروید به سمت جلو یا حتی ایستا باشید، این فضیلت است. این بر شما اضافه می‌کند. این شما را تواناتر می‌کند. و من عرضم این است که در دوره جنگ، یعنی در این روزهایی که ما دچار جنگ هستیم (جنگ امروز، جنگ نظامی است، ما جنگ‌ها و نبردهای مختلفی را در زندگی تجربه می‌کنیم)، در بحران، در مواجهه با بلا، در ایام جنگ، از جمله نجات‌های ما این است که بدن را در وضعیتی قرار بدهیم که بتواند روزمرگی‌هایی را تجربه بکند. با این مقدمه، اپیزود قبلی و خلاصه آن را به پایان می‌برم و وارد می‌شوم در اپیزود پنجاه‌وچهار.

جنگ؛ واقعیت یا رمانتیسیسم؟

اگر شما از من بپرسید که حسام، آیا تو قصد داری که در روزهایی که روزهای نازیبا و سختی است، یک چهره رمانتیک از جنگ ارائه کنی؟ پاسخم این است که نه و برهانم و توضیح من، آن چیزی است که الان خدمت شما دارم عرض می‌کنم. ببینید، نگاه رمانتیک یا رمانتیسیسم یک نحوه از پردازش واقعیت است؛ یعنی چه؟ یعنی ما به‌جای اینکه واقعیت را چنان که هست ادراک بکنیم، واقعیت را به نفع خیال ویرایش می‌کنیم. مانند یک سنگی که مجسمه‌ساز و پیکرتراش، انبوهی از بخش‌های او را می‌تراشد و از آن یک صورتک در می‌آورد، از آن یک شیء در می‌آورد. واقعیت، این سنگ، این صورت نبوده، بلکه این صورت حاصل پرداخت هنرمندانه یک فرد است. من زبانی را دارم استفاده می‌کنم برای توضیح رمانتیسیسم که از آن نه خرده‌گیری برآید نه نقد؛ چون من منتقد نیستم. فقط می‌خواهم تمایز مسیر و روش خودم را توضیح بدهم. بسیاری از هنرها زاده همین فضای رمانتیک است. در سینما زیاد دیده‌اید، در کتاب‌ها، در داستان‌ها زیاد دیده‌اید. من یک مثال در دسترسش را بگویم خدمت شما. فرض بفرمایید که یک دختر و پسری، خانم و آقایی را نشان می‌دهد که یک زندگی عاشقانه در یک کلبه جنگلی را دارند تجربه می‌کنند. این تصویر را هم می‌گذارد جلوی ما. کی این تصویر را ما به آن می‌گوییم که دیگر «رئال» نیست، این یک تصویر رمانتیک است؟ وقتی که واقعیت را به ما نشان ندهند، بلکه اضلاع خوشایند از واقعیت را فقط نشان بدهند؛ یعنی چه؟ مثلاً ساده‌ترین چیز: در این کلبه جنگلی، مگس پر نمی‌زند، پشه نیش نمی‌زند، هیچ حشره‌ای از در و دیوار بالا نمی‌رود. همه مواد غذایی را صبح به صبح، انگار دستی از غیب پشت در کلبه تحویل می‌دهد. غذاها خیلی خوشمزه می‌شود. کسی هم احتیاج به دوا و درمان و دکتر پیدا نمی‌کند. از قضا عروس و داماد داستان ما نه خانواده عروس دارند نه خانواده داماد. کسی زنگ نمی‌زند، مزاحم آرامش این‌ها نمی‌شود و مداخله بی‌جا نمی‌کند. کارفرما هم ندارند. شغل هم ندارند. طلبکار هم ندارند. وام و قسط هم ندارند و حالا از دل همه این‌ها، شما دارید یک قاب خیلی زیبا را تماشا می‌کنید. آیا این آنی است که شما در واقعیت تجربه می‌کنید؟ نه. واقعیت آلوده به تمام آن زنگارهاست. واقعیت آلوده به تمام ناخوشایندی‌هاست، اما لابه‌لای تمام آن وقایع، باریکه‌ای از خوشایندی هم وجود دارد. هنرمندی که می‌خواهد از فضای رمانتیک بهره ببرد، بقیه را می‌زداید. به تعبیری، به تعبیر من، واقعیت‌زدایی می‌کند. یک نگینی از آن درمی‌آورد، می‌گوید این است فیروزه. حالا این چه تمایزی دارد با کاری که من الان می‌خواهم انجام بدهم؟ من نه‌تنها نمی‌خواهم واقعیت را بزدایم، بلکه می‌خواهم در واقعیت تعمق کنم. سهم بیشتری از واقعیت را بردارم. عرض من این است که نه‌تنها فضای رمانتیک پردازشی ناتمام از واقعیت است، بلکه بسنده کردن به مفهوم جنگ به‌عنوان یک مقوله نظامی، به‌عنوان یک مقوله اجتماعی، به‌عنوان یک خبر سیاسی، این هم زدودن واقعیت است. این هم همه قصه نیست. پس دقیقاً نقیض فضای رمانتیک می‌خواهم قدم بردارم و می‌خواهم جلوی ویرایش‌ها را بگیرم و یک تصویر کلی‌تر، وجودی‌تر و شخصی‌تر از جنگ ارائه بدهم. این را به این جهت عرض کردم که تأکید بکنم اگر من به وجه ناگفته یا کمتر گفته‌شده‌ای از جنگ دارم می‌پردازم، ابداً غرض من قباحت‌زدایی از این قاب کریه نیست. یک سوی ماجرا شدت شقاوت است. سوی دیگر ماجرا قحطی تدبیر و درایت و کفایت است. خب، این دو را نمی‌خواهیم نادیده بگیریم، اما در بین این‌ها یک چیزی هست که موضوع من است: مواجهه منِ انسان با جنگ و اثر جنگ در نحوه بودن من. خب، من این اثر جنگ در نحوه بودنم را در گام نخست، می‌خواهم در سه مقوله بررسی بکنم. می‌خواهم ببینم که جنگ چگونه بر این سه ضلع اثرگذار است. آن سه تا چیست؟ اول، تن. دوم، زمان و سوم، زبان. اولی را که «تن» بود در اپیزود قبلی گفتم. امروز می‌خواهم به مقوله «زمان» بپردازم. اگر عمر باقی باشد و مجال مهیا، در اپیزود بعدی هم به نسبت جنگ با «زبان» اشاره خواهم کرد. این هم پیش‌درآمد پنجاه‌وچهارمین اپیزود.

زمان تقویمی در برابر زمان طبیعی

و اما متن داستان. «پس کی این جنگ تمام می‌شود؟» «کی زندگی به شرایط عادی برمی‌گردد؟» البته اگر روزهای گذشته را عادی تلقی کرده باشیم. این سؤالی است که بعضی از ما به زبان می‌آوریم و بسیاری هم که به زبان نمی‌آورند، در ذهنشان به دنبال جواب این سؤال هستند. پاسخ چیست؟ من نمی‌خواهم سررسیدی بگویم برای پایان جنگ. اگر سررسید بخواهم بگویم، می‌رود در همان حوزه‌های تحلیل اجتماعی و سیاسی و امثال آن. من دارم از نگاه یک انسان‌پژوه با شما صحبت می‌کنم و می‌خواهم بگویم منشأ این سؤال کجاست؟ اساساً چرا از پایان جنگ می‌پرسیم، به‌جای آن‌که نپرسیم؟ خب، این سؤالی است که می‌خواهم به سراغش بروم. برای اینکه یک قدم به سمت جواب بردارم، حوزه و دسته‌بندی صحبت را می‌خواهم مشخص کنم. آقا، خانم، این سؤالی که دارید می‌پرسید، مربوط به حیطه زمان است. تو به دنبال برقرار کردن نسبتی با زمان هستی، اما این زمانی که داری از آن صحبت می‌کنی، زمان تقویمی است. «کَلِندِر» می‌شود، سررسید می‌شود. زمانی است که ما زیاد تجربه کرده‌ایم. ما ترجیح می‌دهیم همه‌چیز تقویمی شود؛ یعنی چه؟ من حاضرم یک درد شدید «زمان‌مند» را تحمل کنم. شما به من بگو یک دردی داری، سه ثانیه است، ولی خیلی شدید است. سه روزه است ولی شدید. این را تحمل می‌کنم. اما درد کمِ مبهم، درد کمی که نمی‌دانم تا چه زمانی ادامه دارد، این برای من طاقت‌سوز می‌شود. چرا؟ به‌خاطر اینکه در وضعیت اول، من دارم زمان را به‌نحو تقویمی تجربه می‌کنم. پرسش این است، خوب دقت بکنید لطفاً، آیا ما فقط یک گونه از زمان داریم؟ آیا ما یک معنا از زمان داریم؟ آیا انسان فقط به نحو تقویمی «می‌زمانَد» یا زمان‌های دیگری هم وجود دارد؟ برای اینکه سؤال را بهتر بتوانید درک بکنید، ذهنتان را ببرید در خیال، به روزگاری که ساعتی نبوده، تقویمی نبوده، هنوز ایام نام‌گذاری نشده، فصل‌ها اسم‌گذاری نشده. آیا انسان در آن برهه زمان نداشته؟ پاسخ به این سؤال را این‌گونه آغاز کنیم با یکدیگر. اولین تجربه‌ای که آدمیزاد با مسئله زمان داشته، «زمان در طبیعت» است. خوب دقت کنید لطفاً. جایی که آدم با طبیعت می‌خواهد تنظیم رابطه بکند؛ یعنی دیگریِ انسان، طبیعت است. در این مرحله، آدمیزاد دارد یک سری ترتیب‌ها و توالی‌هایی را تجربه می‌کند. یک چیزهایی پشت سر هم دارد اتفاق می‌افتد و این‌ها تکرار می‌شوند. مثل چه؟ مثلاً من در ریتم ثابت یا در وضعیت منظم، دارم دم و بازدم تجربه می‌کنم. من در دوره‌های ثابتی طلوع و غروب خورشید را دارم تجربه می‌کنم. آهسته‌آهسته، این وضعیت به‌جهت تکراری بودنش، به من امکان پیش‌بینی می‌دهد. شما می‌توانید فصل‌ها، زمان کاشت و زمان برداشت را تشخیص بدهید. وقتی میوه‌ای را روی درخت، کال می‌بینید، می‌دانید که اکنون زمان چیدنش نیست، چون هنوز نرسیده. از کجا این را فهمیده‌اید؟ از تجربه‌های سابقتان. پس به آن زمان می‌دهید، دیگر می‌توانید پیش‌بینی بکنید تا برسد، تا به فصل درو نزدیک بشود و بعد درو کنید، بعد میوه را بچیند. این زمان، آنی است که من به آن دارم می‌گویم «زمان طبیعی».

زمان جمعی و خطی؛ ساختار ذهنی ما

اما زمان طبیعی برای برقراری نسبت بین انسان و طبیعت است، نه برای انسان و انسان؛ یعنی چه؟ من اگر قرار باشد که در طلوع خورشید کاری بکنم، با زمان طبیعی کارم پیش می‌رود. با صدای خروس می‌توانم زندگی‌ام را کوک کنم. اما وقتی می‌خواهم با تو قرار بگذارم و با هم سر یک وعده‌ای برویم، با هم یک سفری برویم و کار مشترکی را انجام بدهیم، احتیاج به دقت بیش از این دارم. از اینجا به بعد، انسان وارد فهم دیگری از زمان می‌شود. دیگر از زمان طبیعی وارد زمان قراردادی، زمان اعتباری یا زمان جمعی می‌شویم؛ چیزی که ما دورهمی تصمیم می‌گیریم به آن بگوییم زمان. بله، ایده اولیه را داریم از کجا برمی‌داریم؟ از طبیعت برمی‌داریم. اگر می‌گوییم ثانیه، این نزدیک است به تجربه دَم ما؛ انگار ما به ریتم دَم خودمان اسم گذاشته‌ایم و گفته‌ایم ثانیه. اگر داریم می‌گوییم «متر»، (که البته ما می‌گوییم متر ولی در بعضی از کشورها مستقیماً با همان واژه «فوت» نام می‌برند)، این چیست؟ فاصله قدم‌هایمان را مقیاس قرار داده‌ایم و براساس این، داریم چیزهایی را کمّی‌پذیر می‌کنیم، اندازه به آن می‌دهیم. اما این اندازه‌ها می‌تواند فرد به فرد متفاوت باشد. خوب دقت بکنید. در زمان جمعی، دیگر ما می‌خواهیم «شخصیت‌زدایی» بکنیم از زمان. دیگر زمان، زمان یک نفر نیست. یعنی من وقتی می‌گویم ساعت دو، نمی‌گویی که ساعت دوی من یا ساعت دوی تو؟ مگر اینکه متغیر «مکان» وارد بشود. خب، آن وقت می‌شود ساعت دو به وقت من یا به محل من یا به محل شما. باز این هم جمعی است. علاوه‌بر اینکه شخصی‌زدایی می‌شود، یک اتفاق دیگر هم می‌افتد: این زمان، خطی است. زمان طبیعی هم همین‌گونه است؛ یعنی چه؟ یعنی اگر من بگویم یک ساعت دیگر و شما ساعتتان را نگاه کنی ببینی الان ساعت یک بعد از ظهر است، حتماً تردید نمی‌کنی که یک ساعت بعد می‌شود دو بعد از ظهر. این اقتضای خطی بودن است. به نظر من این خیلی بدیهی است و راستش، خیلی هم بدیهی نیست. شما تردید نمی‌کنید که مبادا الان که ساعت یک است، ساعت بعدی، ساعت ده صبح باشد، بعدی‌ش سه بعد از ظهر باشد، بعدی‌ش دوازده ظهر باشد و این ترتیب‌ها در هم بریزد، در هم ادغام بشود. نه، می‌دانید یک نظامی دارد: یک و بعد دو و بعد سه. دقت کنید. این نظامی نیست که بیرون وجود داشته باشد. این نظامی است که من و شما در ذهنمان نسبت به آن توافق کرده‌ایم. در ذهن ما براساس تجربه آغازینی که در تماشای طبیعت داریم، دانه‌های انگور از غوره بودن به سمت عقب برنمی‌گردند، مثلاً تبدیل بشوند به شکوفه یا هر آن چیز دیگری که می‌شود. می‌گوییم این قاعدتاً بعد از غوره، به انگور بودن می‌رسد. بعضی‌ها برنمی‌گردند عقب. بعضی‌ها بیایند به سمت جلو. دارند یک سیر خطی را طی می‌کنند.

چرا می‌پرسیم «کی تمام می‌شود»؟

اما آیا واقعاً در زیست انسانی، همه چیز به این نحو خطی پشت سر هم است؟ شما وقتی که آدم‌ها را نگاه می‌کنید، همیشه این‌گونه است که حال بعدشان از حال قبلشان بهتر می‌شود؟ آیا آدم‌های عصر حاضر، حتماً همه‌شان عمیق‌تر از تمامی انسان‌های عصر سابق‌اند؟ یا مثلاً در قرن‌ها قبل، یک فردی را می‌شود پیدا کرد که عقلی داشته که آن عقل در دست انسان کنونی هم کمیاب و نادر محسوب می‌شود. این‌ها را با چه مدل زمانی می‌توانیم توضیح بدهیم؟ این که دیگر خطی نیست که. این‌طور نیستش که حتماً کسی که بعد از ما به دنیا می‌آید، عاقل‌تر است یا ما لزوماً عاقل‌تر از انسان‌های قبلی هستیم. اصلاً «عاقل‌تر بودن» را با چه مقیاسی باید توصیف کنیم؟ چه نحوی از «زمانیدن» می‌شود عاقل بودن؟ آن چیزی که من و شما سؤال می‌کنیم که «کی تمام می‌شود؟»، جالب است، این سؤالی است که نه‌تنها من و تو جوابش را نمی‌دانیم، خود رهبران سیاسی جوامع هم جوابش را نمی‌دانند. ژنرال‌های نظامی طرفین هم جوابش را نمی‌دانند و این سؤال برای همه هست که «کی تمام می‌شود؟». چون تمام شدن تابع یک متغیر نیست. اما این سؤالِ «کی تمام می‌شود؟» بابت توجه افراطی یا غلیظ ما به یک نحوه از زمان است. من می‌خواهم بگویم که آقا، خانم، در این برهه، یکی از چیزهایی که خیلی برای ما در دسترس هست، این است که در مفهوم زمان تجدیدنظر بکنیم. جنگ، مفهوم رایج را پریشان می‌کند. وقتی زمان به مفهوم رایج پریشان شود، دیگر گرایش‌های جمعی ما تحت تأثیر قرار می‌گیرد. تقویم‌هایمان به هم می‌خورد. شما امروز تقویم کرده بودید که جلسه داشته باشید در روزی که الان من دارم ضبط می‌کنم، شنبه ۳۱ خرداد است، در شنبه ۳۱ خرداد جلسه داشته باشیم. خب ولی تابع تقویم نیست. ما در زیست جاری‌مان، تمام زمان‌های شخصی را از آدم‌ها می‌گیریم و آن‌ها را فرو می‌بریم در زمان تقویمی؛ یعنی چه؟ باید وقتی که همه تعطیل‌اند، تعطیل باشی. هنگامی که همه می‌روند سفر، باید بروی سفر. اگر در سازمانت هستی، ساعتی که ساعت ناهار است، باید گرسنه بشوی. واقعیت این نیست که یک سازمان چندصد نفره، همه با هم گرسنه بشوند. اما زمانی که این روزها و در دوره مدرن دارد روی آن تکیه می‌شود، آدم‌ها را می‌خواهد در آن واحدی گرسنه کند، در آن واحدی سیر؛ در زمان ثابتی مشتاق به کار کند، در زمان ثابتی تعطیل. تکرار این وضعیت، ما را در موقعیتی قرار داده که دیگر نحو دیگری از زمان را نمی‌توانیم ادراک بکنیم. برای اینکه بتوانم یک منبع خدمت شما بگویم که اگر میل داشتید مطالعه بیشتر بکنید، می‌توانیم برگردیم به یونان باستان.

کرونوس و کایروس؛ دو نوع زمان

در یونان باستان ما دو اصطلاح داشتیم برای توصیف زمان: یک اصطلاح «کرونوس» و اصطلاح دیگر «کایروس». کرونوس همان زمانی است که ما با «کرونومتر» داریم تجربه‌اش می‌کنیم، اندازه‌گیری می‌کنیم و زمان جمعی است. آن چیزی که مثال‌ها و مصداق‌هایش را مفصل برایتان گفتم. اما کایروس معنای کمتر تجربه‌شده‌ای از زمان است. یک سری خصوصیت‌هایی در کایروس هست: اولینش این است که پیش‌بینی‌پذیر نیست؛ یعنی شما نمی‌توانی از الان تقویم کنی. دومی‌اش این است که خطی نیست؛ پشت سر هم تکرار نمی‌شود. سومی‌اش این است که اشتراک‌پذیر با دیگران نیست؛ یعنی تو نمی‌توانی از یکی بپرسی و جوابش را در خودت پیدا کنی. چهارمیش این است که کمی نیست، کیفی است. مصداقی که از کایروس می‌توانم بگویم برایتان، ساعت وجودی خودتان است. آن لحظه‌ای که شما احساس می‌کنی که حالا نشاط داری، حالا وقت «جوشش» است، حالا یک ایده شاعرانه‌ای داری، حالا یک خلاقیتی می‌توانی خرج بکنی، این را به‌عنوان یک مصداق در نظر بگیر. آیا شما می‌توانی این را به آن شکل تقویمی مشخص بکنی؟ کسی که هنرمند است، کسی که شاعر است یا کسی که اصلاً اندیشمند است، به دنبال یک حل مسئله است، می‌تواند تقویم کند بگوید من دوشنبه ساعت هشت و سی دقیقه صبح به یک ایده خواهم رسید؟ شدنی است همچین کاری؟ آیا سیر خطی دارد؟ یعنی شما می‌توانید بگویید که الان چون برای من یک نبوغ، مکاشفه یا گشودگی‌ای در ذهنم حاصل شد، بلافاصله بعدش یک غم است، بلافاصله بعدش یک یأس است، بلافاصله بعدش یک اضطراب است و بعد سه تا واحد جلوتر می‌رسیم به گشودگی بعدی؟ آیا چنین نظمی حاکم است؟ چه بسا در دوره‌ای یا در برهه‌ای، ما گشودگی پس از گشودگی تجربه بکنیم. خیلی از شماها این را چشیده‌اید. انگار که بارش قطره‌ها مدام دارد بر روی شما می‌چکد و بعد در یک برهه‌ای هم قحطی بشود. پس هم قابل پیش‌بینی نیست و هم خطی نیست. این که عرض می‌کنم قابلیت اشتراک‌گذاری ندارد، یعنی چه؟ یعنی ما نمی‌توانیم با هم قرار بگذاریم، بگوییم دسته‌جمعی فردا خلاق شویم. بگوییم که ما چون همه‌مان یک مجموعه هستیم و یک شب شعر داریم، امشب همه ظهور شاعرانه‌ای را در قلب خودمان تجربه می‌کنیم. شما وقتی می‌خواهی بپرسی ساعت چند است، می‌توانی از من سؤال کنی. به من بگویی که «حسام، ساعت چند است؟» من بگویم مثلاً ساعت سه بعد از ظهر و برای تو هم سه بعد از ظهر باشد. ولی تو نمی‌توانی به من بگویی که «زمان فردی من الان چیست؟» من بگویم که «الان زمان، زمان سکوت و خلوت است. الان زمان جمع‌گریزی است. الان تو حوصله بودن با هیچ انسانی را نداری.» که بگویی «آها، متوجه شدم. چشم. پس من هم می‌روم در خلوت خودم.» چنین چیزی ممکن نیست. چرا ممکن نیست؟ چون اشتراک‌گذاری نداریم. به‌علاوه کمیت هم ندارد. کمیت در جایی قابل اندازه‌گیری است که ما شاخص بیرونی مشترک داشته باشیم. ولی ما برای این شاخص بیرونی مشترکی نداریم.

وهم‌زدایی جنگ از زندگی

در برهه‌ای که زمان تقویمی و کرونوس دچار فروپاشی و دچار آسیب می‌شود، مثل بحران‌ها، مثل سیل، مثل زلزله، مثل جنگ نظامی، مثل هر موقعیت پیش‌بینی‌نشده دیگری، آدم‌ها برمی‌گردند و فرو می‌روند در زمان کایروس. به‌خاطر اینکه زمان به معنای کرونوسی‌اش کم‌رنگ شده است. منتها ماجرا چیست؟ چون ورزیدگی و تجربه مواجهه با کایروس را ندارند، چون این زمان شخصی را نمی‌توانند ادراک بکنند، با استانداردهای زمان تقویمی می‌خواهند راجع به آن صحبت بکنند. پس سؤال این است: «کی تمام می‌شود؟» و جواب این سؤال امکان‌پذیر نیست. ببینید من یک نکته‌ای را خدمت شما بگویم. از کجا می‌دانی که تمام این واقعه برای همه ما یک معنا دارد؟ دوباره تکرار می‌کنم. الان اگر کسی بگوید «جنگ کی تمام می‌شود؟»، آیا این یک خبر جمعی است؟ می‌پذیرم یک وجوه مشترک جمعی گسترده‌ای دارد. من انکار نمی‌کنم، ولی می‌خواهم بگویم آیا برای همه ما یک شکل تمام می‌شود؟ اصلاً چه بسا برای بعضی‌ها هنوز شروع نشده؟ چه بسا آن زمانی که آتش‌بس اعلام شود، برای خیلی‌ها تمام نشود. بنابراین، من می‌خواهم دعوت بکنم به‌جای اینکه مسئله را در زاویه زمان تقویمی ببینیم، به خودمان رجوع بکنیم و ببینیم اکنون بر من زمانِ چیست. به‌جای اینکه نگاهمان به تمام شدن و ورود در مرحله بعدی باشد که آن مرحله بعد هم نمی‌دانیم چیست و همه در اوهام سپری می‌شود، بیاییم با واقعیت زمان روبه‌رو بشویم. ما اکنون در یک زمانی هستیم که شخصی است. برای هر کدام از ما جلوه و تعینی دارد و ما باید با خودمان خلوت بکنیم و از خودمان بپرسیم: به‌جای اینکه از دیگری بپرسیم «زمان جنگ کی تمام می‌شود؟»، از خودمان بپرسیم «اکنون زمان چیست؟». من تعمد داشتم که مباحث این فصل از انسانک را با مرگ آغاز نکنم، ولی یک اشاره‌ای بگویم و از آن بگذرم. ما خیلی‌هایمان امروز دچار چالشیم. به چه جهتی؟ به جهت اینکه نمی‌دانیم اصلاً صبح که شروع می‌شود، ما زنده به شب می‌رسیم یا نه. این تقویم چیدن، برنامه‌ چیدن، در این فرض که من نمی‌دانم زنده می‌مانم یا نه، دیگر کارکرد ندارد و به همین خاطر، دیگر قدم از قدم نمی‌توانیم برداریم و به نظرمان می‌آید که این طبیعت جنگ است. اما ببینید عزیز جان، این لزوماً طبیعت جنگ نیست. این به‌خاطر نارس‌زیستن در روزهای پیشین است. جنگ از ما وهم‌زدایی کرده است. <p>مشکل امروز نیست که نمی‌دانیم صبحی که چشم باز کردیم به شب می‌رسد یا نه. مشکل آن روزهایی بوده که مفروض گرفته‌ایم که حتماً امروز تا پایان زنده می‌مانیم، درصورتی‌که چنین تضمینی وجود نداشته. ما راحت آمدیم تقویم‌ها را چیدیم برای جلسه سه ماه بعد، شش ماه بعد، یک سال بعد و من نقدی ندارم به آن. آن اقتضای زمان تقویمی است و براساس آن آمدیم پروژه تعریف کردیم، انضباط و نظم چیدیم. این جای خودش. اما این پیش‌فرض که من امروز را زنده خواهم بود و فردا را هم زنده خواهم بود، از چه برمی‌آید؟ از اینکه زمان کایروس یا زمان شخصی را در خودم کتمان کرده‌ام. کتمان زمان شخصی باعث شده که ما در چنین موقعیت‌هایی دچار بی‌زمانی می‌شویم، درصورتی‌که نباید این اتفاق می‌افتاد. ما باید ورزیده می‌شدیم برای مواجهه با روزهایی که دیگر زمان در معنای تقویمی‌اش خلاصه نمی‌شود. بحث مرگ را بیش از این ادامه نمی‌دهم. اگر که زمانش بود و زمانم بود، در آینده شاید به آن بپردازیم.

تمرین شناخت «زمان شخصی»

من این اپیزود را هم می‌خواهم با یک تمرین و یک پیشنهاد به پایان ببرم. پیشنهاد من این است که یادداشتی بنویسید هر روز، ولو در حد یک جمله و برای خودتان مشخص بکنید که امروز زمان شما، زمان چیست. این ساده‌ترین سطح این تمرین روزانه است. در قدم‌های بعدی باید با فاصله‌های کوتاه‌تری از خودمان بپرسیم: «اکنون زمان شخصی تو چیست؟» باید برسد به ساعت، انگار ساعت به ساعت ما دریابیم که اکنون برای من زمان مراوده است، اکنون برای من زمان خواب است، اکنون برای من زمان مطالعه است، اکنون برای من زمان لذت است و این «اکنونی زیستن» امکان ندارد مگر اینکه ما درک شخصی از زمان داشته باشیم. و در سطح عالی‌تر، برای کسانی که ورزیده شده‌اند، زمان نیازمند قصد پی‌درپی است؛ یعنی پلک به پلک، نفس به نفس، بازدم به بازدم، قصد می‌شود که این زمان برای چیست. و چه خوش، اگر که این مهلکه جنگ را برای خودمان گهواره زایش نوع و فهم جدیدی از زمان قرار بدهیم. امیدوارم که باشم و باشید و در قدم‌های بعدی، حرف‌های گفتنی بیشتری را با شما در میان بگذارم. امروز نه آغاز و نه انجام جهان است ای بس غم و شادی که پس پرده نهان است گر مرد رهی غم مخور از دوری و دیری دانی که رسیدن هنر گام زمان است  

دقیقه

مهمان نامشخص

  این اپیزود در ساعت‌های اولیه جنگ ضبط شد و سرآغاز فصل جدیدی از پادکست انسانک است – که البته امید دارم این فصل بسیار کوتاه باشد – و در آن به «تجربه جنگ» با عمقی کمی بیش از معمول می‌پردازم. نام این فصل از انسانک را،‌ *انسانکِ سپید* گذاشته‌ام به امید صلح برای اهل زمانه. در نخستین سخن از این سلسله به درک جنگ در «تن» پرداختم و توضیح داده‌ام که چرا جنگ نخست در «تن» و سپس در «وطن» آشکار می‌شود.

دقیقه

مهمان نامشخص

اپیزود پنجاه و دوم، سومین اپیزودی است که به اندیشیدن در کلمه اختصاص دارد. بعد از دو کلمه «آفرین» و «بخشیدن»، حالا به سراغ سومین کلمه – یعنی کار - خواهم رفت. قبل از توضیح در مورد متن اپیزود به این پرداخته‌ام که چرا کلمات اهمیت دارند. مسیر سخن در این اپیزود چهار بخش است: اول – چرا معنای کنونی کار نیازمند بازنگری است دوم – اندیشمندان در مورد کار چه گفته‌اند سوم – من چه معنایی را برای کار پیشنهاد می‌کنم چهارم – این معنا پردازی چه اثری در عمل دارد موسیقی‌های این اپیزود مانند اپیزودهای پیشین، به‌تدریج در کانال تلگرام انسانک منتشر خواهند شد.

متن اپیزود 52 انسانک | کار

  پادکست انسانک رو می‌شنوید به روایت من، حسام ایپکچی. پادکست انسانک مجموعه‌ای از جستارهای صوتی است که توی اون تجربیات زیسته و روزمرگی‌هامون رو با عمقی کمی بیش از معمول روایت می‌کنم.   اهل انسانک، سلام بر شما. شاید برای شما هم باورش سخت باشه؛ از شما چه پنهون من با انگشتام شمردم ۱، ۲، ۳، ۴، ۵... ولی راستی‌راستی ۵ سال از عمر انسانک گذشت و و هفته‌های پیش رو یعنی اسفندماه ۱۴۰۳ مصادف می‌شه با ورود به ششمین سال از عمر آشنایی و هم‌سخنی ما. برای من اسباب سعادته و خوشحالم که حالا در بهمن‌ماه ۱۴۰۳ با اپیزود ۵۲م از انسانک خدمت شما هستم. قول‌وقراری داشتم با خودم و خدمت شما عرض کرده بودم که امسال می‌خوام که لابه‌لای اپیزودهای جاری‌ای که انسانک داره، در باب کلمات هم با شما عرض داشته باشم و از این عهد به دو کلمه وفا کردم. در روز آغازین امسال کلمه «آفرین» رو گفتم براتون و در روزهای پایانی تابستان ۱۴۰۳ کلمه «بخشش» رو عرض کردم. حالا در این اپیزود می‌خوام برسم به کلمه سومی که تا دقایق دیگه خدمت شما معرفی‌ش خواهم کرد. اما به رسم متداول اپیزودهایی که مربوط به کلمات هست، قبلش به‌عنوان مقدمه می‌خوام از اهمیت اندیشیدن به کلمات بگم. به نظرم می‌آد که کلمات تلف شده‌اند در سطحی‌نگری و در روزمرگی؛ مثل خیلی چیزهای دیگه که به همین درد مبتلا هستن. برای اینکه بتونم منظورم رو بهتر برسونم، مثالی می‌زنم خدمت شما. شما هم لطف کنید تو صفحه خیالتون نقاشی‌ش کنید.

گستردگی راه‌ها و سرعت مبادله

فرض کنید در سرزمینی هستیم که اسباب تردد در این سرزمین پای پیاده است. یعنی مردم برای رفتن از روستایی به روستای دیگه باید قدم‌زنون برن. اگه دیگه خیلی مجهز باشن، سوار الاغ یا اسبی بشوند. وسعت و گستردگی مبادله و سرعت جابه‌جایی در این دیار چقدره؟ چقدر می‌تونن واردات و صادرات داشته باشن؟ چقدر می‌تونن با هم تبادل داشته باشن؟ این تصویر رو یه گوشه از ذهنتون نگه دارید. اما در مقابل، سرزمینی رو تصور بکنید که بین روستاهای اون، راه‌های هموار و وسیعی ساخته شده. مردم مجهزن به مرکب، به وسیله‌های قابل. هواپیما دارن. قطارهای تندرو دارن. ماشین‌های امن دارن. جاده‌های هموار دارند. در این سرزمین با چه صحنه‌ای روبه‌رو خواهیم بود؟ قبول دارید که با سرعت بسیار زیادی در حجم وسیعی مبادله صورت می‌گیره و صادرات و واردات در این دیار قابل قیاس نیست با اون تصویر نخستینی که خدمتتون عرض کردم؟ اما حالا این مثال‌هایی که عرض کردم چه ربطی داره به کلمات؟ کلمات مرکبن، وسیله‌ن. اگرکه بالندگی تفکر رو تبادل میان آدم‌ها بدونیم، واردات و صادرات فکر رو اسباب اندیشه‌ورزی یک جامعه بدونیم، این جامعه غنی نمی‌شه مگر با گفتگو. گفتگو خیلی از مقدمات رو نیاز داره، خیلی از شاهراه‌ها رو نیاز داره؛ اما اونچه که در این راه‌ها مبادله می‌شه کلمه است. عنصر اصلی گفتگو کلمه است. من نمی‌خوام در نقش زبان اغراق کنم و زبان رو اون‌قدر وسیع تفسیر کنم که انسان درون زبان جا بشه. لااقل این زبانی که الان من دارم ازش صحبت می‌کنم، واسط میان انسان و انسانه نه واسط میان انسان و هستی. اما زبان در همین کارکرد و در همین مساحت هم خیلی گسترده است و خیلی اهمیت داره.

بیشترکردن وسعت کلمات

خب ما چی‌کار باید بکنیم برای اینکه این تبادل در جامعه ما عمیق بشه؟ راهی جز این نداریم که وسعت کلمات رو بیشتر کنیم. وسعت کلمات چه‌جوری بیشتر می‌شه؟ به حروفشون که نباید اضافه کرد. وسعت کلمه در اینه که ذخیره‌ساز حجم بیشتری از اندیشه باشه. ما وقتی می‌خوایم بر وسعت کلمه «بخشش» اضافه بکنیم، یه حرف الفبا به اول و وسط و آخرش که اضافه نمی‌کنیم. بخشش بخشش هست. چون اگه قرار باشه مداخله‌ای در لفظ بکنیم، یعنی داریم زبان جدید ایجاد می‌کنیم. ایرادی نداره؛ زبان جدید آفریدن هم مهارتیه و ضرورت داره. اما باید همه‌ش در خدمت تفکر باشه واِلا زبان اگر کارکرد اصلی‌ش رو نداشته باشه؛ یعنی واسطه تفکر نباشه، بقیه‌ش دیگه بازیه. به همین خاطر من وقتی که از آفرین عرض می‌کنم خدمت شما، غرضم چیه؟ غرضم اینه که فرصت تأمل در آفرینشگری خودمون داشته باشیم. یا اگر از کلمه بخشش خدمت شما می‌گم، سودایی که به سر دارم، اینه که این کلمه چنان بسط پیدا بکنه که من بتونم تجربه‌های بیشتری از بخشش رو پشت این لفظ توضیح بدم و بعد تجربه کنم. موضوع انسانک همینه: تجربه زیسته. خب حالا با این مقدمه مفصلی که عرض کردم به سراغ چه کلمه‌ای می‌خوام برم؟ موضوع اپیزود پنجاه‌ودوم «کار»ه.
[دکلمه ـ خسرو شکیبایی ـ کار ما نیست شناسایی راز گل سرخ]
اما چرا به سراغ کلمه کار رفتم؟ این کلمه دغدغه امروز و دیروز نیست. شما در سال‌های قبل هم اپیزودهایی در انسانک شنیدید از گدایان شریف گرفته تا اپیزودهای دیگری که به کار اشاره شده؛ در پادکست می هم من در باب کار و فراغت مواردی رو عرض کردم. این دغدغه هم از زندگی خودم برمی‌آد؛ چون مثل خیلی از شما ساعت‌های زیادی از شب و روزم رو باید به کار بگذرونم و خب ذهنم با این کلمه مأنوسه، به این کلمه مبتلاست. اونچه که اخیراً به فهم تابه‌امروز دریافتم اینه که کار در ادبیات فارسی معنایی داره که معادلش کلمه‌ای در ادبیات انگلیسی نداریم. یعنی اگه بخوایم معادلش کلمه بذاریم باید چندین کلمه در چندین معنا به خدمت بگیریم. یعنی کار معادل work نیست، معادل job نیست، معادل business نیست؛ اما به همه این‌ها می‌تونه ترجمه بشه.
کار در ادبیات فارسی
براتون مثال بزنم. مثلاً در جایی کار می‌تونه معنای سرشت بده. معنای آفرینش و هستی انسان رو بده. اونجا که می‌گه «در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود/ کو شاهد بازاری این پرده‌نشین باشد». اینجا ما کار رو نمی‌تونیم به عنوان business ،job یا work ترجمه کنیم. معناش وسیع‌تره. یا در جای دیگری کار می‌تونه به معنای همه زندگی باشه یا سرانجام و عاقبت زیستن باشه. اونجا که می‌گه «من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش/ هرکسی آن درَود عاقبت کار که کِشت». یا فرض کنید در جای دیگری کار در افقی فراتر از انسان داره مطرح می‌شه؛ گویی که همه هستی مشغول به کارند: «ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند/ تا تو نانی به کف آری و به غفلت نخوری» پس فقط مقوله انسانی نیست.
سوی دیگر بردار
شما یک سمت بردار، این وسعت از مفهوم رو در نظر بگیرید؛ یعنی کلمه کار در یک سمت بردار این‌قدر وسیعه. در سمت دیگه بردار، اون‌قدر پیش‌دست یا دم‌دستی می‌شه که می‌شه هر آن چیزی که بابتش مزد پرداخت می‌شه. به‌عنوان مثال، اگر که عزیزی کشاورزی می‌کنه و بذر می‌کاره، نهال و شالی سبز می‌شه، عزیز دیگری دامدار شریفیه، بره پروار می‌کنه و گوسفند پرورش می‌ده و در ازای این مزد می‌گیره، ما به این می‌گیم کار می‌کنه. اما اگر زیر سقف خانه‌ای، خانمی یا آقایی مشغول تربیت انسانه، فرزند می‌پروره، از اونجایی که مزدی در برابرش پرداخت نمی‌شه، این از مصادیق کار می‌آد بیرون. پس یه سمت بردار اون‌قدر وسیع و یه سمت دیگه این‌قدر تنگه که به شرط مزده، باید کارفرمایی باشه که اون کار اسمش بشه کار. من به نظرم اومد که این دو اون‌قدر از هم دورن که منِ انسانِ امروزی که کف این بازار مشغول به کارم و مشغول به زیستنم، نه در تنگنای معنای متداول کار می‌تونم جا بشم نه اون وسعت مفهوم کار می‌تونه دغدغه امروزی من رو پاسخ بده. چنین شد که می‌خوام معنایی رو پیشنهاد بدم خدمت شما در ذیل کلمه کار. ببینید به جان شما می‌شینه و آیا مؤثر هست در تجربه زیست شما یا نه.
[موسیقی بی‌کلام کوتاه]
من از اینجا به بعد عرضم رو در ۴ عنوان، در 4 قسمت دسته‌بندی می‌کنم. سعیم هم بر اینه که به شیوه معمول، خلاصه عرض بکنم و زیاد مصدع اوقات شما نباشم. عنوان اول، می‌خوام از ضرورت بگم. براساس چه ضرورت عقلایی به تأمل در واژه کار رسیدم و توضیحاتی رو می‌خوام ذیل این واژه اضافه کنم. در عنوان دوم اشاره کوتاهی می‌کنم به اینکه چه اندیشمندانی در مورد کار صحبت کردن و چه تقسیم‌هایی ارائه دادن. گرچه که خب به فراخور یک اپیزود نمی‌تونه خیلی جامع و کامل باشه ولی از باب اشاره که بدونیم دیگران چه زحمت‌ها کشیدن و چه بسیار اندیشیدن پیرامون این واژه. در بخش سوم فهمم رو از واژه کار می‌گم و پیشنهادم رو عرض می‌کنم که در چه چهارچوب معنایی به کار بیندیشیم و سرانجام در عنوان چهارم می‌خوام از کاربرد این توضیحات عرض بکنم و اینکه در صفحه عمل و در تجربه زیسته چه اثری رو می‌تونیم متوقع باشیم از مفهومی که من خدمت شما تقدیم می‌کنم.

1. ضروریات نظری حاکم بر بحث

و اما عنوان اول، یعنی ضروریات نظری حاکم بر بحث. ببینید عزیزان من، آبجی جان‌ها، داداش‌جان‌ها! کلمه، همواره در خدمت خِرده. کلمه از خود چیزی نداره. حتی ما در گفتگوهای جاری هم اگر از واژگان داریم استفاده می‌کنیم، اول قصد داریم که معنایی مبادله بشه، بعد اون کلمه رو به خدمت می‌گیریم برای اینکه منظورمون رو به مخاطب برسونیم. همین قاعده در مورد معناگویی برای کلمات حاکمه. در مورد اصلاح و تفسیر کلمات حاکمه. یعنی شما اگر که به جامعه‌ای می‌فرمایید که فی‌المثل از اینجا به بعد دیگه نگید تیک، بگید هفتک؛ باید فایده عقلایی این اصلاح رو ارائه بدید. بگید از چه مبانی نظری‌ای به این رسیدید، براساس چه اولویتی انتخاب کردید که این واژه باید اصلاح بشه و سرانجام که انتظار داشتید در ازای این تغییر چه تحولی در تجربه زیست جامعه و کیفیت بودن انسان‌ها واقع بشه. این می‌شه کار اصولی و کار خردورزانه.

فایده و دلیلِ پرداختن به کلمه کار

الان هم اگر من به سراغ کلمه کار می‌رم باید بگم بر اساس چه مبانی نظری به اینجا رسیدم که باید تعمقی یا اصلاحی در مفهوم کار صورت بگیره. یا به‌عنوان مثال اگر که در اپیزود ۳۵ کلمه «زلفار» رو عرض می‌کنم، به‌عنوان نحوی از نوازشگری در رابطه، باید فایده عقلایی براش دیده باشم. مثلاً اینکه عرض بکنم که در رفتار جامعه ایرانی ما کاستی نوازش و کمبود واژگان در ابراز عاطفی داریم. ازجمله حالا این واژه زلفار می‌تونه نحوی از نوازش رو تبیین بکنه. پس من براش به فایده عقلایی رسیدم؛ حالا اینکه جامعه می‌پذیره یا نمی‌پذیره، بنا به خرد جامعه و نظر نخبگانه. یا اگر در اپیزود ۲۶ کلمه «سقود» رو با دال پیشنهاد می‌دم، به‌جهت اینه که نحوه‌ای از زیستن رو دارم تجربه می‌کنم که نمی‌دونم با چه واژه‌ای باید بیانش بکنم. من دورشدن از وضع اکنونی رو می‌فهمم. جایی بودم که دیگه نیستم؛ اما نمی‌دونم دارم بالا می‌رم یا دارم پایین می‌آم. و نمی‌خوام از واژه «هبوط» استفاده بکنم که بار تنبیهی داره و زاویه‌ش سقوطه؛ از بالا به پایینه. و توضیحاتی دارم. حالا این توضیحات ممکنه صحیح باشه، ممکنه صحیح نباشه. به نظر بعضی قانع‌کننده نباشه. اما می‌رسم به اینجا که واژه‌ای تلفیق‌شده از صعود و سقوط نیاز دارم که بهش بگم سقود. و بعدها گره‌ای باز می‌کنه از تبیین معانی‌ای که در ذهن دارم. حالا در مورد کار هم باید همین قاعده رو رعایت بکنم.

3 مبنای نظری

من ۳ مبنای نظری دارم که براساس اون‌ها به این جمع‌بندی رسیدم که باید معنایی در ذیل کار یافت که متناسب با این مبانی نظری باشه.

مبنای اول

مقدمه اولم اینه که کار برابرایستای زندگی نیست. کار در مقابل زندگی نایستاده. در نگاه من زندگی مفهوم بسیار وسیعیه. حتماً باید روزی در مورد زندگی هم عرض بگم. و چنان وسیعه که کار در زندگیه؛ نه اینکه کار به‌عنوان یک شی‌ء برابر زندگی در کفه دیگه ترازو باشه و ما بیاییم یک تعبیر نادقیق رایجی رو به کار ببریم و به‌دنبال توازن بین کار و زندگی باشیم یا work and life balance رو بخوایم بحث بکنیم. چه مفهومی از کار مدنظر بوده که در رقابت و در مقابل زندگی قرار گرفته؟ چرا زندگی این‌قدر مقید و محدود دیده شده که کار ازش افتاده بیرون؟ و بعد وقتی که دارید از کار مقابل زندگی صحبت می‌کنید، زندگی چیه؟ به‌عنوان مثال ما بگیم که تفریح آخر هفته زندگیه. تو جمع فامیل نشستن زندگیه. خوردن و خوابیدن زندگیه. ولی یک چیزی در مقابلش هست که آن دیگه زندگی نیست. اون کاره و ما باید اون کار رو با زندگی در توازنی قرار بدیم که رضایت ایجاد بکنه. من ایراد دارم به این تفکیک. ایرادم رو از کجا می‌آرم؟ از تجربه زیسته. شمایی که اهل کسبید، اهل کارید، اگر که در حجره رفتید، اگر که در کارخونه‌تون، کارگاهتون کار کردید، آیا واقعاً آنچه که تجربه کردید تهی از زندگی بوده؟ معاشرت تجربه نکردید؟ شکستن و موفقیت تجربه نکردید؟ فراز و فرود تجربه نکردید؟ رنج و گشایش و ارتباط و شادی و دوستی و قهر و انبوهی از عناصر زیستن رو تجربه نکردید؟ این‌ها رو باید بگیم زندگی نیست، اینا کاره؟ بعد در مقابل، یک چیز دیگری زندگیه که ما باید از این بریم به اون برسیم و بین این‌ها توازن برقرار کنیم؟ این تقسیم در نگاه من ناموجه و غیردقیقه. این فرض اول.

مبنای دوم

فرض دومی که من دارم و براساس اون دارم بحث رو پیش می‌برم، اینه که من کار رو مفهومی اعتباری نمی‌دونم. چنان‌که من فهم کردم، به‌قدر تأمل تابه‌امروزم، این‌طور نیست که انسان‌ها چندین سده زیستن، سپس در فضای بیناذهنی خودشون مفهومی به نام «کار» رو اعتبار کردن و بعد از اون به کار مشغول شدن. مفهوم کار قبل از واژه کار متداول بوده. کار مثل اخلاق نیست که روزگاری بر انسان گذشته باشه؛ بعد بگن حالا که ما داریم بین همدیگه زندگی می‌کنیم، با همدیگه زندگی می‌کنیم، بیاییم یک سری قواعد اخلاقی رو اعتبار بکنیم و برمبنای اینا بیاییم بگیم که انسان خوب اینه و انسان ناخوب اونه. اخلاق اعتباریاته؛ قانون اعتباریاته؛ اخلاق کاری و قانون کار و لفظ کار، اینا اعتباریاته؛ ولی حقیقت کار، همزاد آدمیه. به همین جهت اگر معنایی از کار داشته باشیم که در ازای «پول» هویت پیدا بکنه، من این معنا رو ناقص می‌دونم؛ چون یک امر بنیادین رو برده‌م در قفس اعتباری گذاشتم. یعنی هویت کار رو از پول گرفتم. این غلطه؛ بر مبنای مبانی نظری من غلطه.

مبنای سوم

مسئله دیگری که برای من دغدغه بوده و به عنوان فرض دارم الان ازش استفاده می‌کنم، اینه که من نیازمند معنای فراگیری برای کار هستم. این نیاز رو هم از متن زندگی‌م آوردم. ببین عزیزجان، من که چشم باز می‌کنم، از همون صبح علی‌الطلوع، از وقتی که دارم زیر کتری رو روشن می‌کنم که چایی دم کنم، نون گرم می‌کنم تا بعدش برم به سر کارم، بشینم پشت میزم، دخلی بگردونم، روزی‌ای دربیارم و بعدش زمانی باز کنم، کتابی بخونم، یادداشتی بردارم، معاشرتی بکنم؛ همه این‌ها کاره. من چه تعریفی می‌تونم از کار داشته باشم که پذیرای تمام این کنش‌های من باشه؟ این هم دغدغه من بود. پس براساس سه دغدغه، تأملاتی که الان دارم خدمت شما عرض می‌کنم شکل گرفت. دوباره فهرست‌وار عرض می‌کنم. اول اینکه نسبت کار و زندگی مهمه. چون کار برای من برابرایستا و در تقابل با زندگی نیست؛ بلکه در زندگیه. دوم اینکه کار مفهومی اعتباری نیست؛ گرچه قانون کار و لفظ کار اعتباریه، اما حقیقت کار باید از بدو انسان‌بودنِ انسان رصد بشه. و عرض سوم و فرض سوم اینکه من نیازمند معنایی فراگیر از کار هستم. با این سه فرض، معنایی درباره کار رو خدمت شما تقدیم می‌کنم.
[موسیقی بی‌کلام کوتاه]
در قدم دوم باید چی‌کار کنیم؟ من این رو بالاخص برای دوستان جوان‌ترم عرض می‌کنم که محصل‌اند، دانشجویند و خدمتتون بگم که من با این روش تحقیق دارم به سراغ مباحث می‌رم. ببینید به کار شما هم می‌آد یا نه. در گام اول می‌آم پرسشم رو دقیق می‌کنم که چه مبانی نظری من رو به پرسش رسونده، مسئله‌شناسی می‌کنم. در گام دوم می‌رم به سراغ اینکه آیا در باب این مسئله، دیگرانی اندیشیده‌اند یا نه؟ آیا من اولین نفری‌ام که این پرسش برام ایجاد شده یا پیش از من متفکرینی هم زده‌ن کتاب‌ها رو و تأمل کردن در زندگی برای اینکه بتونن به جواب برسن؟ و بعد حالا ادامه ماجرا رو هم خدمت شما عرض می‌کنم.

2. مروری بر نظریات اندیشمندان درباره کار

بر این اساس تو گام دوم می‌خوام اشاره‌ای بکنم به زحماتی که محققین دیگه کشیدن. خیلی نام‌ها مفصله. یعنی اگه قرار باشه در مورد حکمت تجارت، حکمت کسب‌وکار، فلسفه کار و امثالهم بحث بکنیم، گفتنی خیلی زیاده. اساساً یکی از دلایلی که ما در فضای کار، در فضای تجارت، احساس بی‌معنایی می‌کنیم، اینه که مبانی عقلی حاکم بر کاری که انجام می‌دیم رو نیندیشیدیم. اون موقعی که می‌خوایم بریم business model بنویسیم، canvas بنویسیم و مدل‌های کسب‌وکاری دربیاریم، به حکمت کسب‌وکاری‌ش نمی‌اندیشیم. چه بسا کاری که داریم انجام می‌دیم کار حکیمانه‌ایه؛ اما چون خبر از حکمتش نداریم، بهره‌ای از لذتش نمی‌بریم. مثل ثروتمندی که پول زیادی بهش به ارث رسیده اما خبر نداره و بنابراین زیست فقیرانه‌ای رو تجربه می‌کنه.

هانا آرنت و کار

هانا آرنت بانوی خردمندی است که زندگی قابل تأملی داشته. من پیش‌تر هم در اپیزودها به اسم ایشون اشاره کرده‌م. از شاگردهای برجسته هایدگره و البته نه‌فقط هایدگر؛ اساتید دیگه‌ای رو دیده مثل یاسپرس. و متولد ۱۹۰۶ بوده و تا ۱۹۷۵ قریب به ۷۰ سال زندگی کرده. زندگی پرآشوبی هم داشته به‌خاطر اینکه به‌عنوان یک یهودی‌تبار در بحبوحه جنگ جهانی مجبور به فرار می‌شه. از دست نازی‌ها فرار می‌کنه. مهاجرت رو تجربه می‌کنه. کتاب بسیار ارزشمندی داره که به بهانه محاکمه آیشمن می‌نویسه و به نام «ابتذال شر» ترجمه شده.
کار در وضع بشر
منبعی که من می‌خوام به سراغش برم، کتابیه که در حوالی ۵۰سالگی نوشته به نام «وضع بشر». هانا آرنت در این کتاب، یعنی در کتاب وضع بشر، توجه داره به وضعیت انسانی که حالا در آستانه مدرنیته قرار گرفته و ازجمله مباحثی که مورد دقتش هست، همین مفهوم کاره. بنابراین این سؤال و این پرسشی که من عرض کردم، سابقه داره. در اندیشه اهل جستجو هم ردپایی ازش هست و براش زحمت‌ها کشیدن. ازجمله هانا آرنت یک تقسیم سه‌گانه ارائه می‌ده و می‌گه اون چیزی که ما داریم به‌عنوان کار می‌گیم، در سه دسته قابل تفکیکه. سطح اولش اون زحمتیه که ما باید برای بقا بکشیم. این رو در برابر Labor مطرح می‌کنن: کارکردن به مثابه زحمت‌کشیدن، برای اینکه ما فقط بتونیم زنده بمونیم. این سطح پایه است. اما از این مرحله که بگذریم، می‌رسه به کلمه Work که اون رو فعالیتی می‌دونه که منجر به خلق اشیای ماندگار یا اثر ماندگار می‌شه. و اما سطح سوم رو به‌عنوان عمل (Action) مطرح می‌کنه. اون مشارکتیه که آدم‌ها برای تعامل با همدیگه به کار می‌گیرن. در واقع عمل انسان اون کاریه که برای آزادی انجام می‌ده، برای جامعه‌سازی انجام می‌ده، به‌عنوان کنش سیاسی به اون مشغوله و اگر به این سطح نرسه، در واقع انسان بی‌عمله؛ به تعبیری که او از عمل مطرح می‌کنه.

یورگن هابرماس و کار

اما متفکر دیگه‌ای که در این خصوص مطالعه داشته و آثارش به ما رسیده، یورگن هابرماس متفکر آلمانی است. در مفهوم کار می‌اندیشه و انتقاداتی هم به هانا آرنت داره؛ اما به فضایی که آرنت داره مطرح می‌کنه نزدیکه. اون هم مفهوم labor رو در اندیشه خودش داره و می‌گه اون دستکاری‌ای که ما داریم در جهان می‌کنیم و تغییری که در یک ماده ایجاد می‌کنیم برای اینکه نیازی رو مرتفع بکنیم و یا هدف خاصی رو محقق بکنیم، این از نظر من کاره. مفهوم اکشنی که هانا آرنت می‌گه رو به‌عنوان interaction می‌آره؛ یعنی این عمل، عمل متقابله و تعاملیه. به نظر می‌آد که ملاحظه‌ش هم درسته. می‌گه چون وقتی داری راجع به کنش سیاسی صحبت می‌کنی، داری راجع به فعالیت جمعی حرف می‌زنی. این فعالیت یک‌نفره نیست. این بینافردی داره شکل می‌گیره.

کار در اندیشه فارسی

پس نتیجه اینه که دیگر اندیشمندانی هم به مفهوم کار پرداخته‌ن. با این حساب منِ حسام چرا باید دوباره به سراغ این کلمه برم؟ عرضم اینه که من می‌خوام در فارسی بیندیشم. من می‌خوام با بهره‌گیری از همین ذخیره معنایی که در این فرهنگ هست بیندیشم. به‌خاطر اینکه واژه‌ها برآمده از فرهنگ‌هان؛ برآمده از تاریخ‌هان. به همین خاطره که شما نمی‌تونید مصرع «الا یا ایها الساقی» رو بردارید ببرید در یه کشور دیگه‌ای ترجمه کنید و انتظار همین فهمی رو داشته باشید که اینجا برای ما حاصل می‌شه. به همون دلیلی که شما نمی‌تونید قانون سوئیس و فرانسه و بلژیک رو بردارید اینجا ترجمه کنید و انتظار نتیجه‌ای رو داشته باشید که در فرانسه و سوئیس و بلژیک اتفاق می‌افته. این واژه در خدمت فرهنگ و خرد جمعی درمی‌آد. پس من می‌خوام چیزی بگم که هم برآمده از فرهنگ این سرزمین باشه هم تقدیم‌شده به فرهنگ این سرزمین. همه این مقدمات رو در ذهن داشته باشید تا نفسی تازه بکنم و بعد برای جمع‌بندی خدمت شما خواهم بود.
[موسیقی بی‌کلام کوتاه]

3. معنای پیشنهادی من برای کار

اما در بند سوم می‌خوام برسم به فهمی که من از کار دارم و معنایی که می‌خوام خدمت شما پیشکش بکنم. قبل از اینکه برداشت شخصی رو بگم، معنایی که این واژه در زبان و ادب فارسی داره رو خدمتتون عرض بکنم. معنای خیلی خوش و دلنشینیه. شما فعل کاشتن رو شنیدید؛ موقعی که هسته و دانه‌ای رو به دل خاک می‌گذارید و از او تیمارداری می‌کنید تا قد بکشه و به ثمر بنشینه. حالا اگر بخواید کسی رو امر بکنید به این کاشتن، اون‌وقت با لفظ «کار» مواجه می‌شید. بن مضارع کاشتن. می‌تونید ب اولش بذارید می‌شه «بکار». حالا اینجا اون تعابیر قبلی که در مورد کار داشتیم معنا پیدا می‌کنه؛ که چرا در ادبیات فارسی چنین گستره‌ای رو برای کار در نظر داریم. اونجایی که صحبت از کار گلاب و گل هست، یعنی سرشت آغازین و چنان‌که کاشته شده‌اند. یا اونجایی که داره می‌گه ماه و خورشید و فلک در کارند، یعنی کاشت خورشید، شعاع آفتابه. کاشت ماه، تابشه. کاشت آب، بارشه. یعنی این جهان زنجیره‌ای از کاشت‌هاست و حالا نوبتِ کاشتن من و توست. کار یعنی امر به کاشتن.

کار: کاستن از رنج

من حالا می‌خوام از این معنای دلنشین کمی فاصله بگیرم و در قالب یک جمله بگم «کار یعنی کاستن از رنج». به اختصار واژگان هم مطابقت داره. یعنی کاف، الف، را. پشت سر هم می‌شه کاستن از رنج. کار. در این معنا دیگه کاشتن فقط یک فعل نیست، بلکه یک قصده. من این معنا رو پیشنهاد می‌دم که تأکیدم به‌جای فعل کاشتن بر قصد کاشتن باشه. در این معنا آن چیزی که کارها رو از هم متمایز می‌کند قصد‌هاست. تمایز کارها در اینه که ما در راستای کاستن از کدام رنج به کاشتن مشغول شدیم. ۴ سطح از رنج رو من در ذهن دارم که عرض می‌کنم خدمت شما و این ۴ سطح رو سلسله‌مراتب کار هم می‌دونم.

4 سطح از رنج

سطح آغازین کار اون مشغولیتی است که ما برای کاستن از درد بدن به اون مشغولیم؛ از نیازهای فیزیولوژیک مثل گرسنگی و تشنگی. این کاری است که مشترکه بین ما و بقیه جاندارها. اما در سطح دوم، دیگه رنج مربوط به تن نیست؛ ما به‌دنبال کاستن از رنج‌های ذهنی و روانی کار می‌کنیم. چه بسا کسی نیازهای تنانه و بدنمندانه‌ش مهیا باشه، سقفی بالای سر داره و لقمه‌ای در سفره؛ اما نیاز داره کار بکنه برای اینکه روانش طلب مثمربودن می‌کنه. می‌خواد قدمی برداره، دانه‌ای بکاره که از دیدن ثمره اون، زندگی رو برای خودش معنادار بسازه. و اما سطح سوم فراتر از فردیته. مال لحظه‌ایه که ما خودمون رو در میان دیگران درمی‌یابیم و اگر رنجی داریم رنجمون جمعیه. مجموعه کارهایی است که ما انجام می‌دیم برای هم‌زیستی. اینجا اگر دغدغه‌ای هست برای کارکردن یا اگر رنجی هست برای کاستن، رنج همگانی است. مجموعه کنش‌هاییه که ما به‌عنوان فعالیت‌های اجتماعی، فعالیت‌های سیاسی، همدلی و هم‌دردی با دیگر اقوام و دیگر انسان‌ها انجام می‌دیم. این هم می‌شه سطح سوم از کار. و اما سطح چهارم چیه؟ من که حیطه فردی و جمعی رو عرض کردم. به فهم من عالی‌ترین سطح کار اونیه که ما برای کاستن از عالی‌ترین سطح رنج به اون مشغولیم. و بزرگ‌ترین و عالی‌ترین رنج انسان مرگه. فعالیت‌هایی که ما داریم و اونچه که می‌کاریم و توشه می‌کنیم برای مواجهه با مرگ، عالی‌ترین کاری است که انسان می‌تونه تجربه کنه.

سطح‌بندی کار فقط با افضای قصد ممکن است

این تعریف از کار یعنی کاستن از رنج و تأکید من به «قصد» از این حیث است که به صرف تماشاگری نحوه عملکرد آدم‌ها ما نمی‌تونیم فهم کنیم که چه سطحی از کار داره انجام می‌شه. چه بسا کسی مشغول کشاورزی، دام‌پروری، کارمندی و کارگریه و این کار رو به قصد آب و دانه و نان داره انجام می‌ده که این می‌شه سطح اول کار؛ و چه بسا کسی شانه‌به‌شانه او مشغول بیل‌زدن و کارکردن و نوشتنه ولی او داره سطح چهارم کار رو تجربه می‌کنه. بنابراین سطح‌بندی کار قابل قضاوت نیست مگر با افشای قصد. یعنی اینکه بدونیم کسی که مشغول به کار است، کاستن از کدامین رنج رو قصد کرده. دانستن این مفهوم از کار رو تعمداً در این روزها خدمت شما تقدیم می‌کنم به‌جهت اینکه ما با رنج مواجهیم و به‌دنبال راهی هستیم برای علاج رنج. اینکه راه چیست و قدمی که باید برداریم چیست؟ پاسخش نزد شماست. من در جایگاه راهنمایی نیستم. فقط آن چیزی که می‌دونم اینه که کاستن از رنج با کار مهیا می‌شه و فراگیرترین تدبیری که ما می‌تونیم بکنیم اینه که در هر چهار سطح مشغول به کار باشیم. کاری داشته باشیم برای سفره‌مون. یک کار برای ذهن و روانمون. کار دیگری برای کاستن از آلام جمعی و آخرین کار هم برای مواجهه با مرگ. آیا می‌شه چند قصد رو در یک کار محقق کرد؟ بله، قابلیت قصد اینه. چه بسا کسانی همه این قصدها یا برخی از این قصدها رو در هم ادغام کرده باشند. چه بسا دیگرانی هم این‌ها رو جداجدا و تفکیک‌شده از هم تجربه بکنن.

4. اثر عملی این معناپردازی

اما بند چهارم رو بگم خدمت شما که حالا از این تعاریف انتظار چه کارکردی می‌ره. مشخصاً این بخش از حرف‌هام رو تقدیم می‌کنم به کسانی که کارآفرین‌اند، کسانی که نقش دارند در تعریف کار برای دیگران و بعدش کسانی که کوچ‌اند، منتورند، مشاورند و دیگران رو راهنمایی می‌کنند و در سطح بعد از اون، کسانی که کارشناس‌های HR (Human Resource) هستن، به افرادی که در فضای کار هستن شرح وظیفه می‌دن، خدمت تعریف می‌کنن. لطف کنید این یک توضیحی که من عرض می‌کنم رو مدنظر داشته باشید و برای من لطف مضاعفیه اگر نتیجه‌ای حاصل بشه و شما به من اطلاع بدید. این‌طوری من هم در تجربه شما شریک می‌شم و می‌تونم بهره ببرم؛ والا من اگر سرم به دفترکتاب خودم باشه و در جمع چندنفره اطراف خودم بخوام پژوهش بکنم، همواره محدودم. اما اگه تجربه شما هم به من اضافه بشه اثر جمعی ارزنده‌تری حاصل می‌شه. اما اون نکته چیه؟ اول، در سطح بنیادین، اینه که برای کسب‌وکاری که یا دارید راه می‌ندازید یا راه افتاده و دارید راهبری می‌کنید، حکمت اون رو استخراج کنید. بدونید در راستای کاستن از کدام رنج انسان دارید کار می‌کنید. این توضیح، هم برای شمای آفرینشگر کار اثربخشه هم در مواجهه‌تون با client و مشتری و مراجع اثربخشه. هم در حد واسط این دو نقطه یعنی نیروهایی که دارن برای شما کار می‌کنن معناسازه.

بحران فضای کار

و اما بعد از این مرحله، یعنی وقتی که خودتون حکمت و فلسفه نهفته در کاری که انجام می‌دید رو یافتید و دانستید این صبح تا شب دویدن برای کاستن از کدام رنجه، سهم هر کارگر و کارگزار و کارمندی رو به او اطلاع بدید، به او آگاهی بدید. تا فردی که داره در شرکت شما، در کارگاه شما کار می‌کنه، بداند که این شرح خدماتی که به او محول شده کاهنده کدام رنج انسانه. اگر امروز پشت این میز نشسته، اگر پشت این دستگاه نشسته، بدونه عمرش رو داره خرج می‌کنه، که کدام رنج از دوش چه کسی ـ حالا چه خودش چه غیر خودش ـ برداشته بشه. این معنادهی و قصدبخشی به کاره. بحران اصلی‌ای که ما در فضای کار می‌چشیم و تجربه می‌کنیم ـ این رو من هم به‌عنوان کارگر و کارمند تجربه کردم، هم در جایگاه کارآفرین و رئیس؛ در هردو سوی ماجرا دیدم. وقتی که ما قصد خودمون رو بی‌اثر در کار می‌بینیم، رنج می‌بریم و اگر قرار باشه اون چیزی که حکمت وجودی‌ش کاستن از رنجه، خودش بشه مولد رنج، ما حتماً باید از دست او گریزان باشیم. خیلی از این‌هایی که ما به‌عنوان کار بهش مشغولیم، نابکاریه؛ چون خودش مولد رنجه.

یک درخواست

پس من عرضم و تقاضام اینه که اگر دستی دارید و سهمی دارید در تعریف شرح خدمات، در مشورت‌دهی و در راهبری کسب‌وکارها، این مفهومی از کار رو که من عرض کردم، خدمت همکارانتون توضیح بدید و لطف شماست اگر نتیجه‌ش رو به من هم بازگردونید. من کارم در اپیزود پنجاه‌ودوم رو همین‌جا به پایان می‌برم و امیدوارم که این دقیقه‌هایی که صرف شد و این کلماتی که عرض شد، کمی از رنج شما کاسته باشه. تا روزهای بعد و گفته‌های بعد خدا نگهدارتون.
[موسیقی | محمدرضا شجریان: ‌ای شادی آزادی/ روزی که تو بازآیی/ با این دل غم‌پرور/ من با تو چه خواهم کرد/ غم‌هامان سنگین است/ دل‌هامان دلان خونین است/ از سرتاپامان خون می‌بارد]

دقیقه

مهمان نامشخص

    اینبار سالبلعیدگی را سرهم نوشتم که سالِ بلعیدگی خوانده نشود! این کلمه را در آهنگ سال‌خوردگی، انتخاب کردم برای سلسله اپیزودهایی که در آن به «توشه» می‌پردازم. توشه‌ای که برای سفر به سوی سال‌بلعیدگی نیاز داریم. در اپیزود پنجاه و یکم از انسانک به کلمه «تکرار» رسیده‌ام و احتمالا بعد از این نیم‌ساعت (یعنی مدت شنیدن اپیزود) دیگر کلمه «تکرار» برای شما آن تکرارِ همیشگی نخواهد بود! در مسیر گفتگو از هنر و آوای علیرضا افتخاری، آرمان گرشاسبی و مرجان فرساد بهره برده‌ام و تدریجا موسیقی‌های استفاده شده در اپیزود نیز در کانال تلگرام انسانک معرفی و تقدیم خواهد شد. اما مهمتر اینکه برای برداشت دقیق‌تر از مباحثِ نقل شده، بهتر است که صفحه‌ای از کتاب را باهم بخوانیم. به این ذوق، چند دقیقه‌ای در چنل یوتیوب انسانک از «تکرارِ تازه» گفته‌ام که می‌توانید اینجا ببینید: www.youtube.com/@ensanak و البته تمام اپیزودهای انسانک نیز در یوتیوب قابل شنیدن است.

متن اپیزود 51 انسانک | سال‌بلعیدگی 2

  پادکست انسانک رو می‌شنوید به روایت من، حسام ایپکچی. پادکست انسانک مجموعه‌ای از جستارهای صوتی است که توی اون تجربیات زیسته و روزمرگی‌هامون رو با عمقی کمی بیش از معمول روایت می‌کنم.   اهل انسانک، سلام بر شما. سلام بر شما. چرخ‌چرخِ روزگار رسید به اپیزود پنجاه‌ویکم. از اپیزود ۵۱ به بعد به فصل و نسل جدیدی از انسانک وارد می‌شیم و امیدوارم جاری‌تر از قبل همراه شما باشم. دور نباشه روزگاری که بگم اهل انسانک رسیدیم به اپیزود یکصدم. القصه اینکه این دقیقه‌ها رو در هفته اول زمستون براتون ضبط می‌کنم. آغاز فصل پایانی از سال ۱۴۰۳. اگر یادتون باشه در اپیزود چهل‌ونهم از سالبلعیدگی گفتم. اما این‌بار اسمش رو سرهم می‌نویسم که به اشتباه تلفظ نشه «سالِ بلعیدگی». نه عزیزجان، این سالْ‌بلعیدگیه به آهنگ «سالخوردگی»؛ اما برای اینکه عمیق‌تر بودن رو برسونه به‌جای خوردن، «بلعیدن» رو جایگزین کردم و شده سال‌بلعیدگی. چیزی شبیه سالمندی با عمقی کمی بیش از معمول.
در مسیر تبدیل پروژه به پروسه
جونم براتون بگه که به رسم همیشه، حرف انسانک از تجربه زیسته است. من مسافر زندگی خودم هستم. در مسیری که طی می‌کنم به پرسش‌هایی می‌رسم. برای این پرسش‌ها در تکاپوی پاسخم. اگر پاسخی به تورم بیفته، می‌آرم سر سفره با بقیه هم به اشتراک می‌ذارم. آغاز امسال که هفته‌های پایانی ۴۲سالگی من بود، اون سؤالی که بهش مبتلا شده بودم چنین بود که «حسام چطور می‌خوای پیر بشی؟» این سؤال هم برمی‌گرده به انتظار ما از انسان و فهم ما از زندگی. اگر قرار باشه انسان رو مثل یک بنا ببینیم که در گذر زمان مستهلک می‌شه، خب این یک پروسه‌ست؛ احتیاجی به چندوچون هم نداره. اما اگر روایت دیگری از زندگی و انسان‌بودگی داشته باشیم اون‌وقت این پروسه تبدیل می‌شه به پروژه؛ یعنی ما پروژه سال‌بلعیدگی داریم. ما قصد می‌کنیم که چگونه می‌خواهیم سالمند شویم. حالا من اسم این پروژه رو برای خودم گذاشتم سال‌بلعیدگی، شما هم به هر نامی که دلتون رضاست می‌تونید این پروژه رو نام‌گذاری بکنید. اما به‌هرحال سپری‌کردن پروژه زندگی مهارته. مثل همه مهارت‌های دیگه آموختنیه و آداب و قواعدی داره.

قصدمندی: اقتضای هر پروژه

در اپیزود چهل‌ونهم که می‌شه سال‌بلعیدگی اول، من به دو مورد اشاره کردم. یعنی به دوتا از این مقدماتی که نیاز داریم برای پروژه سال‌بلعیدگی، اشاره شده. اولی‌ش قصدمندیه. قصدمندی اقتضای هر پروژه است. ما پروژه‌ای بدون قصد نداریم. حتی اگر شما از اتاقتون تا آشپزخونه بخواین برید یک لیوان آب بردارید و بنوشید، همین اندازه رو اگر پروژه تعریف کنید، قصدی نیاز داره تا پروژه‌هایی به قدمت چند عصر و چند قرن و چند نسل. بنابراین اولین نکته‌ای که من عرض کردم این بود که ما باید قصد کنیم که می‌خواهیم سالمند باشیم و گشوده باشیم برای تجربه سالمندی؛ که شرحش اومده تو اپیزود چهل‌ونهم.

سرمایه سال‌بلعیدگی: بدن

بند دومی که اشاره کردم، اینه که خب این پروژه مایحتاجی می‌خواد، سرمایه‌ای می‌خواد و جبران‌ناپذیرترین سرمایه‌ای که هرکدام از ما داریم «بدن»مونه. ما تمام سفر زندگی رو قراره با یک تن سپری بکنیم. پس نیاز داریم که اندوخته مناسبی رو برداریم و به‌اندازه بهره ببریم ازش. مثل کویرنوردی که ذخیره محدودی از آب داره. نه می‌تونه بی‌محابا به سر و رو بزنه؛ نه قرار هست که از وحشت گرمای مسیر، لذت قمقمه رو نبره. خب اگه قراره به‌اندازه بنوشه و راه رو سپری بکنه باید متوجه این توشه باشه که در سفر سال‌بلعیدگی این توشه می‌شود بدن. این گفته‌های اپیزود چهل‌ونهم بود. حالا در اپیزود پنجاه‌ویکم می‌خوام به یک کلیدواژه بسیار مهم اشاره بکنم. اما قبل از اینکه به سراغ اصل بحثم برم، یک اشاره بگم خدمت شما که این حرفا به کار کی می‌آد و متقابلاً به کار کی نمی‌آد. ببینید اساس این پرسشگری، تکیه داره به چشیدن زیبایی و عظمت انسان. اینکه ما در روزگاری زندگی می‌کنیم که به هر وری سر می‌چرخونیم گرگی و دریدگی می‌بینیم، به‌واسطه اینه که گرفتار آدمیزادهایی هستیم که انسان ندیده‌ن واِلّا تماشای انسان اون‌قدر مبهوت‌کننده و دلبرانه است که اگر کسی یک‌بار در مسیر زیستن چشمش به انسان افتاده باشه، نمی‌تونه سر از هوسِ انسان‌شدن به در بیاره.
انسان روی نمی‌دهد...
گرفتاری‌های روزگار ما به‌خاطر «روی‌ندادن»ِ انسانه. انسان روی‌نمایی نمی‌کنه. چه بسا به این تعبیر بتونم بگم که ما در عصر غیبت انسان مشغول زیستنیم. کافیه که جهد ما به این ثمر برسه که به‌اندازه یک پلک تماشاچی انسان باشیم. اون‌وقت سودایی می‌شیم. اون‌که سودای انسان‌شدن داشته باشه هم عمر صرف می‌کنه برای بهتر و بیشتر چشیدنِ این رویداد و این روی‌نمایی. مثل غذای لذیذی که شما اگر که یک لقمه ازش خورده باشی، دیگه برای لحظه‌لحظه مزه‌مزه‌کردن اون شوق داری. اما به‌عکس، کسی که انسان ندیده، مبتلا می‌شه به شیءپنداری خود و خودش رو ابزار می‌دونه. ابزار اقتضاش اینه که مستهلک می‌شه، کهنه می‌شه و دور انداخته می‌شه؛ چون با ابزارهای جدیدتری می‌شه بهتر از او و کارآمدتر از او نتیجه گرفت. اینجاست که ما در تحلیل خود و در فهم انسان مبتلا به فایده‌گرایی می‌شیم. یعنی آدم‌ها رو مثل ابزاری می‌بینیم که قیمتشون به‌اندازه فایده‌شونه که به چه کار ما می‌آن. و خب این وسوسه فایده‌گرایی وقتی که با سن‌مندی و کهولت همراه می‌شه، آدم رو گرفتار دره بی‌فایدگی می‌کنه و این آفت خودشیء‌بینی و انسان‌ابزارپنداری در سراسر زندگی، ما رو گرفتار می‌کنه. اما به وقت سالخوردگی، دردش غیرقابل تحمل می‌شه. روزگاری که به خودمون می‌گیم خب فلان میز رو که نمی‌تونم بلند کنم، فلان کار رو هم که نمی‌تونم برم، به جمع‌بندی می‌رسم که بی‌فایده شدم؛ و چون حالا دست‌وبالم از فایده‌ها کوتاهه، انگار دیگه زندگی زیستنی نیست. نفس‌کشیدن فایده نداره. عشق‌ورزیدن فایده نداره. دل‌دادن و دل‌بردن فایده نداره و وای به حال انسان فایده‌باور و وای به حال زندگی فایده‌محور.  
[موسیقی: علیرضا افتخاری | دیگه عاشق‌شدن نازکشیدن فایده نداره]
 

تکرار

با لحاظ دوتا بندی که در اپیزود چهل‌ونهم گفتم، حالا می‌رسیم به سرآغاز بند سوم. کلمه کلیدی‌ای که براتون گفتم در اپیزود 51 می‌خوام بهش بپردازم، کلمه «تکرار»ه. واژه تکرار خیلی مبتذل شده؛ یعنی ما برای اینکه بخوایم چیزی رو از ارزش تهی بکنیم می‌گیم تکراریه. گاهی به‌اشتباه این واژه رو با «عادت» همسان می‌بینیم؛ درصورتی‌که عادت و تکرار با هم متفاوته. حتی من خودم در اپیزودهایی که شاید چهارپنج سال پیش ضبط کردم، این دقت نظر رو در الفاظ نداشتم. یعنی وقتی که می‌خواستم در مورد عادت حرف بزنم، می‌گفتم تکرار یک روز زیستن در ۳۶۵ روز.

آفت تذکار

اما این روزها و این ماه‌ها، پیرو کاغذ و کتاب‌هایی که سپری کردم، فهم جدیدی دارم از تکرار که با شما در میون می‌ذارم. ببین آبجی‌جانم، داداش‌جانم، رفیق‌جان! من یه چیزی برای خودم گوشه کوله زندگی قایم کردم؛ به تو هم پیشنهاد می‌دم، اگه به کارت می‌آد تو هم توشه بردار. و اون هم یک تلنگره. تلگر به اینکه ما مستعدیم برای ابتلا به آفت تذکار. ت دونقطه، دال‌ذال، کِ بی‌سرکش، الف، را: تذکار. حالا آفت تذکار یعنی چی؟ این رو از صحبت‌های لایبنیتس شکار کردم. کجا پیداش کردم؟ تو یکی از نوشته‌های سورن کیرکگارد. کیرکگارد فیلسوف دانمارکی معروفیه که اسمش رو شنیدید و البته که لایبنیتس هم همین‌طور، فیلسوف صاحب‌نامیه. از نظر کیرکگارد، او یگانه فیلسوف دوران مدرنه. حالا تا زمانی که کیرکگارد زندگی کرده و تجربه کرده. و کیرکگارد در کتابی به نام «تکرار» جمله‌ای رو از لایبنیتس نقل کرد که من وقتی برای اولین‌بار و دومین‌بار خوندم، این جمله رو نفهمیدم. خیلی باهاش کشتی گرفتم تا اهلی بشه و به فهمم دربیاد؛ اما الان دیگه ازآب‌گذشته است و فهمم رو به شما می‌گم؛ امیدوارم برای شما هم به کار بیاد.
حرکت در دو جهت مخالف
اون جمله چیه؟ لایبنیتس می‌گه که تذکار و تکرار هردو حرکت‌اند اما حرکت در دو جهت مخالف. برای این من دارم این جمله رو استناد می‌کنم که برای تعریف تکرار، باید به ضدش اشاره بکنم. در واقع تکرار، نقیض تذکاره. یا از اون‌ور کسی که مشغول تذکار باشه مزه تکرار رو نمی‌کشه. اول از سمت تذکار می‌گم براتون. تذکار در لغت یعنی یادآوری. چطور که ما مثلاً چیزی رو می‌خوایم به کسی یادآوری بکنیم، تذکر می‌دیم؛ از همین خانواده و همین ریشه است. یادآوری‌کردن مثل اون لحظه‌ای که ما می‌رسیم پشت در خونه‌مون داریم تو کیف رو هی می‌گردیم به‌دنبال کلید. یا وقتی که رسیدیم به مقصدی کوله‌پشتی‌مون رو هی داریم زیرورو می‌کنیم به‌دنبال یک چیزی که در این لحظه نیازش داشتیم. کسی که مشغول مرور خاطره‌هاست، کسی که مشغول یادآوری گذشته‌هاست، داره کوله‌ش رو هم می‌زنه. به‌ویژه این عادت با افزایش سن مزمن‌تر می‌شه. مزمن یعنی زمان‌دارشده. از زمان می‌آد دیگه. خب وقتی که ما پا به سن می‌گذاریم، مشغولیتمون به تذکار افزایش پیدا می‌کنه. پدربزرگا و مادربزرگایی رو دیدید که زندگی رو در خاطره‌ها سپری می‌کنند؟ در به‌یادمانده‌ها سیر می‌کنند. گعده‌های عزیزان بازنشسته رو بر روی نیمکت‌های پارک‌ها دیدید که با چه شوروشوقی مشغول تذکار گذشته هستن؟ این تکرار نیست عزیزان. اینا تذکاره. تذکار یعنی ورق‌زدن آلبوم روزهای سپری‌شده. یعنی بارها و بارها مرور دفتر خاطراتِ در ذهن انباشته‌شده. اینا می‌شه تذکار. حالا چرا من از تذکار به‌عنوان آفت، به‌عنوان یک گرفتاری یاد کردم؟ به‌خاطر اینکه کسی که مشغول تذکاره، «رو به پشت» داره زندگی می‌کنه! مثل راننده‌ای که وقتی داره ماشین‌های پشت‌سرش رو می‌بینه، نشان‌دهنده اینه که یا سر برگردونده یا داره تو آینه به پشت نظر می‌کنه. تذکار پس چی شد؟ ثمره رو به پشت زیستن.  

روبه‌رو شدن به‌جای رو به پشت شدن

اما کسی که می‌تونه از این حلقه تذکار رها بشه، تازه مقدماتش رو مهیا کرده برای روبه‌رو شدن، به‌جای رو به پشت شدن. اینجاست که واژه «تکرار» آهسته‌آهسته طلوع می‌کنه. یعنی ما به‌جای اینکه بخوایم تکرار رو به‌عنوان یک واژه نم‌گرفته با بوی کهنگی تصور بکنیم، این بار رو بندازیم به دوش واژه تذکار؛ چون دائم مشغول به نشخوار آن چیزی است که قبلاً بلعیده. این‌طوری از کلمه تکرار سوءتفاهمی برداشته می‌شه و تازه ما آماده می‌شیم برای اینکه تکرار رو بفهمیم و در مورد تکرار اندیشه کنیم. حالا اینجا رو باید دقت بکنید. این اون قسمتیه که می‌گم در ذهن باید ترسیم بشه.

امید: چشم‌دوختن به افق‌های دور

ببینید، ما که از رو به پشت بودن رها شدیم، آیا باید چشم به افق‌های دور بدوزیم؟ اگر این کار رو بکنیم، باز هم مزه تکرار رو نخواهیم چشید. سختی کتاب تکرار به قلم کیرکگارد در فهم همین تقسیم‌بندیاست. می‌گه اگر سر به پشت داشتی، رو به پشت داشتی، که گرم تذکاری. حالا که سر برگردوندی، اگر چشم بدوزی به افق دور، اینجا هم می‌افتی در دام «امید». این هم مانع می‌شه که ما مزه تکرار رو بچشیم. پس تکرار می‌شه تجربه تازگی در حدفاصل دو موقعیت یا دو وضعیت. وضعیت اول نگاه به تذکاره؛ وضعیت دوم نگاه به امیده. اونی که نه افسرده گذشته است نه فریفته آینده، مزه تکرار در لحظه رو داره تجربه می‌کنه. این مهارت در همه زندگی به کار ما می‌آد؛ ولی در دوره سالخوردگی و سال‌بلعیدگی نیاز ما به این مهارت مبرم‌تر می‌شه. می‌دونید چرا؟ به‌خاطر اینکه از یک‌سمتی، جاذبه روزهای سپری‌شده، خیلی زیاده. ما تو کوله‌پشتی‌مون دفتر خاطرات و آلبوم مرورکردنی زیاد داریم. منتها مشکل اینجاست که هروقت بهشون نظر می‌ندازیم مرگ ایام سپری‌شده رو می‌بینیم. لبخندهایی که نیست، کودکی‌هایی که نیست، شهر و دیار و رفیق و سایه و همسایه‌ای که نیست... این‌ها همه‌شون طعم گس مرگ می‌ده.
دل‌بستن به آینده به‌جای مرور خاطرات
می‌آییم از حربه‌ای استفاده کنیم که احتمالاً در روزهای نوجوانی و جوانی بلدش بودیم. اون چیه؟ دل‌بستن به آینده. اما مشکل اینجاست که در روزهای سالخوردگی، آینده دور رو هم که می‌بینی، باز مرگ رو می‌بینی. اینجا می‌شه که «از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود.» چون هر سو رو به دور نگاه می‌کنی، چشمت در تاریکی و سیاهی مرگ غرق می‌شه و در این برهه است که گمشده آدمی می‌شه «زندگی». ببین رفیق من، ما راهی سفری هستیم که من دارم عرض می‌کنم در روزی که به اون بیابون برسیم، اگر این قطب‌نما تو کوله‌مون نباشه در معرض گم‌شدگی هستیم. گم‌شدنِ چی؟ گم‌شدن زندگی! علاجش چیه؟ فهم تکرار. اکسیر نجات‌بخش ما به تعبیر کیرکگارد و چنانی‌که من فهم کردم، «تکرار»ه واِلّا ما در آرواره‌های دو وضعیت خرد می‌شیم. وضعیت اول، دچاربودن به خاطراته و وضعیت دوم چشم‌انتظاری روزهایی که فرصتی برای رسیدنش نیست. اینجاست که من این جمله رو برای خودم نوشتم و برای خودم زیاد تکرار می‌کنم و اینجا هم برای شما تکرارش می‌کنم که: بی‌قراری در حدفاصل دچاربودن و چشم‌انتظاربودن، زندگی نیست. بی‌قراری در حدفاصل دچاربودن و چشم‌انتظاربودن، زندگی نیست. بی‌قراری در حدفاصل دچاربودن و چشم‌انتظاربودن، زندگی نیست...
[موسیقی: آرمان گرشاسبی | بی‌قرار]
یکی دو صفحه از کتاب تکرار کیرکگارد هست که خوندنش خیلی کمک می‌کنه به فهم این دقیقه‌هایی که خدمت شما تقدیم می‌کنم. منتها هم در اینجا مجال روخوانی نیست هم اینکه متن کمی پیچیدگی داره و بهتره که شما با چشمان خودتون متن رو تماشا بکنید و بعد خونده بشه. به‌همین‌خاطر ترجیح دادم که این دو صفحه رو روخوانی بکنم با تصویری از کتابم. و همین الان می‌تونید در چنل یوتیوب انسانک ببینید. کمی جست‌وجو کنید، توی کپشن این اپیزود، توی کانال تلگرام، صفحه اینستاگرام انسانک، بالاخره راه و نشونی‌ش رو پیدا می‌کنید. جوینده یابنده است. اما الان به‌قدری که کمی مزه کنیم، صفحات کتاب رو یکی دو جمله‌ش رو می‌خوام براتون نقل‌قول کنم. صفحه ۲۰ و ۲۱ کتاب خیلی خواندنیه در راستای این مواردی که خدمتتون عرض کردم. ولی من الان فقط پاراگراف اول صفحه ۲۱ چند سطری‌ش رو براتون می‌خونم. الباقی‌ش هم که در فیلم هست. کیرکگارد می‌گه امید، دوشیزه‌ای است دلربا؛ اما ماهیِ گریز است. امید داره از چی می‌گه؟ از نگاه به آینده می‌گه. این تکلیف امید. تذکار پیرزنی زیباست که در لحظه به کاری نمی‌آید. این هم روایتش از تذکار. پس روبه‌روی دور رو بهش می‌گه امید. رو به پشتِ سپری‌شده که در لحظه به کار ما نمی‌آد رو هم به‌عنوان تذکار نام می‌بره. خب حالا در میانه اون دوشیزه دلربای گریزان و این پیرزنِ ناهست در لحظه به چی دل خوش بکنیم؟
توصیفِ تکرار از زبان کیرکگارد
اینجاست که داره تکرار رو توصیف می‌کنه. این سطر رو بشنوید. می‌گه: تکرار همسری محبوب است که هرگز از او سیر نمی‌شوی. چرا که آدمی فقط از تازه‌ها سیر می‌شود و از قدیمی‌ها هرگز. وقتی کسی آن را دارد شاد است و نیکبخت. این سطری که الان براتون می‌خونم برای من خیلی سطر باشکوهیه. حالا خواهید دید. این‌قدر برام جذاب و سرزنده بوده که صورتی کردم متن کتابم رو. چیه اون جمله؟ می‌گه: و فقط کسی به تمام معنی شاد است که خود را با این پندار بیهوده نفریبد که تکرار باید چیزی نو باشد. چراکه درآن‌صورت از آن سیر می‌گردد. برای امیدورزیدن جوان باید بود. برای به‌یادآوردن نیز؛ ولی تکرار را خواستن شهامت می‌طلبد. آن‌که فقط امید می‌ورزد، بزدل است و آن‌که فقط به یاد می‌آورد، هوس‌باز؛ ولی او که تکرار را می‌خواهد مرد است. کتاب کیرکگارد رو به همین اندازه بسنده می‌کنم. چندتا مثال هم برای خودم یادداشت کرده بودم که اینا رو هم با شما تقسیم می‌کنم ببینید راهگشا هست یا نه. برای من تجربه موسیقی خیلی کارگشا بود و جذاب. ببینید الفبای موسیقی نته. نت‌ها هم محدوده. این هفت نت دو ر می فا سل لا سی، در اختیار همه هست. اما انبوهی از سمفونی‌های بدیع، انبوهی از موسیقی‌های تازه و زنده، اینا از دل چی داره درمی‌آد؟ از دل تکرار نواختن همین نت‌ها. ریتم مگه چیزی به‌جز تکرار قصدمندانه است؟ در واقع اون‌کسی که آهنگ‌ساز و موزیسینه، بلده تکرارها رو اهلی بکنه. آن‌ها رو زیبا پشت‌سرهم می‌چینه.
مثل ورزشکاران...
یه مثال دیگه‌ای هم که باز این برام جذاب بود و به کار اومد، تماشای احوال ورزشکارهاست. دیدید کسایی که بدن آراسته و پرورده و برازنده‌ای دارن؟ تن و بدن رسیده‌ای دارن؛ اینا چطور تونستن چنین طراوتی رو بار بیارن؟ اونا چطور تونستن چنین آراستگی‌ای رو حاصل بکنن؟ آیا چیزی به‌جز اینه که تونستن یک انضباطی رو در مدت مدیدی تکرار بکنن؟ شما وقتی به باشگاه‌های ورزشی می‌رید، وقتی مربی براتون تمرین تجویز می‌کنه، تمرین آیا چیزی به‌جز تکراره؟ قهرمان آیا کاری به‌جز تاب‌آوری در برابر تکرار می‌کنه؟ دیدید تکرار هرچه پیش‌تر می‌ره چقدر جان‌فرسا می‌شه؟ شما یه حرکت ورزشی رو تو چند تکرار اول به‌سادگی می‌تونی سپری بکنی. ولی ساده‌ترین و سبک‌ترین وزنه در تکرار، نیازمند اراده قویه. چون تکرار، کار هرکسی نیست. هنر تکرار، از هرکسی برنمی‌آد. ساز خوش‌آهنگی که امروز شما دارید می‌شنوید حاصل چیه؟ جز اینکه اون نوازنده عمری تحمل کرده تکرار مضراب رو؛ تا رسیده به این صدای خوشی که من و تو می‌شنویم. فرق کسی که ساز اهلی به دست داره و اونی که این ساز رو نمی‌تونه به دست بگیره چیه به‌جز تکرار؟ و ما اگر امروز اراده‌مون رو برای تکرار ورزیده نکنیم، در کهولت دچار فقر اراده می‌شیم. سالخوردگی مثل تکرار وزنه به مدت مدیده. کسی که نتونه تکرار رو تاب بیاره، در سالخوردگی زندگی از دستش می‌افته. در روزهای جوانی ما تکرار رو گاه به‌خاطر اجبار بیرونی تجربه می‌کنیم. ولی در روزهای سال‌بلعیدگی و کهن‌سالی، این اجبار بیرونی نیست و اگر این اراده درون‌زاد و درون‌ریز نشده باشه، ما مسکین اراده می‌شیم. یه اشاره دیگه هم بکنم ببینید این هم به کار می‌آد یا نه.
در آنْ بودنِ بدن
بدن ما ذخیره‌ساز درد نیست. ذخیره‌ساز لذت هم نیست. یعنی شما اگر یه دردی رو سابقاً چشیدید، بدن، اون رو نگه نمی‌داره. ممکنه شما در روانتون به‌عنوان یک تروما اون رو ذخیره کنید؛ ولی بدن نگهدارنده درد نیست؛ متقابلاً نگهدارنده لذت هم نیست. این نشانگرِ در آنْ بودنِ بدنه. بدن در نفس‌های پیاپی زیست می‌کنه. در دم و بازدم‌های پیاپی زیست می‌کنه. حیات مستلزم تکرار ضربان قلبه. حیات مستلزم تکرار تنفسه و اگر همین نفس رو به‌عنوان یک نشونه، به‌عنوان یک ناقوس همیشگی برای در لحظه بودن فرض بکنیم، چه بسا فهم جدیدی از تکرار حاصل بشه. من این اپیزود رو جمع‌بندی بکنم. عزیزجان! علاوه‌بر قصدمندی، علاوه‌بر توشه‌برداشتنِ مناسب در بدن‌مندی و محافظت از تن، سومین چیزی که برای پروژه سالمندی بهش نیازمندیم، آموختن مهارت تکراره. کسی که تکرار بلده، یعنی بلده اکنون رو شمرده‌شمرده قورت بده، مزه‌مزه ببلعه. نه هول‌هولِ فرداست نه تلخ‌طعمِ گذشته. حداقلش اینه که به‌اندازه مزه نان تازه برشته، فرق هست بین کهنه‌خواری‌کردنِ ایام و برشته‌چشیدنِ روزها. برای همینه می‌گم رفیق‌جانم! ما ناگزیریم شادی‌چیدن در تکرار رو یاد بگیریم. برای علاج، برای علاجِ جاموندن در گذشته، برای علاجِ گرفتاری به وهمِ آینده، برای علاجِ خاطره‌های نفس‌گیر، برای علاجِ افتادن به تور روزهای بی‌برگشت، برای علاجِ خاطره آغوش‌های بی‌فراموشی، برای غرق‌نشدن در مرداب فرسودگی، ما باید سوارِ بلدِ تکرار بشیم.
[موسیقی: مرجان فرساد | به یادم]

دقیقه